نامه هایی برای فصل های نیامده , نامه پانزدهم

نامه هایی برای فصل های نیامده

نامه پانزدهم

۱

«در کشوری که کارگران آن از داشتن کوچک ترین تشکل محرومند و تنها تک صداهایی از گوشه وکنار به دفاع از آن ها بر می خیزد و فقط برای گرفتن حقوق عقب افتاده خود دست به اعتراض می زنند،

 و با التماس  با حداقل حقوق بارها زیر خط فقر استخدام می شوند،

سخن گفتن از کارگر مهاجر وحقوق او چه محلی از اعراب دارد.

عمر  کاری ما را بوی درد و فقر کارگران مهاجرافغانی  پر کرده است .

ای کاش که می شد این همه درد را در قالب کلمات توصیف کرد .

ومی دانم اگر هم می شد گوشی برای شنیدن این کلمات  نبود .

 از خود می پرسم  همنشین هر روزه درد هایی شدن که کسی حال شنیدن آن هارا هم ندارد  عقوبت  کدام گناه از قبیله ما بود که سهم ماشد ؟

روزهای هفته ما در حاشیه فقری قرون وسطایی می گذرد.

 احساس می کنم به ماقبل تاریخ پرت شده ام .  آنجا که زمان ایستاده است وراه نجاتی هم نیست.

اردوی کار در همه جای دنیا استثمار می شود . اما برای کارگر مهاجر این استثمار مضاعف است . این داستان در مورد ایرانی های مهاجر نیز در دیار فرنگ تکرار می شود البته با رنگ و بویی دیگر .»

درد آدمی که یکی دوتا نیست .ما زندگی می کنیم ودرد می کشیم .برای این که از جنس و سنخ این روزگار نیستیم.

۲-

این که گفته می شود نفت نمی گذارد ما کار کنیم، دین نمی گذارد ما فکر کنیم خانواده نمی گذارد ما فرد شویم و سرکوب نمی گذارد ما حرف بزنیم ، درست .

اما باید دید که چگونه از این مربعی که ما را به سالیان بسیار در خودش محصور کرده است می توانیم خارج شویم .

کار و سخن گفتن در حیطه اقتصاد و سیاست اند با روی کار آمدن یک حکومت دموکرات و مردمی به سادگی حل می شود . نفت می تواند بستر خوبی برای کار و تولید فراهم کند .و دموکراسی می تواند چشم های ما را برای دیدن و زبان مارا برای سخن گفتن باز کند .

اما فرد شدن و فکر کردن در حیطه اجتماع و فرهنگ اند . عرصه سخت جانی که کلید آن یک حکومت مردمی و برابری خواه است .که نفع آن در ارتقاء جامعه و فرهنگ رقم می خورد و می تواند با کشاندن جامعه در بحث های همگانی و با آموزش مدام حقایق علمی و ضرورت های یک جامعه به روز و موفق فرهنگ و جامعه را فرابرویاند به یک جامعه و فرهنگ امروزی .لایروبی طویله اوژیاس استخوان پیشاهنگ را در این حوالی خرد می کند.

۳

«هر کس از وجهی به مفاهیم اساسی زندگی مثل عشق و رنج وکار و معنا ی زندگی ودر نهایت به مرگ می نگرد.

انسان خردمند کنونی   تقریبا حدود دویست هزار سال پیش از گونه انسان راست قامت پدید آمده است و  تکامل خودر از آن پس از طریق اجتماعی صورت داده است .

تکامل اجتماعی انسان از طریق تضاد دو گرایش خودخواهی و حفظ بقای فردی وگرایش دیگر خواهی  از مراحل گوناگونی گذر کرده است .

عشق به همنوع به صورت عام  بنیان پیوند های اجتماعی است.

تکامل اجتماعی انسان باعث ایجاد مکانیسم های درونی روحی وروانی در ساختار تکاملی انسان از سویی واز سوی دیگر باعث پدید آمدن سنت ها قواعد عرفی و جهان بینی های گوناگون در اجتماع شده است  که هدف آن بقای اجتماع انسانی است .

بقای اجتماع انسانی مستلزم تقویت گرایش دیگر خواهی انسان در طول تاریخ تکامل اجتماعی او بوده است. و در طی این روند به تدریج گرایش های خودخواهانه را تضعیف کرده است و در طول این تاریخ می بینیم که چه از نظر روانی ودرونی وچه در عرصه اجتماع خودخواهان را دچار شکست درونی وبیرونی کرده است  .

 عشق به هم نوع مستلزم جنگ با دیگر گونه ها وتخریب طبیعت نیست . همان گونه که عشق به همسر وفرزند مستلزم جنگ با دیگران نیست.  هر چند که تا کنون  بسیاری قاعده را بر این  نهاده اند و می بینیم که این دسته از آدم ها  چه تنهایند. چرا که خودرا همیشه در محاصره دشمن می بینند و اضطراب وترس همه وجودشان راآکنده کرده است، وحتی به عشق واقعی متقابل بین دو جنس دست نمی یابند چرا که خودخواهی به آن ها اجازه گذشت وایثار نمی دهد  ودر مقابل آنان که دیگر خواهی و عشق به دیگران را اصل قرار

داده اند علی رغم همه ناملایمات بیرونی در امنیت درون خود آسوده اند و در حلقه پیرامونی خود اعتماد وعشق را باز تولید می کنند ومی دانند که

                                      عاشقی گر زین سر وزآن سر است

                                     عاقبت مارا بدان سر رهبر است»

۴

اگر کارگران را تولید کنندگان نعم مادی بدانیم که از آن چه تولید می کنند تنها به قدر باز تولید نیروی کار از دست رفته شان درپروسه تولید سهم شان  می شود که به زبان بازار به آن مزد می گویند.

 از تنگنای محدودیت  کارگر صنعتی و پرولتاریای قرن نوزدهم بیرون می آئیم و به همان نتیجه ای می رسیم که مارکس رسیده بود و طبقه کارگر را نیروی اصلی و محرک تحولات اجتماعی می دانست .

منتقدین رسالت تاریخی طبقه کارگر چه می گویند:

-با فروپاشی اتحاد شوروی تاریخ به پایان خودرسیده است

-علم و تکنولوژی موجب نابودی طبقه کارگر می شود

-با انقلاب دیجیتالی دیگر نیازی به پرولتاریا نیست

-بار اصلی جامعه بر دوش طبقه متوسط است .که منظور نه آن طبقه متوسطی که در قرن ۱۸، مرادبود ؛بورژازی بلکه اقشار میانی جامعه است .

دونکته

-اقشار متوسط از نظر کاری و عملی جزء طبقه کارگر به حساب می آیند

-نکته دوم این که غلبه نئو لیبرالیسم از دهه ۸۰ باعث شیفت اقشار متوسط بسوی طبقه کارگر شده است .

در واقع ما امروز در مقابل خود جبهه زحمتکشان را داریم جدا از آن که کار یدی می کنندیا کار فکری .

در واقع ما در جهان با دو جبهه روبروئیم جبهه ۹۹ درصدی ها و جبهه ۱ درصدی ها که ثروت ۲۶ نفر از آن ها برابر ثروت نیمی از مردم جهان است .

انقلاب فردا انقلاب زحمتکشان زیر سلطه بر علیه سلطه گران غارت گر است . راه میانه ای دربین نیست.

۵

چند پرسش :

چرا پرولتاریا تنها سوژه تغییر است .؟

-چگونه یک طبقه خاص ،یک طبقه عام می شود؟

طبقه خاص در ادبیات مارکسیستی طبقه کارگر است و طبقه عام به اکثریت جامعه اطلاق می شود.

انگلس در مقدمه مانیفست در سال ۱۸۸۰ می نویسد:پرولتاریا بدون رهایی هم زمان و یکبار برای همیشه جامعه بطور کلی از تمام اشکال استثمار نمی تواند رهایی خودرا از سلطه بورژازی بدست بیاورد .

می بینیم رهایی یک طبقه در گرو رهایی تمامی جامعه است این گونه طبقه خاص به عام و منافع خاص به منافع عام تبدیل می شود و طبقه کارگر تبدیل می شود به سوژه ای که رسالت دارد خود و تمامی جامعه را از زیر سلطه هر نوع ستمی بیرون بیاورد .

در واقع طبقه کارگر تنها سوژه تغییر نیست این حرف درستی است بلکه سوژه رهبری کننده این تغییر است .

این تبدیل خاص به عام هم مخصوص طبقه کارگر نیست . بورژازی هم در انقلابش بر علیه فئودالیسم از یک طبقه خاص بیک طبقه عام تبدیل می شود و منافع او گره می خورد با منافع کل جامعه .

اما از آن جایی که امروز منافع بورژازی با منافع کل جامعه یکی نیست نمی تواند مدعی باشدکه او یک طبقه عام است .

طبقه عام در واقع طبقه ای است که منافع انقلابی جامعه را نمایندگی می کند .چرا که منافع این طبقه خاص با منافع عام مطابقت دارد.

عامیت طبقه خاص ربطی به تعدادعددی آن طبقه ندارد. که بعضاً گفته می شود طبقه کارگر امروزه اکثریت ندارد .بورژازی زمانی بعنوان یک طبقه عام ظهور کردکه در صد کوچکی از جامعه راشامل می  شد.

پرولتاریا می تواند جایگاه طبقه عام را کسب کند بدون آن که اکثریت نسبی جمعیت را تشکیل داده باشد .

به باور مارکس پرولتاریا تجسم طبقه عام به معنای کامل کلمه است .

این جا در مقایسه بورژازی و پرولتاریا  یک تفاوت داریم ؛بورژازی بعنوان یک طبقه عام در جنک با فئودالیسم یک شکل از سلطه طبقاتی را از بین برد و سلطه طبقه خودش را جا یگزین آن کرد . در حالی که پرولتاریا به سلطه تمامی طبقات از جمله خودش پایان می دهد.

پس می بینیم که عامیت بورژازی در جنگ با فئودالیسم یک عامیت نسبی  و ناقص بود در حالی که در مورد پرولتاریا این گونه نیست .

منافع پرولتاریا متضمن ستم بر هیچ طبقه ای دیگر نیست و همین امر است که او را قادر می سازد اقتصاد بدون استثماررا سازماندهی کند . این است که بحث رسالت تاریخی به میان می آید .

هر طبقه دیگری وجودش مستلزم ستم و تابعیت دیگر طبقات است در حالی که وقتی پرولتاریا می آید تا بورژازی را نابود کند خودش هم بعنوان سوی دیگر این رابطه باید نابود شود .پس خود رهایی کارگری تبدیل می شود به رهایی عمومی و همگانی .

در حالی که در خود رهایی جنبش های زنان مثلاً این گونه نیست .اما در رهایی پرولتاریا ستم جنسیتی  که ریشه طبقاتی دارد خودبخود ازبین می رود و بطور کلی ستم پدر سالاری و نژادی نیز ریشه در ستم طبقاتی دارد دیگر نمی تواند ادامه پیدا کند.

۶

درچهاردهمین نامه از ثروت های رضا شاه با تکیه بر مستندات تاریخی نوشتم و در پاسخ من خاطرات سلیمان بهبودی وزیر خلوت رضا شاه را فرستادی که این هم جواب .

نخست نگاه کنیم به خاطرات سلیمان بهبودی و بعد خم شویم روی مغلطه های رضا شاه .

سلیمان بهبودی وزیر خلوت رضا شاه در یک شب عید که حقوق و پاداش اهل دربار داده می شد فکر می کند بد نیست واسطه شود حقوق و عیدی بیشتری برای کارمندان دربار از رضا شاه بگیرد.

بهبودی می گوید:

وقتی که رضاشاه را سر کیف دیدم عرض کردم؛ قربان بین ما ایرانیان مثالی هست.

– فرمودند: ” مثلا؟ “

عرض کردم: ” می گویند از دریا چه یک جام آب برداری و چه یک جام آب بریزی فرقی نمی کند، خداوند به اعلیحضرت همایونی همه چیز داده و به اندازه یک مملکت بلژیک شاید بیشتر ملک و نقدینه داده است “.

به محض اظهار این مطلب چنان تغییر حال دادند که واقعا رنگ صورت برافروخته شد و سفیدی چشم به کلی تغییر کرد و ازپشت میز تحریر بلند شدند و آمدند وسط اتاق. می خواستم از دفتر فرار کنم، ولی پاهایم قدرت نداشت ساکت و بی حرکت ایستادم.

رضاشاه با رنگ پریده به این شرح فرمودند:

” من خیال می کردم کارهایی که می کنم شماها که مثل پیراهن تن من می مانید می دانید و به دیگران که نمی دانند می گویید؛ امشب فهمیدم که متاسفانه شما هم نمی دانید و خیلی باعث تاسف من شد “.

” می خواهم بگویم که وقت مردن من نیز مانند پدر تو خواهم مرد؛ در وقت مردن دو ذرع و نیم چلوار خواهم برد، آنچه هست و من دارم همین جا می ماند. این ها که من دارم آبروی مملکت است. اگر منظور املاک است تمام شان می ماند.-

اینها را برای چه می کنم؟

تمام اینها را برای آبروی مملکت است. من می بینیم بهترین آب و هوا و بهترین منظره طبیعی را داریم، چرا استفاده نبریم؟

مگر من نمی دانم پادشاه مملکت نباید این کارها را بکند؟

من هم مملکتم را دوست دارم، بنابر این شخصاً اقدام می کنم. فردا هم که رفتم، تمام آنچه که کردم می ماند برای مملکت. بعد از یک ساعت فرمایش، درحالی که واقعا به گریه افتاده بودم، بنده را با کمال تاثر و ناراحتی مرخص فرمودند ” .

شاهد از غیب

پس شکی نمی توان داشت آماری که بعد از شهریور ۲۰ داده می شود درمورد ثروت رضا شاه ذره ای اغراق درآن نیست .

سلیمان بهبودی غلام خانه زاد رضا شاه می گوید ثروت و وسعت دارایی های شاه برابر کشور بلژیک است . رضا شاه هم می پذیرد و گناه را متوجه مردم می کند که قدمی برای آبادی کشور بر نمی دارند و او مجبور است که همه را برای خود بردارد و آباد کند .چرا؟بخاطر آبروی کشور .

مغلطه از آن  جا شروع می شود که می گوید وقتی من مُردم این اموال را که با خودم بگور نمی برم می ماند برای کشور.

اموال یک کشور را از آن خود کنی . در زندان قصر «بند سندی ها» درست کنی برای کسانی که حاضر نیستند باغ یا آبادی خودرا را بنام توکنند . و آنوقت بگویی من که بمیرم با خود که بگور نمی برم. براستی این چه استدلالی بی پایه ای است .

چگونه ممکن است در مدت بیست سال یک قزاق یک لاقبا صاحب ۴۴ هزار ملک و آبادی  بشود و به بزرگ زمیندار و سرمایه دار بدل بشود جز از راه دزدی و غصب اموال مردم.

رضا شاه استدلال جالبی می کند . می گوید من مجبور شدم همه چیز را از آن خودکنم . چرا؟برای این که کسی حاضر نبود این مناطق را آباد کند . پس بناچار من پیشقدم شدم آن هم برای آبروی کشور . براستی از این میهن پرست تر پیدا می شود . ؟

قزاق ها آمدند، کودتا کردند . شاه قانونی مملکت را بر کنار کردند و دست بردند در تصرف اموال مردم و دیگر امنیتی برای سرمایه دارنبود . آنوقت شاکی است چرا کسی جرئت سرمایه گذاری ندارد .

مغلطه دیگر این که این اموال برای مملکت می ماند . در حالی که این اموال به خانواده او می رسید . خانواده ای که حتی بعد از سقوط دیکتاتور  وآزادشدن مردم صاحبان اصلی اموال برای گرفتن اموال خود مراجعه کردند اما حاصلی نداشت. وتمامی آن ریخته شد در بنیاد پهلوی که آن هم تا به آخر به جیب ملت یک ریال از آن وارد نشد .

دیکتاتوری در همه زمان ها از این مهم غافل است که برای توسعه ،امنیت سرمایه لازم است و این شدنی نیست مگر بر آمدن یک حکومت دموکرات که خودرا موظف به پاسخگویی در برابر مجلس منتخب بداند.

راست نوستالژیک بهتر است به روند توسعه در کشور های اروپایی نگاه کند و ببیندکه در بستر یک حکومت دموکرات چگونه نیرو ها آزاد می شوند و هزاران برابر یک دیکتاتور پل و سد و هتل و دانشگاه و راه آهن می سازند و نیاز ی نیست که اموال مردم در دست یک نفر باشد و آن یک نفر به رای خود در آن دخل و تصرف کند .

شاملو هم درمورد رضا شاه در نخستین کتاب شعرش شعری دارد که به بحث ما نزدیک است :

رضا خان!

شرف یک پادشاه بی همه چیز است

و آن کس که برای یک قبابرتن و سه قبا در صندوق

وآن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان درکف

 وآن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده

با قبا و نان و خانه یک تاریخ چنان کند که تو کردی رضا خان

نامش نیست انسان

نه،نامش انسان نیست ،انسان نیست

من نمی دانم نامش چیست

۷

می گویی این روز ها  رویزیونیسم هم دیگر فحش نیست رفرمیست و اپورتونیست و القاب دیگر هم ایضاً  همان طور که مرتد !!!؟و در جوف نامه مقاله ای بالا بلند در مورد آراء و اندیشه های برنشتاین فرستاده ای.

مخالفتی با خواندن دوباره برنشتاین ندارم .همانطور که دیدی در دو بررسی مفصل کائوتسکی را باز خوانی کردم .(سایت آزادی بیان) خب باید  ببینیم در خواندن های گذشته ما از برنشتاین و کائوتسکی چه چیزی مغفول مانده است . در آن روزگار لنینیسم اندیشه ای چیره بر جهان کمونیستی بود و به تبع آن ما میانه خوشی با کائو تسکی و برنشتاین نداشتیم .مارکسیسم ابائی ندارد که مدام خودش را باز نگری کند و نقاط ضعف خودرا بیابد .به اشتباهات خود واقف شود و با نیرویی بیشتر بجلو برود .

حالا کمی خم بشویم روی آنچه که برنشتاین می گفت  و بعد ببینیم که رویزیونیسم و رفرمیسم و اپورتونیسم و دیگر مرتدین کارنامه شان در تمامی این سال ها و آن سال ها چه بوده است .

قبل از آن که برسیم به این که برنشتاین که بود ببینیم زمینه بر آمدن اندیشه رویزیونیستی چه بود.

زمینه ها و بستر ها

در سال های پایانی قرن نوزده تصور عمومی چپ ها براین بود که بزودی سرمایه داری جای خودرا به سوسیالیسم می دهد . و این بر می گشت به درک خوشبینانه ای که در ارزیابی های نخستین مارکس و انگلس بود .

در این زمان ما با گسترش احزاب سوسیال دموکرات در تمامی کشور های اروپایی روبروئیم .

صنعتی شدن اروپا و گسترش و تمرکز سرمایه به نظر می رسید بستر رسیدن به سوسیالیسم در حال فراهم شدن است .

تجمع بیشتر کارگران در مؤسسات بزرگ به سازمان‌یابی آنان در سندیکاهای کارگری کمک کرد، جنبش سندیکایی گسترش یافت.. کارفرمایان هم اتحادیه‌های مخصوص به خود را به وجود آوردند. مجموعه این تحولات، طبقه اجتماعی جدیدی به وجود آورد که طبقه متوسط نامیده شد.

در آلمان و سایر کشورها بخش بزرگی از این طبقه متوسط وارد احزاب سوسیال‌دمکرات شدند.

سوسیالیسم خرده بورژایی

سوسیالیسم به مد روز تبدیل‌شده بود و همه با پرولتاریا و نه لزوماً با انقلاب پرولتری، احساس همبستگی می‌کردند. نشریه نویه سایت در ١٨٩۵ نوشت، متأسفانه این سوسیالیسمِ انقلابی نیست که شاعران، نقاشان، روزنامه‌نگاران، و تحصیل‌کرده‌های ما در سالن‌ها، کافه‌ها و سخنرانی‌ها از آن ستایش می‌کنند، بلکه چیزی شبیه سوسیالیسم حقیقی است که مانیفست حزب کمونیست ١٨۴٧ به توصیف آن پرداخته است.

 در همین سال ١٨٩۵ یک عده از سوسیال‌دمکرات‌های روشنفکر در آلمان یک نشریه مخصوص به خود با نام سوسیال‌دمکرات‌های دانشگاهی درست کردند که بعد به ارگان رسمی اعضای رویزیونیست حزب مبدل شد.

رونق اقتصادی

درزمینهٔ رشد اقتصادی هم تغییراتی به وجود آمد. سالهای ٨۶-١٨٧٣ سال‌های رکود اقتصادی بود، اما شروع سالهای ٩٠ قرن نوزدهم با سرمایه‌گذاری عظیم و رشد اقتصادی شتابان و طولانی همراه بود.درآمد واقعی کارگران به‌تدریج افزایش پیدا کرد. این شرایط با تئوری فقر فزاینده و به وجود آمدن بحران‌های هرچه بزرگ‌تر اقتصادی و درنتیجه از هم پاشیدن سرمایه‌داری، آن‌طور که در کاپیتال مطرح‌شده بود، خوانایی نداشت.

پارلمانتاریسم

در دهه ٩٠ قرن نوزدهم درزمینهٔ سیاسی هم تحولات مهمی صورت گرفت. در فرانسه سوسیالیست‌ها به مجلس راه یافتند. در مارس همان سال بیسمارک از صدراعظمی آلمان کنار گذاشته شد. صدراعظم جدید سیاست دیگری در پیش گرفت. سوسیال‌دمکرات‌ها توانستند به‌طور قانونی فعالیت کنند. حکومت جدید یک اجلاس بین‌المللی برای حمایت از کارگران ترتیب داد. هدف این دولت این بود که از پرولتاریزه شدن طبقه متوسط جلوگیری کند. باوجوداین که هنوز دمکراسی کاملی در آلمان وجود نداشت، سوسیال‌دمکرات‌ها توانستند از امکانات پارلمانی بهترین استفاده را به عمل‌آورند.

رفرمیسم در سوسیال‌دمکراسی

-رونق اقتصادی ،

-بر آمدن طبقه متوسط و اقبال این طبقه از نوعی سوسیالیسم

  • ورود سوسیال دموکرات ها به پارلمان های بورژایی

مولفه هایی بودند که بر بستر آن رفرمیسم بدنیا آمد .

دراین زمان در حزب سوسیال دموکرات آلمان رفرمیسم خود به جناح قدرتمندی تبدیل شده بود.

-عامل مهم دیگر در تغییر سیاست سوسیال‌دمکراسی افزایش تعداد کارمندان و حقوق‌بگیران حزبی بود. تعداد کارگران شرکت‌کننده در کنگره‌ها دائماً کاهش می‌یافت. در کنگره ژانویه ١٩١١ تعداد نمایندگان کارگر کمتر از ده درصد شرکت‌کنندگان بود. بقیه کارمندان، نویسندگان و روزنامه‌نگاران حزبی، کارمندان اتحادیه‌های کارگری، کارمندان بیمه‌های درمانی، تعاونی‌های مصرفی و به‌طورکلی جزئی از طبقه متوسط بودند. ماکس وبر در این رابطه نوشت، سوسیال‌دمکراسی امروز آشکارا به‌صورت یک ماشین بزرگ بوروکراتیک که لشگر عظیمی از کارمندان را به کار گرفته، و به دولتی در دولت مبدل شده است.

بر چنین بستری این امت برآمده نیازمند پیامبری از همین جنس بود که بتواند اندیشه ها و آرمان های شان را تئوریزه کند  ؛این پیامبر ادوارد برنشتاین بود.

ادوارد برنشتاین که بود

ادوارد برنشتاین در یک خانواده یهودی که به برلین مهاجرت کرده بودند به دنیا آمد. پدرش مهندس راه‌آهن و عمویش آرون برنشتاین سردبیر “روزنامه برلینی مردم” بود. نشریه‌ای که در محافل پیشرفته کارگری خوانندگان زیادی داشت.

او در سال ١٨٧١ زمانی که کارمند یک بانک بود به حزب سوسیال‌دمکرات پیوست. با پیوستن به حزب در نشریه ” آینده” که مبلغ نوعی سوسیالیسم اخلاقی بود، بکار پرداخت.

بحران و رکود اقتصادی که از ١٨٧٣ تا ١٨٩٠ ادامه داشت، اعتقاد او به شکنندگی سرمایه‌داری را افزایش داد و قانون ضد سوسیالیستی بیسمارک او را به سمت مواضع رادیکال‌تر کشاند. همین قانون در سال ١٨٧٨برنشتاین را مجبور به ترک آلمان و مهاجرت به سوئیس کرد. در دهه هفتاد قرن نوزدهم در حزب سوسیال‌دمکرات آلمان فقط چند نفری خود را مارکسیست می‌دانستند بدون اینک آشنایی دقیق و جامعی از آن داشته باشند. انتشار کتاب اقتصاد ملی دورینگ که در سال ١٨٧٢ به نظر خیلی‌ها ازجمله برنشتاین و ببل یک اثر ارزنده تبلیغ سوسیالیستی بود. تنها پس از انتشار سلسله مقالات انگلس در نشریه “به‌پیش” که بعداً به‌صورت کتاب آنتی دورینگ درآمد، برای اولین بار برخی از کادرهای حزبی شناخت نسبتاً همه جانبه‌ای از تئوری مارکس و انگلس پیدا کردند. برنشتاین دراین‌باره نوشت، این کتاب برایم در تمام زمینه‌های اساسی غیرقابل‌تردید بود و به آئین سوسیالیستی من مبدل شد.

 برنشتاین در ژانویه سال ١٨٨١ سردبیر “سوسیال‌دمکرات” نشریه تئوریک حزب شد. این کار با توصیه خود انگلس صورت گرفت . برنشتاین تا زمان اخراجش از زوریخ، که به دستور بیسمارک انجام گرفت، هفت سال سردبیری نشریه را به عهده داشت.

در سال ١٨٨٨ دولت سوئیس با فشار بیسمارک، انتشار نشریه سوسیال‌دمکرات را ممنوع کرد. ادوارد برنشتاین اجباراً برای ادامه کار نشریه به لندن مهاجرت کرد. در لندن او در ارتباط مستقیم با انگلس قرار گرفت و به همکار و دوست نزدیک او مبدل شد. او در انگلستان با رهبران سوسیالیست‌های فابیان که به برقراری تدریجی سوسیالیسم اعتقاد داشتند آشنا شد. آشنایی با اوضاع اجتماعی و اقتصادی بریتانیا، که هنوز از بقیه کشورهای اروپایی جلوتر بود، و مطالعه دقیق روند تحول سرمایه‌داری سؤالات زیادی در رابطه با تئوری مارکسیستی برای او طرح کرد.

نخستین اختلاف

 اختلاف‌نظر برنشتاین با بقیه از ١٨٩٣ نمایان شد. او معتقد بود سوسیال‌دمکرات‌ها باید در انتخابات ایالات شرکت کنند. حزب سوسیال‌دمکرات آلمان تا آن زمان این انتخابات را بایکوت کرده بود. زیرا به دلیل مخفی نبودن آرا و غیرمستقیم بودن انتخابات، آن را غیر دمکراتیک می‌دانست.

 نقطه حرکت برنشتاین برای این داوری این بود که تا برقراری سوسیالیسم راه طولانی در پیش است، تا زمانی که سرمایه‌داری در آستانه فروپاشی قرار نگرفته و برقراری سوسیالیسم در دستور روز نیست، باید از هر فرصتی برای تغییرات جزئی استفاده کرد.

نخستین اظهار نظر انگلس

انگلس در اکتبر ١٨٩٣ به ببل نوشت، امروز صبح ادوارد و جینا اینجا بودند. او دیگر آن‌طور که باید باشد نیست. جنون فضل فروشی او مرا به یاد عقلانیت نشریه مردمِ عمویش می‌اندازد. منظورم این است که من غالباً آرون پیر را در مقابل خود می‌بینم. آرون عموی ادوارد برنشتاین و ناشر، نشریه مردم، دارای عقایدی لیبرال و غیر سوسیالیستی بود.

این نشان می دهد که برنشتاین در این زمان از اندیشه های رادیکال فاصله گرفته بود .

برنشتاین از سال ١٨٩۶ آرا ء  تجدیدنظرطلبانه خود  در مارکسیسم را منتشر کرد.

برنشتاین در سال ١٩٠١ به آلمان برگشت و تئوریسین مکتب در حال گسترش رویزیونیستی و جنبش رفرمیستی طبقه کارگر شد.

او در سال ١٩٠٢ به نمایندگی در مجلس کشور (رایشتاگ) انتخاب شد و تا سال ١٩٢٨ به‌جز دو سال (١٩٢٠- ١٩١٨) در این مقام باقی ماند. در جریان جنگ جهانی اول در اعتراض به حمایت حزبش از جنگ، همراه با کائوتسکی به سوسیال‌دمکرات‌های مستقل پیوست و پس از پایان جنگ دوباره به حزب سوسیال‌دمکرات بازگشت. با کسانی که می‌خواستند انقلاب نوامبر ١٩١٨ را به انقلاب اجتماعی مبدل کنند مخالفت کرد. او اعتقاد داشت برقراری جمهوری پارلمانی راه را برای پیشرفت بدون وقفه هموار خواهد کرد. برنشتاین در ١٩١٩ وزیر اقتصاد و امور مالی شد. پس از پیروزی لنینیسم در روسیه و بنیان‌گذاری انترناسیونال سوم، و انشعاب در تمام احزاب کارگری اروپا و تقسیم آن‌ها به سوسیال‌دمکرات و کمونیست، سوسیال‌دمکرات‌ها ایدئولوژی را که ادوارد برنشتاین بنیان‌گذار آن بود، پذیرفتند. ادوارد برنشتاین در ١٨ دسامبر ١٩٣٢در گذشت.

برنشتاین چه می گفت

برنشتاین در سال ١٨٩۶ مؤخره‌ای بر ترجمه آلمانی کتاب “تاریخ انقلاب ١٨۴٨ فرانسه” نوشت.و مخالفت خودرا با  نظر مارکس آشکارکرد .

برنشتاین در این مقاله مواضعی کاملاً مخالف مارکس اتخاذ کرد. نگاه کنیم:

۱-بلانکیست‌ها که ازنظر مارکس انقلابی‌های راستین و نمایندگان طبقه کارگر بودند. را تروریست‌های تشنه خون ‌نامید.

۲-او همه‌جا خصومت دمکرات‌های خرده‌بورژوا (طبقه متوسط) با ماجراجویی‌های کمونیست‌های انقلابی را توجیه کرد.

 ۳-او تلاش کلوب‌های انقلابی برای انحلال مجلس منتخب ٢٣ آوریل را محکوم کرد.

مارکس معتقد بود در ژوئن ١٨۴٨ بورژوازی کارگران را مجبور به قیام کرد. برای مارکس قیام ژوئن درام سرنوشت‌ساز یک حماسه قهرمانی بود.

اما برنشتاین آن را انقلابی بی‌جا و زشت توصیف می‌کند که به جناح راست و ارتش امکان مداخله در سیاست و به دست گرفتن قدرت را داد.

 برنشتاین قیام ژوئن را نه مبارزه طبقاتی می‌دانست و نه ضروری. قیام را حاصل تحریک کارگران توسط بلانکیست‌‌ها و کلوب‌های انقلابی می دانست .

برنشتاین در مورد سرکوب قیام نوشت، سرکوب قیام ازنظر جمهوری عملی ضروری بود،

 درحالی‌که مارکس نوشته بود، انقلاب مرد، زنده‌باد انقلاب! برنشتاین نوشت،

این قیام، بی‌حاصلی تمام تلاش‌های انقلابی را نشان داد.

برنشتاین و مارکسیسم

برنشتاین در هفت زمینه به مارکسیسم انتقاد داشت

١. درک ماتریالیستی از تاریخ. ٢. دیالکتیک. ٣. اعتقاد به نقش انقلاب. ۴. تئوری ارزش اضافی. ۵. تئوری تمرکز درآمد و ثروت. ۶. تئوری بحران. ٧. تئوری دولت.

که به شکل زیر می توان آن ها را جمع بندی کرد:

۱-این که می گویند  بعد از سرمایه‌داری نظمی به وجود می‌آید که در آن تضادی وجود ندارد. تا زمانی که این نظام به وجود نیامده است، هر توصیفی از آن فقط می‌تواند تخیلی باشد.

۲-اصطلاح سوسیالیسم علمی اصطلاح نادرستی است. تئوری که باتجربه تائید نشده را نمی‌توان علم نامید.

۳-در ماتریالیسم تاریخی درمجموع به آگاهی و اراده انسان فقط نقش تبعیت از جنبش مادی را داده است.

ماتریالیسم تاریخی عمل خودمختار نیروهای سیاسی و ایدئولوِژیک را نفی نمی‌کند، تنها بدون قید و شرط بودن این اعمال را رد می‌کند .

اگر تأثیر همه عوامل را در نظر بگیریم این تئوری دیگر نه ماتریالیستی خالص و نه اقتصادی خالص است. این نام تطابق کاملی با موضوع ندارد. و بهتر است گفته شود  “مفهوم اقتصادی تاریخ”.

۴-اصول قوانین دیالکتیک ممکن است برای تفسیر آنچه گذشته سودمند باشند، اما برای آینده، حتی آینده بسیار نزدیک نمی‌توانند بکار برده شوند.

۵-مارکس در مانیفست حزب کمونیست، در مورد اینکه ” به خاطر شرایط پیشرفته پرولتاریا، و تمدن اروپا، انقلاب آلمان تنها می‌‌تواند پیش‌درآمد انقلاب پرولتاریا باشد.” دچاریک  خودفریبی می شود  که  تنها به‌عنوان محصولِ باور به دیالکتیک تضاد هگلی قابل‌درک است، که مارکس و انگلس تا پایان عمر از قید آن رها نشدند.

۶-در آلمان مارکس و انگلس بر اساس آموزش رادیکال هگل به نتایجی نزدیک به بلانکیسم رسیدند. یعنی این ایده که وارث بورژوازی تنها رادیکال‌ترین ساخته خود اقتصاد بورژوائی، یعنی پرولتاریا می‌تواند باشد.

مارکس و انگلس،، دیدگاه ماتریالیستی تاریخی خود را بر اساس تضاد هگلی قراردادند. آن‌ها در تئوریشان، طبقه پرولتاریا را غلو در ظرفیت‌های تاریخی، قابلیت‌ها و تمایلات درونی، و خواسته‌هایش، آرمانی کردند، و از این طریق باوجود آموزه‌های فلسفی واقعی‌تر خود به همان نتایجی رسیدند که فرقه‌های مخفی بابفی رسیده بودند. آن‌ها در سالنامه‌های آلمانی فرانسوی نوشتند، انقلاب‌های پراکنده تخیل است و اکنون فقط انقلاب پرولتری ممکن است. این تفکر به‌طور مستقیم به بلانکیسم می‌انجامد.

نوشته‌های مارکس و انگلس در دوران اتحادیه کمونیست‌ها به‌خوبی این تفکر را نشان می‌دهد،

 باوجوداینکه آن‌ها به‌طور روشن کودتا را نفی می‌کردند، نوشته‌های آنان در تحلیل نهائی، سرشار از روح بابوفی و بلانکیستی است.

برنامه عمل انقلابی در مانیفست کاملاً بلانکیستی است.

۷-کمونیسم مارکس بر پایه از هم پاشیدن ضروری سرمایه‌داری است که در مقابل چشمان ما در حال وقوع است.

آیا از هم پاشیدن ضروری سرمایه‌داری ازنظر علمی قابل‌اثبات است؟ یا شاید این فقط یک فرضیه کم‌وبیش احتمالی است؟

۸-آیا ضرورت علمی وجود دارد که درنتیجه از هم پاشیدن شیوه تولید سرمایه‌داری، سوسیالیسم جایگزین آن بشود؟

۹-این که مارکس می گوید: تمرکز سرمایه موجب ورشکستی، سرمایه‌های متوسط و کوچک می‌شود. تعداد کار مزدوران افزایش پیدا خواهد کرد و اقشار بینابینی در اثر فشار رقابت و سرمایه‌های بزرگ، ورشکسته شده و به جمع پرولتاریا خواهند پیوست و این موجب بزرگ‌تر شدن پیوسته بحران‌ها خواهد شد تا اینکه سرانجام زمان انفجار بزرگ فرارسد.

به وقوع نه پیوست و ما با رونق و رشد طبقه متوسط روبروئیم.

۱۰-ازنظر مارکس کسب ارزش اضافی در اقتصاد جامعه سرمایه‌داری نقش محوری دارد.

لازمه این تئوری مجرد کردن‌ها و تقلیل دادن‌های زیادی در شرایط واقعی تولید و مبادله است.

ارزش به شکلی که مارکس مطرح کرده وجود خارجی ندارد، و تنها واقعیت اقتصادی قیمت است.

 خطر و گمراه‌کنندگی تئوری ارزش کار، بیش از همه آنجائی است که به‌عنوان معیاری برای استثمار کارگر توسط سرمایه‌دار در نظر گرفته می‌شود.

۱۱-تحول سرمایه‌داری تا پایان قرن نوزدهم و رشد سرمایه کوچک در کنار سرمایه بزرگ  و رشد اشرافیت کارگری و در اقلیت بودن پرولتاریای صنعتی نشان می دهد که  هنوز اکثریت مردم طرفدار و خواهان سوسیالیسم نیستند، و تا زمانی که وضع این‌طور باشد سوسیالیسم نمی‌تواند برقرار بشود.

۱۲-دولت فقط ارگان سرکوب و مدافع منافع سرمایه‌داران نیست. چنین تصویری از دولت پناهگاه تمام سیستم سازان آنارشیست مانند پرودون، باکونین، شتیرنر و کروپاتکین است.

“دولت نه حکومت است و نه جامعه، بلکه تجسم سیاسی سازمان‌یافته یک خلق مستقل، و سازمان یک جامعه برای به نتیجه رساندن خواست‌های همگانی خود از طریق سیاسی است.

۱۳- دمکراسی مهم‌ترین پیش‌شرط برقراری سوسیالیسم است.

 سوسیالیسم تداوم زمانی و وارث برحق آن‌ است. سوسیال‌دمکراسی هرگز از مخالفت با اجرای خواست‌های اقتصادی سوسیالیستی که تکامل آزادانه را به‌طورجدی به خطر می‌اندازند نترسیده است.

۱۴-کاپیتالیسم و بورژوازی یکی نیستند. سوسیالیسم می تواند جایگزین کاپیتالیسم ‌شود و نه بورژوازی.

۱۵- دمکراسی یک شرط اجتناب‌ناپذیر برای برقراری قدم‌به‌قدم سوسیالیسم است. دمکراسی شرط برقراری سوسیالیسم هست اما خود آن هنوز به معنی سوسیالیسم نیست.

دمکراسی هم وسیله و هم هدف است. دمکراسی وسیله مبارزه برای سوسیالیسم و همین‌طور شکل برقرار کردن آن است.

۱۶- مرز مشخصی که در آن جامعه بورژوازی به پایان می‌رسد، و جامعه سوسیالیستی آغاز می‌شود، وجود ندارد. ما در جامعه به‌اصطلاح بورژوائی زندگی می‌کنیم که در آن تجهیزات سوسیالیستی به وجود می‌آیند. وقتی این‌ها به درجه معینی ارتقاء پیدا کنند. یا به وجه غالب جامعه مبدل شوند می‌توان گفت ما در یک جامعه سوسیالیستی زندگی می‌کنیم.

۱۷-آنچه به‌طور عمومی “هدف نهائی سوسیالیسم” نامیده می‌شود، مفهوم و جاذبه بسیار کمی دارد. این هدف هرچه می‌خواهد باشد، برای من هیچ و حرکت همه‌چیز است. مقصود من از حرکت، جنبش عمومی جامعه یعنی ترقی اجتماعی مانند ترویج و سازمان‌دهی سیاسی و اقتصادی و تحقق این پیشرفت‌ها است.»

جمع بندی کنیم

ببینیم که کل حرف هایی که برنشتاین این پیامبر نگون بخت روزیونیسم می گفت چه بود :

۱-ماتریالیسم تاریخی با عمده کردن نقش اقتصاد به فاکتور فرهنگ ونقش انسان و صد ها فاکتور نادیده دیگر کم بها می دهد.

۲- سوسیالیسم علمی معنا ندارد

۳-تئوری ارزش اضافی مارکس بیان کننده واقعیت بازار نیست.

۴- برخلاف پیش گویی مارکس وضع طبقه کارگر بدتر نشد.

۵- برخلاف پیش گویی مارکس بورژازی توانست خودرا از بحران های ادواری بیرون بیاورد .

۶—برخلاف پیش گویی مارکس طبقات میانی پرولتریزه نشدند.

۷- برخلاف پیش گویی مارکس انقلابات سوسیالیستی اتفاق نیفتاد

و نتیجه :

از آن جایی که سوسیالیسم در دسترس نیست باید با اصلاحات تدریجی عناصر سوسیالیستی را در درون نظام بورژایی متحقق کرد .

رویزیونیست های امروزی هم همین را می گویند:

-بورژازی حالا حالا جا برای رشد و پاسخ دهی دارد

-سوسیالیسم در دسترس نیست

  • از آن جایی که سوسیالیسم در یک کشور شدنی نیست . پس بهتر است بدنبال راه نجات در همین چارچوب باشیم . و بجای دامن زدن به انقلاب، نهاد های دموکراتیک بوجود بیاوریم و با معقول کردن بورژازی سهمی هم از کیک آماده بورژازی به طبقه کارگرداده شود .

سوسیالیست  های ورشکسته می پندارند بورژازی عقل ابزاری ندارد .نمی داند منفعتش در چیست . نمی دانند که هر کوری به کاسه خود بیناست و آن ها تئوریسین نمی خواهند  توپچی و آبدارچی می خواهند .

اینان در تمامی آن سال ها و این سال ها در نقش مشاطه گران این عفریت پیر خاک در چشم حقیقت پاشیده اند تا با عقب انداختن انقلاب، بورژازی را از دست انقلابی  سوسیالیستی نجات دهند .

می بینی رئیس چیز  زیادی تغییر نکرده است . شکست سوسیالیسم روسی ربطی به خبط و خطای سوسیال دموکرات های ورشکسته ندارد. دیکتاتوری استالین برای برنشتاین و رفقای بورژای امروزیش حقانیتی بوجود نمی آورد .این لجنزاری که انسان کنونی در آن غوطه می خورد دست پخت بورژازی و موجوداتی از جنس و سنخ برنشتاین است.  داستان را باید این گونه دید .

۸

لومپنیسم دست از سر سیاست ما  برنمی دارد.ریشه هایش و ورودش به سیاست به زمان صفویه بر می

گردد .

 شیعه شدن شاه اسماعیل که خو درا مرشد کامل می دید و با کشتار ۳۰ هزار سنی حتی مادر خود کارش را در تبریز شروع کرده بود . برای پیشبرد سیاست مذهبی اش نیاز به لومپن هایی داشت تا در معابر سه خلیفه اهل سنت را نا سزا بگویند و در سر معابر نفس کش طلب کنند.

وهمین طور می آید تا مشروطه و پهلوی اول و دوم و بعد .

این لومپنیسم نحله ها و شاخه های بخصوصی دارد اما علیرغم ظاهر و مکان متفاوت شان درپوزیسیون و اپوزیسیون در پایه ها باهم شریک اند:

-بی سوادی در امر تاریخ و سیاست

-نفرت کور ، بی پشتوانه اندیشه

-نا پاکیزگی زبانی ،استعمال رکیک ترین فحش ها و ناسزا های کلامی

-بی منطقی در بحث

-کشاند بحث ها به برخورد فیزیکی و یا تهدید به همین کار

۹

حشمت رئیسی را دیدم .خزعبلات بسیاری د رمورد کوروش بعنوان پیامبر آزادی گفت و بعد تحلیل هایی در مورد روز پر از‌ روان پریشی و روان نژندی .

 حرف زیادی در مورد او ندارم . آن زمان که چریک بود چریک کم مایه و بی سوادی بود . حزبی که شد بر نادانی خود افزود . همو بود که در اوج بحث چریک ها با حزب توده  در مورد گذشته حزب یک شبه خوابنما شد که حزب توده حزب طبقه کارگر است و یک لحظه تردید در پیوستن به حزب خیانت به طبقه کارگر است وبدون کوچکترین احساس مسئولیت به پروسه وحدت به حزب پیوست .

سلطنت طلب هم که  شد به پختگی فهم و اندیشه نبود ناشی از سر گشتگی در دنیای بی در و پیکری  بود که چون یهودی آواره از فهم او دور بود.پس دنبال ملجاء و پناهی می گشت.

بنظر می رسد نادانی در موجوداتی از این سنخ ژنتیک است .

ایکاش بجای آن که بیاید و نادانی خود را حتی در روخوانی از انشاء بی محتوایی که خود نوشته است و یا نادانی نادان تر از او نوشته است و بدست او داده است که او قادر نیست آن را بدون غلط  از رو بخواند بر ملا کند . کمی کتاب می خواند . از همان هزار کتابی که در پشت سرش گذاشته است و برنامه اجرا می کند . می خواند و البته می فهمید . شعور هم چیز خوبی است البته اگر کسی داشته باشد .