غروب یکی از روزهای بهاری سال ١٣۶۵

به نقل  از  فاصلنامه   شماره  ۲ رها

عبه سید مرادی
غروب یکی از روزهای بهار سال ۱۳۶۵ بود که به همراه واحد نظامی  پیشمرگان  کومه له( ناحیه شهر سنندج) از بلندهای روستای"توار چه م" به سمت روستای" آرنان" واقع در ۵ کیلو متری شهر سنندج  حرکت میکردیم، قسمت جنوبی  شرقی ارتفاعات "آریز" تنها مانع  دید ما نسبت  به شهر سنندج  بود اما به دلیل فاصله نزدیک  ما نور حاصله از چراغهای شهر مانند نور افکن خیلی قوی ازپشت ارتفاعات قابل مشاهده بود،

 هنوز حدود نیم ساعتی  به رسیدن ما به بالا قله مانده بود که تقاضای استراحت شد و جلال رزمنده( اشرف قدرجو)  با تائید و تاکید به استراحت قاطعیت داد و محل استراحت آخرین دره مربوط به زمنیهای آبادی" توار" بود از یک سو وجود یک چشمه آب سرد و زلال که برای شادابی و رفع خستگی هر انسان خسته نعمتی فوق العاده است و از سوی دیگر بوی فضولات حیوانات که اطراف چشمه را فرا گرفت و هنگام پوک زدن به سیگار تلخی را به چندین برابر و نفس را تا غرغره بند می آورد با این وصف باید حدس زد که آنجا در روز محل اطراق گله داران روستائی است بعد از ۱۵ دقیقه  استراحت و سیگار کشیدن با صدای بلند "بلند شوید برویم" من وجلال به پا خواستیم هر چند تعارفات برسر کول  گرفتن  بی سیم و کوله پشتی، کتابها  و جزوات  کمی طول کشید  و با یک تعادل بر قرار شدن در حمل وسائل همراه، به راه افتادیم هر چند با وجود خستگی به سرعت قدمها یمان اضافه  میشد، آشنائی ما به آن منطقه و اطلاع از نقاط اسقرار و پادگانهای ارتش و سپاه پاسداران در حین حرکت، فاصله چندانی را رعایت نمیکردیم،  اما هر چه به شهر و جاده ها ی اصلی  نزدیکتر میشدیم  به رعایت  نکات  امنیتی  و هوشیاری ما اضافه می شد. جمشید جلوتر  از همه حرکت میکرد، بدون اینکه  کسی میزان سرعت را تعیین کند، شوروشوق دیدن چراغها و نورنظار برمحلات مختلف شهر و اینکه  همه افراد  واحد پشمرگه متولد شهر سنندج  بودند شاید همین تنها دلیلی بود که  باعث این اضافه سرعت و عدم  احساس خستگی  میشد. به بالای ارتفاع و زمنیهای روستا " آره نان" که رسیدیم اولین نفرهای که به نقطه مورد نظر می رسیدند می ایستادند و تا همگی  در فاصله های کوتاهی به یک نقطه رسیدیم در اولین لحظات  سکوت میشد بعد گپ و سخن از هر دری شروع میشد،  یکی از رفقا  با اشاره انگشت  به محلات مختلف شهر و پایگاههای اطراف مستقر بر بلندهای اطراف  شهر و روستاهای حاشیه  و تغییراتی تازه نسبت به سال گذشته  و مثلا کدام  روستا شامل  شبکه برق  رسانی شده  و غیره، لحظاتی که گذشت جلال من را صدا زد و چند قدمی دورتر از بقیه رفقای واحد نظامی  به مشورت پرداختیم و میسر حرکت واحد را به من گفت و از من سوال کرد  که آیا  با آنها  میسر را ادامه میدهم و ماموریت من با حرکت و میسر آنها مطابقت میکند من هم گفتم تفاوتی زیادی در کار  نیست، چون من مسئولیت سرکشی به فعالین و تشکیلاتهای اطراف شهررا داشتم؟، در چهار گوشه شهر و حومه ما دارای فعالین کمونیست  و تشکیلات بودیم  مبیایست به اکثر روستاها  سرکشی میکردیم،  بعد از مدتی کوتاهی  به توافق رسیدیم، سپس جلال همه افراد  واحد را صدا زد و توضیحاتی کوتاه در مورد مسیر دو- سه روز آینده را داد: رفقا ما به طرف روستای " نا یسر" حرکت  میکنیم  و تا فردا  شب  آنجا  میمانیم  و بعد  مسیرمان را به سوی  روستای " قره یان" ادامه میدهیم و در صورتی که به "نایسر" نرسیدیم در"باوه ریز"میمانیم و در میسرهای  اگر ممکن  بود  با ماشین  میرویم  که زودتر برسیم.

ما فاصله زیادی را طی کردیم اگر یک دایره  را در اطراف   شهر سنندج  که جمعیتی   میانگین  ۷۰۰ تا ۸۰۰ هزار  نفر داشت  با این تصور که ما یک چهارم دایره را طی کرد بودیم و آنهم از بیراهه و با دور زدن  قسمتی از جا ده سنندج – دیواندره و عبور از بوته زارها و آب رودخانه  سد قشلاق که جاری بود. نصفه های شب به نزدیکی  روستای "نایسر"  رسیدیم،  جمشید و محمد بعنوان ضد کمین حرکت میکردند و تا به اولین  خانه در روستا رسیم، چراغها خاموش بود، مردم خوابیده  بودند،  قرار مان بر این بود که به خانه یکی از آشنایان من برویم، به طرف خانه ای آشنا راه افتادیم، سکوت همچنان بر روستا حاکم بود، هرازگاهی بادی ملایم  با برقص در آوردن درختان سکوت را در هم می شکست و صدای پاس  سکها که انگار شستشان از وجود ما خبرادار شده بود همراه خش خش درختان در سکوت شب بهاری می پیچیده، هر چه نزدیکتر می شدیم  ناآرامی سکها بیشتر می شد و ما هم عجله می کردیم  تا قبل از اینکه  کسی از وجود ما در روستا  آگاهی پیدا کند  به مخفیگاه رفته باشیم، از کوچه های باریکی  گذشتیم و به جلو در خانه  مورد نظر رسیدیم و با انگشت دست به پنچره ای کوچکی اشاره کردم که همه متوجه  محل استراحت شوند  و با چند ضربه  توام با احتیاد  در را زدم  و بعد از چند لحظه  که خبری نشد  کمی محکمتر به شیشه  پنجره که دستم به آن می رسید  کوبیدیم  و این بار چراغ داخل خانه ( گردسوز) با نور ضعیفی که روشن بود روشنتر شد  و صدای خفیفی  توام با احتیاد  از پشت پنجره به گوش رسید" کیه، کی هستین" من هم بدون تاخیر در جواب  گفتم: خودمونیم، آشنا، و بلافاصله اسم را گفتم، فوری نور چراغ دوباره کم شد ودیگه کلامی شنیده نشد، صدای پائی که آرام به سوی در می آمد شنیده می شد، کمی آرامش یافتم، در به روی ما باز شد، خلیل بود، همه ما باهم به حیاط خانه داخل شدیم، با اشیاق فراوان روبرو شدیم  و صمینانه روبوسی کردیم، ما را به داخل اتاق پزیرائی هدایت کردند، شب بو(شه وبو) پشت سر ما بود،همسر خلیل وارد اتاق شد در حالیکه  چشمانش خواب آلود بود با خنده ای توام با شادی و هیجان زده، با  خوش آمد گویی گرم و صمیمی از ما استقبال کرد، اندکی بعد ازاحوالپرسی، خلیل ناخودآگاه  وارد حیاط  شد و با نگاهی پر از هوش و زکاوت به خانه های اطراف، ولی با خیال آسوده و مطمئن  به دورن خانه باز گشت، خلیل مطمئن شد بود که از همسایه ها کسی با