روش های دستیابی به دمکراسی در ایران (قسمت سوم)

پژوهشی از کورش عرفانی

korosherfani@yahoo.com

در قسمت نخست این نوشتار گفتیم که هدف از این پژوهش بررسی امکان های استقرار دمکراسی در ایران است.[۱] برای این منظور در ابتدا باید آخرین نظریات مربوط به دمکراسی سازی در کشورهای استبداد زده را بررسی کنیم. به همین دلیل نیز کار را با ترجمه مقاله ای در باره دیدگاه های دو اندیشمند جهان سرمایه داری غرب در این باره آغاز کردیم.  در قسمت دوم بخش دیگری از ترجمه را ارائه دادیم.[۲] در پایین بخش آخراین ترجمه را می بینیم.

 

چگونه توسعه به دمکراسی راه می یابد

آنچه درباره ی نوین سازی می دانیم

رونالد اینگلهارت و کریستین ولزل

ترجمه: کورش عرفانی

 

توسعه  و دمکراسی

 

پنجاه سال پیش یک جامعه شناس به نام سیمور مارتن لیپست[۳] این موضوع را برجسته ساخت که کشورهای ثروتمند شانس بیشتری  برای دستیابی به دمکراسی دارند تا کشورهای فقیر. هرچند که این ادعا در طول سال های بسیار مورد انتقاد قرار گرفت اما در طول زمان از آزمایش های مکرر جان سالم به در برد. سمت گیری علت و معلولی رابطه ی میان این دو نیز مورد پرسش قرار گرفت: آیا کشورهای ثروتمند شانس بیشتری برای دستیابی به دمکراسی دارند زیرا دمکراسی کشورها را ثروتمند تر می کند و یا این توسعه است که به دمکراسی ره می برد؟ امروزه این روشن است که به طور عمده، رابطه ی علت و معلولی به این صورت شکل می گیرد که توسعه ی اقتصادی به دمکراتیزه شدن ختم می شود. در ابتدای دوره ی صنعتی شدن،  دولت های خودکامه نیز توانایی این را داشتند که به همان اندازه ی کشورهای دمکراتیک به در جه های بالایی از رشد برسند. اما در ورای یک سطح از توسعه ی اقتصادی، دمکراسی امکان بیشتری برای  ظهور و دوام آوردن دارد. به همین دلیل، در میان کشورهای زیادی که از دهه ی  ۱۹۹۰ به این سو دمکراتیک شدند اغلب آنها دارای سطح متوسط درآمدی بودند: تقریبا تمامی آنها که سطح درآمدیشان بالا بود همان موقع هم دمکراتیک بودند و چند کشور دارای سطح درآمد پایین در مرحله ی گذار قرار داشتند. علاوه بر آن، در میان کشورهایی که بین سال های ۱۹۷۰ تا ۱۹۹۰ دمکراتیک شدند دمکراسی در هر کشوری که درآمدش درسطح اقتصادی امروز آرژانتین یا بالاتر بود دوام آورد، در میان کشورهایی که به هنگام دوره ی گذار درآمدشان زیر این سطح بود دمکراسی به طور متوسط یک امید زندگی تنها هشت ساله داشته است.

رابطه ی قوی میان توسعه و دمکراسی بیانگر این واقعیت است که توسعه ی اقتصادی به دمکراسی می انجامد. این موضوع که به طوردقیق چگونه توسعه به دمکراسی راه می برد مورد بحث فراوان قرار گرفته است، اما پاسخ به تدریج نمایان می شود. این برخی از نیروهای ماوراء فیزیکی نیستند که سبب می شوند در یک مرحله از رشد ناخالص ملی، نهادهای دمکراتیک  به طور خودکار ظهور کنند. در واقع توسعه ی اقتصادی فقط زمانی که سبب تغییر رفتار مردم می شود با خود تغییرات اجتماعی و سیاسی را به همراه می آورد. در نتیجه، توسعه ی اقتصادی فقط در آن حدی به دمکراسی ختم می شود که نخست یک طبقه ی متوسط وسیع تحصیل کرده و ساختار بندی شده پدید آورد، متشکل از مردمی که عادت کرده اند به خودشان بیاندیشند؛ و دوم اینکه ارزش ها و انگیزه های افراد را دگرگون سازد.

امروز، بیش از هر زمان دیگری در گذشته می توان این موضوع را سنجید که تغییرات کلیدی چه هستند و تا چه حد در کشورهای مشخص جلو رفته اند. تحلیل چند متغیری داده ها که از مطالعه ی ارزش ها به دست آمده است امکان این را می دهد که اثرات نسبی تغییرات اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را طبقه بندی کنیم و نتایج حکایت از آن دارد که توسعه ی اقتصادی تا آن جایی به دمکراسی ره می برد که تغییرات ساختاری مشخصی (به ویژه گسترش بخش دانش) و برخی تغییرات فرهنگی ( بخصوص رشد ارزش های خود-بیانگری[۴]) را باعث شود. جنگ ها، دوره های رکود، تغییرات نهادینه، تصمیم گیری نخبگان و شخصیت های رهبری کننده ی خاص همچنین برآنچه می گذرد موثر هستند، اما تغییرات ساختاری و فرهنگی عوامل اصلی دربروز و بقای دمکراسی هستند.

نوین سازی، ارتقای سطوح آموزشی را منجر می شود و نیروی کار را به سوی مشغولیت هایی حرکت می دهد که اندیشه ورزی مستقل را می طلبند و مردم را هرچه بیشتر ساختارمند و مجهز می سازند تا در سیاست دخالت کنند. هنگامی که جوامع دانش گرا ظهور می کنند، توده ها با بکارگیری ابتکار و قضاوت خویش در کار آشنا می شوند و به طور فزاینده ای سلطه گری خودکامه ی منجمد و سلسله مراتبی را زیر سوال می برند.

نوین سازی هم چنین مردم را از حیث اقتصادی مطمئن تر ساخته و زمانی که بخش وسیعی از جمعیت به توانایی تامین بقای مادی خود دست می یابد ارزش های خود-بیانگری به گونه ای فزاینده اشاعه پیدا می کند. طلب آزادی و استقلال کردن، خواست هایی جهان شمول می باشند. این خواست ها زمانی که حفظ بقای مادی هنوز تامین نشده است تحت نفوذ ضرورت تامین حداقل ها و[پیروی از] نظم حاکم قرار می گیرند. اما وقتی بقای مادی تضمین شد این خواست ها به گونه ای روز افزون اهمیت می یابند. انگیزه ی پایه ای برای دمکراسی – یعنی خواست انسان برای آزادی انتخاب – شروع می کند به ایفای یک نقش بیش از پیش مهم. مردم شروع می کنند به پافشاری برگزینش آزاد در سیاست و تقاضای آزادی های مدنی و سیاسی و نهادهای دمکراتیک می کنند.

 

دمکراسی حقیقی

 

در طول انفجار دمکراتیک که در بین سال های ۱۹۸۵ و ۱۹۹۵ جریان داشت دمکراسی انتخاباتی به سرعت در سراسر جهان رواج یافت. توافق های استراتژیک نخبگان نقش مهمی در این فرایند ایفا کرد، این موضوع تحت تاثیر یک محیط بین المللی، که در آن پایان جنگ سرد راه را برای دمکراتیزه شدن باز کرده بود، تسهیل می شد. در ابتدا گرایشی وجود داشت تا هر رژیمی را که انتخاباتی آزاد و منصفانه برگزار می کرد به عنوان دمکراسی می دید. اما بسیاری از این دمکر
اسی های جدید از یک فساد اداری عظیم رنج می بردند، امری که سبب می شد نتوانند حاکمیت قانون را به مورد اجرا درآورند، یعنی چیزی که دمکراسی را به طور عملی پیاده می کند. شمار روز افزونی از ناظران امروز بر نارسایی «دمکراسی انتخاباتی»، «دمکراسی دورگه»[۵]، «دمکراسی های خودکامه» و شکل های دیگری از دمکراسی قلابی تاکید دارند، دمکراسی هایی  که در آن ارجحیت های توده ها چیزهایی هستند که نخبگان سیاسی می توانند به طور وسیعی به آن بی اعتنا بوده و آنها را در فرایندهای تصمیم گیری به طور تاثیرگذار دخالتی ندهند. این مهم است که براین اساس، بین دمکراسی های حقیقی و غیرحقیقی تمایز قائل شویم.

جوهره ی دمکراسی این است که شهروندان عادی را قدرت بخشد. این که یک دمکراسی، حقیقی باشد یا خیر فقط به این که تا چه حدی در آن حقوق مدنی و سیاسی بر روی کاغذ آمده است بستگی ندارد، بلکه هم چنین مربوط به درجه ای است که مقامات رسمی حاضرند به طور عملی این حقوق را مورد رعایت قرار دهند. معیار نخست، یعنی وجود حقوق بر روی کاغذ، توسط «خانه ی آزادی»[۶] در طبقه بندی سالانه اش مورد استفاده قرارگرفته است: اگر کشوری انتخابات آزاد برگزار کند «خانه ی آزادی» آن کشور را به عنوان «آزاد» در نظر می گیرد و به او مرتبه ای می دهد که در، یا نزدیک به، راس طبقه بندی قرار دارد. بنابراین، دمکراسی های جدید اروپای شرقی همگی همان رتبه بندی هایی را دریافت می کنند که دمکراسی های دیرپای اروپای غربی؛ با این همه یک تجزیه و تحلیل عمیق نشان می دهد که فساد اداری گسترده، این دمکراسی های جدید را بسیار دورتر از دمکراسی هایی که به طور عملی به گزینش های شهروندانشان پاسخ می دهند قرار می دهد. خوشبختانه، شورای حکام «بانک جهانی»[۷] رتبه بندی را بر این اساس قرار می دهد که نهادهای دمکراتیک یک کشور تا چه حد به طور حقیقی عمل می کنند. در نتیجه، یک طبقه بندی جدی تر در مورد عملیاتی بودن دمکراسی می تواند از طریق ادغام این دورتبه بندی به دست آید: دمکراسی شکل گرا، آن گونه که «خانه ی آزادی» آن را می سنجد و درستی نخبگان  ونهادها، آن گونه که بانک جهانی اندازه گیری می کند.

دمکراسی حقیقی معیارهای بسیار بیشتری را در بردارد تا دمکراسی انتخاباتی. می توان دمکراسی انتخاباتی را تقریبا در هر جایی یافت، اما اگر قدرت از نخبگان به توده ها منتقل نشود این دمکراسی به طور احتمالی دوامی نخواهد داشت. دمکراسی حقیقی شانس بیشتری برای وجود دارد اگر همراه باشد با یک زیرساخت به نسبت توسعه یافته که نه فقط منابع اقتصادی بلکه عادت گسترده به مشارکت در امور سیاسی و تاکید بر خودکفایی را نیز در بر بگیرد. بر این اساس، دمکراسی حقیقی به گونه ای نزدیک مرتبط است به درجه ای که یک جامعه ی مشخص بر ارزش های خود-بیانگری تاکید دارد. درواقع، رابطه ی متقابل میان ارزش های یک جامعه و جوهره ی نهادهای سیاسی آن کشور بسیار قوی می باشد.

به طور بالقوه تمامی دمکراسی های با ثبات ارزش های قوی خود-بیانگری را از خود بروز می دهند. در بیشتر کشورهای آمریکای لاتین نشان می دهند میزان دمکراسی حقیقی که حاکم است به نسبت ارزش هایی که در جامعه  وجود دارد در سطح پایین تری قرار دارند. این بدان معنی است که اگر حاکمیت قانون در آنها تقویت می شد این جوامع می توانستند سطوح بالاتری از دمکراسی را داشته باشند. ایران نیز یک نمونه ی پایین تر از سطح لازم است – یک رژیم مذهب سالار که به نسبت  سطحی که مردم این کشور می طلبند  اجازه ی حدی بسیار پایین تر از دمکراسی را به آنها داده است. با وجود آن که این نکته می تواند برای کسانی که فقط به سطح نخبگان سیاسی حاکم توجه دارند تعجب برانگیز باشد، مردم ایران پشتیبانی به نسبت قویی را از دمکراسی از خود نشان می دهند. برعکس، قبرس، استونیا، مجارستان، لهستان، لتوایا و لیتوانی مواردی هستند که به سطحی از دمکراسی دست یافته اند که ازسطح دمکراتیکی که مردم می توانند خواهان آن باشند بالاتر است، شاید این دمکراتیزه شدن آن ها به واسطه ی عضویتشان در اتحادیه ی اروپا تقویت شده است.

اما آیا این ارزش های خود-بیانگری است که به دمکراسی راه می برد یا این دمکراسی است که سبب پدیدآمدن ارزش های خود-بیانگری می شود؟ شواهد حکایت از آن دارد که این ارزش ها هستند که به دمکراسی راه می برند.[۸]

نیازی نیست که نهادهای دمکراتیک مستقر شده باشند تا ارزش های خود-بیانگری ظاهر شود. قرائن زمان بندی شده درباره ی مطالعه ی ارزش ها نشان می دهد که در سال هایی قبل از آن که موج دمکراتیزه شدن در اواخر دهه ی ۱۹۸۰ و اوایل دهه ی ۱۹۹۰ ظهور کند، ارزش های خود-بیانگری به واسطه یک فرایند نسل به نسل تغییر ارزش ها آغاز شده بود، آن هم نه فقط در کشورهای غربی، بلکه هم چنین در بسیاری از جوامع اقتدارگرا. در حدود ۱۹۹۰ مردم آلمان شرقی و چکسلواکی- که در زیر سیطره ی دو مورد از خودکامه ترین حکومت ها در جهان بودند- یک درجه ی بالایی ازارزش های خود-بیانگری را توسعه داده بودند. عامل حیاتی نظام سیاسی نبود، بلکه این واقعیت بود که این دو کشور با سطح آموزشی بالا و نطام خدمات اجتماعی توسعه یافته از حیث اقتصادی بین پیشرفته ترین کشورهای جهان کمونیست قرار داشتند. به همین خاطر وقتی میخائیل گورباچف دکترین برژنف را الغاء کرد و خطر دخالت نظامی شوروی را برداشت آنها به سرعت به سوی دمکراسی حرکت کردند.

در دهه های اخیر، ارزش های خود-بیانگری گسترش یافته و تحکیم شده اند و ا