راه خروج از کدام بن بست؟

من در یادداشتی انتقادی با عنوان « روایت بهرام رحمانی از دیالک تیک مارکس» به نقد نوشته ای از رفیق بهرام رحمانی، با عنوان « صدای پای انقلاب می آید!» پرداختم. رفیق گرامی، ش. م. بهرنگ در نوشته ای با عنوان« راه خروجی- شاید- از این بن بست!»  به نقد یادداشت انتقادی من پرداخته است. من با سپاس و استقبال از نقد ایشان می کوشم، به سهم و زعم خود برای تداوم این گفت و گوی روشنگر، به ملاحظات انتقادی ایشان پاسخی درخور ارائه دهم.

رفیق بهرنگ، با استخراج چهارده حکم از یادداشت انتقادی من، در چهارده بند به نقد احکام نوشته ی من پرداخته است. من نیز می کوشم با رعایت همین نظم و ترتیب به نقد چهارده گانه ی ایشان پاسخ دهم.

نخستین حکمی که ایشان از نوشته ی من استخراج کرده اند این است که: ما هم چنان اندر خم یک کوچه ایم. ایشان می گوید: « شکی در این نیست که « ما همچنان اندر خم یک کوچه ایم»، ولی چرا؟» پیش از پاسخ دادن به چرایی، باید ببینیم آیا من و رفیق بهرنگ از یک کوچه سخن می گوییم. من در نقد خود مدعی شده ام که ما در شناخت سپهر اندیشه ی مارکس، اندر خم یک کوچه ایم. به عبارت دیگر من از فقر شناخت مارکس سخن می گویم. اما ایشان از فقر فلسفه و ضعف تئوریک به طور عام سخن می گوید. بنابر این ما از یک کوچه سخن نمی گوییم. ندیدن همین تفاوت، سبب شده است که رفیق بهرنگ به خطا، توصیه ی من به مطالعه ی بیشتر و دقیق تر مارکس، برای غلبه بر فقر شناخت مارکس را، پاسخی به پرسش خود تلقی کند. رفیق بهرنگ می گوید« راه حلی که آقای طاهری برای غلبه بر ضعف تئوریک ارائه می دهد، بشرح زیر است: ما هم چنان محتاج مطالعه ی بیشتر و دقیق تر مارکس هستیم.» من در آن نوشته به هیچ وجه درصدد یافتن راه حلی برای رفع ضعف تئوریک نبودم. مهم تر آن که من بر خلاف رفیق بهرنگ به هیچ وجه بر این باور نیستم که خروج از بن بستی که جنبش کارگری و کمونیستی اسیر آن است، در گرو تمرین تفکر مفهومی است. زیرا به باور من، تحلیل رفیق بهرنگ از بن بست و راه خروج از آن، تحلیلی بشدت ایده آلیستی و غیر طبقاتی است. ایده آلیستی است چرا که ایشان می پندارد علت بن بست جنبش کارگری و کمونیستی، ضعف تئوریک و فقر فلسفی آن است؛ غیر طبقاتی است زیرا می پندارد با تمرین تفکر مفهومی می توان از این بن بست نجات یافت. بر پایه همین برداشت است که ایشان گلایه مندانه می گوید: « برخی از سازمان های چپ، در لیست بلند بالای تئوریک خود کوچکترین مطلب فلسفی عرضه نمی کنند.» تو گویی اگر سازمان های چپ در لیست بلند بالای تئوریک خود، مطالب فلسفی هم چاپ می کردند، ما از این بن بست نجات می یافتیم.

من در نقد این عبارت رفیق رحمانی که گفته بود: « مارکس، خون تازه ای در رگ های سوسیالیزم علمی به جریان انداخت..» نوشته بودم « سوسیالیسم به مثابه تئوری، پیش از مارکس نه علمی، بل اتوپیک بود. بر این پایه سوسیالیسم علمی، پیش از مارکس وجود نداشت تا مارکس خون تازه ای در آن به جریان اندازد. در حقیقت باید گفت مارکس پایه گذار سوسیالیسم علمی بود.» رفیق بهرنگ در نقد این عبارت که : « در حقیقت باید گفت مارکس پایه گذار سوسیالیسم علمی بود.» نوشته است: « امروز وقتی نام مارکس، به تنهائی بر زبان می آید، آدم ـ مثل مارگزیده ای که از هر ریسمان سیاه و سفید می ترسد ـ بی اختیار می پرسد، نکند طرف قصد ایزوله کردن مارکس از یار و همکار مستمر و حتی بعد از مرگش، انگلس را در سر دارد.» در ادامه نیز به گفته ی خود: « ما از این رو حکم آقای طاهری را از صراحت می گذرانیم : مارکس به همت و همکاری انگلس، بر اساس معارف به میراث مانده بشری، بویژه سه سرچشمه معروف( فلسفه کلاسیک آلمان، اقتصاد کلاسیک انگلیس و سوسیالیسم تخیلی فرانسه) سوسیالیسم علمی را توسعه داد.» اول آن که انگلس خود بارها مارکس را پایه گذار سوسیالیسم علمی معرفی کرده است. پس نباید از اعتراف به این حقیقت ترسی به خود راه داد. بی شک انگلس در تعمیق و گسترش سوسیالیسم علمی، سهم در خوری داشته است. دوم آن که، مارکس پایه گذار سوسیالیسم علمی بوده است، نه آن گونه که رفیق بهرنگ می گوید، توسعه دهنده ی سوسیالیسم علمی. انگلس در کتاب تکامل سوسیالیسم از تخیل به علم به صراحت می گوید: « ما این دو کشف بزرگ: درک ماتریالیستی تاریخ و افشای راز تولید سرمایه داری توسط ارزش اضافی را مدیون مارکس هستیم. با این دو کشف، سوسیالیسم به علم تبدیل گردید و اکنون باید در وهله ی اول به کار بر روی مجموعه جزییات و روابط آن پرداخت.» همان گونه که می بینید سخن بر سر تبدیل سوسیالیسم به علم است، نه توسعه ی سوسیالیسم علمی. سوسیالیسم پیش از مارکس علمی نبود. سوسیالیسم علمی، ضمن بهره بردن از سه سرچشمه ی کلاسیک پیش از خود، در حقیقت حاصل گسستی طبقاتی- معرفتی بود. به گفته ی انگلس: « یک وجه اشتراک بین هر سه( سیمون، فوریه و اون) وجود داشت و آن این بود که آن ها خود را نماینده ی منافع پرولتاریایی که در پروسه ی تاریخی شکل گرفته بود، نمی دانستند.» بنابر این، گسست معرفتی مارکس از آموزه های سه سرچشمه ی  پیش از خود، حاصل گسستی طبقاتی بود. آموزه های مارکس، بیان نظری جنبش ضد سرمایه داری طبقه ی کارگر بود. این آن نکته ی مهمی است که از دید رفیق بهرنگ پنهان مانده است. ایشان از توسعه ی سوسیالیسم علمی سخن می گوید، مفهومی که به هیچ وجه گسست مارکس از پیشینیان را توضیح نمی دهد، و می پندارد که مارکس و انگلس بر اساس معارف به میراث مانده بشری، به توسعه ی سوسیالیسم علمی دست یافتند، و با این تعبییر نقش تعیین کننده ی گسست
طبقاتی را نادیده می گیرد.

من در یادداشت انتقادی خود، در نقد این عبارت رفیق رحمانی که گفته بود: « « مارکس، خون تازه ای در رگ های سوسیالیزم علمی به جریان انداخت و روح تازه ای در کالبد قرن بیست دمید.» نوشته ام: « روح مسلطی که در کالبد قرن بیستم دمیده شد، نه روح اندیشه ی انقلابی و کارگری مارکس، بل روحی مسخ شده ازآموزه های او بود. به عبارت دیگر، روح مسلط دمیده شده در کالبد قرن بیستم، روایتی  ناسیونال- رفرمیستی و لیبرال- رفرمیستی از اندیشه ی مارکس بود. بر این پایه باید گفت قطب نما و راهنمای تغییر جوامع، همین روایت های بورژوایی و خرده بورژوایی از اندیشه ی کارگری مارکس بوده است، روایت هایی که نافی آموزه های رهایی بخش مارکس- خود رهانی و خود حکومتی- بوده اند.»  رفیق بهرنگ در پاسخ به نقد من می گوید: « مفاهیم «روح اندیشه»، «دمیدن روح مسلط بر کالبد قرن» مفاهیمی غیرقابل تعریف اند و عاری از خصلت عام و جهانشمول.» سپس در ادامه  می گوید: « آیا منطق «دمیدن روح مسلط بر کالبد قرن»، همان منطق متافیزیکی رایج در تفکر مذهبی نیست، که در قصه خلقت داریم.»  اول آن که، رفیق بهرنگ اگر قدری تأمل می کرد می دید که من این واژگان را از نوشته ی رفیق رحمانی وام گرفته ام و کوشیده ام با ادبیات وی به نقد نوشته اش بپردازم. همان کاری که در همین نوشته با ادبیات خود ایشان کرده ام، برای نمونه، من واژه ی بن بست را که ابهام بسیاری دارد، از ایشان وام گرفته ام. دوم آن که چرا شما تا واژه ی روح اندیشه و دمیدن روح به کالبد را می شنوید به یاد داستان خلقت آدم می افتید؟ مگر این واژه های استعاری فقط در این متن ها قابل تأویل اند. بر پایه ی استدلال شما، به هنگام خواندن این عبارت مشهور مانیفست که می گوید: «  شبحی اروپا را گشت می زند. شبح کمونیسم.» باید گفت مارکس و انگلس با شبح نامیدن کمونیسم، درکی وهم آلود و متافیزیکی از کمونیسم داشته اند.

رفیق در ادامه می گوید: « روایت های «ناسیونال ـ رفرمیستی» و «لیبرال ـ رفرمیستی» از اندیشه مارکس را آقای طاهری باید تئوریزه کند، تا قابل درک باشند و گرنه از حد مفاهیم انتزاعی توخالی فراتر نخواهند رفت.» رفیق بهرنگ اگر با دیدی طبقاتی به آثار و ادبیات کمونیسم روسی، چینی، آلبانیایی و شاخه های سوسیال- دموکراسی غربی نگاهی می انداخت، این وظیفه ی دشوار را به من محول نمی کرد. زیرا اینان به خوبی توانسته اند این روایت ها را از اندیشه ی مارکس تئوریزه کنند. در نتیجه این مفاهیم نه انتزاعی اند و نه توخالی، اتفاقا بسیار انضمامی و تو پُر اند.

 در ادامه ایشان می گویند: « بزرگترین کسی که اندیشه های مارکس را در عمل پیاده کرده و ضمنا با شرایط اقتصادی ـ اجتماعی نوین تطبیق و توسعه داده، لنین بوده است. معاصران لنین کسانی از قبیل پله خانف، تروتسکی، روزا لوزامبورگ و غیره بوده اند. آیا بنظر آقای طاهری، این ها روایت های « ناسیونال- رفرمیستی و لیبرال ـ رفرمیستی» از اندیشه مارکس موعظه کرده اند؟» در این که لنین خلاقانه ، توانسته با بکار گیری آموزه های مارکس به تحلیل شرایط مشخص جامعه ی روسیه دست یابد شکی نیست، در این که لنین سهم در خوری در شکل گیری صف مستقل سیاسی پرولتاریا در روسیه داشته شکی نیست، اما در این که وی اندیشه های مارکس را در عمل پیاده کرد، بسیار می توان شک نمود. به باور من پس از پیروزی انقلاب اکتبر، بلشویک ها، به علل و دلایل بسیاری، جنبش و نظریه ی سوسیالیستی را، به جنبش و نظریه ای برای توسعه ی سرمایه داری تبدیل کردند. روزای بزرگ با آموزه ی بربریت یا سوسیالیسم،  نه ناسیونال- رفرمیست بود، نه لیبرال- رفرمیست. اما پله خانف و تروتسکی به رغم تمامی خدمات و زحمات شان، کم ناسیونال- رفرمیست نبودند. نکته ی مهم تری که رفیق ما در این جا به آن توجه نکرده این است که ایشان فکر می کند، این چهار تن، تنها راویان مارکس و حاملان اندیشه ی وی  در قرن بیستم بوده اند. ایشان اگر توجه می کردند درمی یافتند که راویان و تئوریزه کننده گان روایت های ناسیونال رفرمیستی و لیبرال رفرمیستی قرن بیستم ، دولت های به اصطلاح کمونیست و سوسیال- دموکرات و احزاب وابسته به آن ها  بوده اند که چون بختک بر جنبش کارگری و کمونیستی چنگ انداخته بودند.

من در بخشی از یادداشت انتقادی خود گفته ام: « قطب نما و راهنمای تغییر جوامع، همین روایت های بورژوایی و خرده بورژوایی از اندیشه ی کارگری مارکس بوده است، روایت هایی که نافی آموزه های رهایی بخش مارکس- خود رهانی و خود حکومتی- بوده اند.» ایشان در نقد نوشته ی من مدعی می شود که من گفته ام: « آقای طاهری ادعا می کند که با «روایت های بورژوائی و خرده بورژوائی» از اندیشه مارکس می توان جامعه سرمایه داری را واژگون ساخت.»  رفیق بهرنگ در این بخش از نقد خود دانسته یا نادانسته ، نظر مرا وارونه جلوه داده است، امری که با یک بحث روشنگر، تناسب و خوانایی ندارد.

ایشان در ادامه می گوید: « در اتحاد جماهیر شوروی و بعد در چین، پرولتاریای صنعتی مدرن که بتواند «خودرهانی» و «خودگردانی» کند، وجود نداشته است. اگر در شوروی حداقل لنین وجود داشت، در چین معلمی جوان به نام مائو به رهبری قاره ای به نام چین برمی خیزد، که نامزدش را تیر باران کرده اند.»  این بخش از نقد ایشان بسیار آموزنده  و امیدوار کننده است. به باور ایشان در شوروی و قاره ی چین، در غیاب پرولتاریا صنعتی مدرن، به همت لنین و معلمی جوان به نام مائو که نامزدش را هم تیرباران کرده اند، انقلاب سوسیالیستی رخ داده است و جامعه ی سرمایه داری واژگون شده است. نمی دانم بین تیرباران کردن نامزد مائو و به رهبری قاره ای به نام چین برخاستن چه رابطه ی دیالکتیکی وجود داشته که ایشان بر آن تاکید کرده است. اگر رابطه ای وجود دارد باید به ایشان یادآوری کنم که برادر لنین نیز بدست تزار تیرباران شده است. در این صورت شاید شوروی نیز قاره بوده وما خبر نداشتیم. در ادامه ایشان می گوید: « طبقه کارگر اتحاد شوروی و چین قبل از همه، می بایستی خواندن و نوشتن بیاموزد. از آموزش خواندن و نوشتن تا تفکر انتزاعی ـ تعمیمی ـ تئوریک راه بسیار دشوار و درازی است.» این همه مارکس و انگلس تاکید کرده اند که کمونیسم، آیین نیست، کمونیست ها فرقه های تئوریک نیستند؛ باز رفیق بهرنگ کمونیسم را آیینی تئوریک معرفی می کند. مارکس آگاهی پرولتری را، آگاهی از شرایط هستی اجتماعی و درک شرایط رهایی می دانست. اما نزد ایشان آگاهی پرولتری، عبارت است از تفکری انتزاعی- تعمیمی- تئوریک. مارکس بر این باور بود که طبقه ی کارگر در کوران پیکار طبقاتی و پراتیک انتقادی- انقلابی به آگاهی دست خواهد یافت. اما رفیق بهرنگ می خواهد با کلاس ها و جزوه های تمرین تفکر مفهومی کارگران را آگاه کند.

من در بخشی دیگر از نوشته ی انتقادی خود گفته ام: « ایشان ( بهرام رحمانی) می پندارد مارکس بر این باور بوده است که تکامل ابزار تولید سبب تغییر نظام های اجتماعی می شود؛ در حالی که نزد مارکس آن چه زمینه ساز تغییر تاریخی صورت بندی اجتماعی- اقتصادی می شود، نه تکامل ابزار تولید، بل تضاد سطح رشد و تکامل نیروهای مولده با مناسبات تولیدی موجود است.»  رفیق بهرنگ در نقد نوشته ی من گفته است: « چون وسایل تولید یکی از عناصر مهم نیروهای مولده محسوب می شود و تکامل آنها به توسعه و تکامل ناگزیر نیروهای مولده منجر می شود و توسعه نیروهای مولده برای تحول فرماسیون های اجتماعی ـ اقتصادی ضرورت مطلق دارد. از این رو می توان به آقای رحمانی، در تحلیل نهائی، حق داد.»  اول آن که بین عبارت تکامل ابزار تولید سبب تغییر نظام های اجتماعی می شود، با عبارت توسعه ی نیروهای مولده برای تحول فرماسیون های اجتماعی- تاریخی ضرورت مطلق دارد؛ تفاوت چشم گیری وجود دارد. ضرورت مطلق داشتن با سبب تغییر می شود، به هیچ وجه مترادف هم نیستند. دوم آن که ایشان در همین نوشته ی خود مدعی شدند که در شوروی و قاره ی چین، که جوامعی عقب مانده و بدون پرولتاریا ی صنعتی مدرن بودند، به همت لنین و معلمی جوان به نام مائو انقلاب رخ داده است. پس به زعم ایشان، برای رخداد انقلاب ، توسعه ی نیروهای مولده خیلی هم  ضرورت مطلق ندارد.

من در بخشی دیگر از یادداشت انتقادی خود نوشته ام: « نزد مارکس آن چه زمینه ساز تغییر تاریخی صورت بندی اجتماعی- اقتصادی می شود، نه تکامل ابزار تولید، بل تضاد سطح رشد و تکامل نیروهای مولده با مناسبات تولیدی موجود است.» رفیق بهرنگ می گوید: « آقای طاهری باید بگوید که تشدید تضاد میان نیروهای مولده و مناسبات تولیدی نتیجه چیست؟ آنگاه به آقای رحمانی، در تحلیل نهائی، حق خواهد داد.» این عبارت در تحلیل نهایی، متاسفانه در عمل به یکی از دست آویزهای نظری برای صنعت ماست مالی کردن، تبدیل شده است. دست آویزی که می توان هر بند بازی نظری را به وسیله ی آن توجیه کرد. من نمی دانم این چه رازی است که این عامل در تحلیل نهایی، چرا همواره در قامت عامل مستقیم و اول پا به میدان تحلیل می گذارد، و پس از نقد، در جامه ی عامل در تحلیل نهایی، جلوه فروشی می کند. رفیق بهرنگ می گوید، چون ت