آشفتگی (دست نوشته یک پناهجوی کمونیست)

کامیار احمدی

از همین آغاز یا بهتر و واضح تر بگویم از همین انتخاب عنوان یا اسم برای این نوشته خودم با خودم درگیرم… چرا؟!

آشفتگی، راهی که شاید من برگزیده ام برای این دست نوشته یا که نه… من برنگزیده ام بلکه اجباریست بر گفتن اوضاعی آشفته، همزمان میتواند حکایت کند، درونی را و یا اوضاع آشفته ی فردی را با ۱۸۰ سانتی متر قد و موهای مجعدی که تا چند ماه پیش سفیدیشان هرگز بدینسان به چشم نمی خورد…

آشفتگی همچنان می تواند حکایتی باشد از دل آشوبه زمین و حرکت قهقرایی اش که گاه و بی گاه به اوج و صعود ترجمه می شود…

نمی دانم… اکنون بی انکه لازم باشد بدانید اسمم چیست، من همین هستم، نویسنده این سطور… پناهجویی در کشور سرد نروژ… کشوری سرد، کشوری واقعن سرد… در کمپی هستم دور از خط استوا و نزدیک به قطب شمال… فرقی نمی کند، مکان اگر در محور مختصات نباشد هرگز رسمیتی و اهمیتی به خودی خود نخواهد داشت… اگر کسی قطب شمال را خوشبختی می داند من به خوشبختی نزدیکترم و از استوای گرم دورتر…

در اتاقی ۶ متری زندگی می کنم… ۲ متر در ۳ متر… وقتی به بعضی از رفقایم و به بند ۲۰۹ اوین فکر می کنم این ۶ متر طول وعرض اش از زمین بزرگتر می شود و گاهی هم که به زلفی پریشان در باد می اندیشم، آنقدر کوچک می شود که مانند لقمه ای که مادرم، هنگام رفتن به مدرسه برایم می گرفت، در گلویم گیر می کندو مجبور میشوم تا دم در مدرسه مدام سرفه کنم…

اوضاع ام چگونه است؟ این سوالی است که هرگز مایل نیستم به آن صادقانه جواب دهم، وقتی که قرار است به مادرم جواب دهم یا که قرار است به پدر بدبخت بازنشسته ام بگویم که چگونه ام و به مرگ سرازیرترش کنم…

آری حال من خوب است البته نه بخاطر اینکه من کمونیستم که گویا کمونیستها هرگز نا امید نمی شوند و آنان با دیدار با مبارزه، امید و شور آموخته اند… خیر … از این جوابهای یک وجهی دیگر خسته ام… آری من هستم* همین و این خود همان خوشبختی گم شده است، شاید… من زنده هستم ، همین. زنده بودن در نظرمن یعنی همان جنگیدن در این اوضاع تهوع اور زمین، که کثافت دارد آنرا در خود می بلعد.

۱ ساعت کار ۳$ … حال شما چطور است؟!

نمی دانم چرا تصمیم گرفتم این نوسته را برای این سایت بفرستم؟!… سایتی با ۳۰۰ خواننده که به برکت دنیای مجازی همگی نویسنده و مارکسیست و کمونیست و غیره… هستند!

قبل از اینکه این سطور را بنویسم، می دانستم و یا سعی می کردم بدانم عکس العمل شما پس از خواندن این نوشته چیست!… بعضی از شما شاید این را بگویید:« بیچاره پاک قاطی کرده» یا اینکه « همه کمونیستهای جوانی که به تازگی از ایران می آیند همگی قرمزشان ، سیاه میزند» یا اینکه « ادبیاتشان کمونیستی نیست» یا اینکه انهایی که می دانند من عضو رسمی حزب حکمتیست هستم همه اشفتگی ذهنی مرا با یک چشم بندی (به قول خودشان سیاسی) به خط و مشی سیاسی حزب حکمتیست ربط دهید … اما رک و راست می خواهم یک جواب به همه بدهم … و آنهم این است اصلن برایم مهم نیست که چگونه فکر می کنید.

اگر کسی مثل من ساده اعتراف کند به آشفتگی درونی اش و حتی عملکرد بیروتی اش، بهترین کاری را کرده است، که در این بلبشوی جهان موجود میتوان انجام داد. اگر شما رفقا بتوانید این را بکنید و چند سوال اساسی ازخود بپرسید کار بدی نکرده اید، بگمانم و میتواند نتیجه خوبی دربر داشته باشد . حال این نتیجه میتواند همه عرصه های فعالیت و حضورتان بمانند یک انسان (حداقل) داشته باشد… نتیجه خوب، در ذهن من یعنی هر آنچه که به موجب دفاعی می شود از انسانیت … این گفته شاید بسیار کلی باشد، ولی شرمنده ظرفی که بشود در آن با همه سخن گفت دقیقن همان واژه های کلی اند، من بی گناهم…

از وقتی که با تفکر خلاف جریان موجود جهان (چپ) آشنا شده ام، همیشه زندگی و خاطرات و دست نوشته های کسانی که قبل از من از این راه گذرکرده اند و همه به آنسانهای چپ می شناسندشان، حال زنده یا مرده، برایم جالب بوده است… اما همواره این سوال را در ذهنم ساخته است: « آیا واقعن چند درصد از اینها می دانستند در کدام راه قدم می گذارند ؟» این مردگانی که اکنون به اسم شهید یا جانباخته قهرمانان دنیای مجازی بسیاری از این اپوزسیون خسته شده اند، آیا اگر امروز مثل همه قهرمانان سابق این قطار چپ ( عبدالله مهتدی و…) زنده بودند از مارکسیست بودنشان استغفار نمی کردند؟ … آیا این اصلن مهم هست؟ پس چه چیزی مهم است رفقای عزیز من؟ نکند هر روز علیه داب نوشتن و یا بی آنکه جرات داشته باشیم حرفی از نیچه بزنیم همه ی سخنانش را دهان مارکس بگذاریم… یا اینکه برای دفاع از مارکس دست به دامن اخبار صبح و یا سخنان مسخره شهرداری از هامبورگ شویم… اوضاعمان قبول کنید یا نه، بسیار آشفته است. البته میتوان در این اوضاع جهان و در هر عرصه اش این آشفتگی را دید… با اینکه مارکس وجود فلاسفه را برای زمین کافی دید، اما من فکر می کنم در این دوره باز هم به حضور فلاسفه درزمین نیاز داریم و یا اینکه بیشتر روانشناس تربیت کند این دنیای پر برکت سرمایه…

من میدانم آشفتگی درون من واقعیت محض است… اما این را هم میدانم آشفتگی ذهنی من تصویری تمامن واقعی است از عینیت آشقته بیرون از من، همان جهان آشفته، همین زمین گیج که دارد مدارهای اقامت اش را هم به لطف انسان قرن ۲۱ ترک می کند… هرگز دوست ندارم این آشفتگی درون ام را نبینم… هرگز حاضر نیستم با چند فرمول خشک و ساده لوحانه که سروته هم فهمیده ام بر خط مستقیمی سوار شوم که معلوم نیست سراز کجا در می آورد… البته بسیار وقتها سر از توابیت و استغفار … نه؟ تاریخ چپ نمونه های این چنینی بسیار دارد…

با تمام این احوال آشفته ام اما من متعلق به نسلی هستم که زیر پوتین و ستم و اعدام و شلاق و استبداد و ولایت و مسجد و فاشیسم و … بزرگ شده ام، درس خوانده ام، رشد کرده ام، شک کرده ام، از مدرسه اخراج شده ام و به گمان خودم رو به آگاهی گام برداشته ام، فهمیده ام، مبارزه را درک کرده ام، حزب یافته ام، برگزیده ام و اکنون هم در گوشه ای از دنیا برای دریافت اجازه اقامت بر زمین و زیستن بر قطعه ای خاک برای ادمی که با زبانی نا آشنا سخن می گوید             

 دارم اثبات می کنم من هم انسانم و او مدام به کمونیست بودنم می خندد و من باید منتظر شوم تا قهقهه هایش تمام شود و سوالی دیگر بپرسد…

آری آشفتگی دیگر واقعیتی روزانه است می خواهید ببینید سری به این دنیای مجازی بزنید یا اگر هم به قبایتان بر نمی خورد به آینه که نگاه می کنید چشمتان را نبیندید… انکار دیگر دروغی محض است…

 

سه رمان در آلمان به نامهای، کلیسای نیکلا، ذرات معلق، برج  مهمترین جوایز ادبی را به خود اختصاص دادند. این رمانها همگی قبل از فرو ریختن دیوار برلین نوشته شده اند. نویسنده هایشان به قولی همگی از آلمان شرقی آن زمان بوده اند و محتوای این رمانها نقدی و یا اعتراضی هستند بر واقعیتهای موجود آن زمان آلمان شرقی… علی رغم همه توانایی های ادبی و حتی وجود حقایقی که در این رمانهاست، پشت پرده یا ذهنیتی که به این رمانها جایزه می دهد و در بوق سرنا می کند بسیار متعفن و کثیف و غرض ورز است… اما با دانستن این واقعیت روشن، چیزی که بیشتر از همه من را عصبی میکند جوابهای ساده ی یک وجهی بعضی از رفقای به اصطلاح مارکسیست است که گاهن همین خصلت یک وجهی آنها را سمت و سویی می رساند که انگار دارند از استالین دفاع می کنند… آنقدر با عصبانیت حرف میزنند که آدمی را میترسانند و من کلی خوشحال می شوم که مسئول ممیزی اینان نبوده اند چون معلوم نبود این سه بخت برگشته سر از کجا در می اوردند…

اگر این به آشفتگی معنی نمی شود چیست؟!… آدم حق دارد گاهن شک کند به هوش و یا فهم و یا… با اینکه سالهاست تفاوتهای ما بررسی شده و حصول نتیجه گشته، پس این چه کششی است که ما را هر دم به قهقرا باز میگرداند… این آشفتگی نیست پس چیست؟!

مارکسیت اسم و رسم داری (به قول معروف) رفته است پشت تریبون دارد در روز هشت مارس سخنرانی می فرماید، اما اگر کسی در ان جمع نباشد که شناسنامه ی سیاسی او را بداند، هیج کس دیگری تفاوتش را با یک لیبرال فمینست نمی بیند… ایشان واقعن تفاوت را نمی شناسد یا انتخاب دیگری کرده است یا واقعن دیگر همه ما پاک قاطی کرده ایم… مثالهای اینگونه بسیارند…

پذیرفتن آشفتگی زمین با این حجم داده و اطلاعات و با این مهندسی افکاری که هر روزه صورت می گیرد، دیگر قبول واقعیت واضح است… و بدون پذیرفتن این آشفتگی هرگز عینیت موجود تمامن و آنگونه که هست، دیده نمی شود …

من همه ی آشفتگی درونی و بیرونی خودم را به رسمیت می شناسم تا همیشه جایگاه واقعی ام را در زمین پیدا کنم و نقشم را خوب ایفا کنم… کمونیست بودن کار سختی است در جایی که جرم است اندیشیدن… در زمینی که دیگر اعتبار است نفهمیدن… در تقابل با غول سرمایه که هر روز حجم بدبویش اکسیژن های زمین را نیز باردار می کند…

آری کمونیست ماندن دشوار است چون باید هر لحظه در آشفتگی واقعی ذهنت و آشفتگی واقعی بیرون، کمونیسم ات را گم نکنی…

 

 

 

می‌بایست پیش از این شروع می‌کردیم، برای جنگیدن هیچ وقت دیر نیست / حامد شاملو **

 

 

بهترین دوستم را بوکسور سنگین وزن کردند برق رفت
مادرش دق کرد اخلاق پدرش سگی شد
من انتقام می گیرم تنها منتظرم برق بیاید

به نیمی از دوستانم سیگار تعارف کرده ام
و نیمی دیگر در پارک ها مسلح اند
هرکس دوست دختری داشت برای بار آخر او را بوسید
مردم کف زدند و برخی گریستند این بخشی از استراتژی حمله بود
عده ای می گویند هنر انقلابی شده است
عده ای هم فکر می کنند ما متخصص ساخت سازهای بادی هستیم
به نظر ما نسل پری های دریایی رو به انقراض است
و می بایست در آپارتمان ها جایی برای دفن نزدیکان تعبیه شود
سوال کردند پس از انتقام شما ریاضیات چه معنا دارد؟
با این حال از آنها خواسته ای نداریم فقط می خواهیم بی خونریزی انتقام بگیریم
برق که بیاید نارنجک ها را از زیرزمین خارج
و در گونی سیب زمینی به خیابان های مرکز شهر منتقل می کنیم

 

 

** برگرفته از نشریه پتک

 

 

 

 

 

کامیار احمدی

کمپ londeskogen  

نروژ ۱۹٫۰۴٫۲۰۰۹

Kami_azmarr@yahoo.com