آینه فصیح

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com

www.f-gilani.com

اگر هوا رو به گرمی برود

و ما نخواهیم باغ ها از این هم بی آب تر بمانند

و صبح از این هم به خاطر طلوع ناقص

بی آبروتر بشود

بدک نباید باشد که آدم گاهی از کنار خاطراتش عبور کند

بدون مصالحه دور وزن را

مثل لباس راه راه روزهای شناور خط بکشد

و بدون حفظ مرتبه و شان صورت های آراسته

نقاب هایش را از روی طاقچه بردارد

و اگر نتوانست گرد و خاک شان را هم پاک کند

صدای عکس هائی را که روزهایش کشیده اند ضبط کند

برای دیدن نا رفیقی هائی هم که بدون سوزن بان از خط خارج شده اند

به طعنه هم که شده دستی برای جای خالی دیدارها تکان بدهد

و در حرارت حرف های عاشقانه و دست دادن های رفیقانه

دروغ های فصیح را از آن همه روز بیرون بکشد

صفی به طول زندگی پرهیجانش

کنار بیابانی که اطرافش را گرفته ، بسازد

پس از آن گاه خودش را در آینه نشان کند  و بگوید

که من دیگر رفیق تو نیستم

و وقتی هم که می گفتم رفیق توام

دروغ می گفتم

و با حالتی شبیه کسی که هرگز سوار قایق نشده

چنان به رودخانه خیره شود که صدای بادبان در آید

و قایقران چنان به خشکی اعتماد کند

که اصلا وجود آب را هم احساس نکند 

بدک هم نباید باشد که آدم گاهی

بدون رودربایستی خودش را پشت روزها مخفی بکند

سلام ها و خداحافظی ها را

درست مثل « کلیم کاشانی »

که با « سوختن » در مرز بازداشتش کردند

در امتداد دروغ هائی که شنیده و گفته

یکی یکی بشمارد

دوباره با کلمات قشنگ همنشین قدیمی به خلوت برود

سری به موج های ناکام بزند

به رسم آن روزها قهوه ای برای صندلی خالی سفارش بدهد

و آرام

به شکل روزهای گذشته از پله ها بالا برود

برای خاطر آدم هائی که تظاهر می کرد دوست شان دارد

کنار قهوه خانه ای ، کافه ای ، جائی ، بنشیند

و بدون آن که بخواهد کلام عاشقانه بنویسد

و یا به خاطره اش زحمت بدهد که به یاد نامه های عاشقانه بیفتد

خطوط شعرهائی را از دفتر های وارفته حفظ کند

که وقت راه رفتن تحویل عروسک های کوکی بدهد

و گاهی هم با اداهای عاشقانه و اخم های رفیقانه

به آن ها بنویسد که مدتی بود می خواست چیزی برای شان بنویسد

ولی هجوم باد کاری می کرد که زبانش بند بیاید 

و اصلا یادش برود چه باید بنویسد

و در حالی که هوا نمی توانست از آن بدتر بشود

برای فریب دادن آنها بنویسد که هوا چه صاف شده !

و آسمان آنقدر ستاره دارد که حتی ماه در آن گم شده است 

بدک هم نباید باشد که آدم گاهی سری به خودش بزند

و در کافه ای بنشیند

که هرگز با کسی در آن قرار نداشته

و شعری را برای صندلی ی خالی بخواند

که هرگز شاعری آن را نسروده

و اصلا کسی به آن فکر نکرده بوده

که چنان یاوه ای را بشود در هیچ کتابی پیدا کرد 

بدک هم نباید باشد که آدم گاهی از کنار خاطراتش عبور کند . 

اردیبهشت ماه ۱۳۸۸