نه
شکی ندارم
که برق نگاهت آشنا ست
و باید جائی دیده باشم اَت
ولی چرا هرچه گوش می کنم
صدایت را نمی شنوم
چرا خیره نگاهم می کنی
چرا حافظه اَم
از پس این سال¬های دور
دیگر یاری اَم نمی کند
#
ابرها درهم می پیچند
و چشم¬های تو
ناگهان بر منظر غریب ِ آتش و دود و خون و هیاهو
در بُهت غریبی فرو می روند
و من فکر می کنم
باید کسی این پرده را پس بزند
و به من بگوید
انبوه این نگاه های آشنا
در این جسدهای به خون خفته کابوس های من
از آن کیست
* * *