شهر بی گنجشک

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com

www.f-gilani.com

از آن همه صدائی که در هوای ساده

به زمزمه ی جوبیار می پیچید و به شهر باز می گشت

تنها یک قطره به جا مانده بود

قطره برانگشت نشست

انگشت به تنها شاخه ی بازمانده اشاره کرد

و از شاخه خاطره ای پرواز کرد

که تنها پرنده ی کوچک روز بود 

از رفتن باز نماندم

نماندم که بنشینم و از تنهائی گنجشک

مویه های فریبنده سربدهم

و به کسی بگویم

که می شود برای تنهائی گریه کرد

ماندم که نفسی تازه کنم

و با شاخه برویم که شاید گذشته یادم نرود

و عشق را در شهری احساس کنم که خرابم نکند

ماندم و برسکوئی نشستم

که صدای آخرین گنجشک را بشنوم

غبار آمده بود و شب نشسته بود و محله

از آن همه صدای ریز محروم شده بود

ماندم که هوای شکسته غرق نشود 

در آفتابی ایستادم

که نمی خواست با باران به سفر برود

به شهری رسیدم

که راه را برتنفس من نمی بست

و نمی خواست از پرواز باج بگیرد

با کلماتی قرار گذاشتم

که بی مایه بر مایه نمی تاختند

و گرد و خاک را

به انتظار درختان تحمیل نمی کردند

دیدم نفس شهر چنان گرفته است

که هوای مسموم ریه هایش

گنجشک ها را فراری داده

و لانه هائی را که در قلبم ساخته بودم

ویران کرده است 

گنجشک زبان بیابان را نمی فهمد

و نمی تواند در التهابش دانه ای پیدا کند

که حنجره ی کوچکش را نخراشد

این پرنده فقط با شهر می تواند حرف بزند

گنجشک در بیابان می میرد 

برسکوئی نشستم

که هنوز به آخرین عابر دل بسته بود

آخرین عابر

آخرین دانه هایش را

برای آخرین گنجشک می ریخت

سکوی ناپایدار

فکر می کرد می تواند با کلمات

زنجیری چنین گران را از پایم بگشاید

و آن همه غبار را

از شهر کنار بزند 

شهر بی گنجشک

مثل تهمتی ست که روز را

از آمدن پشیمان می کند 

اگر این سکو اتفاقی باشد

و آخرین گنجشک هم بخواهد قهر کند

باید به عابران جهان نامه ای بنویسم

و دانه ها را آن گونه مثل عشق ببوسم

که تن شهر دوباره صاف شود . 

۲۸ فروردین ۱۳۸۸