بحث منصور حکمت در سمینار تاریخ شفاهی کومه له

بحث منصور حکمت در سمینار تاریخ شفاهی کومه له

از مقطع تشکیل تا پیوستن به حزب کمونیست ایران* و

یک توضیح  در ارتباط با “اختلافات” در صفوف کومه له فعلی و “حزب کمونیست ایران”

نوبت اول و معرفی

موضوع بحث امروز تاریخ شفاهی چپ است  ومی پردازد به تشکیلات کومه له از مقطع تشکیل و تا پیوستن آن به حزب کمونیست ایران در سال ۱۳۶۲. دونفر از بنیانگزاران این سازمان: ایرج فرزاد و حسین مرادبیگی اینجا هستند. رفقای دیگری هم دراین جلسه هستند که آنهاهم احتمالا در این همین سطح در ابتدا درگیر بوده اند و کسان دیگری از حزب کمونیست کارگری ایران که در کشورهای دیگر زندگی می کنند، که آنها هم می توانستند در اینجا حضور داشته باشند. طبعا همه کمیته کردستان حزب می توانست در اینجا حضور داشته باشد و خیلی های دیگر هم دربیرون که می توانند راجع به آن دوره حرف بزنند، چون همه از فعالین آن دوره بودند. اما در اینجا بیشتر این دو رفیق گفتگو می کنند. علت اینکه من اینجا اسم خودم را به لیست سخنرانان اضافه کرده ام این است که دریک دوره ای از فعالیت کومه له از نزدیک درآن حضور داشته ام. کومه له سه کنگره داشت. در کنگره دوم می گوید که اتحاد مبارزان کمونیست خط مشی درستی دارد و بعدا تماسش با ما شروع می شود. کنگره سوم کنگره ایست که در آن برنامه حزب کمونیست ایران تصویب می شود و من در آنجا از طرف اتحاد مبارزان کمونیست، سخنران مهمان بودم. در نتیجه رابطه پیش از تشکیل حزب، کومه له و ا.م. ک و این بحث که چطوری شد که کومه له کلا آمد توی حزب کمونیست ایران، یک مقدار زیادی مشاهدات ما را هم در بر می گیرد و من آن جنبه هایی که به آن دوره تشکیل حزب یعنی یک سال و نیم قبل از تشکیل حزب (ازخرداد ۶۰ تا تشکیل حزب ) من هم مشاهداتی دارم که می توانم در اینجا بیان کنم. بعلاوه اینکه اینجا به عنوان مجری جلسه  به سؤالاتی  که از رفقا طرح می شوند، یک مقداری به آن جهت می دهم که بتوانیم جنبه های بیشتری از بحث را بهتر بپوشانیم.

چند نکته ای را از طرف انجمن مارکس هم بگویم. ما کارتهای عضویتی را که در ژانویه سال گذشته صادر کردیم قاعدتا یک سال دوام داشته اند. ولی با توجه به اینکه چند جلسه ای از جلسات انجمن کنسل شد، در نتیجه کسانی که برای آن برنامه یکساله کارت عضویت را گرفته بودند و ما همه آن مباحث را  هنوزنپوشاند ه ایم، این کارت عضویتها لااقل تا ماه آوریل و مه اعتبار دارد تا بتوانیم بحث کاپیتال و چند جلسه دیگری را هم با همین کارتها بپوشاینم. بعدش حتما رفقا تمدید بکنند بطوریکه با کمک اعضا، انجمن بتواند روی پای خودش بایستد تا بعدا انجمن بتواند سخنرانان را کمک کند که به اینجا بیایند و غیره.

با اجازه تان جلسه را شروع می کنیم. هرکدام از رفقا ده دقیقه تا یک ربع و من هم چهار پنج دقیقه ای صحبت می کنم و بعدش جلسه را به صورت سوال و جواب پیش می بریم و هیچ گونه محدودیتی روی اینکه چه سوالاتی را مطرح می کنیم و یا چه جوری جواب می دهیم نیست. سعی ما این است که جوابها کوتاه باشند بطوریکه بشود سوالات زیادتری را مطرح کرد. همچنین رفقایی که در سالن هستند و خودشان شهود این روند بوده اند می توانند بیایند و بیشتر حرف بزنند.

اجازه بدهید که من نکته ای را در رابطه با هدف جلسات تاریخ شفاهی اینجا بگویم. این تاریخی است که اگر فعالینش و شرکت کنندگان در آن، این روایت را به دست ندهند، این روایتها مقدار زیادی از دست میرود و از بین می رود بخصوص که تحریف هم قراراست بشود. بخشهایی در جامعه ذینفع هستند دراین که این تاریخ را لوث کنند، تحریف کنند و حتی به فراموشی بسپارند. درنتیجه خیلی تعیین کننده است که شهود یک واقعه تاریخی حرف بزنند، این نوارها و بحثهایی که اینجا می شود را اگر مثلا ده سال دیگر به آن نگاه بکنیم، بهترین منبع است برای یک محقق تاریح احزاب سیاسی ایران و یا تاریخ سیاسی قرن بیستم ایران  که بتواند برود و ببیند سازمانی به اسم کومه له و یا حزب کمونیست ایران چه جوری تشکیل شده اند، چه کسانی بوده اند و چه اتفاقاتی افتاده است؟ اگر چنین نوارهایی و یا ویدیوهایی از تاریخ بلشویسم و یا تاریخ ملی شدن صنعت نفت وجود می داشتند الان ما می توانستیم به راحتی بگوییم. که چقدر اینجا ارزش داشت.

بحش مهمی از این بحث، ارائه فاکتهای این قضیه است. هیچ اشکالی ندارد که رفقا به ذهنشان فشار بیاورند و دقیقا تمام کسانی که در فلان جلسه حضورداشته اند را اینجا بگویند. ما می خواهیم که گفته شود فلانی اینجا بود فلانی آنجا بود، اینها گفته شد، این اسناد تصویب شد، محل جلسه آنجا بود، ساختمانش کجا بود؟  شرایط چی بود؟ چه روزی بود؟ تمام اینها برای ما در این جلسه با ارزش است. هدف ارائه تحلیل سیاسی نیست، بلکه روایت آن تاریخ و مستند کردنش در حضور یک عده انسان علاقمند و در نتیجه مجموعه ای از اسناد به جا گذاشتند، هدف کار تاریخ شفاهی این می باشد. می خواهم بگویم که این فرق دارد با یک سخنرانی  در باره کومه له. کسی اینجا آنقدر که به فاکت و مشاهدات این آدمها، نقشی که آدمهای مختلف بازی کرده اند و روایت آن تاریخ برمی گردد، ما به تحلیل اینکه چرا اینجوری شد، نمی پردازیم ( تحلیل هم جایگاه خودش را دارد) ولی ما باید سعی کنیم که توازن مناسبی بین فاکت، خاطرات وغیره ازیک طرف؛ و تحلیل و جمع بندی از طرف دیگر وجود داشته باشد. فکر می کنم اول حمه سور شروع میکند، و بعد ایرج و بعد من.

نوبت دوم

من خیلی کوتاه راجع به گوشه دیگری از مسئله به عنوان معرفی صحبت می کنم. الان جریان عبداله مهتدی از کومه له انشعاب کرده اند و اسم خودشان را گذاشته اند سازمان انقلابی زحمتکشان و می گویند میخواهیم برگردیم به سنت سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران، قبل از تشکیل حزب کمونیست ایران. به نظر من یک دروغ خیلی آشکاری توی این حرکت وجود دارد. اینها وقتی می خواستند اسم خودشان را کومه له بگذارند ما اعتراض کردیم و گفتیم شما کجای این تاریخ قرار دارید؟ به چه عنوانی می خواهید این اسم را بردارید؟ و فکر می کنم که حزب کمونیست کارگری بود که اجازه نداد که جریان ابراهیم علیزاده به یک سازش با اینها برسند و با عبداله مهتدی به قول خودشان پنجاه پنجاه کمیته تشکیل بدهند و غیره. نوشته های رفقای ما بود که امکان این سازش را به آنها نداد. حتی فرض همه این است که گویا طرف حق دارد اسم خودش را بگذارد سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران قبل از تشکیل حزب. خود این خیلی دروغ بزرگی است. سازمان انقلابی زحمتشکان ایران (کومه له ) سه کنگره داشت و ۶ کنفرانس. در این سه کنگره، کنگره یک آن ایرج و حمه سور در آن شرکت داشتند و راجع به آن صحبت کردند و گفتند که چه بحثهایی در آن شده است. سند مصوبات کنگره دوم اینجا موجود می باشد. این مقطعی است که کومه له به شدت به چپ می چرخد. در نیمه اول فروردین سال ۶۰ یعنی سه ماه قبل از حمله ۳۰ خرداد، اهمیت تاریخی برای همه ما در میان بیانیه ها و قطعنامه های کنگره دوم، این جمله است:

«در پایان لازم می دانیم کوششهای ارزنده ای را که از جانب رفقای ا.م.ک در راه مبارزه با پوپولیسم واکونومیسم و تثبیت تئوریک بینش پرولتری در جنبش کمونیستی ایران به عمل آمده و ما را نیز در طرد بینشهای انحرافی مساعدت کرده خاطر نشان کنیم.»

عبداله مهتدی قاعدتا به این برنمی گردد. کنگره دوم کومه له کنگره ایست که کومه له در آن اعلام میکند که خط مشی کومه له، اتحاد مبارزانی می باشد. عبداله مهتدی کنگره دومشان را قاعدتا قبول ندارد. کنگره سوم جالب تر است. کنگره سوم برنامه حزب کمونیست ایران را تصویب می کند. در کنگره سوم، الان که به آن نگاه می کنیم خیلی اوضاع سمبولیک است. سه تا مدعو و سخنران داشتند در کنگره سوم که در محل زندان وقت کومه له برگزار گردید( اطراف مرز):  جلال طالبانی،عزالدین حسینی و من. این سه تا آمده بودند که روی آن کنگره تاثیر بگذارند. یعنی الان که نگاه می کنی هرسه تاشان رامی بینی.هنوز این آدمها هستند و هنوز خط مشی هایی را نمایندگی می کنند. جلال طالبانی و عزالدین حسینی هر دو نگران کومه له بودند. نمی خواستند که کومه له پای تشکیل حزب کمونیست ایران برود، نمی خواستند برود پای این خط مشی. تنها کسی که از خود کومه له در آنجا حرف زد، عبداله مهتدی بود. چهار نفر سخنران پیش از دستور داشتند. کسی که آنجا حرف زد و بُرد، من بودم یعنی خط مشی اتحاد مبارزان کنگره سوم را گرفت و برنامه حزب در آنجا تصویب شد. جلال طالبانی و عزالدین حسینی به عنوان آدمهای بازنده کنگره سوم از آنجا بیرون رفتند، با وجود اینکه آدمهای محبوب بودند و با احترام کامل، پروتوکل دیپلماتیک به هر دوی آنها ارائه شد. کنگره سوم کنگره ای بود که در آن اتحاد مبارزان آمد و جواب اتحادیه میهنی و ماموستا شیح عزالدین را داد و حرفش هم به کرسی نشست و همه آماده بودند و تصویب کردند و رفتند.

عبداله مهتدی به کنگره سوم سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران هم برنمی گردد و فقط می تواند برگردد به کنگره یک که  رفقا راجع  به محتوای کنگره یک مفصل صحبت کردند.

می خواهم بگویم که سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران، سازمان پوپولیست و مائوئیستی نبود در تمام تاریخش که با طَبَق  اخلاص می خواست همه چیز را بگذارد و برود پیش خلق (حالتی که امروز اینها به کار می برند) و اینکه گویا کاملا مخالف تشکیل حزب بود و خط مشی ویژه متفاوتی داشت با حزب کمونیست ایران و یا ا.م.ک و روی مارکسیسم انقلابی که گویا اینها الان از اینها پشیمان                                 شده اند از اینکه چرا رفته اند توی حزب و الان برمی گردند به آن سازمان. برعکس، آن سازمان رفت پای تشکیل حزب و خودش شد یکی از محورهای اصلی تشکیل حزب. در نتیجه کسی نمی تواند برگردد و به خودش بگوید سازمان انقلابی زحمکتشان کردستان و به روی خودش نیاورد که در دو کنگره از سه کنگره آن که اسناد علنی دارد ( نمی دانم کنگره اول اسناد علنی دارد یا نه ). دو کنگره ازسه کنگره این سازمان سمُبل چرخشش به سمت این جریان و اتحادش با این جریان و تشکیل حزب می باشد. و این برای من جالب است. من فقط به عنوان اینکه چه جوری توی این پروسه دخالت کردیم نکاتی را می گویم. آن موقعی که کنگره کومه له این را نوشت( اشاره به جمله ای که کومه له در کنگره دوم خود از اتحاد مبارزان کمونیست قدردانی کرده بود)، هیچ تماسی بین اتحاد مبارزان و کومه له تا آن لحظه نبود. شایع شد که اتحاد مبارزانی ها از مدتها پیش در کردستان بارگاه زده اند و دارند روی کومه له کار می کنند و اینکه چه جوری اتحاد مبارزان، کومه له را خورد!؟ در تهران حرف این بود. چون پیکار سعی کرده به کومه له نزدیک شود، رزمندگان سعی کرد، خط وحدت انقلابی و تیپهای مائوئیست تر آن موقع سعی کردند به کومه له نزدیک شوند. کومه له گویا یک جایزه ای بود آنجا برای اینکه بالاخره یک سازمان تهرانی آن را ببرد. یک سازمان توده ای و مسلحی که مطابق کتاب تئوریک هرکسی، «خلق ها» بودند که داشتند مبارزه می کردند. دیگر از این واقعی تر نمی شد یک سازمان توده ای چپ داشت. مائوئیست است که باشد، نیمه مستعمره -­ نیمه فئودال می گوید عیبی ندارد. مثل اینهایی که در فستیوال کان به فیلمهای ایرانی جایزه می دهند و می گویند برای خودشان خوب است. آنها هم می گفتند که این تئوریها برای خودشان خوب است دیگر! اگر ما آن را تصرف کنیم کار تمام است. این دیدگاه که این کومه له حالا دیگر نیمه فئوال نیمه مستعمره بودنش و حمایتش از کاندیداتوری رجوی توی انتخاب ریاست جمهوری را به توده ای بودن و مسلح بودنش می بخشید، جایزه ای بود که همه می رفتند و می بردندش و رفته بودند. خیلی از این سازمانها با کومه له تماس داشتند و من دوست دارم حمه سور وایرج و رفقای دیگر که اینجا هستند بگویند که چه فاکتهایی بود. ما تماس نداشتیم. غلام کشاورز (نمی دانم که چه تعداد از رفقا اورا می شناسند.عضو کمیته مرکزی و قدیمی اتحاد مبارزان کمونیست و عضو کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران بود که سالها قبل در قبرس ترورش کردند) یک جا بند نمی شد. تمام مدت سعی می کرد که تمام ایران را بیاورد توی اتحاد مبارزان کمونیست و او هر نوروز به کردستان می رفت. یک دفعه با جواد قائدی، یادش بخیر، رفتند و آنجا بحث می کردند یعنی همان برنامه ای که توی دانشگاه تهران قبل از انقلاب پیاده کرده بودند، رفته بودند توی سنندج و مهاباد و سقز پیاده بکنند. یک بار دور اول سال ۵۹ از کردستان برگشت و گفت که این بحث ارضی  و اسطوره و غیره رفته توی کردستان و محافل می خوانند و ما گفتیم چه خوب! دفعه بعد سال ۶۰ برگشت و گفت کومه له میخواهد روی خط ما بیاید. گفتم غلام جان به خودت دلداری نده به هرحال اشکالی ندارد، باشد. بعد ما در جریان نوشتن برنامه اتحاد مبارزان و تصویب آن بودیم که شایع شد ( از قول غلام ) که کومه له به نفع اتحاد مبارزان موضع گرفته است و من خیل عصبانی شدم. رفتم سر قرار وبه غلام گفتم که چرا با شایعه می خواهی کاری بکنی؟ برنامه چیه؟ گفت: «نه اینطورشده! من برایتان نوشته می آورم» و بعدا معلوم شد که دقیقا اینطورشده. ما باور نمی کردیم که  کومه له بدون هیچ تماسی از طرف ما، سرخود برود که یک سازمانی که مورد بایکوت پیکار، رزمندگان و وحدت انقلابی بود و به عنوان دشمن هم به آن نگاه می کردند و دارند محافل طرفدار اتحاد مبارزان را در داخل خودشان اخراج می کنند، یکهو از کردستان از طرف سازمانی که اصلا احتمال این را نمی دیدیم که برود روی این خط و این شهامت را داشته باشد که بگوید ما روی این خط هستیم. و این همه تصویر را زیرو رو کرد و ما خیلی سریع تماسمان را با آنها برقرار کردیم، در واقع آنها برقرار کردند. ما روی قطعنامه های کنگره دوم انتقاد داشتیم و گفتیم که اینها چپ می زنند. گفتیم که مسئله ملی و مسئله ارضی را دارید بی ارزش می کنید و اینها مسایل واقعی هستند و یک نوشته ای تهیه کردیم و اینها را نقد کردیم و گفتیم که این قطعنامه های کنگره دوم چپ روی است. یک نامه ای از عبداله مهتدی آمد که خیلی تشکر کرده بود و این (انتقاد ما) را نشان دهنده بینش عمیق ما دانسته بود و زنده باد گفته بود و رفتند توی کنفرانس ششم و باز هم آنجا گفتند که اتحاد مبارزان اینها را گفته و جزوه ما را توی اعضاشان در کردستان پخش کردند و (مواضع نادرست کنگره ۲ در رابطه با مساله ملی) را تصحیح کردند. اگر آنها را بخوانید (منظور قطعنامه های کنگره دوم ) یک موضع خیلی تروتسکیستی روی مسئله ملی دارند و موضعشان روی مسئله ارضی کاملا واقعیت آن را رد می کند. کاملا میخواهند «پرولتری» و شهری بشوند در صورتیکه در چهارچوب روستایی و متن مسئله ملی داشت فعالیت می کرد. ما گفتیم که اگر این کار را بکنید، شما منزوی می شوید.

به هرحال دوسه ماه بعدش درست قبل از سی خرداد، سعید یزدیان و عمر ایلخانی زاده از طریق اسماعیل مولودی که مسئول تهران کومه له بود تماس گرفتند و اسماعیل با یک اکراهی (فکر می کنم اسماعیل جزو آنهایی بود که اصلا به اتحاد مبارزان علاقه نداشت ومی گفت که این چیه که با اینها میخواهید همکاری کنید چون توی کوران بدگویی سازمانهای دیگر روی ما، اسماعیل با پیکار، رزمندگان و محافل نبرد تماس داشت و با سهندی ها تماس گرفتن فکر می کنم خیلی براش سخت بود) به هرحال دستور از مرکز آمده بود و تماس گرفت و قرار گذاشتیم. سعید یزدیان و عمر ایلخانی را تحویل ما دادند و ما بردیم زیر زمین در خیابان فرح  که ما آنجا زندگی می کردیم. با عمر و سعید یزدیان شروع کردیم به بحث روی همین مسائل. آنها هم نگران بودند، عمر ایلخانی زاده زیاد نه، ولی سعید یزدیان معلوم بود که دو دل است و دارد خودش را قانع می کند و می خواستند، شاید با آن پروسه «بیوگرافی»( که ایرج و حمه سور به وزن آن در جلسات کومه له اولیه اشاره کردند) ببینند که ما چه جوری هستیم؟ مثلا اگر روزی دعواشون شد ما می رویم از آنها دفاع کنیم(خنده حضار). یعنی حس می کردی که زیر ذربین سیاسی هستی و از نظر فردی زیر ذره بین هستی ولی خوشبختانه جور شدیم با هم. یادم می آید که عمر ایلخانی زاده همانجا گفت برویم و وحدت کنیم و خوابید و گفت من خسته شده ام و باید برویم هرچی زودتر وحدت بکنیم. سعید یزدیان گفت بیخودی قول نده و تازگی هم فکر می کنم که عمر در کمیته مرکزی کومه له هم نمانده بود ولی این گویا هیچ تاثیری روی اتوریته اش نداشت، چون از قول کومه له امضا کرد! سعید یزدیان معلوم بود که آدم جدی تر و عمیق تری است و دارد گزارش میدهد. کسانی که عمر ایلخانی زاده را میشناسند میتوانند تصور کنند که او به هیجان می آید و به عنوان رئیس جمهور آمریکا! زیر هر چیزی امضا میگذارد!

قرارشد که یکی از ما به کردستان برود که من رفتم و این مصادف شد با ماجرای سی خرداد و بگیرو ببندها و بکُش بکُش. ولی ما همچنان قرارهایمان را داشتیم. ما در یکسال بعد از سی خرداد، مدام توی خیابان با کومه له ای ها اینطرف و انطرف می رفتیم، اسناد رد و بدل می کردیم و کمیته های مشترکی داشتیم با این هدف که بیشتر با هم آشنا شویم.

من بعدا با کمک خانواده یکی از جانباختگان کومه له (فکر می کنم ایرج فرزاد می داند که دقیقا چه کسانی بودند) به سنندج رفتم. از طریق سنندج و از طریق معروف کیلانه (که بعدا دستگیرشد و تواب و مامور حکومت شد) آمد و ما را همراه دو سه نفر دیگر در سالگرد کاک شوان بیرون برد و تحویل مظفرمحمدی و هوشنگ ختمی در منطقه دیواندره دادند و از آنجا دیگرآسان بود. شب سوار ماشین شدیم و توی منطقه آزاد روی خط آسفالت رفتیم بوکان. بوکان شهری بود شبیه به شهرهای  توی فیلمها که همه هفت تیر بسته اند و دارند سینما می روند و ساندویج می خورند. فکر می کردی اگر الان اگر من با یکی دعوام بشود اسلحه می کشد و میزند. شهر است ولی همه در آن مسلح هستند.

یک روزبوکان ماندیم و ما را بردند «باغ ملا»، در اطراف ده «آجی کند»، که مرکزیت کومه له آنجا بود. و در آنجا راجع به نوشتن برنامه و غیره حرف زدیم. حدود یک ماه ونیم من آنجا بود که ایرج و حمه سور و رفقای مرکزیت کومه له را دیدم که خیلی مناسبات خوبی بود که بعدا می توانم توی جزئیاتش بگویم که چی گذشت و چه چیزها گفتیم. قرار شد که من برگردم و یک برنامه مشترک بنویسیم یعنی برنامه اتحاد مبارزان را مبنا قرار بدهیم که این برنامه را نوشتیم و بردیم.

دفعه دوم در زمستان سال ۶۱  بود که من و ایرج آذرین رفتیم و ایرج آذرین توی سرما و کولاک و راهپیمایی آپاندیسش عود کرد تا پای مرگ رفت و بردندش بیمارستان. یادش بخیر دکتر درویش و دکتر احمد سنه(هدایت)، که یکی از بچه های ما بود او را جراحی کردند که خود دکتر درویش در سوئد بر اثر بیماری سرطان درگذشت.

عبداله مهتدی مُردًدترین آدم بود. یک شب وقتی که همه توافق کردیم که این برنامه مشترک است و به رای می گذاریم توی سازمانها و می رویم پای این کارها، یکهو عبداله گفت که مطلقا این کار را نکنیم. فکر کنم ابراهیم علیزاده و شعیب ذکریایی او را به درون اتاقی بردند و با او دعوا کردند که آبرویمان می رود، ما با اینها شیرینی خوردیم و نمی توانیم دیگر زیرش بزنیم. عبداله بالاخره روز بعدش یک مقداری خونسرد شد ولی معلوم بود که تردیدهای جدی دارد. گفت که اگر این تئوریها همه اش غلط باشد، آن وقت چی؟ ما گفتیم خوب چاره ای نیست، می توانیم مبارزه را بیرون این چهارچوب پیش ببریم و شما میتوانید توی سازمان تان کارکنید تا بعدا به جای متحدتری می رسیم. معلوم بود که هم از بافت تشکیلات خودش مطمئن نبود و هم از آینده  خودشان. عبداله مهتدی الان که راجع به تردیدهایش دارد حرف می زند، به نظر من او این تردیدها را همیشه با خودش آورده و به یک معنی شاید compliment  و تعریف و (راه آمدن) با تردیدهائی بود که مدام در نبرد با آنها در ده سال قبل با آنها بوده و تا وقتی که ما ولش نکردیم، او ول نکرد. در حالیکه به نظر من این تردید را همیشه از اول داشت. مدام در جنگ بود با خودش. آنطرف سمبل هایی مثل شیخ عزالدین و جلال طالبانی مدام در زندگی عبداله مهتدی حضور دارند، و اینطرف ما. آن سه نفری که در کنگره سوم کومه له روبروی هم قرار گرفتند و بحث کردند، مدام توی زندگی این تشکیلات حکم راندند و بالاخره این پدیده از همانجا و از همان محل قاچ شد. یک عده ای رفتند که آن تاریخ را احیا کنند که عبداله مهتدی نمونه اش است.

به هرحال برنامه مشترکمان را نوشتیم من برگشتم و ایرج آذرین همانجا ماند و هنوز او را مداوا می کردند. ما هم به خانواده اش گفتیم که زنده است و حالش خوب است و می آید. به مجرد بازگشت من به تهران، گفتند که اتحاد مبارزان ضربه خورده و من فوری گفتم که به نظرمن باید رهبری اتحاد مبارزان را به کردستان ببریم و یک لیستی تهیه کردیم و در جلسه تاریخ شفاهی اتحاد مبارزان گفتم که چی گذشت. من، حمید تقوایی و خسرو داوراز کمیته مرکزی قرارشد که برویم و بعدا کسان دیگربیایند. ما بلافاصله به فاصله یکی دو ماه (تا کومه له توانست مقدمات بردنمان را جور کند ) به کردستان منتقل شدیم. اینجا بود که ما در کنگره سوم شرکت کردیم. یعنی بار سوم که ما آمدیم و سفری بود که دیگر اتحاد مبارزان آمده بود بیرون و قرار شد که رهبریش در کردستان مقیم بشود. ازآنجا هم حدود یکسال یعنی هم ما و هم کومه له مقر مرکزیتمان در کردستان بود و پروسه تشکیل حزب که تقریبا یک پروسه مشترکیست و همان قدر ما شاهد و ناظر ان هستیم که رفقای مرکزیت کومه له.

کمیته برگزار کننده حزب تشکیل شد، خود مسائل کومه له مثل مشی توده ای، مشی نظامی. مدام ما هم توی بحثهایش کشیده می شدیم. سمینارهای شمال و جنوب برسر تشکیل حزب برگزار گردید.

اینها نکاتی بود که در چهارچوب کومه له می شود روی آن صحبت کرد. می خواستم بگویم تجربه ای که ما داشتیم این بود که کومه له هیچ کسی روی آن کار نکرد که بیاید روی این خط، خودش رفت. سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان رفت روی این خط، نه تشکیلات کردستان حزب کمونیست ایران. وقتی که کومه له سازمان انقلابی زحمتکشان بود از دو سال قبلش تصمیم گرفت که برود روی این خط و پای آن ایستاد. شعیب ذکریایی مقالات مفصلی داشت تحت عنوان از کنگره اول تا کنگره دوم که چه جوری این تغییر خط مشی را دادند. به نظر من الان باید بنویسند از کنگره دوم به کنگره اول و یا از کنگره هفتم به کنگره اول! مسیر را باید عوض کنند. این پروسه اینجا شروع شد. اتحاد مبارزان به اعتبار خودِ کومه له در سرنوشت آن نقش پیدا کرد و تاثیر زیادی گذاشت روی آن و ما هم از یکسال قبلش با این تاریخ چفت شدیم. نحوه تشکیل حزب هم در ادامه بحث به آن می رسیم که چگونه حزب تشکیل شد.

برای ادامه بحث من پیشنهاد می کنم که دوره بندی کنیم. یعنی اول دوره قبل از علنی شدن کومه له (از تشکیل اش تا مقطع انقلاب ۵۷) این را در بخش اول بحث بپوشانیم. در باره مسائلش، ترکیب آدمها و غیره حرف بزنیم. بعد بیایم دوره انقلاب و بعد دوره تشکیل حزب، به این سه بخش تقسیم کنیم. در نتیجه سوالاتی که الان راجع به نفس پیدایش کومه له تا مقطع انقلاب ۵۷ را مطرح کنیم. من می خواستم فقط یک لیستی از آدمهایی که توی تشکیلات بودند، همه کسانی که یادتان است، موقعیت تشکیلاتی شان، کی مقدم بر دیگری آمده بود و سیستم اداری اش، یعنی کی رئیس کی بود؟ آیا سلسله مراتب داشت؟ واقعا یک سازمان بود؟ محافل بود؟ چه بخشی زندان بودند و چه بخشی بیرون؟ یک مقدرای فاکتهای مربوط به اینکه  ترکیب و شکل کارو غیره.

نوبت سوم

می خواهم چند نکته اى را در باره بعضی اشخاص و روابطى که اینجا مطرح شد، اشاراتی داشته باشم.

یکی راجع به شیخ عزالدین حسینی است. من فکر می کنم که اگر شما شیخ عزالدین را از درون کردستان بحث کردید، از بیرون او کس دیگرى بود. چرا؟ به خاطر اینکه به او آخوند «سرخ» می گفتند. به او می گفتند آخوند «کمونیست». همانطوری که وقتی شما نگاه  مى کنید در حکومت آخوندى، آخوندى مانند مثلا اشکورى مُهم مى شود. چون که نه فقط سکولاریست است، بلکه آخوند است که سکولاریست است. فکر می کنیم که توى حکومت پارتى داریم. فکر می کنیم یکى از خودشان آمده است اینطرف. و یا مثل سیاه پوستى که فکر مى کند یک سفید پوست رادیکال میتواند نقش بازى کند در دفاع از امر او چونکه مال آن طرف است ولی از امر من دفاع میکند. درسال ۵۹ آخوندى که از چپ دفاع بکند به نظر توده اهالى مى امد که خودش اخوند است و دستش به جایى بند است، زورى دارد، نمیتوانند بزنندش، نفوذ کلام دارد، ولى آخوند «چپى» است. وقتیکه شیخ عزالدین در دانشگاه تهران سخنرانى کرد، قلب مردم تهران را ربود! اینطور نبود که شیخ عزالدین فقط در محل و به خاطر کومه له مطرح شد. شیخ عزالدین به تهران آمد ودر مرکز به عنوان یک آخوند چپ از دموکراسى، از رادیکالیسم و اینها حرف زد. از کمونیست ها دفاع کرد و گفت که اینها هم سهم مشروعی دارند، باید بتوانند حرف بزنند و فعالیت بکنند. کسی که هیچ وقت او را نمی شناخته می گفت که یک آخوند چپ پیدا شده است. این روحیه که یکی از خودشان، از همان الیت سیاسى جامعه دارد حالا از چپ ها دفاع مى کند، تاثیر داشت. شیخ عزالدین را به عنوان یک آخوند چپ توى ایران مشهور کرد. اگر همین نظرات را به عنوان یک مُکًلا مى گفت چیز عجیبى نگفته بود. از این تیپ ها زیاد بودند. اما شیخ عزالدین به عنوان یک آخوند توانست آخوند چپ محسوب شود. تداعى شدن کومه له و عزالدین حسینى در اذهان عمومى قوى بود. همه فکر مى کردند که او عضو کومه له است. ما عادت داشتیم و همیشه می گفتیم که کمونیست ها بالا هستند و بقیه پایین. در نتیجه اگر شیخ عزالدین با کومه له است پس در نتیجه کومه له بالاتر از ایشان است. در عمل وقتیکه من به کردستان آمدم و در دهى مستقر شدیم و شیخ عزالدین هم محلش در ده بغل ما بود، ما تماس هایی بعضا با شیخ عزالدین پیدا کردیم. به نظر من شیخ عزالدین در درون رهبری کومه له احترام عمیقى داشت. نمى شد به او بند کرد. یک دفعه فاتح شیخ در جزوه اى مى خواست کلمه «رفاه» را به کردى ترجمه کند و پیشنهاد کرده بود که بنویسیم «باش بژیویه تى». داشت با ماموستا و فکر مى کنم که صلاح مهتدى و دیگران نشسته بودند و همه حضور داشتند. فاتح شیخ داشت نظر خواهى مى کرد. من گفتم که چه اشکالى دارد که بنویسیم رفاه؟ شیخ عزالدین بشدت عصبانی شد و از اتاق بیرون رفت! دکتر جعفر گفت که اینجا، جلوى اینها  نباید اینجورى حرف زد. شیخ عزالدین عبایش را وَرکشید و رفت!

من گفتم کاش زبان همه این مملکت، دسته جمعى انگلیسى بشود. چه اصرارى داریم که زبان را احیا کنیم؟ این دیگر «سمُبل شوینیسم فارس» نیست چون طرف گفته است که  زبان باید انگلیسى بشود. شیخ عزالدین رفت و حضار و  دیگران گفتند که جلو شیخ آبروی همه مان را برد!

یکى دیگر از این اشخاص جلال طالبانى است. چهره اى که از بیرون از طالبانى بود این بود که او یک کرد است که دارد در مقابل «آش بتال» بارزانى مقاومت می کند. کسى که اسلحه دستش گرفته و دارد مى چرخد. در دوره آموزشى سربازى من، افسر ارتش و فرمانده ارتش ایران با یک ابهت از جلال طالبانى حرف مى زد. مى گفت که طالبانى با نیروهایش از سردشت وارد ایران شده اند و از پیرانشهر بیرون رفته اند. مى گفت من خودم شاهد این بوده ام و یا من مى روم تا عمق ۷۰ کیلومترى خاک عراق براى اینکه به طالبانى کمک کنم.

طالبانى ایمیج رادیکالى داشت. در مورد جلال طالبانى هم در درون کومه له احترام خودبخودى و غیر انتقادى وجود داشت. یعنی اینطور نبود که مواضع او را نگاه کردی و دیگر قبولش داریم. اولا خود طالبانى در فاز قبل همانقدر مائویست بود که شما توصیف کردید(اشاره به صحبتهاى دیگر سخنرانان). او هم همین دعواى تضادها را از بر بود. اینها را خوانده بود و خودش از مائوئیستهاى آن دوره بود به اضافه اینکه یک شخصیت معروف و مسلحى شده بود که داشت کارش را میکرد. علاوه بر اینها روابط او باکومه له خیلى خوب بود، یعنى یک حالت پدرانه حس می کرد. یادم مى آید که در کنگره سوم قرار بود که طالبانى بیاید و یک دفعه همهمه شد در محل کنگره. من گوشه اى نشسته بودم و سید ایوب نبوى آمد و گفت که شما ناسلامتى رهبر یک سازمانى هستى، بلند شو و برو جلو مگر نمى بینى که جلال طالبانى دارد مى آید؟ همه بلند شدند و جلال طالبانی با همه اُبُهت اش رفت توی سالن. اینطور نبود. اصلا انتقادى به طالبانى نبود. فکر مى کردی که او سمُبلى است. شاید با پرنس سیهانوک بخواهى مقایسه اش بکنى وقتى که با خمرهاى سرخ رفیق بود. او هم با ما است. اینطورى بود.

 در باره رهبرى کومه له

در مورد خود رهبرى کومه له، عبداله مهتدى و بچه هایى که من دیدم می خواهم چند نکته اى را به عنوان یک ناظر خارجى بگویم.

اول از همه من از سعید یزدیان خاطرات خیلى خوبى دارم.  این درسته که او راگرفتند، به او تواب گفتند و در آخر هم اعدامش کردند. ولى سعید یزدیان مى توانست تا یک سال بعد از دستگیری اش خیلی از اتحاد مبارزانی ها را لو بدهد. یکى از کسانى را میتوانست لو بدهد، که خانه اش یک لولایى بود براى این نوع کارها، خانه هایده درآگاهى بود. می دانست که بارها در منزل هایده در آگاهى جلسه کومه له و اتحاد مبارزان کمونیست برگزار شده است. هنوز هم وقتی که حمید تقوایى به تهران رفت که بچه هارا براى کنگره ا.م.ک بیاورد  در منزل هایده در اگاهى مستقر شد.

سعید یزدیان تا یکسال بعدش میتوانست ِشرت و پرت همه ما را رو کند. میتوانست اسمهاى واقعى ما را رو کند و کارى کند که همه بدانند. او این کارها نکرد. من تصور نمى کنم که سعید یزدیان نشست و لیست داد. من واقعا همیشه علاقه و محبت خاصى به او داشتم و وقتى هم او را دستگیر کردند واقعا خیلى گرفته شدم.

تاثیر اولیه عمر ایلخانیزاده و سعید یزدیان روى ما واقعا مثبت بود. عمر آدم هنوز هم به نظر من شیرین و دوست داشتنى است. مصاحبت با عمر ایلخانیزاده همیشه براى من شیرین بود. دوست داشتم که ببینمش و با او حرف بزنم. مواضعش به کنار و راستش خیلى سریع هم موضعش را بسرعت عوض مى کرد و در نتیجه اختلافات حل و فصل مى شد. ولى شخص خودش برای خندیدن، بحث کردن و بى غل و غش داد و بیداد کردن خوب بود.

من وقتى به اردوگاه آمدم و رهبرى کو مه له را دیدم، واقعا احترام عمیقی به آنها پیدا کردم. ابراهیم علیزاده، عبداله مهتدى، شعیب ذکریایى، حمه سور، ایرج فرزاد، محمد شافعى، فاروق، فاتح شیخ، سید حسن قادرى و. .. همه شان خیلى آدم هاى فوق العاده شریف و بى غل و غشى به نظرم آمدند. براى من که یک مدتى توى سازمانهاى چپی مشغول سر و کله زدن بودم، براحتى مى فهمیدی که چه تفاوت فرهنگ سیاسی اى این آدم ها دارند. یا براى مثال رهبرى سازمانهاى کوچک تهرانى که با آنها طرف میشدی. در آنها همیشه یک حالت توده خوری حس میشد، مثل رفتار این گروهها با ما که می خواهند خودشان را بالاببرند، تو را پایین بیاورند و مى خواهند بگویند که من از تو بزرگترم و دستم دراز تره. یک حالت تفرعن و رقابتى که الان براى مثال بین سازمانهای متفرقه اتحاد چپ کارگرى و طوفان و. .. مى بینى. این احساس را از خیلیشان می گرفتى. تازه نه تیپ هاى بالاشان. من هیچوقت رهبرى پیکار را ندیدم.

جواد قائدی خیلى رفیق خوبى بود. منتهى وقتى سر قرار رزمندگان مى رفتى از هر سه نفرى که مى دیدى دوتاش آدم هایى بودند که مى گفتى کاش زودتر این قرار تمام بشود و بروم خانه ام. ولى به نظر من کومه له یک عده آدم فهیم، اجتماعى، بى غل و غش و رفیق به نظر آمدند. یک فرهنگ دیگر. درست است که از نظر سیاسى و تئوریک و کلیشه هاى سیاسى ای که بحث می کردند از پیکار و رزمندگان عقب تر بودند، ولى وقتى پای صحبت عبداله مهتدی، یا ابراهیم علیزاده، شعیب زکریایى، ایرج فرزاد، حمه سور و… مى نشستى مى دیدى که اینها آدم هاى خیلی بالاترى از آن کسانى هستند که من توى تهران براى مثال سر قرار  مى دیدم. این کنتراست را مى دیدى و حس می کردى. براحتى مى شد دید که طرف واقعى است. شاید به این دلیل که رهبرعده زیادى بودند و مسئولیت هاى واقعى داشتند. صحبت پرتاپ کلیشه و یا براى مثال من مى گویم سوسیال امپریالیسم و تو بگو فلان، نبود. مساله داشتند. و مسائلشان فرق داشت. حتى در یک سطح اخلاقى هم آدم هاى راستگویى به نظرم آمدند. به شدت راستگو بودند. من حس نکردم که اینها دارند ما را بازى مى دهند و یا دارند اداره مى کنند. فکر مى کردم که دارند حرفشان را می زنند.

عبداله مهتدى به نظر من خیلى آدم مُستعدى بود. و یکى از آدم هایى بود که فکر میکنم حیف شد. به این خاطر که نتوانست به جنگ ناسیونالیسم درونی خودش و آن انتظارى که از خودش به عنوان یک رهبر کرد داشت، برود. احساسی که توى خانواده اش در طول سالها از او ساخته بودند که این عبداله عروج مى کند و به عنوان ناجى ای که از طبقه حاکمه آمده، جماعت کردستان را نجات می دهد. توى گوشش خیلى خوانده اند که این خیلی با استعداد است، خوب حرف مى زند، خوب مینویسد و مى تواند آدم بزرگى بشود. این تصویر را آنقدر با خودش حمل کرد که به نظر من اگر یک لحظه مى نشست و بخودش می گفت که من خودم را براى چه امری بزرگ مى کنم، اگر نگاه میکرد به اینکه خوب عزالدین حسینى این است، جلال طالبانى آن است و یکیه تى( اتحادیه میهنی کردستان عراق) این است، طور دیگری میشد.  هیچوقت ننشست به طور واقعى حزب دمکرات، یکیه تى، ماموستا شیخ عزالدین حسینى و اینها را به عنوان پدیده های اجتماعى نقد بکند و بگوید که من یک دریا با اینها اختلاف دارم. همیشه اینها را موئتلفین آتى و دوستان حال و اینده می دید و این را همیشه با خودش حمل مى کرد. از نظر شخصى به نظر من عبداله مهتدى آدم سالمی بود. آدمى بود که میتوانست یاد بگیرد، حرف بزند. میتوانست رشد بکند و داشت رشد مى کرد. راستش یک درجه اى فکر مى کنم اگر مثلا کسى به جاى اینکه فعالیت سیاسى بکند، وظیفه اش این بود که روى عبداله مهتدى کار بکند، وقت بگذارد و از عبداله مهتدى کسی را بسازد که الان سهم داشته باشد. متاسفانه وقتى حس کرد که در آن جمع مقابل راهش نمى دهند، به نظر من وقتى حس کرد که آن جمع کانون کمونیسم کارگرى، آن جماعت کمونیست کارگرى با من موضع دارند و من را راه نمی دهند، بر گشت به عقبتر از آنچیزى که خودش تا آن لحظه آمده بود بود؛ و رفت بغل کسانی قرار گرفت که در آن لحظه قبولش داشتند. من اینطورى فکر مى کنم، و گر نه احساس اولیه اى که من از او گرفتم فوق العاده آدم دلچسب، قابل مصاحبت و    فهمیده اى بود. به نظر من عبداله مهتدى آدم مدرنى بود. راجع به مسائل فرهنگى کسى بود که بسرعت خودش را با فرهنگ اروپایى تطبیق داد. هنوز هم فکر مى کنم هر چه قدر هم که عقب گرد سیاسى کرده باشد، من باور نمى کنم که عبداله از فرهنگ شخصی اش عقب رفته، یا رابطه اش با فرزند و همسر و رابطه اش با جامعه.

ابراهیم علیزاده هم همینطور. من همه آنها را آدم هاى خیلى دوست داشتنى مى دیدم که به مجرد اینکه پایت را از کردستان بیرون می گذاشتى، دلت برایشان تنگ مى شد. من و ایرج به خصوص توى اون دوره یک مقدار فیلم هندى روى آن کوهها با هم بازى کرده ایم. شلوارمان را تا زانوها بالا مى کشیدیم و آواز سنگام مى خواندیم!

می خواهم بگویم که تصویر من از آنها این بود که یک عده آدم واقعى تر با مسائل واقعى تر بودند ولى از سطح نظرى جنبش و موقعیت ابژکتیوى که با آن روبرو هستند، عقب تر هستند. اگر طرف توى تهران راه مى رفت مجبور نبود که رعایت اهالى تهران را بکند و یکجور دیگر لباس می پوشید ولى آنجا فکر میکرد که اگر من الان این اهل ده را برنجانم آخ آخ خیلى بد مى شود. طول کشید تا اینکه یکى بگوید خوب باید آنها خودشان را تغییر بدهند، تو چرا خودت را تغییر مى دهى؟ همه جاى دنیا مردم از ایده هاى پیشرفته تر تبعیت مى کنند و اینجا تو دارى خودت را به رنگ عقب مانده ها در مى آورى؟ فکر می کنم ترس از اینکه توده ها را از دست بدهیم و توده ها از ما دور شوند، باعث شده بود که حتى عقبگرد بیشترى از آن چیزى که لازم بود، بکنند.

به هر حال تصویر عمومى من از کومه له این بود. الان خیلى عوض شده اند و هیچ حکمى در مورد الان آن آدم ها نمى توانم بدهم. ولی انموقعى که اولین بار اینها را دیدم فکر کردم که ۱۰ تا ۲۰ ادم حسابی گیر آورده ایم که مى شود با آنها کار کرد و فکر مى کنم ۷ تا ۸ سال پای این تعهد ایستادیم و کار کردیم.

نوبت چهارم

اختلاف بر سر ماهیت اقتصاد ایران و نیمه مستعمره نیمه فئودال و یا سرمایه دارى بودن جامعه شکاف اصلى بود و جدائى بود اساسا از مائوئیسم و این در تمام چپ ایران بود.

کومه له یک حوزه اى بود که به طور عجیبى عقیده اى فوق العاده عقب مانده که در مقیاس سراسرى هیچ کس به جز حزب رنجبران نداشت، را نگه داشته بود. در اردوى اپوزیسیون جمهورى اسلامى بود، رادیکال بود و داشت با جمهورى اسلامى جنگ می کرد ولى تزى که داشت، تز یکى از عقب مانده ترین جریانات سیاسى چپ ایران بود که در دفتر بنى صدر کار مى کرد. در نتیجه این یک تناقضى بود. شکاف بر سر اینکه ایران سرمایه دارى است و یا نه بر مى گردد به اختلافات بخش منشعب سازمان مجاهدین م ل، به اختلاف بین پیکار و تقى شهرام. این بحث خیلى قدیمى ترى است که ماهیت اقتصاد ایران چى هست؟ سرمایه داری ایرانی؟ راه رشد ان چى هست؟ که جریانات موسوم به خط  دو راه رشد غیر سرمایه داری را مطرح مى کردند. آنموقع این قطب بندى وجود داشت. خیلى طبیعى بود که دیگر به ایران نگوئیم نیمه مستعمره – نیمه فئودال و اینکه این یک موضع عقب مانده اى است، مستقل از هر اتحاد مبارزانى، بحث مى شد. به یک معنى این بحث از آن ورى بود. این بحث مقدم است بر شکل گیری اتحاد مبارزان کمونیست و توى چپ وجود داشت. خود اتحاد مبارزان کمونیست بر بستر این بحث بوجود آمد که بیاید در مقابل یک برداشت هاى خلقى و مائوئیستى، یک بحث مثلا لنینى را مطرح کند. در نتیجه این خیلى طبیعى است.

چیزی که الان براى من جالب است، خودبخودى بودن و غیر سیستماتیک بودن این پروسه در داخل کو مه له است. چون تصویرى که در بیرون است این است که یک عده اى رفته اند، کتابهایى را خوانده اند و گفته اند که بیایید که بحث کنیم. استنباط من الان این است که کومه له بطور خودبخودى از مواضع قبلى اش، که دیگر بدرد نمى خورد، دست بر مى دارد و مى رود روى یک مواضع جدیدتر و رادیکال ترى و این جالب است که قبول کرده که از اتحاد مبارزان کمونیست اسم ببرد. چون با همین مواضعی که شما مى گویید میتوانست برود طرفدار رزمندگان بشود. چرا به اتحاد مبارزان دست میبرند و نرفت به طرف پیکار و یا رزمندگان ظاهرا بر میگردد به ادبیاتى که رزمندگان و پیکار نداشتند، و اتحاد مبارزان داشت. چون با آن رادیکالیزاسیونى که توى کومه له شد میتوانست حتى برود روى مواضع پیکار. احتیاجى نبود که بیاید روى مواضع اتحاد مبارزان کمونیست با این درجه بحثى که شما مى گویید مى کردید. فکر میکنم که ادبیات اتحاد مبارزان اینجا مهم میشود.

یک استنباط که بعدا وقتی به کردستان امدم گرفتم این بود که حس کردم کمیته مرکزى کومه له از یک طرف جناح رادیکال و پیشرو تشکیلاتش است واز طرف دیگر دارد یک رادیکالیسم پنهان و وسیعترى را کنترل میکند. اجازه نمی دهد. یعنى فشار از پایه کو مه له که بیاید به سمت اتحاد مبارزان. باید دراتحاد مبارزان را قفل میکردى که کادرهاى کومه له به آن مراجعه نکنند. ما یک قرارى داشتیم وقتیکه به کردستان رفتیم و آن این بود که ما از کومه له عضو نمى گیریم و هیچ سمپاتی به انشعاب و جداشدن از کو مه له و آمدن توی اتحاد مبارزان نشان نمی دهیم و به تشکیلات خودمان گفتیم که باید مواظب باشید و جلو هر سوء تعبیری را بگیریم و این را بصورت قرار کتبی دادیم. و گفتیم که اتحاد مبارزان در کردستان رآسا عضو گیرى نمیکند و رهبرى کومه له را نیروى موجه تغییر کو مه له میداند. ما این را در داخل اتحاد مبارزان بحث کردیم. ولى خیلى روشن بود که در پایه کومه له بخصوص در مورد مسایلى مثل برخورد به مذهب، برخورد به زن، بر خورد به شورا، مسئله تئورى و حتى مناسبات درون تشکیلاتى؛ اتحاد مبارزان را کرده بودند مبنا و الگوی خودشان. (این پایه) داشت به رهبرى اش انتقاد مى کرد  و حتی ما شده بودیم مثل خاتمى که چیز هایى داریم ولى نمیتوانیم بگوییم! نمیتوانستیم دهانمان را باز کنیم و انتقاد کنیم چون فکر میکردیم که پروسه را تضعیف میکردیم. یک مدتى مثل یک چوب دو سر طلا بودیم در آنجا. و فکر می کنم که بخشى از کادرهاى کو مه له هم دلخور می شدند که چرا آنها را به درون سازمان خود راه نمی دهیم؟ چرا نمی آیند پاى اینکه مثلا کمک کنند که این گرایش در فلان ناحیه تقویت بشود.

کومه له حتى بعد از اینکه خط اتحاد مبارزان را قبول کرد از رزمندگان راست تر بود. حتى بعد از اینکه رفت روى مواضع اتحاد مبارزان در حرکت هاى سیاسى اى که داشت انجام میداد، در کنار راست چپ های خط سه تهران می افتاد.

برای مثال رابطه اش با مذهب. کو مه له از کاندیداتورى رجوى براى ریاست جمهورى اسلامى دفاع کرد. نقدى نداشت روى این پروسه.  کو مه له تا یکسال بعدش خسرو داور داشت ده به ده میرفت و میگفت که جواب این آخوندها را بدهید. چرا روى آنها صحه میگذارید؟ چرا مذهب  قاطى فرهنگ سازمانى است؟ چرا رابطه زن و مرد و حتی تا  ۶ ماه بعد از آن پروسه، زن مسلح توى                                                              کو مه له نمیتوانست وجود داشته باشد؟ و بایستی چار قد سرش میکرد و جیره سیگار نداشت. در صورتیکه رهبرى رزمندگان زن توش بود و داشت با سَرِ باز و بدون روسری(خلقی) سیگار میکشید و تبلیغات میکرد. میخواهم بگویم که کو مه له پوپولیسم را در مقیاس خودش نقد کرد. ولی در مقیاسی که اتحاد مبارزان داشت در سراسر کشور نقد میکرد، هیچوقت وارد آن نشد. بحث کمونیسم کارگرى که آمد تازه پذیرفتند.

وقتى کومه له تصمیم گرفت از آن دیدگاه عقب مانده اش بُبًرد، به نظر من نگاه کرد به آلتر ناتیوهائى  که هست و نه آلتر ناتیوهایى که وجود نداشت. رزمندگان یک آلترناتیو نقد پوپولیسم نبود. یک ذره هم اگر میخواستی پوپولیسم را نقد کنى می بایستى بروی جریانی را پیدا میکردى که دارد پوپولیسم را نقد میکند. در نتیجه به نظر من ادبیات کلیدى بود. و الا چرا باید بیاید سراغ اتحاد مبارزان؟ میتوانست برود سراغ پیکار. پیکار هم همانقدر رادیکال بود. این دیگر بر میگردد به ادبیات ا.م.ک که حتی در خود تهران باعث دردسر مردم شده بود. انتقاد از تفکر مائوئیستى – خلقى فورا تداعی مى شد با ا.م.ک ونه با چیز دیگرى و نه با رزمندگان.

کومه له در مقطعى به سمت اتحاد مبارزان میچرخد که پیکار دارد منحل میشود. وقتی پیکار منحل میشود دیگر نمیشد پیکاری شد. اگر کو مه له یکسال قبلش و آن شرایط  در  کردستان  وجود داشت، مجبور میشد که اگر بخواهد مواضع خودش را نقد بکند برود توى کنفرانس وحدت. نمیرفت با اتحاد مبارزان کمونیست. کومه له در مقطعى چرخش میکند که تنها آلترناتیو، چرخش بسوی اتحاد مبارزان است. نمیتوانى چرخش بکنی و بروى توى رزمندگان که خودش دارد منحل مى شود.

در نتیجه اتحاد مبارازن تنها خط معتبر در مقابل آن خط قدیمى است. محتوى نظر ا.م.ک آنقدر تعیین کننده است که اعتبار نظری ا.م.ک حتى در سطح پیکار (بیشتر بود).

این دیگر موقعى است که ا.م. ک رزمندگان را قاچ کرده، پیکار را قاچ کرده. آنها هم سعى کردند، یعنى «کمیسیون گرایشی» پیکار رفت سراغ کو مه له. مفصل با کو مه له صحبت کردند، ولى کومه له قبول نکرد. من نوارهای مسئول پیکار( که فکر میکنم سپاسی آشتیانی بود) را گوش داده ام. به نظر من بحران پیکار و رزمندگان و اینکه دیگر آنها نمیتوانستند خودشان را نگه دارند تا چه برسد که راه نجاتى براى کومه له باشند، اتحاد مبارزان را به صورت دو فاکتو به تنها آلترناتیو تبدیل کرد. اگر یکسال قبل بود کومه له میرفت توى کنفرانس وحدت و میشد یکی از نیروهاى آنجا و میرفت روى خطی شبیه پیکار. من اینطور فکر میکنم.

دقیقا بحثى که اینجا هست نشاندهنده این است که یک پلمیک محتوائى و اساسی راجع به تفاوت ما و پیکار در جریان نیست. اگر از رهبرى کومه له می پرسیدى تفاوت پیکار و ا. م. ک چیست میگفت یا نمیداند و یا مطمئن نبودند که این اختلاف چیست. ولى دیگر از تهران فقط  نور اتحاد مبارزان به کردستان میرسد. هیچ قطب نماى دیگرى در آن مقطع وجود نداشت. ولی یکسال قبلش من مطمئن نیستم. تردیدها وجود داشت. پراتیکى آمدند سراغ اتحاد مبارزان. پایه سازمانى کومه له نه، ولى بخشى از رهبرى کومه له پراتیکى و از سر درک مصلحت زمان امدند با اتحاد مبارزان کمونیست.

به نظر من چرخش کومه له بسوی اتحاد مبارزان بیشتر از اینکه یک انتخاب تئوریک باشد، یک انتخاب سیاسی بود. به نظرم «مصلحتی» هم نبود چون این تعبیر حرکت مهم کومه له را کوچک میکند. این مساله که چه خطی در چپ ایران «زنده» است، فاکتور مهمی در انتخاب اتحاد مبارزان است. وقتی یک رزمندگانی میخواست بیاد با اتحاد مبارزان کار کند، ۵۰ کتاب میخواند، کلی پلمیک میکرد، بحث میکردند تا از این سازمان بروند به سازمان دیگری، عین حوزه علمیه! ولی وقتی کومه له تصمیم گرفت به نظر میاد که بالاش یک انتخاب سیاسی میکند که خط فعلی ما غلط است، خط اتحاد مبارزان به نظر درست می آید، آلترناتیو دیگری نیست. یک مقدار هم باعث اعتبارشان شد. چون تصمیمشان سریع و روشن بود. پیکار هم میتوانست به این نتیجه برسد که هیچوقت نرسید. اگر نه اوضاع یک طور دیگری میشد. این نکته و این موضع برای من جالب است.

بحث کومه له هنوز یک جلسه دیگر و با پانل وسیعتری لازم دارد که از این مقطع، که تازه هنوز به کنگره ۲ کومه له رسیده ایم، تا مقطع جدائی کمونیسم کارگری و مسائل سال ۱۹۹۱ را بپوشاند.

——————

*، این متن از روی نوارهای دیجیتایز شده سمینار تاریخ شفاهی کومه له که در ژانویه سال ۲۰۰۱ با شرکت منصور حکمت، حسین مرادبیگی و ایرج فرزاد در لندن برگزار شد، توسط داریوش نیکنام پیاده و تایپ و مقابله شده است. متون یک بار دیگر توسط ایرج فرزاد مقابله و ادیت شده است. در جملات فقط برخی کلمات از شکل محاوره ای تغییر داده شده اند. برخی کلمات که در داخل پرانتز آمده اند، توضیح نکاتی است که در بحث به آنها اشاره شده اند.

این بحث برای اولین بار در کتابی به نام: “برخی دست نوشته ها و آثار منتشر نشده منصور حکمت”، سپتامبر ۲۰۱۱، چاپ و منتشر شد.

 انتشار  مجدد این متن را از آنجا ضروری تشخیص دادم، که بر متن اختلاف نظرهائی که اکنون مدتی است در صفوف کومه له در جریان است، احکامی صادر میشوند که بی پایه، با حقایق بیگانه و بخش عمده روایات “راست” در این اختلافات، دروغین و جعلی  و صرفا پرووکاسیون و تحریک احساسات عقب مانده و ارتجاعی است. خودشان هم خوب میدانند که اگر چنین مواضعی را در آن سالها، طرح میکردند، جایشان در کومه له نبود. این گروه “روشنفکری” سهند و اتحاد مبارزان نبودند که کومه له را بسوی خود جذب، و در “کومه له” ای که انگار “فی الحال اجتماعی” بود را در یک حزب غیر اجتماعی و “بی نفوذ” و “کارتونی و مقوائی” هضم کردند و به “انحلال” و “نابودی”اش کمک کردند. کومه له، خود راسا بدون هیچ ارتباط مستقیم با اتحاد مبارزان کمونیست، به طرفداری از “خط” مارکسیسم انقلابی روی آورد. در کنگره دوم کومه له، قطعنامه هائی به تصویب رسید که اگر انتقادات و ارزیابیهای صمیمانه رفقای اتحاد مبارزان کمونیست و دخالت شخص منصور حکمت را حذف کنیم، کومه له در بهترین حالت به یک سازمان “روشنفکری” تروتسکیست تبدیل میشد. چه، در کنگره دوم، در قطعنامه در باره مساله ملی، آمده بود که مساله ملی، و مساله کرد، “مساله پرولتاریا” نیست. همان وقتها، قبل از تشکیل کنگره دوم، من مسئول تشکیلات شهرها بودم و در سنندج فعالیت داشتم. عبدالله مهتدی نامه ای به “جواد مشکی”، که آنوقتها در تبریز بود، نوشته و یک کپی از آنرا برای منهم فرستاده بود. در نامه آمده بود اگر بر اثر اختلاف بین دیدگاه ها، مشهور به دیدگاه “یک” و “دو”، دورنمای یک انشعاب سالم دیده نشود، او، یعنی عبدالله مهتدی، به کمک هوادارانش در رهبری، با صد نفر از تشکیلات کومه له که خط  مارکسیسم انقلابی را قبول دارند، جدا خواهد شد و کومه له طرفدار مارکسیسم انقلابی را تشکیل خواهد داد. این اتفاق نیافتاد، چرا که حاملان دیدگاه معروف به دیدگاه یک، جز یک نفر، ساعد وطندوست، در همان کنگره ۲ کومه له، نه تنها از دیدگاه مذکور دفاع نکردند، بلکه علیه آن سخن گفتند. من بخشهائی از سخنان سعید یزدیان، ایوب نبوی و امین رنجبر و خودم را به مناسبتهای مختلف پیاده و منتشر کرده ام که برای قضاوت انسانهای جویای حقیقت در باره این جعل بزرگ که گویا “دیگاه یک”، جوهر “اجتماعی بودن” کومه له را تضمین میکرد، در دسترس باشند. واقعیت و حقیقت، دقیقا در این جمله آنوقت عبدالله مهتدی، که تقریبا تمام دیگر “بنیانگذاران”، بازهم منهای ساعد وطندوست، از ابراهیم علیزاده و شعیب زکریائی گرفته تا بنیانگذاران جوانتر، یعنی محسن رحیمی و عمر ایلخانی زاده با حرارت از آن موضع دفاع کردند، نهفته بود:

” اگر ما نخواهیم و یا نتوانیم تشکیل حزب داده و حزبی عمل کنیم، نه تنها قادر به تحکیم و نفوذ خود در جنبش کارگری نخواهیم شد، بلکه پیوندهای کنونی را هم از دست خواهیم داد و حتی ادامه کاری تشکیلاتیمان هم در خطر نابودی قرار خواهد گرفت. می توان گفت که باین اعتبار، ایجاد حزب کمونیست دیگر نه فقط یک ضرورت تاکتیکی(در رابطه با ارائه آلترناتیو انقلابی در جامعه)، بلکه همچنین یک ضرورت تشکیلاتی، یک ضرورت بقاء است.”(خط تاکید ها از من است)

در کنگره سه کومه له، چندین نفر همین “دلواپسی” های کنونی جناح “راست” اختلاف نظرها در کومه له فعلی را صریح طرح کردند:

شیخ عزالدین حسینی، جلال طالبانی، ملا بختیار، فریدون عبدالقادر، (این سه نفر از اتحادیه میهنی)، خالد از “آلای رزگاری(کردستان ترکیه). رهبری وقت کومه له، هیچ تزلزلی نداشت که پای امضاء برنامه حزب کمونیست برود و در تشکیل حزب کمونیست ایران، قاطع تر از گذشته عمل کند. تصور میکنم وزن دلواپسان مذکور، و نقش و اتوریته شان در “جنبش کردستان”، قابل مقایسه با وزن و اعتبار مدافعان خط راست کنونی نباشد با اینحال، اینجا هم کومه له خود و با تصمیم رهبری اش، آن تصمیم تاریخی را گرفت.

یک حقیقت را که این جماعت سعی میکنند، وارونه جلوه بدهند، این است که گویا کومه له بسیار اجتماعی بود و با پیوستن به حزب کمونیست، نفوذ و اعتبارش سقوط کرد. این خیلی ساده، یک دروغ آشکار است. در کل تشکیلات کومه له، فشار از “پائین” برای دست کشیدن از سیاستهائی که کومه له را غیر اجتماعی و حتی ضد اجتماعی میکرد، بسیار زیاد بود. یادشان رفته است که آن کومه له “اجتماعی” قبل از کنگره دو، نسبت به زنان چه برخوردی داشت؟ “بنکرً(ته دیگ) سوسیالیسم” را مگر لومپنهای اسلحه بدوش بار زنان انقلابی و کمونیست نمیکردند که بخود جرات داده بودند، صف مبارزه در “کردستان” را از قُرُق و  حیاط خلوت “مردان کُرد” در بیاورند؟ دوست دارند حافظه تاریخ لطمه بخورد تا جامعه فراموش کند که در آن ایام، “مشروب خور” را با سر تراشیده در شهر میگرداندند و مشروبات الکلی را در “محلات زحمتکش نشین” در حضور “خلق” نابود میکردند، “شکنجه” اسراء وجود داشت و حکم اعدام، گاه حتی با تشخیص فلان عضو لومپن، در جا، بدون هیچ محاکمه و شاهد و مدرک، و در مواردی با مشت و لگد و چوب و چماق همان عناصر،”عادی” بود. فراموش میکنند که صف وسیع تحصیلکردگان شهری و کارگر و زحمتکش سوسیالیست “کردستان” از اینکه رهبری سازمانش نمیتواند به تحریکات چریک فدائی و منفی بافی های جریانات خط سه، پاسخی “تئوریک” بدهند، خون خونشان را میخورد؟ مگر فشار همان صف وسیع تحصیلکردگان شهری نبود که رهبری کومه له را از دنباله روی از عقاید عقب مانده ترین روستاهای کردستان و حساب بردن از مُلا و شیخ و حاجی بازاری ها، وادار به عقب نشینی کرد؟ لجوجانه انکار میکنند، که در ماههای پس از جنبش معروف به “جنبش دوم”، که جمهوری اسلامی دوباره بر شهرها مسلط شد، ریزشی وسیع در صفوف نیروها آغاز شد و چشم اندازها تیره و تار گردید. فراموش کرده اند که با تشکیل حزب کمونیست،”حساب و کتاب” معنی پیدا کرد و از ریخت و پاش و مصادره امکانات تشکیلات به روال سنت ناسیونالیسم کرد، و “بذل و بخشش” ها توسط “مسئولان”، به درجه زیادی جلوگیری شد؟ از نظر نظامی، برای جلوگیری از تلفات نالازم، تصمیماتی اتخاذ شد و دیگر بسادگی نمیشد برای تصرف یک پایگاه، “چند شهید” را به معادله وارد کرد. بدنه و “پیشمرگ” کومه له، انسانهای فکور و برخوردار از حق تصمیم گیری بودند. نمیشد آنها راطبق روالی که در میان جنبش کردایه تی، رسم بود، چشم و گوش بسته در اختیار “آمر هیز”(فرمانده) گذاشت. در برابر اصرارها در جنگ حزب دمکرات با  کومه له، که گویا آن جنگ” بر سر هژمونی بر جنبش کردستان” است، راه برون رفت متفاوتی ارائه شد: “خیر! کومه له نباید سناریو خونین جنگ بر سر هژمونی را از “جنبش کردستان عراق” کپی کند و از جان صدها مبارز کمونیست مایه بگذارد. کومه له، باید پیروزی خود را در شکست سیاست حزب دمکرات در جنگ سراسری با کومه له، اعلام کند و “یکجانبه” آتش بس بدهد. طبق سناریو “کومه له اجتماعی”،  کومه له میبایست، مسیر خونین و تصفیه هائی که در کردستان عراق بین خط “ملائی” و “جلالی” حتی پس از رسیدن به حکومت “اقلیم”، ادامه یافت و اکنون نیز به شکل “صلح مُسلًح” هنوز ادامه دارد، پی میگرفت. وجدانا و شرافتا، با در پیش گرفتن این “سیاست کردستانی”، از کومه له چیزی باقی میماند، اگر تماما تار و مار نمیشد؟

چند و چندین بار هشدار داده شد که از تداعی شدن با سیاست کردستانی، برحذر باشید؟ آخر، وجدان تان چرا خواب رفته است و بروی خود نمی آورید که تلفات و فاجعه گردان شوان و بمباران اردوگاه “بوتی”، دقیقا دنباله روی از استراتژی “کردستانی” بود؟ بروید اسناد و مدارک و دلائل اش را در خاطرات و کتابهای امثال مرحوم نوشیروان مصطفی و حمه حاجی محمود بخوانید. خالا که تماما کردستانی فکر میکنید صریح از زبان “سرکرده”ها بشنوید با هر کسی که در صفوف آنها کمترین شائبه چپ داشت و یا “مشکوک” به چپ و کمونیست به نظر میرسید، چه رفتاری داشتند؟ بدون کمترین احساس شرم نوشته اند که تا چه اندازه آگاهانه ضد کمونیست، شکنجه گر، قاتل، مرتجع، مردسالار، اسلام و شریعت پناه، مافیائی، توطئه گر، بند باز، معامله گر و از نظر سیاسی ناسالم و پشت هم انداز بوده اند. کتب خاطرات “پشکو نجم الدین”(ئەزمون و یاد، “تجربه و خاطره”) را خوانده اید و دعوت به بازگشت کومه له به “بستر کردستانی”اش را سر داده اید؟ (توضیح اینکه کتاب مذکور سرگذشت نویسنده است که بخاطر داشتن عقاید “کمونیستی” ماهها در زندان تحت وحشیانه ترین شکنجه ها، به امر و تحت فرمان نوشیروان مصطفی، قرار داشت. او سرانجام توانست از زندان بگریزد. کتاب به زبان کردی نوشته شده است. بعلاوه خاطرات جناب نوشیروان مصطفی و حمه حاجی محمود، بروشنی دنباله روی رهبری کومه له را از سیاست اتحادیه میهنی برای گسیل گردان شوان به منطقه “بیاره”، و فاجعه ای که بر سر آن رفقا آمد، با فکت و تاریخ، برملا میکند. بمباران شیمیائی اردوگاه بوتی توسط رژیم بعث، نیز نتیجه همان سیاست دست در گردنی و همسوئی با اتحادیه میهنی بود. در حالی که کومه له رسما با رژیم عراق رابطه داشت، رفت و آمد علنی عناصر و نیروهای اتحادیه میهنی به منطقه اردوگاههای کومه له در خاک کردستان عراق، ادامه داشت و تذکر ها و هشدارها که مدام کومه له را و ارگانهای حزبی را از عقب نشینی به عمق خاک عراق و در همجواری نیروهای اتحادیه میهنی برحذر میداشت، در آن خاستگاه “تعلق به جنبش کردستانی” بی تاثیر بود. و پس از رسیدن احزاب ناسیونالیست به حکومت اقلیم، دیگر یک بار منفی و تحقیر آمیز برای “کمونیست”ها بود. انتقادی که پس از این انتقال کامل به منصور حکمت میشود و کماکان میشود، این است که چرا او، با آن اسباب کشی سیاسی همراه نشد و “کومه له” را ول کرد! “طعنه” راست ها در جدل مورد بحث کنونی در کومه له و در “طیف کومه له ای”ها، که مخالفان سیاسی، سنتهای “کمونیسم کارگری” را با خود حمل میکنند، اشاره و کنایه به این است که آنها در مراسم پر جلال و جبروت آن مهاجرت سیاسی، میخواهند تُخم شک و تردید، نا امیدی، “هزیمت”، “آش بتال” در کومه له از گهواره تا گور کردستانی بکارند. نکته جالب این است که فعالترین صحنه گردانان “خط مقدم”، خود کسانی هستند که سالهاست یا از کومه له کناره گرفته و خود “آش بتال” کرده؛ و یا همراه زحمتکشانی ها به دسته های متخاصم منشعب، و یا تصفیه و اخراج شده بودند.)

در برابر کوهی از اسناد، که بخشهائی، این روز و سالها، از زبان دست اندرکاران اصلی جنبش کردستان، در اختیار افکار عمومی گذاشته شده اند،”راست” های جدل فعلی، خیلی ناشیانه و آماتور به کاهدان زده اند. علاوه بر همه اینها و اسنادی چون همین بحث در سمینار تاریخ شفاهی کومه له، مدارک انکار ناپذیر زیادی حکم بر جعل و تحریف تاریخ یک کومه له زنده و پویا در سالهای پشت سر گذاشتن میراث گذشته ها، بویژه از ماههای بلافاصله پس از کنگره اول تا چند سال پس از تشکیل حزب کمونیست ایران، میدهند. این اسناد، خوشبختانه موجود اند و من شخصا بسیاری از مباحث و نوارهای صوتی کنگره ۲ تا ۶ کومه له را در آرشیو دارم که امیدوارم با همکاری رفقای کمونیست و مسئول در باره تاریخ جنبش کمونیستی ایران، آنها را پیاده و تنظیم و منتشر کنیم.

ضمائم:

برخی از سخنان در کنگره ۲ کومه له

بخشی از سخنان ایوب نبوی در کنگره دوم:

” من به این خاطر قبل از بقیه رفقا حرف میزنم، که با توجه به نظراتی که خود من داشته ام و در اکثر رفقا هم دیده ام، دوست داشتم که حرف بزنم. یعنی اینکه بعضی رفقا یا رویشان نمیشود و یا بخاطر اینکه ممکن است حرفهایشان پخته نباشد. نمی آیند حرف بزنند، من داوطلب شدم که این سد را بشکنم. نشستن و مستمع پاسیف بودن را جالب نمیدانم. بعضی از رفقا به من میگفتند تو برو حرفهایت را بزن، به نظر میرسد که با من همنظر است اما خودش نمیخواهد شخصا حرف بزند. به عقیده من این روش درستی نیست. من این را برای آن رفقای جوان که به کنگره و کنفرانس های ما میآیند میگویم که جرات پیدا کنند، حرف مستقل خودشان را بزنند.  من نمیخواهم فقط مستمع حرفهای عبداله و سهراب( سعید یزدیان) باشم و بگویم آنها حرف من را هم زدند. بهرحال میخواهم این ترس و محافظه کاری را بشکنم تا بقیه رفقا هم به حرف بیایند.

نظراتی که من دارم این نیست که بگویم من در نتیجه مطالعات سیستماتیک به آنها رسیده ام، نتیجه و جمع بندی واقعیتهایی است که سالهای سال با آنها زندگی کرده ایم. این استنتاجات متاسفانه در نتیجه مطالعات مارکسیستی بدست نیامده اند، بلکه نتیجه این است که در عمل و طی تجربه سالها، و البته با مشقت و درد و رنج، برخی تئوریها به نتایج پوچی رسیده است. در این رابطه است که واقعا باید بگویم انحرافات فکری زیادی براستی تارو پود ما را تنیده است. من که خود را مارکسیست نامیده ام اما براستی نه آثاری مارکسیستی خوانده ام، و نه در فعالیتهای عملی ام مرز طبقاتی روشنی داشته ام. سالهای سال در میان دهقانان کار کرده ام و نتوانستم به این سوال جواب بدهم که آیا دهقان “طبقه واحد”ی است؟ کدام قشر آن انقلابی و کدام قشر دیگر غیر انقلابی است؟ به نظر من افتخاری برای هیچکدام از این رفقا که اینجا نشسته اند نیست که حتی آن رفقایی که عضو رهبری تشکیلات بوده اند، نتوانسته اند در این رابطه کمکی بکنند. یعنی این “رهبران” هم مثل ما دنباله رو اتفاقات و حوادث بوده اند. همه ما به این ترتیب در سطح واحدی قرار داشتیم. ما همه، دنباله رو  مسائل و جریانات خودبخودی بوده ایم.

وقتی به تاریخ ایران نگاه میکنیم، میبینیم که حزب توده دچار خیانت و پاسیفیسم میشود و در مقابل آن جریان چریکی و ماجراجویی بلند میشود. در تقابل با این مشی “جدا از توده” فدائی است که رفقای قدیمی کومه له، به فکری که “سازمان انقلابی حزب توده” در ایران می آورد، ملحق میشود. این بود که هرچند ما مرزبندیهایی در برابر افکار چریکی داشتیم، ولی واقعیت این است که ما از آن طرف افتادیم. و وقتی به کار توده ای روی آوردیم، حقیقتا آگاهی بر آن فعالیتها حاکم نبود و خیلی هم به کار توده ای مان افتخار میکردیم. به خود غره بودیم که بله چریکها از توده ها جدا هستند اما خود ما درک درستی از مسائل نداشتیم.  من یادم هست که از سالهای ۵۱ و ۵۲ ما هیچوقت در مورد مناسبات سرمایه داری بحث نکردیم، و همانطور که اسماعیل( ایرج) گفت که ما طبقه کارگر را انکار میکردیم، من میگویم ما سرمایه داری را نفی و انکار میکردیم، به این خاطر بود که وزن و جایگاه پرولتاریا را درک نمیکردیم. در واقع اعتقادی به پرولتاریا نداشتیم. چون ما کلیشه وار آثار مائو و انقلاب چین را الگو قرار داده بودیم، بیشتر مطالعاتی هم اگر داشتیم در مورد کشورهایی مثل چین و ویتنام و ظفار و فلسطین و از این قبیل بود. من یادم هست که در جمع های مطالعاتی ما، آثار لنین و مارکس جایگاه چندانی نداشتند. شاید رفقائی که مدتهاست با کومه له کار میکنند، آثار مائو را فراوان و بارها خوانده باشند. ولی از آثار مارکس و انگلس و لنین خبر چندانی نبوده است. کلا نمیخواهم نفی کنم اما مطالعه چنان آثاری خیلی محدود بوده است. این بود که فعالیتمان شده بود به میان “خلق” برویم، و خلق هم براستی برای ما دهقانان بودند. به این خاطر از هر تخصص و قابلیت علمی و تکنیکی خود را کنار میکشیدیم. رانندگی یاد نگیرم نکند بگویند دارد از خلق جدا میشود و میخواهد ماشین بخرد! لباس خوب و مناسب نپوشیم و از این قبیل. آن درویش مسلکی بیشتر در میان دهقانان یافت میشد. در حالی که کارگران لباس زیبا میپوشیدند، آرایش مویشان مرتب و مدرن بود. براستی هم که ما در میان دهقانان آرامش داشتیم و دلمان بی دغدغه بود!  و چون در میان دهقانان مسائل بغرنج مطرح نبود، نیازی به فکر کردن زیادی نبود!  این برای ما به عنوان روشنفکران خرده بورژوا راحت هم بود. به دهات هم که میرفتیم همان موقعیت را حفظ کرده بودیم، آدمی بودیم که از “بالا” آمده بودیم و احترام مردم را جلب میکردیم. به این معنی حتی رابطه ما با مردم انقلابی هم نبود. آن روابط عادی و دوستانه و عاطفی بود و هیچوقت تا سطح روابط سیاسی و تشکیلاتی ارتقا پیدا نمیکرد. این واقعیت را هم تاکید کنم که به نظر من درست کردن تشکیلات در میان دهقانان معنی ندارد. چرا که دهقان با آفتاب و روز و هوا و کشت زمین زندگی میکند. حتی یک نظم بورژوائی در میان دهقانان مطرح نیست. براستی برای گرفتن یک جلسه با دهقان جانمان به لب میرسید! اینقدر بهانه می آورد، که خاله ام آمده، نوبت آب دارم، یا مهمان برام میاد و غیره، بهرحال از زیر مساله در میرفتند. مساله مهم این بود که اولا ما از نظر تئوریک قضیه را متوجه نشده بودیم و ثانیا مناسبات حاکم بر روستا را تشخیص نمیدادیم. آیا واقعا فلان دهقان مرفه که ما عمری با او کار میکردیم، اصلا میخواهد مبارزه کند؟

من مدتی را در کرمان کار میکردم، عده ای از آنها کارگران مهاجری بودند که از منطقه “ژاورود” و “بیساران”( کردستان) آمده بودند، چون مساله زمین برایشان واقعا مطرح نبود، من به جای بحث در مورد استثمار و کارخانه، بیشتر در باره فئودالیسم و مالکیت فئودالی و “ظلم” در دهات برای آنها حرف میزدم. این بود که از حرفهایم و از تبلیغاتم استقبال نمیکردند. این بود که بجای اینکه با طبقه ای کار کنیم که به حکم موقعیت اش در تولید تا آخر انقلابی است، بخاطر اینکه “آبجو” میخورد، خود را کنار میکشیدیم. من واقعا حتی تا یکسال قبل نمیدانستم که از چه چیز دهقان باید پشتیبانی کرد؟  الان میدانم که ما نمیتوانیم از هر خواسته دهقان حمایت کنیم. آیا در هر موردی که دهقان برای دفاع از زمین خود جنگ و دعوا میکند  ما باید دفاع کنیم؟ به نظر من این غلط بود و ما به چنان کارهائی مشغول بودیم.  کار ما هم که در دهات متمرکز شده بود، دقیقا دفاع از دهقانان مرفه بود. یادم هست وقتی در دهات زمین را بین دهقانان فقیر تقسیم میکردیم، رفیق دهقان مرفه خود ما مخالف بود. بطور واقعی هم دهقان فقیر خواهان گرفتن زمین نبود. ما اصرار میکردیم که نه! باید زمین را بخواهی! استدلال زحمتکش دهات خیلی منطقی بود. میرفت کارخانه روزی هفتاد تومان درآمد داشت. گندم را تغاری صدتومان میخرید. خوب طرف با چه منطقی حاضر میشد برود زمین را تصرف کند و روی آن کار کند با چنین درآمد کمی؟  براستی همانطور که ایرج هم گفت ما “نارودنیک” بودیم، بی تعارف!  من مقاله ای از لنین خواندم که مینویسد نارودنیکها چون هفتاد درصد جمعیت در دهات بودند روی آنها کار میکردند، در حالی که سوسیال دمکراتهای روس در همان سالها عمده انرژی شان را روی طبقه ای میگذارند که هر چند در “اقلیت” بود، اما نیروی آینده جامعه بود. ما هم مثل نارودنیکها بخاطر زیاد بودن جمعیت دهقان در کردستان به آن اهمیت میدادیم. من یادم نمی آید که در جلساتمان در باره “طبقات” حرف زده باشیم. ما به کلیشه دهقان چین چسپیده بودیم و توجه نداشتیم که دهقانان در دهات نیز، تجزیه شده بودند و طبقه واحدی نبودند. دهقان مرفه، میانه حال و دهقانی که کارگر شده بود و دیگر ربطی به روستا نداشت. در میان دهقانان هم به آنهائی که “عاقل” بودند روی می آوردیم و اینها را فقط در میان  دهقانان مرفه میشد پیدا کرد. واقعیت هم این بود که خانه آنها جالبتر و راحت تر هم بود و به حرف ما بیشتر گوش میدادند تا دهقان فقیری که از خستگی و کار طاقت فرسا نای حرف زدن نداشت!  من وقتی به اسم “سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان” برمیخورم، کلمه “زحمتکش” آن یک طیف وسیع و ناپایدار و همیشه در حال تجزیه؛ و مفهومی گنگ از “خلق” به ذهنم میرسد. دهقان مرفه هم “زحمت” میکشد، کارگر هم “زحمت” میکشد، آیا ما واقعا سازمان انقلابی تمام این “زحمتکشان” هستیم؟  اگر مارکسیست هستیم ما باید سازمان طبقه کارگر باشیم نه زحمتکشانی که دهقان مرفه و میانه حال و فقیر را با هم زیر یک چتر میگیرد.

چهار ماه قبل از انقلاب بهمن ۵۷ برای ما مساله محاصره شهرها از طریق روستاها مطرح میشود. در حالی که تحرک در شهر بود و روستا ساکت و صامت بود! ما در واقع سرمایه داری را به عنوان یک “مصیبت” برای جامعه میدانستیم که فرهنگ مصرف آن، جامعه را فاسد میکند. یادم هست وقتی پادگان داشت خلع سلاح میشد ما و سه نفر دیگر از رفقا با یک نفر از “وحدت انقلابی” رفته بودیم دهات که زن یک دهقان را که قهر کرده بود راضی کنیم برگردد پیش شوهرش! اکثر رفقای ما در سنندج در دهات بودند و در آن روزهای شلوغی شهرها، کسی حاضر نبود دهات را ول کند و بیاید در مبارزات شهرها شرکت کند. جنبه دیگر انحراف ما نفی و تحقیر “روشنفکر” بود.  هر کس از مسائل تئوریک حرف میزد میگفتیم برو بابا کار “عملی” بکن! میگفتیم یارو دارد حرف “قلمبه و سلنبه” میزند. درست است که برخی از روشنفکران عافیت طلب بودند و مبارز نبودند، اما این موارد برای ما دلیلی شده بود برای نفی و تحقیر مسائل فکری و تئوریک. حتی در جریان تحصن استانداری که محافلی جمع میشدند و بحث میکردند ما اهمیتی نمیدادیم و گاه برخی از رفقا هم که اکنون از مسئولین کومه له اند، را تحویل نمیگرفتیم و به نوعی آنان را تحقیر میکردیم. بعدا از ما گله میکردند که راستی چرا ما را بی محل میکردید؟  این تحقیر البته در واقع، تحقیر فکر تازه و مسائل فکری و تئوریک بودند. یا در “جمعیت”ها که کانونی برای بحث بود، ما دخالت زیادی نداشتیم، در حالی که جمعیت را ظاهرا ما تشکیل داده بودیم. میگفتیم شما “حرف” بزنید، ما برای کار عملی میرویم به دهات! یا وقتی مساله مخفی و حرفه ای شدن مطرح شد، این جنبه که تعدادی آماده شدند، مثبت بود، اما اینکه هیچکس برای کار در شهرها و کارخانه ها آماده نشد و به آن فکر نکرده بود، خیلی خیلی منفی بود. چریکها در شهرها مخفی میشدند و ما در کوره دهات. نمونه محمد حسین کریمی را همه میدانید. اتحادیه دهقانان به چه نتیجه ای رسید، جز دفاع کامل از دهقان مرفه؟  چه کمیتی از دهقانان فقیر جذب اتحادیه دهقانان شد و چه نفعی برای زحمتکشان داشت؟  نمونه ای منفی را باز هم بگویم، رفیقی از کامیاران آمده بود شهر کارگری کند، پول جمع کردیم که او را به دهات پس بفرستیم!  براستی ما که قصد داشتیم اتحادیه دهقانان را در دیواندره تشکیل بدهیم، میبینیم که در این جنبش موجود دهقانان شرکت نمیکنند. کمک نمیکنند. اگر ماشین مان را هم به زمین شان ببریم دادشان بلند میشود، وقتی مساله زمین خودشان مطرح باشد، لاف دوستی میزنند، اما نه خود  به صفوف پیشمرگها  میپیوندند و نه اگر فرزندانشان بخواهند موافق اند؛ و مانع میشوند. تعداد معدودی دهقان که در جنبش اول شرکت کردند، اکثرا اسلحه ها را زمین گذاشته اند و دیگر خیال ندارند با ما بمانند. به نظر من انحراف ما همان بینش خلقی و نداشتن مرز طبقاتی است. ما تازه یواش یواش داریم نظر مثبتی به مارکسیسم و تئوری نشان میدهیم. نظریه نیمه فئودال نیمه مستعمره را کلیشه ای و غلط میدانم که از چین و آثار مائو گرفته شده اند. بی تعارف بگویم همه رفقائی که اینجا نشسته اند تا یکسال قبل نمیدانستند که سرمایه داری با تمام وجود در جامعه نفوذ کرده است. واقعا جمع کردن و متحد کردن مردم دهات حول مساله زمین ممکن نیست. فعلا حرف دیگری ندارم.”  ( پیاده شده توسط من از روی نوارهای مباحثات کنگره دوم کومه له)

بخشهائی از سخنان سعید یزدیان در کنگره دوم کومه له:

” میخواهم در باره قطعنامه ای که در باره انحرافات ایدئولوژیک گذشته قرار است تهیه و تصویب شود، چند کلمه ای صحبت کنم. در تحلیل برخی از رفقا من فکر میکنم پایه های اجتماعی و مادی آن( انحرافات) حذف شده است، یعنی اینکه گویا خود ما نیز بخشی از یک پروسه اجتماعی نیستیم. به عقیده من این نادرست است. گویا هر کس میتواند مارکسیسم را بخواند و آنرا یاد بگیرد. و رفیقی این را چنین فرموله کرد که اگر ما برنامه را تدوین نکنیم، بدون آن نمیتوان وارد جنبش شد، و یا اگر هم وارد جنبش بشویم، منحرف میشویم. این را بطور کلی رد نمیکنم. معلوم است اگر بدون برنامه باشیم ممکن است دچار اکونومیسم هم بشویم. ولی در پروسه واقعی مبارزه که ما میتوانیم این تفکیک را بوجود بیاوریم، در نظر این رفیق نیست. بحث اینکه مارکسیسم را فقط کسی بخواند با تکیه بر کتابها، نکته ای که جواد مشکی بر آن تاکید داشت، گویا مارکسیست میشود، و بعد آن فراگیری اش را به برنامه تبدیل کند، به نظر من اساسا غلط است. در دانشگاه کلاسهای تدریس مارکسیسم هست، یک بورژوا هم میتواند به این ترتیب مارکسیسم را بخواند. در دانشگاههای آمریکا ما با پدیده “دانشجویان مارکسیست” برمیخوریم که معمولا اکثرا به مشاوران بورژوازی تبدیل میشوند. مثالی هم که زده شد، ترجمه و خواندن کاپیتال توسط ایرج اسکندری و یا احسان طبری است. اما وقتی همین ها آن برداشتشان را به برنامه تبدیل میکنند، یک برنامه رفرمیستی و بورژوائی از آن در می آوردند. این همان سوسیالیسم خلقی است. اگر با خواندن و تبدیل آن به برنامه کار درست شود، چرا آقای ایرج اسکندری نتواند؟  برنامه را باید بر شرایط اجتماعی و طبقاتی جامعه تطبیق داد. خطوط عمومی را از کتاب میتوان در آورد،  اما در رابطه با جنبش در هر کشور معین است که باید برنامه آن جنبش را تدوین کرد. باید وضعیت طبقه کارگر، اوضاع اجتماعی و مبارزه طبقاتی را شناخت تا بتوان برنامه تدوین کرد.

در مورد زمینه مادی، من دیروز به کردستان و شرایط آن، و وجود ستم ملی و تاثیر آن بر رفقای ما اشاره کردم. این تاثیر حتی بر رفقای ما از دوران بچگی بوده است، با آن بار آمده اند. همین رفقا به دانشگاه رفته اند و در بزرگترین دانشگاه ایران هم درس خوانده اند. اما کجا ما با آن صنعت بزرگ که در آنجا( شهرهای بزرگ ایران) وجود داشته است، تماس داشته ایم؟ کجا ما با آن پرولتاریای صنعتی ارتباط داشته ایم؟  ما با پرولتاریای صنعتی اصلا آشنائی نداشته ایم. حتی اگر خودمان کار کارگری کرده ایم، در شرکتهای ساختمانی و کوره پزخانه ها بوده است. هیچگاه ما طبقه کارگر صنعتی را نمیشناختیم. به نظر من در دانشگاه بودن به معنی در ارتباط بودن با صنعت بزرگ و با پرولتاریا آشنا بودن نیست. اگر اینطور باشد، آدمی را در یک اطاق در نیویورک که صنعتت بزرگ هم دارد بگذار، و کتاب بخواند حتما با صنعت بزرگ بار میاد. اینطور نیست. به نظرم بحث رفیق در این مورد مکانیکی است، دیالکتیکی نیست. وقتی از صنعت حرف میزنیم، تاثیر خود صنعت نیست، بلکه پرولتاریای صنعتی و مبارزه آن است که تاثیر میگذارد. این جدا کردن مارکسیسم و برنامه از پراتیک به نظر من موجب میشود که ما تفاوت مارکسیسم و رویزیونیسم را نتوانیم ببینیم. این ستم ملی را که من از آن صحبت کردم، بر خرده بورژوازی تاثیر میگذارد و ایده بوجود می آورد. مطالعه مارکسیسم بر زمینه آن روابط عقب مانده ای که در کردستان  وجود داشت، دید محدود ما را از مارکسیسم برطرف نکرد. تاثیر مساله ملی بر خرده بورژوازی، موجب میشود که مارکسیسم را چون سوسیالیسم خلقی بفهمد.

در رابطه با اینکه گفته شد که ما در اثر مطالعه به نتایج فعلی رسیده ایم، چند نکته را بگویم. میدانم که تعدادی از رفقا از تابستان گذشته یک سری مطالعات را انجام داده اند، اما من حتی یک نفر را نمیشناسم که “کاپیتال” را خوانده باشد. میدانم که مطالعه هم بی تاثیر نبوده و خود من خیلی علاقمندم، اما یک فاکتور و واقعیت دیگر این بود که سوسیالیسم خلقی ما به بن بست و شکست رسیده بود. به نظرم این بن بست و عقیم بودن سوسیالیسم خلقی عامل مهمتری در تعمق ما نسبت به انحرافات سیاسی و خط مشی ما است.” ( پیاده شده از روی نوار توسط من)

بخشهائی از سخنان من در کنگره دوم کومه له:

” در مورد مبانی اقتصادی رویزیونیسم، نه مدارک آنرا دارم و نه زیاد بر آن جنبه متمرکز شده ام. اما در مورد رویزیونیسم، تا آنجائی که من فهمیده ام، انحراف از یک اصل مارکسیستی است که آنهم انترناسیونالیسم پرولتری است. مانیفست حزب کمونیست با شعار پرولتاریای سراسر جهان متحد شوید، آغاز شده است. انحراف از این اصل در شوروی دقیقا از کجا شروع شد را نمیدانم، اما با برداشت من از این محورها شروع شده است:  وقتی که خطر جنگ دوم جهانی مطرح میشود و آلمان نازی در تدارک شروع این جنگ است، استالین متوجه این روند شده است. جنگ سال ۱۹۳۹ شروع شد، اما استالین از سال ۱۹۳۵- ۱۹۳۴ متوجه مساله میشود. و از همینجا پشت کردن به آن اصل انترناسیونالیستی شروع میشود. با وجودی که استالین میداند که جنگ خواهد شد و آغاز آن در اروپا خواهد بود، و حتی پیش بینی میکند که جنگ احتمالا با حمله به بلژیک شروع میشود، و بعد به فرانسه میرسد، اما در آن مورد سکوت میکند. همانطور که میدانیم قتل عام جنگ ابتدا و قبل از شوروی در اروپا انجام شد. یعنی پرولتاریای اروپای غربی قبل از پرولتاریای خود شوروی قتل عام شد. در حالی که استالین در این مورد بی تفاوت است و تقریبا در مورد آن سکوت میکند. و در مقابل سرنوشت پرولتاریای اروپا بی تفاوت میماند اما برای پرولتاریای کشور خودش، برخی از صنایع را تبدیل میکند به صنایع نظامی. این اولین قدم آشکار این پشت کردن به اصل انترناسیونالیسم پرولتری و عدول از آن است. دومین قدم این است که استالین به جای اینکه به پرولتاریای اروپا متوسل شود و از آنها بخواهد که در مقابل فاشیستها بایستند، به دولتهای اروپائی روی می آورد. و با دولتهای فرانسه و انگلیس شروع به مذاکره میکند. پس از مدتی که استالین متوجه میشود که آن دولتهای اروپائی مساله را جدی نمیگیرند، بطور جداگانه در سال ۱۹۳۹ قرارداد جداگانه ای با آلمان نازی میبندد. یعنی باز هم متوسل به بورژوازی میشود و پرولتاریا حذف است. حتی برخی قرارداهای اقتصادی را هم امضا میکنند. تا اینجا ظاهر قضیه این است که همه این روشها برای دفاع از منافع پرولتاریای شوروی است. منتهی، پس از آن آشکارا در قدم سوم، پشت کردن به انترناسیونالیسم انجام میشود. در سال ۱۹۴۲ استالین رسما انترناسیونال سوم را منحل میکند و  از انحلال آن به نفع بورژوازی دفاع میکند. و از آن فراتر این موضع را به خط مشی احزاب کمونیست آن زمان تبدیل میکند. از حزب کمونیست فرانسه میخواهد که بر علیه “دوگل” اقدام و حرکتی نکنند و برعکس با حکومت دوگل “جبهه واحد” تشکیل بدهند. من فکر میکنم این با دفاع از میهن کائوتسکی در انترناسیونال دوم، هیچ فرقی ندارد. کائوتسکی هم از پرولتاریا میخواهد که از بورژوازی خودی و از میهن دفاع کنند، استالین با انحلال انترناسیونال سوم به نفع بورژوازی حتی از کائوتسکی هم فراتر میرود. فکر میکنم وجه مشترک تئوریک رویزیونیسم و تئوری “سه جهان” اینجا است. این واگذاشتن  پرولتاریا به بورژوازی در اروپا بر پرولتاریای خود شوروی هم تاثیر منفی میگذارد، به این ترتیب که وقتی در مقابل آلمان نازی پرولتاریا را قربانی میکند، معلوم است که به مراتب در برابر خرده بورژوازی شوروی نیز همین امتیاز را از پرولتاریای شوروی میگیرد. و به این ترتیب این عناصر در حزب کمونیست رسوخ میکنند و مناصب بالائی را کسب میکنند. برای مثال، خروشچف، کمیسر عالی نظامی در جنگ دوم جهانی است. به این ترتیب زمینه برای اینکه دیکتاتوری پرولتاریا عملا نفی شود فراهم میشود و تئوری آنهم تدوین میشود. که دولت شوروی “تمام خلقی” است و حزب هم تمام خلقی است.” ( پیاده شده از روی نوار)

نکات مهمی از سخنان “امین رنجبر” در کنگره دوم کومه له:

“امین رنجبر”، در جریان ضربات سال ۶۱ تهران دستگیر و تیرباران شد. زندگی بسیار پر پیچ و خمی داشت. در متن زندگی اش، سرپرست خانواده اش بود و مشاور و راهنمای برادر کوچکها که در معرض خطرات آسیب ها و مصائب اجتماعی قرار گرفته بودند. شاید یکی از معدود کسانی بود که قبل از دستگیری آخر و ظاهر شدن در تلویزیون، در مسائل و مباحث سیاسی، خصائل و ویژگیهای رفتار فردی را دخالت نمیداد. و این بویژه در دوره و فضایی که رفتار و کردارهای شخصی، نقش تعیین کننده ای در تعریف مواضع سیاسی داشت، مهم بودند. تیز بینی امین رنجبر در رابطه با تاثیرات عوامل “دروتی” و بیرونی، برای کسانی که از موضع اولترا راست کنونی، به تاثیرات “بازدارنده”نیروی “بیرونی” و “غیر کومه له”ای، مارکسیسم انقلابی و اتحاد مبارزان کمونیست و منصور حکمت، در سیر تاریخ کومه له، چسپیده اند، اگر نه آموزنده، که دستکم میتواند خراشی بر حس انصاف و حقیقت جوئی شان باشد.

امین در کنگره دوم و سوم کومه له از طرف تشکیلات تهران کومه له شرکت داشت. در کنگره دوم کومه له در چندین نوبت حرف زد و هر بار بر نکات بسیار مهمی از محتوای فلسفی و تئوریک “مائوئیسم” و سوسیالیسم خلقی انگشت گذاشت و  به عنوان یک آژیتاتور سوسیالیست، شیوا و پرحرارت و دقیق و نکته سنج، سخن گفت. حیفم می آید که دو محور بحثهای او را بازگو نکنم. در مورد تناقض “در باره تضاد” مائو با ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی، و با نقل از انگلس، گفت مائو، و همچنین “ما” طی دوران باور به سوسیالیسم خلقی، معتقد بودیم که نتیجه و سنتز قطبهای متضاد پدیده ها، از وجه “درونی” آنها به یک تغییر کیفی منجر میشود و نه به سبب عوامل “بیرونی”. در نتیجه طبق این سیستم، جامعه فئودالی باید در نتیجه و در پروسه تضاد “درونی” بین دهقانان و فئودالها متحول شود. عوامل بیرونی “تضاد”، مثل “سرمایه داری” و یا اصلاحات ارضی و یا “امپریالیسم” و هر تحول بیرون از آن جنبه درونی جنگ تضادها، به یک تغییر کیفی نمی انجامند. و این یکی از محورهای باور کلیشه ای به جامعه “نیمه فئودال  نیمه مستعمره” بود. تاریخ برخی جوامع، از جمله آمریکا، نشان میدهد و اثبات میکند، که دست بر قضا، عوامل بیرونی دو جنبه تضاد، حتی موجب شده است که برخی جوامع، سیر محتوم و  “گریزناپذیر” تکامل از کمون اولیه به برده داری و سپس فئودالی و سرمایه داری را قطع کنند، و به دلیل فاکتورهای خارج از دو سوی تضادها در مکانیسمهای “درونی”آنها تأثیر پذیر باشند. نکته ظریف دیگر او توصیفی بود که از مائو ارائه شده بود: “مائو سبزی میکارد” و یا اینکه انحراف “لئوشائوچی” این بوده است که “هواپیما” سوار میشده است که برود “بیلیارد” بازی کند. امین توضیح داد که منظور از این توصیفات این نبوده است که آنها در اوقات فراغت و یا استراحت، آن کارهای “مثبت” و یا “منفی” را انجام میدادند. بحث در نفس “سبزی کاری” مائو به عنوان یک کاراکتر سیاسی و “مشی” سیاسی بود.

۲۳ آوریل ۲۰۱۹