انسان ومرگ

خبرمرگ مجیدسپاسی مرامتاثرساخت.شعلۀ مرگ است که به سرعت نوردردل وجان آدمی نفوذمیکندوجسم وروح راهمچون بادوباران میلرزاند.

وقتی ک بچه بودم دراطراف خود خبر مرگ را  زیاد می شنیدم.بخصوص خبرمرگ زنانی درهنگام زیمان که قلبشان میایستاد. این خبرها آنقدر برایم سخت و دردناک بود که سایه به سایه با من میآمد و زمانی که مادرم درحال زایمان بود وحشت مرگ به شدت مرا فرا میگرفت.غم انگیز بود. خبرمرگ خیلی ازانسانها، جوان و میانسال وگاها"پیردرروستا می پیچد و همه را متاثرمیساخت.  طغیان احساس وعواطف انسانی برای تسکین شدت درد در جملاتی بیان میشد: به رحمت خدا رفت. دنیای روشن فانی است، مرگ قطعی است  همه باید بروند، شتری است که درخانۀ همه میخوابد. یک روزازپدرم پرسیدم:فقط خدا آدم رامیکشد؟پدرم درجوابم گفت: پس او دیگه خدا نیست  یک جانی است. از او پرسیدم پس چرامردم میگویند به رحمت خدارفت؟ پدرم سری تکان داد و گفت: اینها چرندیات مردم عوام  و خداپرستان ریاکاراست.

عقلم به جای نمیرسید. نمیدانستم نبودن امکانات پزشکی و رفاه اجتماعی باعث مرگ انسانها میشود. نمیدانستم که صاحبان دانش به دار یا به گلوله بسته میشوند تا حقایق همچنان درخفا بماند.

مرگ مرا به جستجو میبرد و هچنان سوالهایم  بی پاسخ میماند.گاهی اوقات درخیال کودکانه خودبه عذاب تن میدادم.چراکه دنیای من کوچک بود.آنقدرکوچک به وسعت  دستتان کودکانه ام  که ازیافتن جوابها عاجز و نتوان .

مرگ همچنان کابوسی بود که هرشب سراغم را میگرفت و از شدت ترس وحشتزده ازخواب میپریدم.این کابوسها را از بچگی  هنگامیکه هنوز به مدرسه نرفته بودم داشتم.داستان ازاین قرار بود که برجنازۀ یک جوان  که باچاقو تیکه تیکه شده بودحضور داشتم.گریه وفغان زنان ومردان زادگاهم سربه فلک میکشید.ازاَن روزبه بعدشبهابهکابوس مرگ درخواب وبیداری دچارشدم .  

داستان مرگ در جسم و روح من دمید بود و همچو شعلۀ  آتش جان سوز تنم شد و کسی یاری ده من نبود.تنها بودم. کودکی ناتوان در جستجوی علت مرگ .

رشتۀ کلام از دستم رفت. اول راهنمائی بودم شایدامیدی برای پایان پریشانی.  درشرکت جاده سازی میکا کار میکردم. در آن زمان کودکان مقدم نبودند. کانونی برای حمایت ازکودکان وجود نداشت. یا من سایه اش را احساس نمیکردم. من وده ها کودک دیگر در شرکت میکا کار میکردیم تا شاید حاصل کارمان رنگی به سفره فقیرانه  که جز دوغ و نان خشک چیز دیگری دراَن یافت نمیشد بدهد.مدت سه ماه تعطلیلی مدرسه درسال ۵۶  من مشغول کار بودم وآخرین روزهای آن بود که یکی ازهمکلاسیهایم به من گفت: سه روز است که مدرسه بازشده. مدیرمدرسه جدیدی آمده خیلی غضبناک است.بایدبیائی وببینی .

درطول زندگی آمیزادکسانی بطوراتفاقی پیدا میشوند و بعد از مدتی یا شاید لحظه ای دور میشوند آنچنان دور میشوند که دیگر توان رسیدن به او امکان پذیر نیست.اماتنها تصویری همراه بانگرشها و برخوردها شاید جملاتی زیبا در ذهن انسان میماند و تازه احساس میکنی نگاهت به زندگی فرق میکند و تفکر و اندیشۀ نوی را یافته ای.زیبا و زیباتر. خاطره ای بجا مانده است. ازنیک نامی خیر اندیش  که تو را نجات داد و به تو مبارزه را یاد داد. یاد داد که چگونه زنده بمانی.

به مدرسه برگشتم بامردی قدبلندوخوش اندام وباسبیل های پرپشت  ومنظم  روبروشدم.  

سلام آقا. سلام مثل اینکه شما رئیس مدرسه ای؟

بلی همین طور است.

دردلم محبتی نشست. نمیدانم چرا اما من هیچ وقت اینطور نبودم. برای هیچ کس اینطورنبودم.  این مرد همایون شهبازی نام داشت. ازبرکت وجودهمین آقای شبهازی ماصاحب بزرگترین کتابخانه شدیم.کتابخانه ای که چهارهزاروپانصدجلدکتاب درآن جایی گرفته بود.

بعدازآمدن شهبازی انسانهای خوبی دیگری به مدرسه راه یافتن  ودرمدرسه ماشعله ای برخاست که نورزیبائی  داشت.

یکی ازاین انسانها خسرورشیدیان بود. که درجمع آوری این کتابهاسهم بسزایی داشت و  انسانهای  دیگری بودند که دلسوز و تفکراتی انسانی داشتند.یکی از خانم معلمها با هدیه کتاب ۵۳ نفربزرگ علوی  دنیای مرا از روستا به شهر و سیاست کشاند.  

اولین کتابی که ازکتابخانه مدرسه برداشتم کتابی بسیارکوچک وساده که من جسجوگر را به میسر مبارزه کشاند.بشیردرراه آزادی در الجزایرکشته شد.روزگار زیبائی بود.

سال پنچاه ونه بود که دیگرمدرسه  زیبا نبود.همه چیزبه هم خورده بود.نیکنامان رفته بودندو غم انگیزتراز همه محل کتابخانه عظیم مابه مسجد تبدیل شده بود.

خبرمرگ همایون شهبازی وجانباختن خسرورشیدیان مرا سخت رنجانده ولی ازکابوس هراسم نبود.چون علت مرگ رامیشناختم.  دیگرمیدانستم برای جلوگیری ازمرگ باید خود به استقبال مرگ رفت.

درسالهای  ۶۱ تا ۶۲ که درزندان بودم تصویر مرگ واقعی بود و همه جانمایان.  وقتی به مبارزه مسلحانه روی آوردم هر روز شاهد جانباختن عزیزی بودم که دنیای رنجها را میشناخت.

ودرسال ۶۷ مرگ گردان شوان و ……….

خبرمرگ مجیدسپاسی مرابه گذشته ها باز برد. دلم گرفت. همچون  تصویرسینماگذشته هاباز دیدم.چه لحظه های غم انگیراست وقتی  که دروسط راه نگاهی به گذشته بیاندازی واَنوقت  مصمم ترمیشویدکه راه راادامه دهی.

مجیددردنیای رویاها با من شریک بود. هم حزبیم بود. صاحب  یک اندیشه بودیم.اندیشه ای برای تغییر و احیای انسانیت.مجید دیگر در میان مانیست. تنها خاطرۀ اوست که برروی سایتها نوشته شده است .

ضمن
آرزوی بردباری برای بازماندگان آن عزیزیادعزیزش  راگرامی بداریم. 

شمه صلواتی.  ۲۷٫۰۵٫۲۰۰۹  

http://shamisalwati.wordpress.com/