صداى من نبودى… صداى من نیستى…

من کودکی سرکشم که در زندان چشم گشودم با خاطره ی گنگ خفیه گاهی سوخته در آتش کینه ای به درازنای تاریخ و به عمق جهل…

نحیف.. باقلبی لرزان که با دیدن یک کبوتر که بر کنج پنجره ی سلول از تخم بیرون آمد بال رویاهایم به هر سو پرکشید.

و یک روز در حسینه ی زندان از مادرم پرسیدم:

  • – مادر، او هم بازجوست؟ شلاق بدست ندارد.
  • – او با فتورمان خود بر پیکر باورهای ما تازیانه می زند… "توبه نصوح*"…

و من… پدرم "لطف علی خان*" نبود، "بیژن*" بود، "حنیف*" بود، "سعید*" بود.

 

او صدای من نبود. "دو چشم بی سو*" نگاه من نبود.

من دختری هفده ساله ام که در زندان بارها به حریم اندام های جنسی ام تجاوز شد و رقص گیسوان پریشان مرا آشفت. شکوه شاد پستان های نوشکفته ام را افسرد. من … "نورالله*" نبودم و در سرزنش تلخ دریچه های بسته، پنجره ی بینایی ام گشوده شد.

 

  • – درایت اقتصادی اش، قدرت را در مشت های هنر یافت.
  • – هنر… !؟
  • – نه…. ملغمه ای از هوش کاسبی و فرصت طلبی.

 

صدای من نبودی … صدای من نیستی …

من مادری شوریده ام که پس از فصلهای دلتنگ تاریکی، در انزوای تلخ سلول انفرادی، حنجره ام از کار افتاد. فریاد عاصی مرا "بایکوت*" کردند.

 

صدای من نبودی… صدای من نیستی….

من زنی سترونم. نه… نه… من می توانستم… می توانستم جهان آتشین شورانگیز تنم را با نطفه ای از عشق سیراب کنم. نوزادکی را در زهدان بپرورانم و صبحگاهان با ترنم لبخندهای کودکانه اش چشم بگشایم و پستانهای پرخواهش من سرشار از شور باشد و شیر. اما… "نوبت عاشقی*" ام را از من ربودند. پس "سکس و فلسفه*" را قسمت کردیم… اینک زنی تنهایم… ایستاده بر بلندای فخر باور خویش. یگانه و استوار.

 

صدای من نبودی… صدای من نیستی…

من زنی بی تابم که جنون اندوه در روح شوریده ام بیداد می کند و به یکباره زخم های نهفته ی "قبر*" و "قیامت*" را چون خروش دریا فریاد برمی آورم و آنی دیگر چون شعله ای خموش و سرد به گوشه ی خلوت دردمند خود می خزم… در سفری به سهمگینی دقایق بی پایان و مرموز  رنج نه در "سفر قندهار*".

 

صدای من نبودی… صدای من نیستی…

من پاهای زخمی یک زندانی ام که هنوز شباهنگام از درد، پلک های خستگی اش آرام نمی گیرند… قلب زخمی او… که در کابوسهای هولناک شبانه اش بارها به او شلیک می شود و چشم های اندوهبارش که هنوز و همچنان بیاد آن دقایق مرگزای در تنهایی اش اشک می ریزند. اما یاس را هرگز. چرا که تسلیم "سکوت*" نمی شود.

 

صدای من نبودی… صدای من نیستی…

من یک مادرم… یک پدر… در تندباد بی سعادت شام بلند ما بودنی نبود جز روزها… ماهها… فصلهای بیقراری. پس پشت دیوارهای بلند زندان… برای دیداری… ملاقاتی… به دقایقی … آه… سخت اندک … هیچ حتا شاید… بر گورهای بی نام و نشان … چه تلخ بر دیدگانمان نشست اشکی… خزانی های بسیار… بهاری هایی … هرگز…! "بودا از شرم فرو ریخت*" بر "گبه*" ای که زیر قدوم صلاح افتاد.

 

صدای من نبودی… صدای من نیستی…

من کودکی خیابانی ام. فرزند اشک و حسرت و درد و بغض. در وسعت بی پناهی یک نیمه راه سرد، پیکر کوچک مرا در خوابی معصومانه بر کرک نرم برف زمستانی برای همیشه خفته یافتند.  "گنگ خوابدیده* " نبودم اما در دلهره های من هرگز جایی برای "استعاذه*" به درگاه خدایگان حقیر در خلسه ی ناسوتی یک توهم نبود.

 

 

زیرنویس:

 

*  "توبه نصوح"، "دو چشم بی سو"، "بایکو