روایتى از زندانهاى جمهورى اسلامى ایران …خاطرات زندان (۵)

مهناز قزلو

مقرراتی در سطح بند وجود داشت که زندانی مکلف به رعایت آن بود. تخطی از هر یک از آنها عواقبی در پی داشت. نوع مجازات در مقایسه با عدم رعایت این مقررات، به هیج روی تناسبی نداشت. تخلف از مقررات در داخل بند ماهیت پیچیده ی سیاسی بخود می گرفت که با توجه به مواضع فرد زندانی تلقی و تعبیر می شد. همچنان که بیرون از بند زندانبانان و بازجویان مجریان این مجازات ها بودند، در درون بند توابین به نگاهبانان و حافظان مقررات ریز و درشت و گاه مضحک تبدیل شده بودند. در واقع مقررات درون بند به کانون منازعه توابین و زندانیان مقاوم تبدیل شده بود.

قبل از شام ساعت نماز بود. در اتاقی که بودم، اتاق ۵ همه نماز می خواندند. ابتدا گمان بردم لابد زندانیان در این سلول همه طرفدار مجاهدین خلق باشند، اما اینطور نبود. فضای به غایت وحشت باری که دژخیمان و شکنجه گران در زندان بوجود آورده بودند در واقع همه را و تمامی جنبه های وجودی انسان را دچار بلیه ای کرده بود که راه گریزی جز وانمود کردن به برخی شعائر به منظور برخورداری از حداقل های حاشیه ی امنیتی متصور نبود.

زندان صحنه ی ویرانگری هویت و تخریب جان ها، اراده ها و اندیشه ها بود. گونه ای ایده آل از فضایی که لاجوردی و جنایتکارانی چون او به آن تجسم عینی بخشیده بودند. یک سیستم جهنمی که تواب سازی در دانشگاه انسان! سازی نامیده می شد. در نامه های زندان نیز اجبار بود تا آدرس را با عبارت آموزشگاه … آغاز کنیم. در حالیکه آنجا زندانی مخوف بیش نبود که به قلع و قمع و کشتار بی رویه ی انسانها اشتغال داشتند. این سیاست توسط بازجویان و عوامل زندان باخشونت و بیرحمی فراتر از فرایند هویت زدایی با تکیه بر شکنجه عمل می کرد.

اما این همه ی واقعیت نبود. زمان زیادی نیاز نداشتی تا دریابی تقریبا همه زندانیان، خردمندانه زرهی بر آداب روزانه و اندیشه های خود پوشانده اند تا فقط از شدت شکنجه، آزار، فشارهای جسمی و روحی بکاهند که بی وقفه در زندان توسط زندانبانان اعمال می شد. قداست ساحت انسانی شکسته و به حریم حرمتش آسیب رسیده بود. اعمال رفتارهای غیرمتعارف و انواع شکنجه مرز و حدی نمی شناخت و خصوصی ترین وضعیت فرد را شامل می شد. اینکه چه فکر کند و حتی چگونه فکر کند.

فشار در زندان به قدری بود که هر کس به لطایف الحیلی سعی بر کم کردن آن ضمن حفظ مواضع خود داشت و این البته تیزهوشی، تسلط و ترفندهای هشیارانه ای را می طلبید. این میزان از کنترل، سرکوب و فشار موجب شده بود که تفکر و داشتن هر ایده ای بشکلی خاموش و در خفا جریان داشته باشد. شاید بتوان گفت غالب زندانیان دو گونه ی متفاوت از طرز زندگی، و یا به عبارت صحیح تر اعتقادات درونی و آداب بیرونی در زندان داشتند. آنچه که از یک سو در معبد اندیشه بدان باور داشتند و آنچه از سوی دیگر بخاطر کم کردن آزار و اذیت و رفتارهای غیرانسانی به آن تظاهر می شد. شکنجه گران از تمامی ابزارها، امکانات و قدرت مطلق خود برای شکستن زندانی بهره می بردند. بنابر این نمی توان یک زندانی را برای خواندن نماز تواب نامید. تواب کسی است که علیه زندانی با زندانبانان همکاری کند.

در زندانهای جمهوری اسلامی تنها در دوران بازجویی نیست که زندانی بخاطر پرو نده اش به زیر بازجویی، شکنجه و تحمل اعمال وحشیانه می رود. این حکومت فقط به تخلیه ی اطلاعاتی زندانی اکتفا نمی کرد. بلکه بر خلع هویت فردی او نیز همت گماشته بود. سیستم بدین گونه عمل می کرد که ثانیه ای از زیر نگاه آنان رهایی و گریز ی نبود چه به واسطه ی زندانبانان و چه توسط عناصر تواب. زندانی پیوسته زیر ذره بین و کنترل بود و از شر آزار و اذیت مداوم رهایی نداشت. حتی بعد از پروسه ی بازجویی، دادگاه و دریافت حکم همچنان تضییقات چند سویه ادامه داشت. از سوی زندان بانان، توابین و عوامل دیگر مانند مقررات غیرمعقول و آزارنده زندان در تمامی ابعاد و زوایای آن.

روزهای اول در بند عمومی همه چیز ضمن اینکه برایم بسیار تازگی داشت اما گاه در عین حال تعجب آور هم می نمود. اتاق یا سلولی که در آن بودم شاید کم و بیش پنجاه نفر را در خود جای داده بود. در حالیکه به هیچوجه دارای چنین ظرفیتی نبود و بنابراین می توان بسادگی تصور کرد که نحوه ی زیست زندانیان در آن با چه دشواری هایی همراه است. پتوهای سربازی و وسایل خواب مانند کاناپه ای دو طرف اتاق قرار داده شده بود. یک تلویزیون نیز بر دیوار روی پایه ی مخصوص تعبیه شده بود. یک تخت سه طبقه در سمت چپ در ورودی اتاق قرار داشت که محل نگهداری ظروفی مانند بشقاب، لیوان، قاشق و غیره و لوازم اضافی زندانیان بود.

به هنگام افطار سفره هایی به رنگ سفید با عرض شاید نیم متر در سطح اتاق چیده شد. کارگری اتاق که بین افراد به نوبت تقسیم می شد عهده دار انجام کار هایی مانند جارو زدن، شستن ظروف، تقسیم غذا و چای، چیدن سفره و غیره بودند.

هر فرد با خود قوطی های شامپو و مایع ظرفشویی بر سر سفره آورد که بسیار باعث تعجبم شده بود. زندانیان برای نگهداری سرکه یا آبلیمو از این ظروف پلاستیکی استفاده می کردند. چرا که داشتن ظروف شیشه ای در داخل بند ممنوع شده بود. علت ممنوعیت آن نیز اقداماتی چند برای خودکشی از سوی برخی زندانیان بود که تاکنون به طور موفقیت آمیز یا ناموفق صورت گرفته بود.

زندانهای جمهوری اسلامی فضا و مکانی پر تلاطم از سختی، اضطراب، تهدید، وحشت، فشار و ضربه های روحی و جسمی، نگرانی برای یاران، همبندان، خود و دیگران، دغدغه ی فرساینده ی برملا شدن اطلاعات داده نشده، نگرانی برای کودکان، مادران سالخورده و یک دل نگرانی و استرس بی وقفه و طاقت فرسا ست که گاه توان از زندانی می گیرد. زندانی در این فراز و نشیب بغرنج، سخت و دهشتناک گاه تعادل روحی و روانی خود را از دست می داد و یا به دلایل مختلف دیگر که ارتباط مستقیم با زندان و سیستم ضد انسانی آن داشت اقدام به
خودکشی می کرد.

خودکشی نیز به اشکال مختلف صورت می گرفت. بریدن رگ با شیشه، حلق آویز، بلع داروی نظافت و یا قرص به تعداد زیاد که به مرور زمان جمع آوری شده بود. یک زندانی با عنوان مسئول بهداشت عهده دار توزیع دارو در نوبت های مختلف در شبانه روز بود و زندانی مجاز به داشتن دارو نزد خود نبود.

برسر سفره هم بدلیل کمبود جا زندانیان بشکل مخصوصی می نشستند که کمترین جا را اشغال کرده تا دیگران نیز بتوانند همگی همزمان بر سر سفره باشند. یک زانو روی زمین قرار می گرفت و زانوی دیگر در بغل. به تبع آنها وقتی خواستم بدین گونه بنشینم به علت مشکلی که همچنان با پایم بدلیل شکنجه ها و ضربات کابل داشتم قادر نبودم. علاوه بر اینکه ناخن انگشت پایم هم افتاده و هنوز ترمیم نشده بود. هم اتاقی هایم متوجه شدند. به همین دلیل از کار بند که به دو دسته خشک و خیس تقسیم می شد به مدت بیش از یکماه معاف شدم و نیز محل خواب من در زیر پنجره تعیین شد جایی که به مادران با فرزند، یا افراد بیمار و یا احتمالا امثال من اختصاص می یافت تا هر چه کمتر در معرض آسیب باشند.

جالب آنکه هم اتاقی هایم بجز دوسه نفری که خشم از دژخیمان را در نگاهشان در سکوت خواندم و از سر همدلی با من رد و بدل شد، بقیه چهره ای اندوهناک و غمزده از خبر ضربات کابل بخود نگرفتند بلکه بعکس، با در نظر گرفتن جنبه ی دیگر ماجرا یعنی معاف شدنم از کار، به شوخی پرداختند و این خود نشانه ی وجود روحیه ی خوب و بالای آنها علیرغم آنهمه فشار و تبعاتش بود.

آنچه در لحظه لحظه های آن دقایق تلخ و وقایع هولناکی که در پیرامون مان در جریان بود و به وضوح احساس می شد حسی شگرف از شور و شادی آفرینی و روحیه ی خوب زندانیان بود. بر سر سفره به دلیل اینکه تازه وارد بودم خطاب گفتگوهای دوستانه و طنزآمیز و شوخی های صمیمانه ای قرار گرفتم که احساسی خوشایند پس از آنهمه تنهایی در انفرادی و شکنجه به من می بخشید و دغدغه ی بازجویی فردا را از یاد من می برد. مثلا از من به طنز و شوخی می پرسیدند راستی اتوبوس ها سه طبقه نشده اند! قطارهای هوایی نصب شده اند! برای اوین هم ایستگاه داره! با اتوبوس هوایی آوردنت اوین یا قطار برقی!

آنچه در این میان مایل بودم بدانم آن بود که (م.) پسرک دو ساله که چشم شناخت خود را در زندان باز کرده و محیط پیرامونی اش بدان محدود می شد چه استنباطی از واژه های ایستگاه، قطار و اتوبوس هوایی و غیره دارد.

از بس حکم ها ارقام نجومی داشت یا بهتر بگویم تناسبی بین کیفرخواست و حکم صادره وجود نداشت، هم اتاقی هایم به فانتزی های طنزآلود در همین زمینه با یکدیگر پرداختند که موجب نشاط و خنده ی بسیاری شد. یکی از بچه ها که در پروسه ی بازجویی اش بسیار مقاومت کرده و بیست یا بیست و پنج سال (بدرستی بیاد نمی آورم) فقط بخاطر یک هواداری ساده از یک گروه چپ حکم گرفته بود گفت وقتی میخوام آزاد بشم مرا با اتوبوس هوایی یا قطار برقی می فرستند خونه. دیگری می گفت بعد اگه یادت رفت و دندون مصنوعی ات را جا گذاشتی از پشت بلندگو اعلام می کنن اونوقت همه مون باید بگردیم دندونهای تو رو پیدا کنیم.

علیرغم اینکه شام یا البته در آن مقطع زمانی افطار یک تکه ناچیز پنیر و نان بود به همراه یک مایع آبکی با چند پره هویج شناور در آن که ظاهرا مربا نام داشت، اما بخاطر آنکه در جمع هم اتاقی هایم بودم برایم به منزله ی خوشمزه ترین غذایی بود که در زندان خورده ام.

قبل از خواب، پس از ورود به اتاق و خشک کردن دست و صورت، من آخرین نفر بودم که به رختخوابم می رفتم، از من خواسته شد که چراغ را خاموش کنم. به طرف در بازگشته و به دنبال کلید برق گشتم. اما آن را نیافتم. فکر کردم شاید بخاطر اینکه زندان است نباید کلید در جای معمول تعبیه شده باشد. بیرون اتاق و جاهای غیرمعمول را جستجو کردم که ناگهان متوجه شدم بچه ها در حالیکه سر جاهایشان دراز کشیده اند هر یک لبخندی به لب دارند. آنها مرا متوجه کردند که خاموش و روشن کردن لامپ ها از دفتر هر بند انجام می شود و کلید برقی وجود ندارد.

علیرغم اینکه برای هر نفر فقط نیم متر فضای عرضی خواب پیش بینی شده بود اما تعدادی از افراد اتاق مجبور بودیم به طور نوبتی در راهرو بخوابیم. خوابیدن در راهرو مشکلات خاص خودش را داشت. همیشه چراغ راهرو روشن بود و به علت وجود تعداد زیاد زندانیان (شاید کم و بیش در حدود ۴۰۰ نفر) تا صبح با سر و صدای رفت و آمدها همراه بود. هر گاه که نوبت من می شد می دانستم که از خوابیدن خبری نیست زیرا نه در زیر نور می توانستم بخوابم نه در سر و صدا. بدتر از همه مجاز به خواندن کتاب هم در آن ساعت نبودیم بنابراین امر خوابیدن یا در واقع خود رابه خواب زدن هم مشمول قواعد دیگر می شد که باید وانمود می کردی که آن را به اجرا در می آوری. اما در داخل اتاق خوابیدن هم مزیتی نبود. هوا بخوبی تهویه نمی شد و بنابر این هوا سنگین و غالبا تنفس با دشواری همراه بود.

اتاق به اصطلاح قفسه بندی های مجازی متعددی داشت که در هر یک وسایل ۴ نفر قرار می گرفت. در گروهی قرار گرفتم که دو نفر از آنان طرفدار چریکهای فدایی اقلیت بودند. یکی از آنها، لادن زیر اعدام و پاهایش از شدت ضربات کابل مورد جراحی قرار گرفته بود. او فوق العاده مهربان، شاد
، پرتحرک و دوست داشتنی بود. دیگری، شهره طرفدار مجاهدین بود. البته وی در آن زمان دیگر تواب بود و رفتار آزاردهنده ای داشت و در همان سال ۱۳۶۳ آزاد شد.

اتاق وضعیت آشفته ای داشت اما ناچار بودیم بدین بی نظمی به عنوان مقررات بند تن دهیم. هر یک از زندانیان کیسه ای به ابعاد و اشکال و اندازه و طرح و رنگهای مختلف به در و دیوار آویزان کرده بود. چشم از دیدن آنها خسته می شد و به طور کلی اثر منفی در روحیه ی آدمی می گذاشت. آرزو طرفدار اقلیت و در همان گروه چهارنفره ی ما دختری باهوش که رشته ریاضی خوانده بود، شعر می سرود و به سبک نقطه چین نقاشی های زیبایی می کشید. او پیشنهاد داد که در گروه مان چهار قفسه همشکل از قوطی های کاغذی شیر بسازیم که وقتی آنها را برمی گرداندی یکدست به رنگ آلومینیومی بود. لادن و من موافقت کردیم اما شهره که تواب بود تمایل به تغییر نداشت و استدلال می کرد این شکل کمون پیدا می کند و همه ی بدبختی های ما که سر از زندان درآورده ایم از همینجاها ناشی می شود و البته وقتی دید ما سه نفر موافقیم اضافه کرد چون دارد آزاد می شود خیلی برایش مهم نیست که ما چه می خواهیم بکنیم.

یکی از هم اتاقی هایم که طرفدار یک گروه چپ بود و از علاقه ی خاص من به شعر باخبر شد، دفتر شعرش را در اختیار من گذاشت. ضمن آن رهنمود داد از آنجا که داشتن دفتر شعر ممنوع است، مراقب باشم. از او پرسیدم پس چگونه است که این دفتر را دارد. او گفت هر صبح، تلویزیون مدار بسته برنامه ی آموزشی دارد که اجباری است و فرد می تواند برای یادداشت برداری یک دفتر داشته باشد. بنابراین مراقب باش تا تواب ها متوجه وجود شعر در این دفتر نشوند.

تواب دوآتشه ای در اتاق ما بود که شخصیت فردی اش دافعه ی بسیاری داشت. به هنگام نماز خواندن برای کنترل دیگران دائم سر خود را به این سو و آن سو می چرخاند. یک آنتن واقعی بود. در حالیکه دهانش حرکت می کرد که معنای آن لابد خواندن آیاتی بود که می بایست در نماز خوانده می شد، اگر لازم می دید سرک می کشید و یا حتی به پشت برگشته و همه چیز را زیر نظر داشت و در عین حال نمازش متوقف نمی شد. او هوادار مجاهدین بود. خود و همسرش هر دو حکم اعدام داشتند.

وقتی می خواستم آن دفتر شعر را بخوانم نگاهی به او انداختم که در حال خواندن نماز بود بنابراین با خیال راحت روی یکی از همان کاناپه هایی که کنار دیوار از پتوهای سربازی و لوازم خواب تشکیل می شد نشستم و اطمینان حاصل کردم که وی متوجه محتوی دفتر نخواهد شد. هنوز ثانیه هایی از باز کردن آن دفتر نگذشته بود که ناگهان او که نمی دانم کی آمده و کنار من نشسته بود با خنده ی مشمئز کننده ای گفت: چی می خونی؟ تردید نداشتم که نماز خود را شکسته و از سر فضولی کنار من آمده بود. خونسردی خود را کاملا حفظ کردم و گفتم چیز خاصی نیست و البته نمی توانستم انکار کنم که شعر نیست چون دقیقا صفحه ای پیش روی ما باز بود که این شعر حافظ در آن نوشته شده بود .

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل/  کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها

گفت دفتر کیه؟ گفتم مال خودم، چطور! گفت: خیلی زود دفتر شعر درست کردی. اما می دونی، داشتن دفتر شعر ممنوعه . با خونسردی گفتم نمی دونستم …اما… این که شعر حافظه! اضافه کرد اصلا هر نوع شعر حتی حافظ!

چون ساعت نماز بود و اتاق ساکت، تمام هم اتاقی هایم شاهد ماجرا بودند. از نگاههای آنان بسادگی می شد به عمق نفرت آنان از وی و اعمالش پی برد. در پایان همان روز بیرون اتاق یکی از هم اتاقی هایم که طرفدار پیکار بود به من توصیه کرد: خیلی مواظبش باش تمام دور سرش چشم داره.

پس از آن (م. ت.) تواب هر وقت مرا تنها در راهرو می دید نزد من می آمد و به اصطلاح خودش در جهت جبران جنایات گذشته اش به افشاگری علیه مجاهدین می پرداخت. آنچه او بر آن اصرار داشت و از گذشته خود و خانه های تیمی و غیره می گفت او را در نظر من به طرز چندش آوری حقیر و رقت انگیز می کرد. یکی دو بار فقط گوش کردم اما این امر مرا بشدت عصبی کرده و درهم می ریخت. نمی توانستم تصور کنم که فرد تا این حد بتواند از ارزشهای انسانی تهی شود. به او گفتم این راهی که هر یک از ما با باورهای مختلف انتخاب کردیم نوعی از مبارزه بوده که هیچ منافعی در آن نداشتیم. می توانی بگویی راه یا روش غلط بوده. مشی غلط بوده. اما در شرافت و صداقت و انگیزه ی پاک هر یک از افرادی که اینهمه سختی و ناملایمات را به جان خریده اند به هیچ وجه تردید ندارم. تو بر موضوعات مستهجنی اصرار داری که از نظر من فقط وصله ی ناجوری است که به هیچیک از عناصر و گروه های سیاسی نمی خورد.

می توانی بزغم خودت و به فرض محال در بدترین شرایط بگویی آنها به کشور یا انقلاب خیانت کردند بدلیل مثلا جاسوسی اما نمی توانم بپذیرم که تو با همسرت در یک خانه تیمی با آنهمه مسائل غیر اخلاقی چگونه آنهمه مدت سر کرده بودید. چه اجباری داشتید. بعلاوه، آنچه که تو بازگو می کنی و بسیار هم مصری که من بپذیرم تهمت های ناروایی است که در باره فعالین سیاسی قبلا هم زده می شد. هر کدام از ما حداقل یکسال از نزدیک با یک گروه سیاسی آشنا بودیم از کسی هرگز چنین مواردی ندیده ام و علاقه ای هم به شنیدن چنین حرفهایی ندارم.

اما او عقب نشینی نکرد و همچنان بر این