شهرى در قرق سرودهاى مستانه

Hämta den ursprungliga bilagan

فصل پایان سال تحصیلى است. در این ایام شهر یکپارچه به قرق فارغ التحصیلان دبیرستانى در میاید. اینروزها در اوج ایام جشن، جوانها سوار بر انواع وسایل نقلیه در خیابانها راه میافتند.  جوانهاى سفید پوش، دختر و پسر  با انواع شکلک، با داد و فریاد، سرود خوانان با یکدندگى از رهگذران تایید و همراهى را طلب میکنند، یک لبخند، تکان دادن دست و یا یک بوق ناقابل برایشان کافى است.  این جوانها  در پایان دبیرستان سرپیچ مهمى از زندگى را پشت سر میگذارند. بالغ میشوند، ناگهان عاقل بحساب میایند، در جامعه برسمیت شناخته میشوند، در یک چشم بهم زدن از چوب دستى ها اثرى نمیماند، انتظارات بیشتر در نزد اطرافیان غرور آمیز است. یک دفعه نزد کارمند اداره بانک، بنگاه کرایه منازل، نزد کارگزینى شرکتهاى معتبر، نزد در و همسایه براى خودشان کسى میشوند، آدم بحساب میایند و رویشان حساب میشود: … خانم یا آقاى … لطفا زیر قرارداد را امضاء بفرمایید!!!

برزخ غریبى است. این فرجه یکى دو هفته اى این شهر و مردمانش سر تا پا یکپارچه تغییر میکنند. از عابرین عجول، از رانندگان عصبانى، از سختگیرى و نظم و قانون خبرى باقى نمیماند. هر کس به سهم خود سعى میکند با این جشن عمومى همراهى کند. سعه صدر رهگذران واقعا تماشایى است. پلیس و اداره راهنمایى هم فتیله را پایین میکشد. در مقابل این فضا جوانها هم تو گویى با چهار تا انشا و معادله چند مجهولى  شق القمر کرده اند، با غرور و سرمستى با مشت به سینه میکوبند و فخر میفروشند. با نصف پیاله بدمستى؛ و زمین و زمان را تلکه میکنند!

از هر چه گذشته گذر به سن قانونى یک تحول عظیم است. از فردا یکباره زندگى زیر و رو میشود. ستون اخبار روزنامه ها، منحنى هاى صفحه مالى مجلات اقتصادى، مباحثات احزاب، درد دل رئیس پلیس شهرک دور افتاده همه و همه چیز رنگ عوض میکند، به او مربوط میشود. از فردا یک راى سحر آمیز را در جیب انها جا میدهند و در عوض  جوانهاى نگون بخت را در ضیافت رنگینى شریک میسازند که باید فکرى بحال ریده مال جرج بوش در شهر سامره بکند، نرخ سود را بالا ببرد، دى اکسید فضا را کاهش بدهد، یک دوجین جانور قالتاق از نوع کیم ایل سونگ دیوانه تا آیت الله هاى حکومت ایران را سرجاى خود بنشاند.  و مهمتر از هر چیز این هر کدام این جوانان مظهر توانایى، انرژى، خلاقیت، فکر، احساسات، علایق، سازندگى است که صف طولانى از هزاران کارخانه و بنگاه و ارگانها و سازمان و خط و فکر سیاسى و اجتماعى و مذهبى و غیره در انتظارند که او را در خود ببلعند و به نفع خود شکل بدهند.

در طرف دیگر حیاط مدرسه پدر و مادران با موهاى جوِ گندمى صف بسته اند و این پا و آن پا میکنند. جوان بى قرار سفید پوش مقابل آنها آینه اى از کل زندگى آنهاست. موجودى که امروز کلاه شادى به آسمان پرتاب میکند، زمانى حاصل یک هوس، دلباختاگى و قبل از هر چیز بروز امید به زندگى و امید به آینده بود. بند بند استخوانها، هر حرکت و هر لبخند جوان مغرور امروز شاهدى بر دنیایى خاطره، یادآور سالهاى طولانى از تلاش و کوشش، افتادن و ایستادن و یادآور توانایى ها و ناتوانى هاى این والدین در  تحقق رویاهایشان است. جوان مقابل آنها حاصل هجده سال آزگار جد و جهد یایان ناپذیرى است که با چنگ و دندان، شب و روز با همه توان خود مایه گذاشتند تا از دست همه مخاطرات جامعه حفظش کنند، پرورشش بدهند و آماده اش کنند. امروز دوباره او را  به دست همان جامعه میسپارند.  اینروزها وقت شادى و مستى و نوستالژى هاى شیرین است. اما در این همه این دارامب و دورومب بناچار جایى هم براى واقعیات سرد و سرسخت هم هست که این والدین باید چشم در چشم جگرگوشه خود از زندگى و دنیاى در انتطار بگویند. این دنیا را توضیح بدهند. بگویند چگونه سرنوشتشان با جمعیت عظیم دیگر با هم گره خورده است. بگویند خود آنها براى تغییر این دنیا چه کار کرده اند. بگویند کدام ابزارها و کدام روشها را براى تغییر این دنیا و سرنوشت و آینده در راه، براى فرزندانشان فراهم آورده اند. بگویند چگونه عزم، جربزه و اعتماد بنفس را در سلولهاى قلب عزیزترین پدیده زندگى خود پرورده اند.

در خیابانها اما، راستى همه شما به چهره این جوانها خوب نگاه کنید. اینها به همان اندازه کودکان کل جامعه، فرزندان خود ما هم هستند. در تمام طول این سالها در محتویات درسى، در رشد و سلامتى، در برداشت و جهان بینى این کودکان مستقیما مسئول و دخیل بوده ایم. هجده سال کوچه و خیابان و فضاى سیاسى و اجتماعى و ادبى و غیره فرجه اى بوده که ما میتوانستیم در برداشت این موجودات، از کودکى تا نوجوانى در بهترین سالهاى تاثیر پذیرى، در جاانداختن پدیده هاى پایه اى مثل نوع دوستى، مسئولیت اجتماعى، اتحاد، حق طلبى و بلند پروازى موثر واقع بشویم. از امروز ورق برمیگردد. این جوونک از فردا بصورت همکار و همسایه، بصورت عضو هزار و یک حزب و اتحادیه و انجمن در هیبت دوست و همراه و مخالف و دشمن در زندگى ما مستقیما نقش ایفا خواهد کرد.

تکانى بخود بدهیم برایشان جا باز کنیم.

مصطفى رشیدى

استکهلم ـ ۴ ژوئن ٢٠٠٩