آنجا که گزمه ها قدیسانند

از رنج و از الم، در بزم و رزم

خنده و ماتم، فراز و نشیب  “شاملو”

آنجا که گزمه ها قدیسانند

مات و متحیر از خواب بیدار شدم. لحظه ای گیج ومبهوت به اطراف نگریستم. فضای آشنای اتاق خواب مرا در بر گرفته بود، آن چه را که می دیدم با صحنه های عجیب و غریبی که چند لحظه پیش دیده بودم، مغایرت داشت. روشنائی کم رنگی از لای پرده سرک می کشید. نفسی عمیق برآورده، دوباره درازکشیده و پلک ها را به هم آوردم .

 آمیزه ای از دریافت های گوناگون در ذهنم جریان داشت.

*

بلندمی شوم. پنجره را می گشایم. هجوم باد سرد به داخل اتاق تنم را به لرزه در می آورد. ملال ابر نشان از بغض آسمان دارد. آواهائی از دور به گوش می رسد. شهر رو به  بیداری دارد. پنجره را بسته و اتاق خواب را ترک می کنم.

*

هنوز سرگشتگی ناشی از خوابی که دیده ام با من است همراه با بُهتی که سال هاست در وجودم رخنه کرده است و گاه به گاه به من دهن کجی می کند. تلاشم بر این است که آن را ندیده بگیرم.

به دوران کودکیم سر می زنم که فارغ از زمان و گذر آن بودم. هفت سالگیم. چیزهائی اندک از آن زمان بخاطر دارم ولی چیزیست در آن که هروقت دچار این حالت می شوم مانند جرقه ای در تاریکی خودنمایی می کند و مرا به یاد آن روزها می اندازد.

آرام بودم و راضی. شاید انتظار زیادی از زندگی یا اطرافیانم نداشتم و بیشتر در عالم کودکی خویش غرق بودم. آزاری نمی دیدم و کسی مزاحمم نبود با وجودی که در آن زمان خواهری پنچ سال مس تر از و برادری پنچ سال جوان تر از خود داشتم؛ تعجب می کنم که چرا هیچ مشخصه ای از رفتار آنها یا چگونگی مناسباتمان را بخاطر نمی آورم. شاید تفاوت سنی مانع نزدیکیمان بود. بنا به شغل پدرم در بندری کوچک کنار یک پاسگاه ارتشی در کنار خلیج فارس مسکن داشتیم. خلیج فارس و اتاقی با پنجره ای دایره وار و کوچک رو به آن، همانی است که در ذهنم جرقه می زند. ساعت ها کنار پنجره دراز کشیدن و گوش به نوا یا خروش موج ها دادن، نقش ونگاریست که در ذهنم حک شده است. مجذوب گستردگی آن، آرامش و خروش گاه به گاهش بودم. رنگ آبی آن و درخشش در نور آفتاب برایم شگفت انگیز بود. از یاد آوریش به آرامش می رسم. آرزوی دوباره دیدنش در وجودم شعله ور می شود، آهی از نهادم برمی آید، غمگین وافسرده می شوم، آن را بسیار دور از دسترس می بینم. این همان دریافتی است که به آن آلمانی ها “هاَیم وِه” ، احساس غربت و درد ناشی از دور بودن از میهن “هاَیمات به عبارتی دیگر محیط مأنوس و امن خانه می گویند. محلی که در آن اولین تماس ها با بیرون، اولین تجارب شخصی و احساسات و اندیشه ناشی از آنها در ذهن و روان کودک نطفه می بندد، رشد می کند و فراموش نمی شود؛ احساساتی انتقالی به میهن، محلی که اولین پیوندهای فرهنگی و اجتماعی شکل می گیرند.

 به یاد رفتاری از پسرم در کودکیش، هفت هشت سالگیش می افتم که بنا به ضرورت همراه خواهر شش ساله اش به تنهائی با سرپرستی موقت فردی نا آشنا از شرکت مسافرتی  “ایران ایر” از ایران به خارج فرستاده شدند تا به پدرشان بپیوندند. اشکهای آنها برچهره هایشان در هنگام وداع، قطره های خونی اند که هروقت به یاد آن صحنه می افتم از جگرم فواره می زنند. شگفتا، خواهر و برادر را در فرودگاه هنگام کنترل پاس از هم جدا کردند و به صف های جداگانه مردان و زنان فرستادند. یک نفر از مسافرین با ابراز همدردی می گفت: “نمی دانم چه فکر خبیثی در پشت این قانون جمهوری اسلامی نهفته است؟ مگر نه این که آنها که دم از مردم می زنند باید در درجه ی اول به آنها اعتماد کنند و خواست ها و منافع آنها را در نظر گیرند و در تلاش ایجاد محیطی امن توام با آرامش و در جهت شکوفائی آنها، بویژه کودکان باشند؟” دیگری به صدا در آمد: “کار این ها فقط تعقیب دائمی مردم است نه اعتماد به آنها. اینها دائم به فکر پائین تنه اند. ذره بین کثیف و افکار چرک و امیال مغرضانه شان حتا به بچه ها هم رحم نمی کند و با وقاحت تمام کودکان را هم مشمول چنین قوانینی می کنند.”

 به هر حال آنها به پدرشان پیوستند. ولی پسرم بعد از چند روز اقامت در کنار پدر، چمدانش را برمی دارد تا پیاده به راه افتد و به من بپیوندد. او در آن لحظه قادر به بیان احساساتش نبوده ولی به شدت به دنبال یافتن دوباره ی خانه، دوستان و اسباب بازی های مورد علاقه اش بوده است؛ گرچه او از جمله کودکان خوشبختی بوده است که وحشت ناشی از جنگ، آوارگی، گرسنگی، بی پناهی، خشونت، سوء استفاده و آزار و اذیت جنسی و جسمی  تجربه نکرده است. چه احساس ترس، بی پناهی و بیچارگی به کودکانی دست می دهد که پدر ومادر را در یک جنگ، در یک حادثه، در یک بلای طبیعی از دست می دهند؟ چه برسر کودکانی می آید که جلو چشم آنها پدر یا مادرشان را به جرم حق طلبی، با خشونت، با ضرب و شتم از آنها جدا می کنند و به زندان، به شکنجه گاهای رژیم های نامردمی و ستمگر و جلاد می فرستند بدون این که کَکِشان بگزد که این رفتار خشن چه عواقب مخربی بر روان و سلامت جسمی و روحی کودکان می گذارد؟ که این بچه ها چگونه باید از این ببعد زندگی کنند و چه کسی سرپرستی آنها را باید به عهده  بگیرد؟ آیا در آن لحظه نوکران آنها که این احکام را به اجراء در می آورند قادر به فکر کردن وتجزیه وتحلیل این جریانها هستند یا این که آن قدر مغز آنها را از افکار انسانی شسته و تهی کرده اند که کورکورانه مجری احکام پست و خفیف وضد بشری می شوند. چه توجیهی این ستمگران برای این نسل و نسل های بعدی دارند؟ اصلا در شرایط خفقان و ناامنی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی فرصتی برای توده ی مردم و فرزندان آنها پیش می آید که احساس رضایت و اعتماد کنند و آزاد، بدون امر به معروف و نهی از منکر چماقداران و پاسداران حکومت، زندگی دلخواه داشته باشند و به تجربه اندوزی بپردازند و به نحوی طبیعی زندگی کنند و رشد نمایند ؟

 گفتم که در آن لحظه بشدت دلتنگ و مشتاق دیدن محل مانوس دوران کودکیم شده بودم. بندری کوچک در کنار خلیج فارس، با امکانات خدماتی همگانی اندک.

 مدرسه نمی رفتم چون در آنجا مدرسه ای در کار نبود. بعد ها دریافتم که کمبود رسانه های همگانی غیر وابسته به حکومت و دسترسی اندک توده های مردم به ابزار های انتقال دانش و آگاهی به حقوق خود و کمبود مدرسه و معلم،  آموزش و پرورش همگانی را مختل می سازد. در آن زمان نیز این نابسامانی و اغتشاش فکری راه را برای ولنگاری های حکومت شاه و دار ودسته های وابسته ی او باز می گذاشت. مهم این بود که مردم به این یقین برسند که شاه سایه یا نماینده ی خداست و این توهم ایجاد شود که ارتجاع سرخ و سیاه به یاری بیگانگان در کمین اند که به مام وطن دست درازی کنند، چیزی که خیلی آسان می شود به خورد توده مردم ساده دل ناآگاه با اعتقادات خرافی در رگ و ریشه دوانده اشان، داد. آیا او غافل از این بود که با افکار خرافی خود که به زبان هم می آورد، خود در تقویت ارتجاع سیاه می کوشید یا در واقع، آگاهانه با وحشت از جنبش های آزادیخواهانه و استقلال طلبانه به پراکندن افکار خرافی می پرداخت تا راه را برای تداوم حکومت استبدادی خود هموار کند؟

 حافظ چه خوب میگوید که:

صحبت حکام، ظلمت شب یلداست

نور ز خورشید طلب، بو که بر آید

خورشید آگاهی، سیاهی نادانی و نکبت خرافات را نمی پذیرد و با آن به ستیز برمی خیزد. جای شگفتی نیست که حکومت های غیرمردمی بخش اندکی از بودجه سالانه کشورشان را به  آموزش وپرورش جمعی اختصاص می دهند. مردم هر چه بیشتر به حقوق خویش آگاهی داشته باشند کمتر زیر بار زور می روند.

 در آن دوران هم مدرسه کم بود ولی اینجا و آنجا پاسگاه های نظامی با یک مشت سرباز فلک زده ی بیسواد یا کم سواد بود که اغلب از دهات آمده بودند تا در صورت لزوم مام وطن را از تهاجم دشمن در امان دارند یا با یاغیان داخلی روبرو شوند و دست وپنچه نرم کنند بدون این که بدانند که در خدمت کی و چی اند. اصلا بنا به تعریف لغت نامه ی دهخدا سربازی به معنی سرباختن، جانفشانی کردن، تا پای جان در رزم ایستادن و جان باختن است. ولی بزرگترین آرزوی این سربازان رهائی از خدمت اجباری و برگشت به سرزمین آشنای خویش و دامن خانواده بود و گاه به گاه برخی از آنها از سربازی سر بازمی زدند و فرار را برقرار ترجیح می دادند.

به علت نبود مدرسه در جائی که ما منزل داشتیم، پدرم با کلمات روزنامه، خواندن و نوشتن مرا تقویت می کرد. بعد از چند ماه مرا به مدرسه ای در بندری کوچک برد. از آن مدرسه فقط قیافه معلم جوان و رفتار دوستانه و مهربانش به یادم مانده و میزی که او در پشت آن نشسته بود. چند پرسش و پاسخ کوتاه به اضافه ی تکلیفی که ازپسش بخوبی برآمدم. باید عکس میز را می کشیدم. پاداشم کارنامه ی کلاس دوم و لبخند خوشنودی پدرم بود.

اما چهره ی مصمم آن معلم جوان بیش از هر چهره ی معلم دیگر بخاطرم مانده است. چهره ای شادمان، مهربان و صبور، همانند روی خندان جوانی که در پای یکی از چوبه های دار یا جرثقیل های جمهوری اسلامی در مردادماه ۱۳۸۶ دیده ام وعکاس رویتر آن را تاریخی کرده است. مجید کاووسی فر، از جمله جوانانی بود که تراکم بیزاری و برآشفتگی ناشی از بی عدالتی، بیکاری و فقر، فساد و رانت خواری و به دنبال آنها آسیب ها ی شدید اقتصادی و اجتماعی، خشم و خروش وی را برانگیخته، او را عاصی ساخته و قاضی ای از بیدادگاه های جمهوری اسلامی را به قتل رسانده بود. قاضیِ دادگاه انقلاب و مجری اوامر قدیسانی که خود را نماینده خدا در روی زمین می بینند و به نام اجرای اوامر الهی دشنه به دست آماده ی توجیه هر جنایتی هستند. این جوان شوریده ی ساده اندیش بنا به اقرار قاضی تا آخرین لحظه ی زندگی بر مواضع خویش مانده و اظهار پشیمانی نکرده بود و گفته بود که:” من به درجه ای از فهم وشعور رسیده ام که خواسته ام ریشه ظلم را ریشه کن کنم” و در دم بدار آویختنش خنده برلب برای مردم با لبخند دست تکان داده و بیان داشته است: که “مثل یک مرد می میمیرد”. مگر نه این که او می توانست در محیطی با مناسبات عادلانه یعنی با برابرسازی فرصت های رشد واعتلای انسانی و از بین بردن شکاف های طبقاتی همچون درختی سرسبز، پربار و فرحبخش ببالد؟ اندام رسا، دست های بهم زنجیر شده ی مصمم و لبخندش، سمبل ایستادگی او در پای چوبه ی اعدام، سیلی محکمی به صورت حکومت فرسوده، بیمار و ناتوان از برقراری مناسبات سالم اقتصادی و اجتماعی است و از نکبت و حقارت قوانین و احکام  پوسیده پرده برمی دارد.

چهره ی او و آن معلم جوان همانند چهره های مصمم و دوست داشتنی هزاران افرادی که در گذشته، در چنگال حکومت شاهی و در سی سال بعد از انقلاب، در بیدادگاه های حکومت آخوندی گرفتار بوده اند و بسیاری از آنها سربلند و مفتخر از مبارزه با ستم، برای برقراری آزادی و برابری جان باخته اند، در جلو چشمم رژه می روند.

 ــ چنین است آری.
می‌بایست از لحظه
از آستانه‌ی زمان تردیدبگذرد و به گستره‌ی جاودانگی درآید
زایشِ دردناکی‌ست اما از آن گزیر نیست.
بارِ ایمان و وظیفه شانه می‌شکند، مردانه باش!”»

حلقه‌ی تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد
با تبسمی.
(از مرد مصلوب احمد شاملو)

دوباره به یاد آرامش و خشم و خروش امواج خلیج فارس می افتم. در ذهنم پلی بین این روند طبیعی و پروسه ی جنبش های گوناگون اجتماعی شکل می گیرد. فکر می کنم و به این یقین می رسم که در روند طولانی هر انقلاب، نه تنها روشنفکران متعهد پیشگام بلکه افرادی که فشارهای اقتصادی، نابرابری و ستم اجتماعی آنها را کلافه و سردرگم کرده است، تحت تائیر فضای حاکم برآنها به غلیان و جنب وجوش در می آیند، “نماد ونمود را با احساس عمیق درد” در می یابند و واکنش نشان می دهند. دست به مبارزه با نابرابری ها اقتصادی واجتماعی و خفقان موجود زده و جانفشانی می کنند. آنها از پایگاه های مختلف اجتماعی به عنوان کارگر، دانشجو، معلم، نویسنده و شاعر، هنرمند و حقوقدان، پزشک و پرستار و… هر یک به طریقی با جهل ونادانی، ستم و بیداد اجتماعی مبارزه می کنند، چه بسیار که تا پای جان می ایستند و سر می بازند. دستاورد مبارزه، گاه نا محسوس است ولی این نامحسوسی دلیل نمی شود که نسل هائی که همه ی توان وهستی خود را برای برپائی یک جامعه ی آرمانی دموکراتیک به کار گرفته و فدا می کنند، مورد شماتت قرار گیرند، هرچند که جنبش آنها سرکوب و انقلاب آنها توسط گزمه های سرمایه داری کلان به انحراف کشیده شود. اگر چه تاکتیک و شیوه ی دخالت امپریالیسم و سرسپردگان داخلی آنها بنا به موقعیت جغرافیائی و با توجه به ضعف های فرهنگی و قومی مردم در دوران مختلف تا اندازه ای متفاوت است اما هدف آنها همانا در اختقاق نگهداشتن توده ی مردم و چاپیدن ذخایر با ارزش کشور و وابستگی اقتصادی، فرهنگی و صنعتی است و این هم غیر از آن که با قهر و خشونت گزمه های دستنشانده ی و دستگاه های ضد انسانی اطلاعاتی و قضائی خود عمل کنند چاره ای دیگر ندارند. در این میان بادمجان دورقاب چینها که از آب گل آلود ماهی می گیرند، دست کمی از آن گزمه ها ندارند. کسانی هم هستند که سکوت پیشه می کنند؛ مسئولیت آنها هم با توجه به بی عملیشان سنگین است.

در عالم خیال ناگهان خود را در اتاق کوچک زمان دانشجوئیم می یابم. همان آلونکی که در تابستان با تابش آفتاب به کوره بدل می شد و در سرمای زمستان به سردخانه. خسته دل و مات و مبهوت از خبری که در راه همراه با دوستی در روزنامه خوانده بودیم به خانه رسیدم. سکوتی مرگبار حاکم بود. انگار همین امروز است. در ۳۰ فروردین ماه ۱۳۵۴ “نه نفر زندانی در هنگام فرار از زندان در تپه های اوین کشته شدند.”

 شگفت زده وخشمگین از این همه دروغ، بیشرمی و وقاحت، نا آرام اتاق کوچک را گز می کردم. به همان گونه که با بهت  و ترس و خشم اخبار کشتار زندانیان سیاسی در مرداد سال ۱۳۶۷ را.

“آه ای صدای زندانی

آیا صدای یأس تو هرگز

از هیچ سوی شب منفور

نقبی  به سوی نور نخواهد زد؟

آه، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها…”

(از شعر آیه های زمینی _ فروغ فرخزاد)

امروز ششم فروردین ماه ۱۳۹۸ در حالی که نشسته ام وغمگین ذهنم گذشته را کند و کاو می کند، چشمانم اخبار سیل در گلستان و شیراز را مرور مینمایند و اندیشه ام بدین گونه به تجزیه وتحلیل عوامل و عواقب سیل خانمان برانداز گلستان وشیراز میپردازد.

 سیل، زلزله، طوفان و صاعقه را حادثه های طبیعی می نامند ولی تجربه ثابت کرده است که اگر انسان در تغییر قوانین و ساختارهای طبیعی نقش مخربی نداشته باشد حادثه های ناگوار کمتر پیش می آید. دست درازی ناهمگون با قوانین علمی در پدیده های طبیعی، خشم طبیعت را برمی انگیزد و صدمات جانی ومالی زیاد بیش از همه به طبقه های اجتماعی زحمتکش ولی محروم از امکانات رفاهی میرساند. سرمایه داری از پیشرفت های علمی جهت بازدهی هرچه بیشتر سود برای خود استفاده میکند و از پیامدهای ناگواری که این سوددهی برای اکثریت مردم دارد خم به ابرو نمی آورد. جای شگفتی نیست که امروز مسائل محیط زیست افکار عمومی جهان حتا کودکان را به خود مشغول ساخته است. بی بندوباری سرمایه داران در کشوری مانند ایران که رانت خواری ودلالی ودزدی و چپاول حکومتی و وابستگان بادمجان دور قاب چین آنها سابقه ی تاریخی دارد ولی در سالهای اخیر -این چنین که از اخبار بر میآیدِ – بوی گند کثافت کاری های آن همه جا را فرا گرفته است، بسیار زیاد است. سازمان های مدنی بجای این که در جهت رفاه عمومی بکوشند در خدمت دلالان زمینند و دست به تخریب جنگل و کوه و دشت و خصوصی سازی دارائی های عمومی بویژه در مناطق شمالی ایران زده و با رشوه دادن به نهادهای به اصطلاح قانونی حتا به اعمال خود جنبه قانونی داده اند. نتیجه اینها از بین بردن نصف جنگل های شمال در چهاردهه ی اخیر، فرسایش زمین و تشدید سیلاب ها و خانه خرابی و فقر بیشتر مردم رنجدیده بوده است. جای دلگرمی است که باز مردم واکنشی سریع داشته اند و به یاری خسارت دیده ها شتافته اند. اما یاری مردم در حد کمک های اولیه، خوراک و لباس و جادادن است که این هم در شرایط واویلای اقتصادی ایران بسیار قابل ستایش است. مردم نه قایق های نجات دارند، نه هلیکوپتر، نه نیرو های تعلیم دیده ی نجات. وظیفه اصلی برعهده ی نهادهای دولتی و قانونی است که به یاری آسیب دیده ها بشتابند و با کمک های اولیه جان آنها را نجات داده و بعد با ارزیابی خسارت ها و با سرمایه گذاریهای درست و اجراهای مسئولانه ایشان را از کمک های روانی و پزشکی ومالی برخوردار سازند. اما دریغا خبری می خوانم که حکایت دیگری دارد:

امام جمعه ی شیراز: “در بازدید از مناطق سیلزده چندین فحش خوردم و اعصابم خرد است. …. وی گفت” استانداری نماینده ی حاکمیت است وباید موارد خلاف را اصلاح کند، باید جلو تصمیمات غلط گرفته شود. یا مفسده ای در کار است که نمی شود با آن برخورد کرد یا نفهم ها برای ما تصمیم می گیرند، بدتر از این نمی شود که تخلفات ساختمانی در حریم رودخانه با پروانه ی شهرداری اجرا شود.”( بنا به گزارش عصر ایران  به نقل از ایرنا در سایت روشنگری)

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

*

آیا صحنه های عجیب وغریبی که در خواب دیده ام بازتاب خبرها و تجربه ها و اندیشه هائی نیستند که روزانه با آنها درگیر بوده و هستم؟

 ظفردخت خواجه پور-۲۶٫۰۳٫۲۰۱۹