مسخ شدگان شهر کافکا

در شهر پراگ هیچ اثر و نشانهای از غرور و شکوه  دولت سابق نبود. مجسمههای رهبران کمونیست جایشان را به صلیبهای زشتی داده بودند که با رنگ مجسمههای سیاهشده از شرم تاریخ، همگونی نداشتند. مجسمههای خمیدهی به صلیب کشیده شده در زیر آفتاب گرم و تراکم جمعیت، خمیازه می‌کشیدند و توریستهای شاد و خسته دکمههای دوربینهای کهنه و تازه خود را فرسوده میکردند.  بومی‌های شهر برای گرفتن سکه‌های رنگ و وارنگ از توریست‌های عجول  وبی‌خبر و یا باخبر از تاریخ ، با شگردهای کهن و لبخند‌های تصنعی با یکدیگر کلنجار می‌رفتند و چشمهای آنها کیف‌ها و جیب‌ها را می‌دریدند. آنها از توریستها بیزارند، زیرا که تغییر نمی‌کنند اما آنها چرا، یکروز به رهبران کمونیستشان می‌نازیدند و روزی دیگر به مسیح و مادر باکره‌اش و امروز خسته از هر دو. آنها می‌دانند که برای توریست فرقی ندارد که در کنار کدام مجسمه عکس بگیرد و کدام تاریخ معرفی شده از رهبران شهرش را بپذیرد.

در  این میان زن و مرد توریست ایرانی‌تبار که خود از توریست‌ها متنفر بودند، در لابلای جمعیت به چپ و راست خیره می‌شدند. آنها هر دو به عشق نشانه‌ای از سوسیالیسم، پاهای تاول‌زده از راهپیمایی‌های شادشان را در کفش‌هایشان تحمل می‌کردند و به دنبال تصویر واقعی از زندگی روزانه مردم بومی شهر روانه شدند. شیفته پراگ فرانس کافکا و میلوش فورمان و موسیقدان‌های آن شهر،  هر دو در جستجوی  مردم سوسیالیستی که فرهنگی‌تر و آگاه‌تراز مردم سایر کشورهای سوسیالیستی بودند، نفس‌های انباشته‌شده از شوق در ریه‌هایشان را  بر لبهای یکدیگر جاری می‌کردند. شوق آنها اما تنها در رویاهای منسجم‌شده از خوانده‌ها و بدخوانی‌هایشان، از قصه‌های پناهندگان چک، یا تجربیات  دشمنان دوست و دوستان دشمن خلاصه شده بود. ساختمانهای زیبا مزین به مجسمه‌های گوناگون و کریستالها، با شنیده‌ها همخوانی داشت اما مردم شهر همان نبودند. به راستی که در این چند سال اخیر به هر کجا که سفر می‌کردند به جز بناها و طبیعت، از تشابه مردم اروپا آزرده می‌شدند. همان لباسها، همان موزیکها و همان ناآرامی در چشمها، پس لعنت به هرچه رسانه سراسری که فرهنگ‌های خاص را با تحقیر به زباله انداخته است. شاید هم نه، لعنت به دنباله‌روی‌های بی‌رویه و عدم اعتماد به نفس! آدمها هم شده‌اند عین کوکاکولا. همه جا کمابیش یک مزه و یک رنگ و یک قیمت و یک اسم!

خسته از این یکدستی ظاهری، بالاخره موفق به  دیدن رقصهای فولکلوریک اما رنگ‌پریده و مصنوعی، ساخته‌شده برای توریست‌ها شدند. موقع خرید کارهای دستی، فروشنده‌ها اما به طرز آشکاری از چانه زدن آنها که معمول آن بازار بود عصبانی می‌شدند و با دیگری که مو بور بود و چانه می‌زد خوشرفتار و مودب رفتار می‌کردند. زن از این تبعیض نژادی آنهم به شکل دست دوم خسته بود و آزار می‌دید. مرد او را دلداری می‌داد و از فقر آنها سخن می‌گفت و به او اطمینان می‌داد  که مردم مهربان و آگاه، خارج از بازار و محیط خرید هستند. ایراد از خود زن بود، چشمهای او زیبایی‌ها را می‌بلعید و بر زشتی‌ها خیره می‌شد. اما او می‌دانست که توریست حق سوال ندارد، می‌بایستی وجدانش را در خانه بگذارد و به لذت خود فکر کند. خیابان‌خوابهای شهر که به رنگ مجسمه‌ها بودند به توریستها خیره می‌شدند و زیر لب با خود نجوا می‌کردند.

مشتاق و بی‌تاب، زن ومرد تصمیم گرفتند که تاولهای پا را درمان کنند و ساعتی را در رستورانی که بومی‌ها در آنجا جمع می‌شدند بگذرانند، به این امید که سیر طبیعی زندگی در پراگ را بدون بیرحمی‌های بازارهای توریستی دنبال کنند. با جوان‌ها کاری نداشتند، اما به پیرها خیره می‌شدند و از خود سوال می‌کردند که این جوان‌های جنگ جهانی دوم، امروز چه می‌کردند و امروز با داشتن ۱۴ درصد آرا از طرف حزب کمونیست در پارلمان چگونه با این فقر عمومی فرهنگی و اقتصادی برخورد می‌کنند. اکثر مسن‌ترها زبان آلمانی بلد بودند و البته زن و مرد هم با این زبان آشنایی نداشتند. در راه از جوانی جویای رستورانی که تنها چک‌ها به آنجا می‌روند، شدند.

جوان لاغر بود و بیشتر از ۱۸ سال نشان نمی‌داد و چهره‌اش از شرم سرخ می‌شد. او با فشار، کلمات انگلیسی را در کنار هم قرار داده و با خوشحالی به آنها گفت که چنین رستورانی را می‌شناسد و آن دو می‌توانند با او سوار تراموا شده و به آنجا بروند. در راه می‌گوید که مترجم پناهندگان به زبان آلمانی‌ست و فوق‌لیسانس رشته حقوق است. زن و مرد مشتاقانه از او سوال می‌کنند و جوان با شرمی که صورت او را سرخ میکند و لکنت او را بیشتر، دانش خود را با متانت و آرامی تا رسیدن به مقصد (که کمی هم خارج از شهر است) در اختیار آن دو شیفته قرار می‌دهد. در مقابل رستوران  که پیاده می‌شوند، او با خوشحالی می‌گوید که اتقاقا با صاحب رستوران که فردی آلمانی‌ست قرار دیدار دارد و زن و مرد را با احترام به داخل رستوران که از دو بخش تشکیل شده هدایت می‌کند. رفتار گرم جوان با گارسون‌ها و گرفتن جایی در بخش مدرن‌تر رستوران برای زن و مرد، اعتماد آنها به جوان را بیشتر می‌کند. زن و مرد از بخش قدیمی رستوران که جای خالی برای نشستن نواشت عبور کرده و افسوس می‌خورند که چرا در بخش قدیمی محلی برای خیره شدن به زندگی عادی نوید داده شده پیدا نکرده‌اند. آن دو مسخ شده از این همه مهر و تربیت این جوان، از او تقاضا می‌کنند که دعوت آنها را حداقل به یک گیلاس نوشیدنی بپذیرد. جوان میزی را نشان می‌دهد و خود در مقابل زن و مرد قرار می‌گیرد. کارت ویزیت خود را با آرامی و لبخندی گرم درآورده و به آنها می‌دهد. نام او لوکاس است و او فوق‌لیسانس حقوق می‌باشد. زن شرمنده از اینهمه لطف این جوان آدرس خود را به او می‌دهد و از او می‌خواهد که هر زمان به شهر و کشورشان آمد با آنها تماس بگیرد و مهمان آنها باشد.

لوکاس با آب و تاب نام غذاهای مخصوص چک رامی‌برد و پیشنهاد می‌دهد که مطبوع‌ترین غذای مردم چک را انتخاب کنند. او با ادب فراوان برای خود سیگاری به همراه یک آبجو سیاه سرد سفارش می‌دهد. زن و مرد شرابی سفارش می‌دهند و دوباره بحث درباره جوانان و کارگران و فقر مالی سر می‌گیرد. لوکاس  غمگین و سرخ‌چهره از حقوقهای پایین و مخارج بالا، قطع بیمه رایگان عمومی و تحصیلات رایگان، شکاف طبقاتی و نارضایتی عمومی سخن می‌گوید. زن و مرد شاد از آگاهی و تحلیل‌های متین این پسر به هم لب