تبدیل سوسیالیسم تخیلی به ارتجاعی!
بهجای مقدمه
اول : متن پیش رو مناظرهای کتبی و نقد اندیشهای است که در متن «امتناع از کار و آتونومیسم» به آن استناد، و به پیروی از آن، نتایجی استخراج میشود. متن حاضر فقط تلاش دارد مرزهایی را معرفی کند که بستر اندیشگانی آن متن در نهایت به آنها برخورد خواهد کرد و نشان دهد که فراتر رفتن از آنها در پراتیک ممکن نیست؛ همچنین امیدوار است دری به سوی گفتوگوی انتقادی باز کند. انتخاب عنوان این مقاله بههیچ عنوان از روی عداوت نیست، بلکه با وجود زبان تلخش، قصدی جز هماندیشیِ انتقادی ندارد.
دوم: از آنجایی که «مارکسیسم ایتالیایی» (به نقل از متن) را روایت ایتالیایی «فرنچ تئوری» میدانم که در اساس بر بسترهای نظری یک گفتمان مشترک استوارند و نظریهپردازانشان نیز درک مشترک، همگون، پیوستگی و همپوشانی با یکدیگر دارند، بستر نظری نقد خود را بر بستر نقدهای رفیق هوشنگ سپهر در نشریهی شماره ۳ «در دفاع از مارکسیزم» استوار کردهام و در اینجا به نکاتی از نوشتهی او زیر عنوان «تئوری انتقادی: بررسی انتقادی چپ نو» ارجاع خواهم داد.
سوم : میانتیترهای نوشتهی پیشِ رو فقط مطابق با تیترهای میانی مقالهی اصلی انتخاب شده است و دلیل دیگری برای انتخاب این تیترها وجود ندارد.
چهارم : متن پیش رو تا انتهای بخش ۳ با همیاری و انتقاد های صمیمانه رفقای سایت نقد؛ ادیت و ویرایش شده است. تنها اختلاف نظر بر سر شیوه نگارش و انشای متن میان ما سبب شد که در تصمیمی دوطرفه این متن در سایت نقد منتشر نشود و همینجا از آن رفقا بابت اجازه انتشار این متن در رسانه ای دیگر کمال سپاس و قدردانی را دارم.
آرش دوست حسین
- دیالکتیک و امر منفی
در این بخش بر خلاف متن امتناع از کار، نه تعاریف ژیل دلوز یا پیتر هالوارد از دیالکتیک هگلی مد نظرم است، نه تعریف دیالکتیک هگلی و فهم دیالکتیک مارکس از طریق نیچه و اسپینوزا، هدف رد یا قبول دیالکتیک مارکس است. مقصود فقط فهم دیالکتیک نزد مارکس با استناد به خودش است.
«دلوز و گتاری، دیالکتیک را اندیشهی سلسلهمراتبی و عمودی میخوانند. آنها متأثر از نیچه و اسپینوزا پاسخ میدهند چنین ارادهای به غیرِ خود نه تنها به نفی خود (نفی مطلق) منجر نمیشود، بلکه ابژه را در مرحلهی بالاتری بازرمزگذاری و تجدید میکند» (امتناع از کار…). خب؛ ابتدا ببینیم آیا دیالکتیک مارکس اصلاً دنبال نفی مطلق بود؟
«پرولتاریا تنها میتواند[۱] دنیای جدید را روی خرابههای دنیای قدیم بنا کند». (مارکس- فقر فلسفه) اینجا نفی دیالکتیکی نزد مارکس نهتنها مطلق یا در مرحلهی بالاتر نیست، بلکه کاملاً برخلاف صورتبندی دلوز تحت تأثیر نیچه، فقط در مرحلهی دیگری آنرا نه تجدید بلکه جدید کرده است. دنیای جدید که میتواند به دست پرولتاریا بر روی ویرانههای دنیای قدیم بنا شود، همان نفی دنیای قدیم است که ویرانههایی از آن به مثابه بستری برای ساخت دنیای جدید به دست پرولتاریا باقی میماند. پس نزد مارکس نه این امکان وجود دارد که دنیای قدیم به صورت مطلق نفی شود و نه این امکان وجود دارد که دنیای جدید بر روی هیچ چیز- که ناگفته پیداست این هم مطلق است – بنا شود. این دیالکتیکِ نفی که در عین حال ماتریالیستی نیز است، همان نفیِ دیالکتیکی نزد مارکس است که میتوان در همهی آثارش پیدا کرد.
در نتیجه نفیِ دیالکتیکی نزد مارکس هیچ ربطی به فهم دلوز از دیالکتیک با استناد به نیچه ندارد. دلوز ابتدا دیالکتیک نزد مارکس را با تلقی خود از دیالکتیک در استناد به نیچه، روی سر گذاشته است و سپس دوباره برای فهم صحیح به اذعان خودش (که آنهم با استناد به اسپینوزا است)، در این توهمِ است که آن را روی پای خود برگردانده است. چه خوش گفت آن کس که گفت : هر کس از ظن خویش شد یار ما !
«به عبارت دیگر دلوز و گتاری عبور از خلال آنچیزی که نفی خواهد شد را وسیلهی بقای آن میدانند، چیزی که در دیالکتیک، ضرورتی برای نفیِ آن عنصر از طریقِ تحققِ آن بهشمار میرود.» (همانجا)
اینکه براساس کدام متن از مارکس، دلوز مدعی میشود «دیالکتیک (مارکسی) چیزی بوده که تحقق هر عنصری ضرورت پیشینی برای نفی آن هم است» سؤالی است که دلوز بیجواب میگذارد. بههمین دلیل معلوم نیست چرا در یک سطر قبلتر میگوید: «به شکل متناقضنمایی میبینیم که مارکسیستها… در تلاشاند تا مارکس را بازرمزگذاری کنند، در مورد مارکسیسم بازرمزگذاریِ دولت در کار است.» (همانجا)
این ادعا که تئوریزهکنندگان نظریهی «دولت ابزار سرکوب طبقهای علیه طبقه دیگر است») مارکس-انگلس (قصد باز-رمزگذاری دولت را به شکل متناقضی داشتهاند، ادعایی است که میبایست دلوز مستند کند. در مقابل، اما انگلس، که برخی ضد مارکسیستها او را مارکسیستی میدانند که مکانیکی، دگماتیست، پوزیتیویست یا …است، میگوید: «به هرحال در واقعیت، دولت چیزی نیست جز ماشینی برای سرکوب یک طبقه توسط طبقهی دیگر و در واقع از این لحاظ جمهوری دمکراتیک چیزی از سلطنت مطلق کم ندارد. در بهترین حالت دولت شری است که پرولتاریا پس از مبارزهی پیروزمند برای کسب سیادت طبقاتی به ارث میبرد. » )مقدمهی دوم بر جنگ داخلی فرانسه -۱۸۹۱)
انگلس به شکل خیرهکننده و دیالکتیکی (همانگونه که نزد مارکس در جملهی قبلی شکافتم) نظر خود را بدون اینکه جای هیچ تفسیری را باز بگذارد دربارهی دولت مطرح کرده است. دقت کنید که انگلس بهمثابه یکی از دو نویسندهی مانیفست که در ۱۸۴۸ اعلان کرد: «حق ارث باید لغو شود». بنابراین استفاده از عبارت «ارث بردن دولت برای کسب سیادت طبقاتی » نه تحتلفظی و نه صوری، بلکه کاملاً دیالکتیکی است. او میگوید: حتی دولت کارگری شری است برای لغو و محو طبقات که پرولتاریا آنرا به ارث میبرد. یعنی پرولتاریا که حق وراثت را باید لغو کند دولت به ارثرسیده را نیز باید لغو کند. این چیزی جز همان دیالکتیکِ نفی نزد مارکس نیست. پرولتاریا برای نفی خود بهمثابه طبقهای که استثمار میشود راهی جز نفی طبقهی استثمارکننده ندارد. دولت را، که ابزار اِعمال سیادت طبقاتی علیه خودش بود، نیز پس از نفی طبقهی علیه خودش به ارث میبرد. اما این دستگاه اِعمال سیادت طبقاتی را که به ارث برده، باید لغو کند. نفی دیالکتیکیای که نهتنها مطلق نیست بلکه در پروسهی نفیِ- نفی متحقق میشود و همانطور که قبلتر دیدیم، جدید نمیتواند جز روی خرابههای قدیم بنا شود.
- آتونومیسم و بازسازی مارکسیسم
« یک تئوری “نو” باید یک “تئوری” باشد و نه یک تجزیه و تحلیل یا یک تفسیر و توضیح. یک تئوری نهفقط بر آنچه که “هست” میاندیشد بلکه بر آنچه “باید باشد”“ هم میاندیشد. این بدان معناست که الزاماً سیاسی هم است» (تئوری انتقادی: بررسی… ص ۲۰ )
بند اول بخش دوم اینگونه آغاز میشود: « به موازات پرسشهای فلسفی و [….] از نیمه دوم قرن بیستم گرایشاتی شروع به شکل گرفتن کردند که از طریق نقد هگل باعث به محاق رفتن اندیشههای مارکس و مارکسیسم شدند. اوپراییسم و مبارزات جنبش اتونومیستی بویژه در ایتالیا در دورانی که لیبرال دموکراسی و افول مارکس رونق گرفته بود، با استفاده از پساساختارگرایی، کمونیسم را بازسازی کردند.» (امتناع از کار…)
مقدمهای مفصل پیرامون مسئلهی فهم سوبژکتیو از متن و عدم وجود وحدت معنایی در فهم متون از سوی خواننده، که قاعدتاً بیواسطه و بدون جانبداری نیست، در این بخش سویههایی به غایت هوشمندانه و نکاتی رادیکال را حمل میکند. اما مسئله اینجاست که وقتی به عدم وحدت فهم به دلیل عدم وحدت معنایی نزد خواننده (سوژه) قائل هستیم، دیگر بازخوانی دوباره از زاویهای متفاوت با قرائتهای متداول فاشیستی و الهیاتی از نیچه و اسپینوزا اصلاً مسئلهی اصلی نیست. مسئله اصلی این است که هیچ فهمی از طرف هیچکس – نویسنده یا خواننده هر متنی – بدون جانبداری نیست، زیرا هیچکس بدون طبقه و منافع طبقاتی نیست. در نتیجه مسئله این نیست که قرائت از Xفاشیستی یا از Zالهیاتی است، بلکه مسئله این است که Zیا X برای تأمین منافع کدام طبقات نوشتهاند. زیرا دقیقاً همانگونه که خوانندهی متن یک ابژه همچون کاغذی سفید نیست و جانبداریهای خود را حمل میکند، نویسنده نیز نمیتواند فارغ از جانبداریهای خود و همچون نویسندهای برای همهی طبقات بنویسد. ضمن اینکه « دور بودن یا ماندن از جدالهای تاویلگرایانه» از X یا Z یاY که مورد ادعای مقاله است، خود درون چرخهی معیوب تأویل گرفتار است و تأویل خودش یا دلوز و گتاری را از X یاZ دارد.
«این مارکسیستها [پساساختارگرا – پستمدرن] انواع دانایی سترون و منتزع از زندگی اجتماعی را تولید میکنند که نه برای کارگران مفید است و نه تودههای مردم را با آنان سرو کاری است و نه اصولاً رابطهی مستقیمی با تاکتیک یا استراتژی سیاسی دارند.» (تئوری انتقادی: بررسی…، ص ۱۵)
اما بازگردیم به مسئلهی اصلی که بازسازی مارکسیسم توسط آتونومییسم بود. بهواسطهی خوانش متفاوت از نیچه و اسپینوزا (نقل به مضمون)، آتونومیستها: «… مساله “کار” در سرمایهداری متاخر را پیش کشیدند: از طریق بازسازی مفهومِ “کار“ […] که با عصر نئولیبرالیسم توام بود. اینبار سرمایه همان متنی بود که فهم سوژهی مبارز یا همان مبارزه طبقاتی آن را معنا میبخشید.» (امتناع از کار…)
اول اینکه، با استناد به „تئوری انتقادی: بررسی“… میفهمیم که این پساساختارگرایان چهگونه بحث فهم زبانی را به فهم سیاسی بخیه میزنند و دقیقاً با چنین متدی است که از همه چیز میگویند تا در واقع هیچ چیز نگویند: „وقتی دریدا میگوید «هیچ چیز خارج از متن وجود ندارد» (یعنی فاقد ارزش مکانی – زمانی یا تاریخی – اجتماعی است) در واقع همان ادعای فوکو را تکرار میکند که «پیوند بین “چیزها“ و “واژه“ توسط یک “اپیستمه“[۲] میانجی میشود » “(تئوری انتقادی : بررسی…، ص ۴۳)
یعنی اگر حتی استدلالهای زبانی پساساختارگرایان را هم قبول کنیم، این استدلالِ آنها که آنرا به تاریخ و سیاست بخیه میزنند، ناسازهای را میسازد که این پیوند را پس میزند. بهعبارت دیگر نمیشود همزمان به ریسمان «هیچ چیز خارج از متن وجود نداردِ» پساساختارگرا چنگ زد و هم « فهم سوژهی مبارز یا همان مبارزه طبقاتی [که قاعدتاً چیزی است که نمود آن بیرون از متن متحقق میشود] را از متن سرمایهداری استنتاج کرد»! این ناسازهی تئوریک فقط در یک جمله، چیزی جز همان ناسازهای که اعضای بههم پیوندخورده در یک بدن ، یکدیگر را پس میزنند نیست که خود را در یک جمله نمایان میکنند.
دوم اینکه ببینیم، ۱ -آیا اساساً سرمایه نزد مارکس برخورد و کنش نیروها با یکدیگر بود؟ ۲ -آیا سرمایه نزد مارکس جوهر انتزاعی دارد یا نه؟ ۳- آیا نزد مارکس، کردارهای مبارزاتی عامل اصلی رویکرد سرمایه (جهتگیریها و مکانیسمهای انباشت) هستند یا نیستند؟ و ۴- آیا کار عنصر اولیه نسبت به سرمایه هست یا نیست؟[۳] اینها چقدر با واقعیت نزد مارکس همخوانی دارند؟
نزد مارکس « انسان، انسان شد چون کار کرد».[۴] در نتیجه نهتنها کار نزد مارکس عنصر اولیه نسبت به سرمایه است، بلکه اصلیترین عنصری است که سبب انسانشدنِ انسان است. یعنی اگر کار بهمثابه عنصر پیشینی قبل از هر چیز دیگری در فرایند دگرگونی اجداد ما جایی نمیداشت،اصلاً تاریخ آغاز نمیشد و ما هم هنوز بخشی از دگرگونیهای کاملاً طبیعی در کنار باقی جانداران بودیم. مثل ماموتهایی که در نهایت امروز فیل هستند، ما هم در نهایت شاید اورانگوتانهایی در قامت متفاوت با مو یا رنگ پوستی متفاوت از اجدادمان بودیم.
«کار قبل از هر چیز پروسهای است که میان انسان و طبیعت جریان دارد. پروسهای که انسان از طریق آن، و بهوسیلهی اعمال خویش، به سوختوساز میان خود و طبیعت جامهی عمل میپوشاند، و آنرا تنظیم و کنترل مىکند. انسان بهمنزلهی یک نیروی طبیعی […] با قوای طبیعى متعلق به جسم خود، یعنى دستها، پاها، سر و انگشتانش[…] با دخل و تصرف در طبیعت و انطباق آن با نیازهای خود،[…] بر طبیعت خارجى عمل میکند و آنرا تغییر مىدهد، و از این طریق درعینحال طبیعت خود را نیز تغییر مىدهد. […] بحث ما در اینجا بر سر آن نخستین اشکال غریزی کار که در سطح حیوانى قرار دارند نیست. فاصلهی زمانى عظیمى وضعى را که انسان قوهی کار خود را بهصورت کالا برای فروش به بازار مىآورد از وضعى که کار انسانی هنوز اشکال اولیه غریزیاش را از دست نداده است جدا میکند. لذا ما در اینجا کار را بهشکلى که به آن خصلت خاص انسانی مىبخشد در نظر میگیریم.») کاپیتال جلد ۱- آغاز فصل ۷(
پس: اول اینکه نه تنها نزد مارکس، کار عنصری پیشینی نسبت به سرمایه است بلکه سرمایه، خود محصول دگرگونیهای چند ده هزار سالهی تاریخی ـ اجتماعی ـ اقتصادی در جوامع یکجانشینشدهی همان انسانی است که انسان شد، چون کار کرد. همچنین جملهی « مبارزه از جانب کار که خود منشاء سرمایه است یعنی پایهگذاری روندی دیالکتیکی در پروسه مبارزه طبقاتی»، به این معناست که کار برای مارکس منشاء سرمایه نیست بلکه منشاء انسانشدن است و منشاء سرمایه چیزی جز استثمار کار نیست.
آیا نزد مارکس سرمایه جوهری انتزاعی دارد؟ « سرمایه کارمرده [دراکولا] است که از خون کار زنده ارتزاق میکند»[۵]. در میان جنبش کمونیستی، کسی به اندازه خود مارکس به این حد شفاف و بدون باقینهادن جایی برای تفسیر و تأویل، نظر خود را درباره انتزاعی یا انضمامی بودن چیستی سرمایه مطرح نکرده است. این شفافیت تا جایی است که وقتی فضای گوتیک حاکم بر ادبیات و داستانهای قرن مارکس را بدانیم، استعارهای که مارکس برای اشاره به چیستی سرمایه به کار برده دقیقا نشان از انضمامیبودن، حتی قائل به شخصیت داشتن و در نتیجه حتی ارگانیک و هوشمند دانستن سرمایه (دار) است. استفاده از این استعاره نزد مارکس در قرن خود مثل این است که متفکری معاصر بگوید « سرمایه همچون مأمور اسمیت (ماتریکس) ناگزیر از کولون کردن انسانها است ». بهعبارت دیگر باوجود استفاده ازعبارتهایی غیراینجهانی درحال صحبت از چیزی) سرمایه (نه تنها اینجهانی بلکه کاملا انضمامی و حتی مادی هستیم؛ ماده، دقیقا به همان مفهومی که لنین در ابتدای امپریوکریتیسییسم استفاده کرد: «همه چیز ماده است ».
اینک ببینیم جهتگیریها و مکانیسم انباشت سرمایه چه ربطی به برخورد و کنش نیروها دارد. در مانیفست میخوانیم :
« به همان نسبتى که بورژوازى یعنى سرمایه رشد میپذیرد، پرولتاریا یعنى طبقه کارگر معاصر نیز رشد مییابد. اینان تنها زمانى میتوانند زندگى کنند که کارى بدست آورند و فقط هنگامى میتوانند کارى بدست آورند که کارشان بر سرمایه بیافزاید. […]
به همان نسبت که استعمال ماشین و تقسیم کار توسعه مییابد، به همان نسبت نیز مزد کاهش میپذیرد، به همان نسبت نیز بر کمیّت کار افزوده میگردد، خواه بهحساب ازدیاد ساعات کار و خواه در نتیجه افزایش کمیّت کار لازم در یک مدت زمان معین و یا در نتیجه تسریع حرکت ماشین و غیره […]
پرولتاریا مراحل گوناگون رشد و تکامل را میپیماید. مبارزهاش بر ضد بورژوازى موازى با زندگیش آغاز میگردد. در ابتدا کارگران فرد فرد مبارزه میکنند، بعدها کارگران یک کارخانه و آنگاه کارگران یک رشته از صنایع بر ضد فلان بورژوایى که آنان را استثمار مینماید. حمله کارگران تنها بر ضد مناسبات تولیدى بورژوازى نیست بلکه بر ضد خودافزارهاى تولید نیز هست. به این معنى که ماشینها را در هم میشکنند، کارخانه را طعمه حریق میکنند و …
در این مرحله کارگران تودهاى را تشکیل میدهند که در اثر رقابت، دچار افتراق است. هنوز یگانگى تودههاى کارگر ثمره اتحاد خود آنان نیست بلکه نتیجه یگانگى بورژوازى است […] مبارزه آنان بر ضد دشمن – دشمن یا بازماندگان سلطنت مطلقه و مالکین زمین و خرده بورژوازى است […].به نسبتى که استعمال ماشین بطور روزافزونى اختلاف کار را از میان میبرد و مزد کار همه را بطور مساوى تا میزان نازلى سقوط میدهد به همان نسبت فلاکت و شرایط زندگى پرولتاریا نیز بیش از پیش همانند و یکسان میشود. رقابت روز افزون بین بورژواها و بحرانهاى ناشى از این رقابت، مزد کارگران را پیوسته بصورتى ناپایدارتر درمیآورد. […] تصادمات بین افراد کارگر و افراد بورژوا بیش از پیش شکل تصادم میان دو طبقه را بخود میگیرد. کارگران در آغاز کار بر ضد بورژوازى دست به ائتلاف میزنند و براى دفاع از مزد خود مشترک عمل مینمایند و حتى جمعیتهاى دائمى تشکیل میدهند تا در صورت تصادمات احتمالى بتوانند وسائل معیشت خویش را تأمین کنند. حتی در برخى نقاط مبارزه جنبه شورش بهخود میگیرد.گاهی کارگران پیروز میشوند ولى این پیروزیها تنها پیروزیهاى مقطعی است. نتیجه واقعى مبارزه آنان کامیابى بلاواسطه آنان نیست بلکه اتحاد کارگران است. رشد مداوم وسائل ارتباط کارگران نواحى گوناگون را به یکدیگر مربوط میسازد. تنها این رابطه لازم است تا تمام کانونهاى مبارزه محلى را که در همه جا داراى یک خصلت واحد است بهصورت یک مبارزه طبقاتى و ملى متمرکز سازد. هر مبارزه طبقاتى هم خود یک مبارزه سیاسى است.» پاسخی از این درخورتر نمیتوان به دلوز و گتاری دربارهی کار، سرمایه و کنش نیروها بر یکدیگر داد.
در بخش دوم «امتناع…» میخوانیم : « نکته دیگر)در نقد به مارکسیست ها (این بود که آمادگی شرایط عینی بهعنوان پیشنیاز شرایط ذهنی معرفی شد. وجود شرایط عینی در پروسهای منفک از اراده سوژهی ضد سرمایهداری محقق میشود و سوژه بهعنوان نتیجهی آن معرفی میشود، از این رو فرض گرفته می شود نمیتوان بدون تکامل سرمایهداری با آن مبارزه کرد. سرمایهداری همان اُدیپیست که بدون آن نمیتوان از میل سوژه سخن گفت. سرمایه اینجا واسطه ورود سوژه برای نفیِ خود است، اراده به سوی ابژهای که با نفی آن میتوان به رهایی رسید.»
اول: حداقل نزد مارکس این فرض گرفته نشده که بدون تکاملِ سرمایه نمیتوان با آن مبارزه کرد: « کمونیستها همه جا از هر جنبش انقلابى بر ضد نظام اجتماعى و سیاسى موجود، پشتیبانى میکنند. کمونیستها در تمام جنبشها مسأله مربوط به مالکیت را، بدون وابستگى به اینکه شکلى کم یا بیش رشد یافته بخود گرفته باشد، بهعنوان مسأله اساسى جنبش تلقى میکنند.») مانیفست(
دوم: شرایط عینی هم در پروسهای منفک از اراده سوژه محقق نمیشود: « جامعه نوین بورژوازى […] شبیه جادوگرى است که از عهده اداره و رام کردن آن نیروهایی که با افسون خود احضار نموده است بر نمیآید. حال دیگر چند ده سالی است که تاریخ بورژوازى تنها عبارتست از تاریخ طغیان نیروهاى مولده معاصر بر ضد آن مناسبات مالکیتى که شرط هستى بورژوازى و سلطه اوست».) مانیفست (
در نقد بخش اول مقاله دیدیم که نزد مارکس کار در ارتباط با سرمایه عنصری پیشینی بود و همچنین دیدیم که با استفاده از استعاره خونآشام، سرمایه نه تنها انتزاعی نیست بلکه رابطه سرمایه و کار همزمان رابطه دو سوژه متأثر از هم و تاثیرگذار برهم است. در نقل قول آخر از مارکس هم دوباره با همان زبان استعاره (جادوگر) روبرو هستیم. در ابتدا میدانیم که این فروش کار است که عنصر مقدم بر بورژوازی است. سپس این جامعه نوین بورژوازی که خود هم یک سوژه همچون جادوگری است که نمیتواند اراده نیروهایی را که احضار کرده کنترل کند. ارادهای که چند ده سالی است تاریخ بورژوازی را به تاریخ طغیان نیروهای مولده (کارگران) تبدیل کرده است.
اکنون استفاده از استعاره اُدیپ در متن «امتناع… » برای سرمایه در برابر نیروی کار؛ ناشی از اینهمان گرفتن دیالکتیک نزد فرویدیستها و مارکسیستها از سوی دلوز و گتاری با استناد به نیچه و اسپینوزا است. اگر منظور از اُدیپ فرویدی – عشق فرزند به مادر – این است که فرزند در برابر خود پدر (به مثابه مالک مادر) را مانعی میبیند، آنگاه این سوسیالیسم – لغو مالکیت سرمایهداری – است که اُدیپ نیروی کار است و نه سرمایه. بهعبارت دیگر سوسیالیسم برای نیروی کار همان اُدیپی است که بدون آن نمیتوان از سوژه اُدیپ سخن گفت. سوژه برای رهایی راهی جز نفی خویش ندارد: « هنگامى که پرولتاریا بر ضد بورژوازى بهصورت طبقهاى متحد گردد و از طریق انقلاب بهعنوان طبقه حاکم مناسبات کهن تولید را از طریق اعمال جبر ملغى سازد، آنگاه همراه این مناسبات تولیدى شرایط وجود تضاد طبقاتى و نیز شرایط وجود طبقات بطور کلى را نابود کرده در عین اینکه خود را بهعنوان یک طبقه از بین میبرد.» )مانیفست(
میبینیم که نویسنده هم همچون دلوز ابتدا ادیپ را روی سر میگذارد (کودک [سوژه کار] را مایل به سرمایه یا به نقل از متن میل به فروش کار خودش در نظر میگیرد) و چیزی را که خود روی سر گذاشته را دوباره برعکس و نتیجه گیری کرده است. درصورتی که سوژه-نیروی کار برای دست یافتن به اُدیپ (نابود کردن شرایط وجود تضاد طبقاتی- مانیفست)، راهی ندارد جز فرا رفتن از سرمایه (نفی دوم: مناسبت کهن تولید- مانیفست) تا بتواند از خود فراتر رود (نفی اول: در عین اینکه خود را بهعنوان یک طبقه از بین میبرد– مانیفست) و میان این دو هم ارتباطی قاعدتا دیالکتیکی برقرار است. بههمین دلیل، نفی دوم را قبل از نفی اول نوشتم چون مارکس هم همینگونه نوشته است. مارکس قطعا این توهم را نداشته است که اول سرمایهداری نفی میشود تا کارگر بودن نفی شود. او به صراحت مینویسد: کارگران (کمیت مشخص) وقتی که علیه سرمایه همچون یک طبقه (کیفیت مشخص) متحد شدند است که درعین اینکه خود را بعنوان یک طبقه از بین میبرند )نفی اول(، مناسبات تولیدی کهن و شرایط تضاد طبقاتی و در کل طبقات را از بین خواهند برد (نفی دوم).
« این دیدگاه با وقایع تاریخی از جمله انقلاب اکتبر منافات داشت، دریافتِ سوبژکتیو لنین مبنی بر اینکه ضعیفترین حلقه زنجیره سرمایه را، نه در میزان تکامل عینی آن، بلکه در میزان مبارزات طبقه کارگر میتوان یافت، مضمون تحقق غیردیالکتیکی و ارادهگرایانه انقلاب اکتبر است، اما پارادوکس لنینیسم آن بود که این روند را منوط به وساطتگرایی حزبی برآمده از امر منفی برای وحدت بخشیِ عین و ذهن کرد، در نتیجه انقلاب در گردابی از تناقضات گرفتار آمد». (امتناع…)
تمام آنچه آتونومیسم را از مارکسیسم متفاوت میکند، اسکولاستیسم بر سر فهم دیالکتیک یا سرمایه و سوژه و… نیست، بلکه گرانیگاه تفاوت میان ایندو دیدگاه همانا همین جمله است: « پارادوکس لنینیسم آن بود که این روند را منوط به وساطتگرایی حزبی برآمده از امر منفی برای وحدتبخشیِ عین و ذهن کرد، در نتیجه انقلاب در گردابی از تناقضات گرفتار آمد.» (امتناع…)
آتونومیسم یا همان مارکسیسم ایتالیایی به روایت نویسندهی «امتناع…»، که آنتونیو نگری از نظریه پردازان نسل اول آن است، جنبشی است که در سالهای اولیه رشد و دوران جنینی خود، ریشه در سنت مارکسیستی داشت و در میان جنبشِ نقد به کمونیسمِ اردوگاه و استالینیسم رشد کرد، اما در دوران متأخر از لحاظ نظری و نظریه پردازان آن از جمله خود نگری، ایدههای بنیادین مارکسیسم همچون طبقه کارگر به مثابه تنها طبقه انقلابی را به کناری گذاشت و مارکسیسم برایش تنها تبدیل به روشی جهت نقد سرمایه توسط روشنفکران و «خشمگینان» از سرمایه در طبقه متوسط اروپایی شد و نه نفی سرمایه توسط طبقه کارگر و انقلابیون کمونیست. نیروها و دیگر طبقاتی که سوژه انقلاب نزد مارکس و اصرار وی بر این اصل را که تنها کارگران طبقه انقلابی هستند و رهایی جز با انقلاب آنان متحقق نمیشود را قبول نداشتند، چون خود را نیز درون طبقه انقلابی تعریف میکردند، طبقه خود را به عنوان سوژه انقلابی تعریف کردند.
این طبقه و روشنفکرانش، شکست انقلابهای آلمان- ایتالیا و اسپانیا که در نهایت به فاشیسم و نازیسم دهه ۴۰ ختم شد را بر گردن طبقه کارگر میگذارند و بجای نقدی ایجابی از نقش تاریخیای که طبقه متوسط ایتالیا-آلمان و اسپانیا با تمامی روشنفکرانش در همراهی با لیبرالها و سوسیال دموکراتها و جمهوری خواهان استالینیست ایفا کرد و نقشی که علیه کمونیستهای لوکزامبورگی یا طرفداران گرامشی، در برابر هیولای «دیکتاتوری پرولتاریای» مارکس برای دفاع از «دموکراسی»، داشت، فرافکنی میکنند. اندیشه اینان را از هربرت مارکوزه در «پایان اتوپی» تا آنتونیو نگری در «امپراتوری» میتوان رصد کرد. با اینکه نگری و مارکوزه متعلق به دو نحله فکری متفاوت هستند، اما پساساختارگرایی در فرانکفورتی هایی مثل مارکوزه و آتونومیسم نگری، ریشه در تعین یافتگی بسترهای اندیشگانیِ مشابه دارد.
در متن آمده «امتناع…» است: « تحقق غیردیالکتیکی و اراده گرایانه انقلاب اکتبر و پارادوکس لنینیسم منوط به وساطتگرایی حزبی برآمده از امر منفی برای وحدتبخشیِ عین و ذهن که انقلاب را در گردابی از تناقضات گرفتار کرد ». با استناد به خود لنین، حزب وساطتگرایی هیچ چیز را نمیکند. حزب عینیت یافتگی مادی اراده طبقاتی به انقلاب است )لنین(. به عبارت دیگر، طبقه کارگر :« ما میخواهیم انقلاب کنیم و به چیزی کمتر هم قانع نخواهیم شد » را در حزبش متعین میکند و ایده ذهنیاش در این جمله را با اراده مادی شدهاش که هر آینه همان حزبش است عینیت میبخشد. در نتیجه ناگفته پیداست که انقلاب اکتبر کاملا دیالکتیکی ارادهگرایانه بود. چون دیالکتیک انقلاب در جوامع، بر خلاف انقلاب تابستانی و زمستانی در فصول، امری خودبخودی یا اتفاقی نیست. در جوامع انقلاب نمیشود بلکه انقلاب میکنند؛ پس انقلاب، عملکننده میخواهد و با امر اراده در ارتباطی ناگسستنی و دیالکتیکی قراردارد. به اذعان خود متن «امتناع…»، آتونومیسم از انقلاب اکتبر به دلیل دست بردن در «شدنِ» تاریخ و تغییر آن شاکی است. اما انقلابیون اکتبر «جنایتی» را که آتونومیستها امروز آنها را به آن متهم میکنند، پیشاپیش اعتراف کرده بودند: « انقلاب قابله تاریخ است» و این فقط بلشویکها بودند که سزارین کردن را برای اجازه ندادن به مردن مادر بلد بودند .حزب کارگران ومتحدان کمونیستِ آنها، هیچ چیز را، مثل طبقه و سرمایه، یا طبقه و انقلاب، یا طبقه و طبقه را وساطت نمیکنند.
مبرهن است وقتی انسان، که به مثابه فرد، بغرنجیِ کمتری از مجموعه افراد یک جامعه (بغرنج ترین ارگانیسم متفکر) دارد و برای متحقق کردن امر ذهنی خود به امر عینی (گذر از آرزو به دست یافتن (نیازمند برنامهریزی و سازماندهی و نظمپذیری و فاکتورهایی دیگر است، تصور اینکه طبقه ای از از یک اجتماع که به مراتب بغرنجتر از فرد است، بتواند بدون آن فاکتورها – که حزب شکل اجتماعی- سیاسی و مادیت یافته آن فاکتورها است – امر ذهنی (میل به انقلاب) را به امر عینی (انقلابی که میکند) تبدیل کند، هر آینه تفاوتی با این تصور ندارد که مسیح روزی بالاخره خواهد آمد.
پس تصور واسطه بودن حزب میان طبقه یا طبقات از آنجا ناشی است که اولا حزب را چیزی فرا و خارج از خود طبقه تعریف کنیم و ثانیا حزب را نه عینیت یافتگی آن ابزاری که طبقه برای رسیدن به هدف آنرا میسازد، بلکه عامل انقلاب بدانیم و پیشاپیش لنینیستها را متهم کنیم به اینکه از نظر آنها این حزب است که انقلاب میکند و نه طبقه و با چنین پرسپکتیوی که اینجا از آن دفاع میکنم؛ مبرهن و واضح است که حزب قائدتن میانجی یا واسطه یک چیز است که آن چیز هر آینه انقلاب طبقه کارگر است. در غیر این صورت که همچون ایران ۵۷ در همه جا انقلاب شده و خواهد شد؛ اما تفاوت بنیادین ۱۳۵۷ در ایران و ۱۹۱۷ – ۱۹۲۴ در روسیه نبود یک امر بنیادین در ۱۳۵۷ است و آنهم نبود حزب بلشویکی است که هیچ توهمی به هیچ جناح از سرمایه نداشته باشد.
« در یک کلام نحوه رویارویی طبقه کارگر با بورژوازی در تحلیل نهایی از نوع نظامی است. ابزار پرولتاریا در این نبرد حزبی است که منافع طبقاتی پرولتاریا را بیان میکند؛ اکثر توده های زحمتکش را در پشت خود دارد و در لحظه مناسب که رژیم حاکم دچار بحران است برای کسب قدرت سیاسی توسط توده ها وارد صحنه میشود. بحران که در عین حال محصول تضادهای درونی نظام اجتماعی است؛ خود پیامد انباشت تدریجی قدرت نزد طبقه کارگر هم میباشد» (تئوری انتقادی : بررسی…، ص (۳۵
به ادامه متن باز گردیم : « پیامدهای استنتاج سیاسی آتونومیستها: ۱ – سرمایه همواره به عنوان یک کلیت، ناتمام است. […] از لنز مبارزاتی به معنی وجود نیروی امتناعگر است که با امر منفی هگلی که برسازنده سوژه است، متفاوت است.
۲ – لایههای مختلف نیروهای کار بهعنوان بازنمایی منطقی جایگاه مرکزی کارگر صنعتی ظاهر نمیشوند […]. در نتیجه آتونومیستها مبارزه با هرگونه مرکزگرایی در عرصه عملی را به مبارزه با هرگونه مرکزگرایی در نظریه که سیاسی و هنجارین است، پیوند میدهند و آن دو را از یکدیگر جدا نمیدانند.
۳ –پیش شرط های تولید سرمایه از توضیح و تبیینِ خودِ سرمایه اهمیت بیشتری دارند[…] نارضایتیِ کارگر نه بهعنوان نوعی فقدان که حاصل ضروری پروسه خود گستری اش است، بلکه بهعنوان کنشی میل ورز و حاضر معرفی میشود». (امتناع…)
با استناد به آنچه تا اینجا گفته شد، نکته ۱ تکرار واضحات مارکسیستی است؛ این واضحات، اول در آتونومیسم روی سر گذاشته میشوند، تا سپس توسط خودشان روی پا قرار داده شوند که هر آینه همان از همه چیز گفتن جهت هیچ چیز نگفتن است. با استناد به اینکه « تمام تاریخ جوامع، تاریخ مبارزه طبقاتی است»، کاملا مبرهن است که نزد مارکس نه تنها سرمایه بلکه ساختارهای ما قبل سرمایهداری هم همیشه کلیتهایی ناتمام بودند. زیرا کدام مبارزهای را میتوان کلیتی کامل تلقی کرد؟ در بخش دیالکتیک دیدیم که کامل و مطلق اصلا نزد مارکس جایی ندارد. بدیهی است که نیروی امتناعگر آتونومیستها یا همان نیروی آنتاگونیست برای مارکسیستها نه تنها همیشه وجود داشته، بلکه اصلا این آنتاگونیسمِ میان طبقات همان دلیل مبارزه در تمامی تاریخ جوامع است.
اما درباره نکته ۲: بخشهای طبقه کارگر برای مارکسیستها بیاهمیت نیستند، بلکه اساس مسئله اینجاست که این کارگر صنعتی، کارگری که موتور صنعت و تکنولوژی سرمایهدارانه با دستهای او میچرخد است که میتواند ضربه کشنده را به سیستم بزند. این امری بدیهی است که برای مثال امتناع کارگران از کار و جلوگیری کردن آنها از جایگزین کردنشان با کارگران دیگر در شرکت نوتروپ یا مارتین لاکهید و دیگر کمپانیهای نظامی است که میتواند موتور امپریالیسم نظامی آمریکا را خاموش کند. در غیر اینصورت تا زمانی که سیستم میتواند خود را از لحاظ تامین ابزار سرکوب، بازتولید کند نه یک جنبش ضد وال استریت بلکه دهها جنبش ضد وال استریت نمیتوانند کاری از پیش ببرند. در انقلاب روسیه ۱۹۱۷ هم اگر که کارگران صنایع استراتژیک همچون فولاد و نفت یا صنایع نظامی در پیوند و همبستگی با سربازان و ملوانان شوراهای حامی بلشویکها به انقلاب نمیپیوستند تا سبب از همگسیختگی تامین مالی و نظامی رژیم تزار شوند، انقلابی اتفاق نمیافتاد.
به عبارت دیگر، مارکسیستها به تمام بخشهای طبقه کارگر اولویتی یکسان میدهند و برایشان مسلم است که « سوژههای ضد سرمایهداری بسیار متکثر هستند». فقط با این تفاوت که مارکسیستها با واژهها و مفاهیم لاس نمیزنند و دقیقا به دلیل باورعلمی و عملی به این تکثر است که میدانند راهی جز چینشهای متفاوت در سنگربندی نبرد طبقاتی در برابر سرمایه نداریم و این چینشهای متفاوت نیز بهدلیل اهمیتِ یکی و بیاهمیتیِ دیگری نیست. مسئله فقط اینجاست که دگمههای خاموشکردنِ سیستم، زیر دست بخش خاصی از طبقه کارگر است که آنهم تقصیر خود طبقه نیست؛ این تقسیم کار سرمایه است که خود بیل را به دست بخش خاصی از گورکنان خود داده است. با چنین رویکرد استراتژیکی است که این امر بدیهی نزد مارکسیستها نیازی به تکرار ندارد که پیروزی در هر شکلی از نبردهای اجتماعی همانند نبرد در میدان جنگ احتیاج به خاکریزساز، تدارکات پشت جبهه خودی، مدافع از خط خودی، خط شکن ضد جبهه دشمن، نیروی تهاجم اولیه، نیروی اشغالکننده ثانوی و نیروی تمامکننده نبرد را دارد و این عوامل اجزای الفبای دافوس در جنگ طبقاتی است و اتفاقا میان این نیروها یک هارمونی برابر وجود دارد که این هارمونی است که سبب پیروزی میشود.
بنابراین این « پیوند زدن مبارزه با هرگونه مرکزگرایی در عرصه عملی به مبارزه با هرگونه مرکزگرایی در جدا نبودن از نظریه که سیاسی و هنجارین است» (امتناع…) که نقد آتونومیستها به «مرکزگرایی» مارکسیستها است، در اصل همان کجفهمی از چیستیِ مفاهیمی همچون مرکز و تقسیم وظایف از منظر مارکسیستهاست. برای مثال نمیتوان از بوکسور بخواهیم بهجای اینکه انگشتهایش را در مرکز دستش جمع کند و با بزرگترین انگشت آنها را در بر بگیرد تا ضرباتی نابود کننده به حریف بزند، برای „مبارزه با مرکزگرایی“ بین انگشتهایش، بهجای مشت کردن آنها (تقسیم وظایف در طبقه) برای « جدا نکردن عرصه عمل با عرصه نظر که هم سیاسی و هنجارین است » (امتناع…)، هر بار یکی از انگشتهایش را در چشم حریف فرو کند تا انضمام چرایی مرکز شدن مشت[۶] را با انتزاع „برابر گرایانه آتوپیستی“ که همه انگشتها مرکز هستند جایگزین کند.
مارکسیسم، نظریهی مکتوب کردن ایکاش ها نیست. مارکسیسم استراتژیها و تاکتیکهایی به همانگونه است که یک لشکر جهت پیروزی در جنگ چارهای جز تقسیم وظایف میان نیروی زمینی و هوایی و دریایی و پیاده و سواره و توپخانه و تدارکات و امداد و نجات و غیره ندارد و این تقسیم وظایف به معنی مرکز بودن یکی بهجای دیگری نیست. این توهمی بیش نیست که بتوان در برابر دشمنی سازماندهیشده، تقسیم وظایفشده و… با لشکری خودآیین -آتونوم و هر کس هر قدر بلد است و هر جا که شد هر کاری که میتواند بکند، پیروز شد!
از دید نگری: « رابطهی نیروهاست که پروسه تولید سرمایه و استثمار و استخراج ارزش اضافی را تعیین میکند و نه بالعکس ». (امتناع…) اما کاملا برعکس : پروسه تولید سرمایه و استثمار (بهره کشی) و استخراج ارزش اضافی است که رابطه نیروها (سرمایه و کار) را تعیین میکند. سؤال مشخص اینجاست که مگر غیر از این است که پروسه تولید سرمایه و استثمار نیروی کار همان رابطه نیروها (سرمایه و کار) با یکدیگر هستند. مگر استثمار چیز دیگری غیر از رابطه میان نیروها )استثمارکننده و استثمارشونده( است؟ همچنین مگر پروسه استخراج ارزش اضافی غیر از رابطه استثمار مضاعف سرمایه از کار است؟ رابطهای که نیروی کار در آن، هم از منظر زمانش هم جسمش و هم مزدش با نیروی سرمایه در بالاترین حد از تضاد قرار میگیرد.
« در این خوانش )آتونومیسم (شیوهها و تکنیکهای به انقیاد درآوردنِ میل سوژه برای فروش نیروی کار، اولویت مضاعفی پیدا میکنند. از این رو مساله تحلیل خودگستریِ سرمایه بهعنوان نیرویی ارزشافزا و مسائلی مانند کار اضافی/ کار لازم و کار مجرد/ کار مشخص، اساس نظام سرمایهداری را تشکیل نمیدهند، بلکه بهرهکشی، معنای سیاسی آشکاری بنام استحاله زمان در زمان کار است. سرمایهداری نوعی انقیاد و رژیم میل در “کار“ است». (امتناع…)
آتونومیسم میگوید «سرمایهداری تمایل کار به استثمار شدن است».البته از کلمه استثمار به شکلی تعمدی در متن استفاده نمیشود و من هم به شکل تعمدی از این واژه به کرات استفاده کرده ام. این دیدگاه به صراحت تئوریزه میکند که اساس سرمایه را پروسه انباشت در کار لازم / کار اضافی و کار مجرد/ کار مشخص تشکیل نمیدهد! تقصیر سرمایه نیست که ما استثمار میشویم، این تقصیر ماست که میل به استثمارشدن داریم .!به زبانی دیگر کارگر همان معتادی است که اعتیاد به استثمارشدن دارد و میبایست اول به بیماری خود (میل به کار) اعتراف کند تا بتواند از عامل اعتیاد (کار) امتناع کند. اینگونه است که ارتجاع تمام قد وسط متن قد علم میکند. باید از نویسنده پرسید: آیا بهتر نیست که میل به غذا و پوشاک و مسکن و بهداشت و درمان و آموزش و غیره را ترک کنیم تا رژیمِ انقیادِ میل به کار را سرنگون کنیم؟ یا اصلا بهتر نیست جهت سرنگونی سرمایه داری دست به یک خودکشی طبقاتی بزنیم چون به فرض اینکه همه سوژههای مایل (معتاد) به کار توانستیم میل (اعتیاد) به کار را ترک کنیم و از انقیاد به آن رها شویم، ولی با اعتیاد بچههایمان به غذا و پوشاک و مسکن و… چهکار کنیم؟
« آتونومیستها با استفاده از هر نوع میانجیگری که از طریقِ آن بهعنوان یک هویت مبتنی بر کار معرفی شوند، مخالف هستند. بزرگترین این میانجیگرهایِ سیاسی، پارلمان، حزب و اتحادیهها هستند. اینها نهادهایی هستند که معتقدند با استفاده و تحقق عینیِ آنها میشود آنها را نفی کرد! حزب از جمله حزب لنینی، برآمدی از همین دیدگاه است. اینجا نیز میل امتناعگر در آغاز حاضر نیست، بلکه در نتیجه قرار است تحقق یابد. از این رو قرائت هگلی و لنینیستی از مارکسیسم نوع دیگری از قرائت پوزیتیویستی و عامیانهی مارکسیستی در بینالملل دوم است که بهجای “طبیعت“ که همواره خارج از “شدن“ باقی میماند و سوژه صرفا بهعنوان واکنشی در پیامد روند تکاملی آن ظاهر میگشت، اینجا نیز کار بهعنوان روح تاریخ همان نقش و رسالتِ ویژه را ایفا میکند. به نظر میرسد خطی مستقیم از دنیای مُثُل افلاطون تا اوج متافیزیک مدرن در ایدهآلیسم آلمانی وجود دارد. اکنون دیگر میتوان پی برد که چرا در حالیکه شعار مارکسیسم ارتدوکس، رهاییِ کار است، شعار آتونومیستها رهایی از کار میشود.» (امتناع…)
مارکس دربارهی جامعهی کمونیستی مینویسد: « تصمیم میگیرم که صبح به شکار بروم، بعدازظهر ماهیگیری کنم، عصر گله را به چرا ببرم و پس از شام به نقادی بپردازم؛ بدون اینکه تبدیل به یک شکارچی، ماهیگیر، گاوچران یا منتقد شوم.» آیا این همان رهایی از کار نیست؟ به عبارت دیگر کار به مثابه ابژهای است که انجامش به تصمیم سوژه مربوط است و نه به نیازِ سوژه. دو راهی اصلیای هم که مسیر آتونومیسم را از مارکسیسم جدا میکند، اینهمان کردنِ تحزب و حزب با وساطتگری نزد آنهاست. مخالفت آتونومیستها با آن میانجیای است که آنرا «حزب یا سازماندهی حزبی» مینامند؛ وگرنه آتونومیستها اتفاقا با میانجیگری بین واژهها و چیزها با استناد به فوکو مشکلی ندارند. به عبارت دیگر «مخالفت آتونومیستها با میانجی» به این اصل باز میگردد که درباره کدام «میانجی» صحبت میکنیم و اگر این میانجی با استناد به فوکو: اپیستمهی «هویت» کارگر «مبتنی بر کار» باشد، آنگاه آتونومیستها با آن کوچکترین مخالفتی ندارند!
« قرائت لنین از مارکسیسم قرائت پوزیتیویستی است که بهجای “طبیعت “که همواره خارج از“ شدن“ باقی میماند و سوژه صرفا بهعنوان واکنشی در پیامد روند تکاملی آن ظاهر میگشت اینجا نیز کار بهعنوان روح تاریخ همان نقش و رسالتِ ویژه را ایفا میکند». (امتناع…)
در اینجا می بینیم که متن نمیتواند این گرانیگاه اصلی اختلاف را مطرح نکند و قرائت پوزیتیویستی از «طبیعت» نزد لنین هم چیزی جز همان دیالکتیک طبیعی در انقلاب تابستانی و زمستانی نزد اتونومیست ها نیست.! زیرا سازماندهی کردن و سازمان یافتن طبقاتی نزد خود آیین ها)آتونومیست ها( همان سیبی است که طبقه نباید آنرا بخورد. اختلاف آتونومیستها با لنینیسم در این سؤال است که: چرا انقلاب کردید؟ زیرا انقلاب چیزی است که میشود! باقی ماجرا هم فقط، دوختن لنین به انترناسیونال۲ درحالی است که دقیقا اختلاف لنین با کائوتسکی و برنشتاین بر سر همین «شدن» (خودبهخودی) و دست زدن (آگاهانه) به انقلاب بود. با این وجود در این شکی نیست که جامعه بورژوایی[۷] (مدنی) باید جامعه «آشتی یافته»ای باشد که جهت پایدار نگاه داشتن این آشتی (ادامه استثمار)، به پارلمان، اتحادیهها و احزاب که چیزی جز وساطت کنندههای میان طبقات نیستند نیاز حیاتی دارد. اما مسئله اینجاست اگر حزبی که توسط کارگران، کمونیستها و انقلابیونی که میخواهند و اراده کردهاند این نظم (تدوام آشتی جهت تحمل تضاد) را بر هم بزنند و نظم خودشان که همان الغای تضاد و عدم نیاز به میانجیگری است را جایگزین کنند و این حزب و این تحزب را با هر حزب دیگری در جامعه یکی و همسان انگاشتن، هر آینه چیزی جز تلاش برای خلع سلاح کردن طبقهی تحت ستم از اصلی ترین اسلحه خود در این نبرد میان طبقات آنتاگونیست نیست.
.۳علیه کار بهعنوان پراکسیسِ ارزش مصرف
این بخش به صورت کامل با استناد به همان تز مشعشع تمایل کارگران به استثمار شدن در بخش قبلی تنظیم شده است و ارتجاع ضد طبقه کارگر را خط به خط فرموله میکند و با استناد به نگری نتیجه میگیرد که: « آنهایی که ادعا میکنند تاریخ نمیتواند چنین ساده به مبارزه طبقاتی فروکاسته شود، دوام پایدار و همیشگی قسمی “ارزش مصرف“ را فرض میگیرند و این مفهوم را به عنوان ارزش توانِ نیروی کار یا بهعنوان ارزشِ طبیعت و شرایط پیرامون کار انسانی توصیف میکنند. این فرض نه تنها در مقام شرحی از پیشرفت سرمایه به شدت نابسنده است، بلکه همچنین بهعنوان توصیفی از شکل کنونی کاپیتالیسم، اساساً اشتباه است» (امتناع…)
چرا؟ چون شکل کنونی کاپیتالیسم چیزی جز اعتیاد طبقه استثمار شونده به استثمار شدن نیست ! و: « نیروی امتناع گر بهعنوان ارزش مصرفی که در شکل فروش نیروی کار برای سرمایهدارظاهر میشود، و از خلالِ آن بنیان مبارزه طبقاتی شکل میگیرد و یا بهمثابه فقدان و محرومیت از نیازی ذاتی بهعنوان محرک میل، مطرح نیست. » (امتناع…)
یعنی اینکه : نیازی ذاتی که محرک) شهوت و هوس (میل) اعتیاد (به فروش نیروی کار(استثمار شدن) در بنیان طبقاتی مان است که از خلال شکل) مبارزه( نیروی امتناع گر به عنوان ارزش مصرف در فروش نیروی کار-مان به سرمایه دار ظاهر میشود!
و در ادامه : « نیروی امتناعگر ارزش مصرف را با ضدیت با کار بهعنوان یک پراکسیس میسازد. » یا به زبانی دیگر : معتادی که چند سال از پاکی اش نسبت به غذا و پوشاک و مسکن و…گذشت و نیروی امتناع گر شد، با ضدیت با کار (چون مرتاض ها قطعن که لزومی به کار کردن ندارند) در پراکسیس (مرتاض گری) ارزش مصرف (یک تیکه پوست که به خودمان ببندیم و یک تیکه حصیر که رویش بخوابیم و یک تیکه نان که بخوریم همه جا پیدا میشود) میسازد !
و باز در ادامه نگری را شاهد میگیرد که : « حالا به نقطهای میرسیم که ایده نوعی پراکسیسِ ارزش مصرف دوباره سر بر میآورد، این ارزش مصرف دیگر بیرون نیست، بلکه درون تاریخ و محصول مبارزات است، ارزش مصرف دیگر نه نوعی یادآوری طبیعت یا بازتاب یک خاستگاه مفروض است و نه یک لمحه در زمان یا نوعی رخداد ادراک، بلکه یک تجلی، یک زبان و یک رفتار است. »
یعنی اینکه : ارزش مصرف یک تجلی، زبان و یک رفتار است که درون تاریخ و محصول مبارزات است! بهزبانی دیگر از آنجایی که میل به استثمار داشتیم و با این اعتیاد، به مثابه نیروی کار چیزهایی تولید میکنیم که ارزش مصرف دارند که این چیزها همان تاریخ و محصول مبارزاتمان نیز است! پس پروسه اعتیاد و ترک آن همان تاریخ مبارزتمان نیز میباشد!
پاراگراف دوم این بخش با هیجانات رادیکال دونکیشوتی آتونومیستی آغاز میشود و به جمله آخر این بخش میرسد که : « اشغال و بهچنگآوردن، نقطه مقابلِ مطالبه و تقاضای رسمیت تحت نامِ قرارداد، قانون و میانجیگریست. نیروییکه بحرانِ دستگاههای بازنمایی (دولت، احزاب، سندیکاها و پارلمان و قراردادهای اجتماعی) را به عنوانِ ارکان نیروهای سازماندهی سرمایهداری نمایان ساخته است. فقدان امیال، همواره نیازمندِ میانجی، بازنمایی و نخبهگرایی در پروسهای دیالکتیکیست که دیگر عمل نمیکند یا بهشدت تضعیف شده است. »
اول اینکه اصلن معلوم نیست که بدون عامل سازمانده (حزب) و اصل سازماندهی (تحزب) که در بخش های قبلی نیز با یکی انگاری حزب کارگری و تحزب کارگران با احزاب و سندیکا و… بورژوازی که اینجا هم به همان شیوه منتقد آن است؛ این اشغال و به چنگ آوردن چگونه قرار است که متحقق و عملی شود؟ یحتمل همان روح القدس انقلابی شدن است که بر شانه های طبقه خواهد نشست و آنها را به نام پدر (احتمالا فوکو) و پسر (احتمالا دلوز) تعمید خواهد داد.
دوم هم این « بازنمایی نخبه گرایی در پروسه ای دیالکتیکی که دیگر عمل نمیکند » آیا غیر از این است که به میانجی پیامبر بی معجزه ای همچون آنتونیو نگری به طبقه کارگر بگوییم که : فقدان میل به امتناع از اعتیاد به استثمار شدن{۱} در درون شما است که سرمایه داری را آتونومیستی سرنگون نکرده ایم {۲} و همانا نجات از آن توبه کنندگان است{۳} اگر ایمان بیاورید {۴}!
. ۴اقلیت و اکثریت
« وامگیری نظری آتونومیستها از دلوز و گتاری در مورد امتناع به تعریف اقلیت و اکثریت در دیدگاه آنها بسط یافته است » (امتناع…)
خب تا اینجا فهمیده ایم که «امتناع» همان ترک اعتیاد است. حالا ببینیم که این «امتناع گر» ها کدام اقلیت را تشکیل میدهند :«اقلیت در تعریف دلوز، نه مقیاسی کمّی،که کیفیست. اقلیت نه بر اساس جایگاه که بر اساس ارادهها مشخص میشود، اقلیت، طردشدگانی هستند که خواستار آن نیستند که مورد پذیرش قانونی و طرف مذاکره قرار بگیرند». (امتناع…)
طردشدگانی هم که خواستار پذیرش قانونی نیستند « دیوانگانی که میشل فوکو توصیف میکند تا زمانیکه در قالب هویتِ دیوانه، چهرهمند نشده تا به واسطهی طردشدگیشان ادغام شوند، نیروهای امتناعگر هستند. […] اما در چهارچوبی گستردهتر اقلیت میبایست از رهگذر معیارهای اکثریت عبور کند تا خود را بیان کند. این همان چیزیست که دلوز “اقلیتِ اکثریت“ مینامد. » هستند (امتناع…)
خب؛ آنتی تز مورد تایید جناب دلوز که منتقد این اقلیتِ اکثریت است هر آینه همان اقلیتی طرد شده است که خواستار پذیرش قانونی نبود و خود را به اکثریت طرد شده که خواستار پذیرش قانونی نیست تبدیل کرده است. اما اگر از دلوز بپرسیم که یک قدم از مکتوب کردن آرزوهایت فراتر برو و بگو چگونه و چطور این پروسه متحقق میشود، چیزی جز سکوت نصیبمان نمیشود. چون زمانی که آتونومیسم (خود آیینی) با سازمان پذیری و سازماندهی به دلیل نقد بشدت سطحی « ضد اتوریته » اش مخالف است، چگونگی متحقق شدن آرزوهایش نیز هرآینه چیزی جز امکان حلول روح القدس سازمانیابی خود آیینی در کالبد سوژه های مد نظرش نیست. البته از این نکته نیز عبور میکنم که سؤال سوژه های مد نظر آتونومیسم کدام طبقه یا چه کسانی هستند، خود سؤال بغرنجی است که در این متن نمیگنجد. زیرا وقتی عمیق شویم، به چیزی جز نفیِ سوژگیِ سوژه ی انقلابی (طبقه کارگر یا همان طبقه ای که امتناع کردن از میل به کار را برایش نسخه می پیچند) نیست. زیرا سوژه انقلابی میبایست که دفرمه و سر و ته شود تا « امتناع گران با اراده ی » طبقه متوسط شهری نیز که زیستی « شرارت بار را با آگاهی » از جیبشان انتخاب کرده اند، با عامل نفی کننده یا همان سوژه انقلابی جایگزین شوند.
فقط کوتاه این را تشریح کنم که آتونومیسم در پراکسیس یا همان اقلیت های « بااراده » ای که طرد شدگی را انتخاب کرده اند چیزی نیست مگر طبقه متوسطی که از خانواده های دکتر،مهندس، استاد دانشگاه و… هستند؛ که در آتونوم زنتروم ها یا پارکینگ های خودروهای کاروان یک زندگی کولکتیو خود طرد کرده ارادی را انتخاب کرده اند. که البته این اراده به طرد شدن یا Fuck the systemبقول خودشون و کنار جاده ها ایستادن و بالا گرفتن شصت خود و در طول سفر در چادر و کیسه خواب خوابیدن و از کانتین دور ریختنی ها (به فروش نرسیده ها) ی فروشگاه ها خوراک تهیه کردن و باقی این اداها، اتفاقن که عدم انقیاد آنها به میل به کار نیست. برعکس عدم انقیاد آنها به نیاز به کار است؛ چون دغدغه آن را ندارند که اگر کنار جاده ماشین پیدا نشد و اگر کانتین فروشگاه خالی از مواد غذایی بود آن وقت چه کنند.
. ۵سخن پایانی
« استراتژیِ امتناع از قلمرو تولید تا مصرف بسط پیدا میکند. امتناع، مستلزم زیستی خطرناک است، همین زیستِ شرارتبار، سازنده و آفرینشگر است. امر نو و ایجابی، همواره خطرناک است و زیستن در موقعیت اقلیت و طردشدگی را میطلبد. به این دلیل ساخت مجامع و شوراهای خودگردان و اشغال محلات، شرط لازم هر کنشِ ایجابی قلمداد میشود ». (امتناع…)
البته به تمام این چنین ویترین چینی رادیکالی در طول تمام نقدمان پاسخ داده ایم و آن زیست « شرارت بار و آفرینش گر» تا چه اندازه در محتوا برعکس و پوچ هستند دیگر نیازی به توضیح بیشتر نیست. و چون این کاملا مشخص است که باید با جانبداری به هر متنی نزدیک شد، چون کمونیست ها «پشت هر حرفی به دنبال این میگردند که بدنبال تامین منافع کدام طبقه است.» )لنین (ادر نتیجه این سؤال را طرح میکنیم که « ساخت مجامع و شوراهای خودگردان و اشغال محلات، شرط لازم هر کنشِ ایجابی قلمداد میشود» این اشغال ها و خود گردانی ها و کنش های ایجابی به مثابه ذهنیت های رادیکال روی کاغذ، عینیت های رادیکال آن در واقعیت چگونه است؟کدام طبقه شوراهای خود گردان تشکیل دهد و محلات را اشغال کند؟ آیا محلات معتادان (کارگران) را آتونومیست ها اشغال کنند یا محلات طبقه بورژوازی را بورژواها خودشان اشغال کنند یا کارگران اشغال کنند؟ یا آتونومیست ها به همراه معتادان سابق (کارگران از میل به استثمار ترک کرده) که روح القدس سازمانیابی در آنها حلول کرده است اشغال خواهند کرد؟ آیا شوراهای طبقه بورژوازی ( طبقه ای که اعتیاد به استثمار شدن ندارند بلکه اعتیاد به استثمار کردن دارند) هم در این بازی با کلمات رادیکالی همچون “خود گردان”و” کنش ایجابی”؛ به صرف “شورا” تشکیل دادن میبایست از سوی طبقه ما و نیروهای انقلابی ضد آن طبقه به رسمیت شناخته شوند؟ آیا طبقه کارگر و انقلابیون کمونیست همچون آتونومیست ها میبایست در قید و بند شکل های رادیکال (شورا)باشند یا دغدغه آنها محتوای آن شکلها است؟ از شورای کدام طبقه علیه کدام طبقه دفاع میکنید؟
تفاوت “پارادوکسیکال” بلشویک های “اراده گرا” که در “دیالکتیک تاریخ” مداخله کردند این بود که با صراحت میگفتند شوراهای کارگران و دهقانان و سربازان زمانی که “همه قدرت به دست شورا ها” را عمده میکردند. برخلاف آتونومیست هایی که وقتی همین تز را بلغور میکنند اصلن معلوم نیست که همه کدام قدرت را به کدام شوراها مد نظر دارند. و این انحراف هر آینه چیزی جز رادیکالیسم علیه رادیکالیسم و از همه چیز گفتن برای هیچ چیز نگفتن نیست.
در پایان نیز هرگونه مخالفت با متحزب شدن طبقه کارگر نیز چیزی جز تلاش برای خلع سلاح کردن طبقه کارگر از اصلی ترین سلاح خود در برابر سرمایه داری نمیتواند باشد. تلاشی که چیزی جز بازی با کلماتی رادیکال همچون شورا و خود گردانی و اشغال، بدون مشخص کردن توسط کدام طبقه و کدام سوژه ها نیست.
آرش دوست حسین
–[۱]«تنها میتواند»، همان دیالکتیک زندهای است که نزد مارکس، غیر جزمی و غیر مکانیکی است. چون این جملهبندی دیالکتیکی نفی خود را نیز درون خود دارد. یعنی ۱- این امکان که نتواند و شکست بخورد نیز در نظر گرفته شده و ۲ – امکان ساختن دنیای جدید در همین دنیا و نه دنیای دیگری و روی خرابههای دنیای قدیم (که امکانِ نتوانستن در خراب کردنش مد نظر است) وجود دارد که خود نشان از این دارد که این امکان خود میتواند از دست برود.
[۲] – یک اپیستمه یعنی شناخت یا صورتبندی دانایی که در هر یک از ادوار تاریخی ترکیب خاصی از دانش اجتماعی را ایجاد میکند. فوکو „:نظم اشیا“ .
–[۳]ترتیببندی سوالات در اینجا فقط به دلیل نوعِ ترتیببندیِ آن در متن است.
–[۴]دست نوشتههای پاریس – ۱۸۴۸.
– [۶] „اتریش مثال به ویژه روشن و غم انگیزی از این حالت ناتمام و ناقص مناسبات سیاسی در دوران انقلاب بود […] کارگران همواره در تمام لحظات حساس به “آقایانی که با مغزشان کار می کردند” پیشنهاد یاوری “آنهائی که با دستشان کار میکردند” را میدادند. دانشجویان زمانی کارگران را به نبرد فرا میخواندند و زمان دیگر خود مسیر آن ها را از حومه ها به شهر مسدود میساختند. گاهی با استفاده از نفوذ سیاسی و باتکاء سلاح لژیون آکادمیک، کارگران را از طرح خواستهای مستقل خود بر حذر میداشتند…]] بدین منوال در ۲۶ مه هنگامی که تمام کارگران وین به فراخوانی دانشجویان به پا خواستند تا از خلع سلاح دانشجویان (لژیون آکادمیک) جلوگیری کنند، هنگامی که تمام مردم پایتخت،که تمامی شهر را با سنگر پوشانیده بودند، قدرت فوق العاده ای از خود نشان دادند و وین را به تصاحب در آوردند،هنگامی که تمامی اتریش برای یاری به وینِ مسلح بسیج میشد،هنگامی که سلطنت در حال گریز هرگونه اهمیتی را از دست داده بود، هنگامی که تحت فشار توده ها آخرین نفرات قشون پایتخت را تخلیه کرده بودند، هنگامی که حکومت اتریش بدون آن که جانشینی تعیین کند استعفاء داد- هیچ نیروی سیاسی که خواستار در دست گرفتن زمام قدرت باشد یافت نمیشد […] “ تروتسکی – نتایج و چشم اندازها
–[۷]در انگلیسی و دیگر زبانها «جامعه مدنی» ترجمه شده است. مشخصاً اما در آلمانی معنی بورژوایی (شهروندی) میدهد و دقیقاً به همین دلیل مارکس در تزهای فوئرباخ میگوید :
» Der Standpunkt des alten Materialismus ist die bürgerliche Gesellschaft; der Standpunkt des neuen die menschliche Gesellschaft, oder die gesellschaftliche Menschheit. «
« دیدگاه ماتریالیسم کهن، جامعهی شهروندی است. دیدگاه ماتریالیسم نو، جامعهی بشری یا بشریت اجتماعی است ».