دو سرودهی زیر را بهمحمود صالحی و همهی کارگران مبارزی تقدیم میکنم که در غریو یک جنبش «فراطبقاتی» بازهم پرچم نبرد طبقاتی کارگران را برافراشته نگهداشتند.
مجید ارژنگ
…………………….
راز
هیچگاه،
نخواستم از راز خویش سخن بگویم.
نه……،
نخواستم بگویم
که
چگونه خدایان
در غریوی نفرتانگیز
مرا در خلوت گناه خوردن سیبی سرخ
که بوی عشق میداد
بهمسلخ خاک کشانیدند؛
و چگونه در آغازِ رویشِ
جوانههای بودنِ عشق،
در دستانی برادر،
هابیل خنجری شد برگلویم؛
و من اسماعیلی بودم
که هر دَم،
در حجلهگاه شهوت ابراهیم
بهقربانگاه کشانیده میشدم.
در ستیزی نابرابر
که
اسپارتاکوس سلحشورانه قربانیاش بود؛
و از آن پس،
در ضیافت شامی که گوشت بَرده
جلای سفرهی رنگین خدایان بود،
از شرارههای هستیام
دارـصلیبی آویختند
تا
«مسیح باز مصلوب»
از تحمیق عشق، ابدیتی بسازد؛
و آه « یوسف»م
یوسفِ «همیشه گمگشتهام»،
بهمظلومیت یک خزه
در پیراهنی دریده
شفیرهای بود،
تنیده برپیکرم
در افقیکه،
خون…… ،
سنگفرشِ زمین بود.
پای در زنجیر
سوارانْ پای در«زنجیر» مردند؛
و ما،
در خاکسپاریِ لاشههایِ جان برگرفته،
مبهوتْ ماه را نظاره میکردیم؛
و زمین چه عاجزانه مهتاب را بهعمق میکشاند
تلاشی عبث،
در انفجار سبز انبوه «درختان»
زنان……،
کودکانِ پوست براستخوان نشسته را
در کدامین پستوی تاریخ بهخاک میسپارند
تا
ردی موهوم از شقاوتِ تاریخ را
در زرورق ایام بخشکانیم،
آرزوهایِ متراکمشده
و ترسِ انبوهشده در جان را
در هالهای برگِرد مردانِ «تقدس» آویختیم
تا
از چوپانْ گرگی
و از گرگْ برهای بسازیم؛
و بهتعامل نشستیم
پای در زنجیر؛
و زخمهای جان را التیام دادیم،
بهدعایشان نشستیم؛
و بهاستغاثه مُهرههای ایام را
در لابهلای انگشتان چرخاندیم
کودکان دگربار زنده نشدند