نشاط یک لحظه شاد

بشدت عرق کرده ام. از زیر پیراهنی ام کاملا معلوم است. تقریبا نیمه خیس شده. خوشحالم خیلی خوشحالم. الان بهتر نفس می کشم. احساس می کنم که هوای تمام دنیا را می تونم توی ریه هام جا بدم. سعی می کنم که حداقل هفته ای دوبار باین سالن ورزشی بیام. دکتر می گوید که ورزش برای تو خیلی خوبه.مقاومت و کندیشن condition ) ) بدنت را بالا می برد. این داروها (اینهالاتورز) فقط ۷۰-۸۰ در صد ریه ها ی تو را درمان می کند. بقیه اش باید ورزش کنی. ورزش برای ریه هات خیلی خوبه.

حدود ۱۸ سالاست که در شمال اروپا در سوئد زندگی می کنم. هوای اینجا خیلی سرد است. این هوای سرد برای کسانی مثل من که آسم دارند بشدت بد است. درست مثل سم میماند. هرچند که درعین حال هوای اینجا بسیار پاک و تمیز است، ولی بهر حال شدت سرما و بخصوص طولانی بودن آن و نیز تاریکی بخش قابل توجهی از سال مزید برعلت است.

بدون توجه به عرقی که کرده ام به دویدن ادامه میدهم. احساس میکنم که خیلی بهترنفس می کشم.بهمین خاطر بیشتر و سریع تر می دوم. بیش از یک ساعت است که دارم میدوم. سالن نسبتا بزرگی است. حدود ۷۰-۸۰ نفر در این سالن به ورزش های مختلف ( Gym) مشغول هستند. بیشتر علاقمندم که اول بدوم. سرعتم را بیشتر و بیشتر می کنم.

این روزها یک فکری تمام وقت و وجودم را بخودش مشغول کرده. فکر کردن در باره مردم ایران. مبارزه شون و سرنوشت شون. یک تحول ویک انقلاب عظیم و شکوهمند از طرف مردم ایران در جریان است. الان نزدیک به ۸ ماه است که از این اتفاق بزرگ و تاریخی می گذرد. دوباره داره انقلاب میشه. باورم نمیشه. اولین شب بعد از انتخابات که اون شلوغی ها و تظاهرات ها شد. یادم هست که از خواب بیدارشدم و شروع کردم به گریه کردن . میدونستم که گریه ام از سرشادی است. احساس خوبی داشتم. قوایم تحلیل نمی رفت. برعکس احساس نشاط و سرزندگی توام با ناباوری داشتم. آیا خواب نمی بینم؟ آیا واقعا من زنده هستم تا انقلاب دیگری را در ایران شاهد باشم؟

به دویدن ادامه  میدهم. از خودم سوال میکنم. راستی اگر  درایران انقلاب بشود، تو چیکار  میکنی؟ میتونی بری ایران؟ اصلا می خوای بری آنجا؟ آنهم بعد از ۲۷ سال . خیلی یه. اینطور نیست؟ دوست داری اول کجا بری؟ تهران اول امیرآباد. همون کوچه بن بست. کوچه رستم که یک قنادی سرنبشش بود. قنادی ژاندارک. آخ که چه شیرینی های خوشمزه ای داشت. که ته کوچه درست پشت سالن غذاخوری دانشکده فنی توی خیابان ۱۶ آذر میافتاد.( همانجایی که تواون شلوغی های انقلاب فرهنگی جمهوری اسلامی درست زمان ریاست جمهوری بنی صدر که دسته دسته به جون دانشجویان دانشگاهها افتاده بودند؛ یادت میاد چقدر دانشجویان از همون دیوار کوتاه بین غذاخوری و ۱۶ آذر به این طرف می پریدند و از این طریق جون خودشون را نجات می دادند). همانجایی که دخترت متولد شد. همون جایی که یک ساختمان دوطبقه در اختیار داشتی. بزرگ به وسعت دلت وبه بزرگی انقلاب مردم که همه چیزت در اختیار آن بود. آره همانجایی که آخرین باربعد از دستگیری رفقای عزیز پیکاری ات؛ سراغ تو آمده بودند؟! ( جا دارد که همین جا از رفقای جان باخته ام؛ سید محسن جهاندار وکیل دادگستری؛ مرتضی محمدی محب قاضی دادگستری و بالاخره علی نیر کارمند دادگستری که همگی در سال ۶۰ توسط جانیان جمهوری اسلامی به جوخه اعدام سپرده شدند؛ یاد شده وعزیزشان بداریم.)

شاید هم نه. دوست داری اول بری جنوب به زادگاهت سر بزنی. محله قدیمی خودتون را ببینی و دوستانت را که شاید زنده باشند. شاید هم نه. اصلا شاید دوست داری بری سری به بوکان بزنی. به منطقه ” میرآوا ” همونجایی که به همت ویاری یک دوست نازنین و خوب؛ برای پیوستن به پیشمرگان کومله وبعد از تعقیب و سرگردانی یکساله بناچارمجبورشدی برای حفظ جانت از تهران به جنوب و بعد به بندرعباس وازآنجا به تهران و سپس به کردستان بروی؟

خب بگو ببینم حالا دوست داری که اول کی رو ببینی؟ مادرت؟ اون که دیگه نمانده. ظرف این مدت ۲۷ سال فقط دو باراونودیدی. تازه اون دیگه نمانده. بقیه عزیزانت هم که کم وبیش وضعیتی مثل اون دارند. بالاخره تکلیف تو روشن کن!؟ چطوری می خواهی بری ایران؟ کجا رو دوست داری اول ببینی؟ ودهها سئوال مشابه دیگر که تمام روز در ذهنم بالا وپائین میشوند. این فکر لعنتی (البته از بار مثبت آن؛ درست مثل فکرکردن یک دلداده در باره عشقش که هم سرگرم شدن به آن لذت بخش است و هم درد آور) ولم نمیکنه. همه جورفکروخیال یکهو و یکجا در رابطه با ایران؛ مردمش؛ انقلابش و چگونگی برخورد به آن به سراغم میاد. احساس عجیبی بهم دست میدهد. بشدت عرق کرده ام . انگاردیگر نفس هم به راحتی گذشته نمی تونم بکشم. سعی می کنم خودم را از این افکارجورواجور و درهم وبرهم نجات بدهم. تکان شدیدی به خودم میدهم.انگار به خودم میام. به هوش میام. کمی پلک هایم را بهم می زنم. احساس می کنم در رختخواب هستم. این احساس واقعی است. لحاف را میزنم کنار. نیمه نشسته توی رختخوابم میمانم. سرم گیج میرود. احساس میکنم کاملا نمیتوانم بنشینم. این تاثیر داروهای خواب است که چند وقت پیش دکتر بمن داده بود. دکتر گفته بود که تو در آستانه نابودی خودت هستی. بیش از ۱۸ ساعت در شبانه روز بیداری. بهتر است که این داروها را با دووز کم شروع کنی تا بهتر بتوانی بخوابی. حالا کنترل بهتری روی خودم دارم. پا می شوم و می روم توالت و بعد هم یک لیوان شیر می خورم. دوباره میروم تو رختخواب و دوباره خوابم میبره.

ساعت ۳ نصف شب است. یواشکی در خونه را می بندم وازکوچه مون در اول امیرآباد می روم بطرف خیابان جمهوری . دور میدان انقلاب مثل همیشه حتی در اون وقت شب شلوغ و پرجنب وجوش است. بخصوص درآن روزهای شلوغ و بیادماندنی اوایل انقلاب. همون دوره ای که در همه انقلابات وجود دارد و معروف است به دوره خلا قدرت سیاسی. قدرت دست به دست گشته است. اما هنوز کنترل قدرت جدید کاملا بر اوضاع مسلط نشده است. حدود ۱۰-۱۵ دقیقه راه میروم. یه هویی خودم را توی یک صف پیدا می کنم. صف روزنامه آیندگان. این روزها روزنامه آیندگان (یکی از روزنامه های آزادیخواه، قانونی و درعین حال پرتیراژ آن دوره)  به سختی بدستم میرسد. همیشه از خونه که میرفتم بیرون، تو میدون انقلاب یک روزنامه آیندگان می خریدم وتقریبا تمام مطالب خواندنی آنرا می خواندم. اما این روزها مشکلات زیادی برای چاپ و توزیع این گونه روزنامه ها بوجود آورده اند.(بنظر میاد که با این کارها؛ دولت جدید مقدمات محدودیت و شاید هم ممنوعیت های بیشتر روزنامه هارا فراهم میکند.)

 هم اواخر دوره شاه ؛ ( تو اون دوره ای که غالبا همه چیز شیرازه خود ش رو از جانب حکومت از دست میده و معمولا دولت دیگه نمیتونه کنترلی روی اوضاع داشته باشه.همان دوره که غالبا بیشترین آزادیها در پرتو مبارزات مردم کسب شده است. ومردم غرق درنشاط ومسرور از دستاوردهای ظاهرا بی برو برگشت انقلاب خود دست به ایجاد نهاد ها و تشکل های مختلف می زنند). و هم تو روزهای اول انقلاب؛ که ادامه دوره خلا قدرت سیاسی بود و معمولا دولت تازه به قدرت رسیده ناتوان از کنترل اوضاع بود؛ این روزنامه ها نظیر بسیاری ازکتب باصلاح جلد سفید،( نامی که آن روزها به کتب مارکسیستی و غیر قانونی داده شده بود.) و روزنامه های مترقی و علنی دیگر؛ با مشکلات عدیده چاپ و توزیع روبرو می شدند.

آیندگان بهر حال  یک روزنامه علنی و قانونی بود. اما  در این روزها در چاپ و توزیع  آن بویژه در سطح شهر تهران با مشکلات فراوانی مواجه شده بود.( کمی بعد تر می بینیم که توقیف روزنامه ها شروع میشود. حتی روزنامه های خودی نظیر” میزان” که متعلق به مهندس سحابی ونهضت آزادی بود. همان موقع این اقدام دولت از طرف اتحاد مبارزان کمونیست؛ بعنوان یک عمل ضد آزادی مطبوعات تقبیح و محکوم شد). بهمین دلیل مردم زیادی صبح سحر در مقابل دفتر این روزنامه صف می بستند تا یک نسخه چاپی و تازه تحویل بگیرند. توی صف همهمه زیادی بود. هرکسی از هرگوشه ای از شهر بآنجا آمده بود. و اخبار و اتفاقات محل و منطقه خود را با آب و تاب فراوانی تعریف می کرد. بخصوص اخبار و اتفاقات ۲۲ بهمن کماکان پرشورو شنیدنی بود. اخبار کارگران صنعت نفت که مهندس بازرگان اولین نخست وزیر دولت اسلامی در جواب مطالباتشان به آنها حمله کرده و گفته بود که: ” ما باران می خواستیم اما بجای آن سیل آمد ” ؛ یا اخبار کارگران بیکار اصفهان که بطرفشان تیراندازی شده بود. و وقایع و اتفاقات کارگران بیکار تهران که در سالن وزارت کار تحصن کرده بودند؛ ویا اخبار مربوط به حمله به کردستان واعدام دسته جمعی مبارزان کرد توسط خلخالی و نیز خبرهای مربوط به ترکمن صحرا و غیره کماکان اتفاقات و وقایع پرشور و جالب روزهای بعد از ۲۲ بهمن بودند.

حرف های این دو نفر که نزدیک تر به من بودند و در باره اتفاقات محله های مختلف شهر بود خیلی گل کرده بود وصحبت به جا های شیرینش رسیده بود که من کم کم احساس کردم که در اول صف قرار دارم. یکی با یک بسته روزنامه آمد بیرون و یک روزنامه هم بمن داد و گفت بفرما این هم مال شما. بسرعت روزنامه را از دستش گرفتم . هوا هنوز تاریک بود. اما سعی کردم که صفحه اول آنرا نگاه کنم. کمی مکث کردم و با استفاده از نور سردردفتر روزنامه؛ صفحه اول و تیتر بزرگ آنرا توانستم بخوانم. صفحه اول روزنامه به اتفاقات روز قبل که آن دو نفر درصف در باره آن صحبت میکردند اختصاص یافته بود. روزنامه ضمن تشریح اعتراضات و تظاهرات بزرگ مردم در غرب تهران یکی از شعارهای اصلی مردم را درشت و در بالای صفحه اول خود قرار داده بود. شعار چنین بود: جمهوری اسلامی نمی خوایم نمی خوایم. این شعاری بود که مردم آریا شهر در تظاهرات خود داده بودند.

روزنامه را لوله کردم و شروع کردم به دویدن. کم وبیش عرق کرده بودم. با احتیاط در خونه رو باز کردم. مستقیما وارد آشپزخانه شدم. در حالیکه صبحانه را آماده میکردم با حوصله شروع به ورق زدن روزنامه کردم . هوا داشت کم کم روشن میشد. به تاریخ روزنامه در بالای صفحه اول نگاه کردم. تاریخ ۲۲ بهمن ۸۸ را نشان میداد. امروز ۲۲ بهمن است. انقلاب دیگری در راه است.

هوشیار سروش

۴فوریه ۲۰۱۰

Hoshiar60@gmail.com