با خاک خاوران

فریدون گیلانی
gilani@f-gilani.com
www.f-gilani.com

به یاد برادرم فریبرز
و آن همه فریبرز و منیره و سوسن
گاه چندان در دست باد بی قراری می کرد
که سپیدار از شکستن هفته های تنومندش می ترسید

گاه به حرمت خاک از جا بر می خاست
که یاسمن های خفته در زمین احساس تنهائی نکنند

هر روز صبح
خاکیان سوار بر سپیده دمان می شدند
مگر آن که ابری از روزهای در بند بگذرد
و زمین را به فوجی تازه بیاراید

گستاخی شب را
باور نمی کرد خاک
به لحن فاتح خشکی
عادت نمی کرد خاک
خاک در اندیشه بود که نفس های خفته در خویش را
بر افرازد
یکسره بر سر می زد خاک
مگر که انبوهی به آن طول و عرض بی کران
در کمند آفتاب برای ابر کمین بگذارند

ولوله ای به وسعت خاکی در گذر
و زمزمه ای به ارتفاع آن همه موج
بلند می نوشتند که ساقه در جریان نا به سامان
به سامان نمی رسد

آنقدر جویبار به هرز رفته بود
که ماشین ها در خاک خشک  جاده می ساختند
و شهرداران ملبس به نشان بی مقدار
بر خاکی که ما در آن خفته بودیم
و از آن همه داغدار سراغ شاخه ای گل را می گرفتیم
قطره قطره آب می ریختند
و
اصله اصله درخت می کاشتند
تا رد پای زمستان را پاک کنند
و بهار را
با گل های مصنوعی فریب بدهند

به لحن فاتح خشکی
تن در نمی داد خاک
زیر بار تنهائی
نمی رفت خاک
اگر بر نمی گشتی به گلی که کاشته بودی آب بدهی
و در نهیب راه بندان
پنجره را بالا می کشیدی
خیابان نامه های تو را
در ازدحام خاک خاوران گم می کرد
درخت ها خیال می کردند بهار آمده است
و طبر هائی که خاطر خاک را محاصره کرده بودند
امان نمی دادند صبح در زمین بدود
و جائی پیدا کند که بدون قرار داد
در آن بزرگ شود

امروز صبح
دیدم خفته ای که به آفتاب  فکر می کند
زنبق را به خانه اش دعوت کرده
و عشق های خیابانی را
به طبله های ترکیده می کوبد
عاشقان محله متحیر مانده بودند که چرا گل نشده اند
و چرا کسی آن گونه آنان را در آغوش نمی فشارد
که گل های جفت در جفت آشفته در فراخی آن خاک

اگر بر نمی گشتی به گلی که کاشته بودی آب بدهی
آن پیلپایه پل از پایه می شکست
و حتی نامی از برادر من هم
در سطح آب نمی ماند که در معاشقه ی گل های تو
جانی دوباره بگیرد
و رو به آفتاب بگوید که خاک زیر و رو شده است

اگر بر نمی گشتی به گلی که کاشته بودی آب بدهی
ریشه ها در جوانی ها شان گم می شدند
و خاک زیر بار تنهائی می شکست .
اردیبهشت ۱۳۸۸