راز رستگاری انسان

راز رستگاری انسان

قسمت سوم

سْفر سوم:به جستجوی حقیقت

۱

آمدند در گوش من به نجوا چیز هایی گفتند

خب آدمی از جنس سنگ و آهن و طوفان که نیست

آخرالامر به خاطر شرمساری از مردگان

می گوید :باشد قبول

 

و بعد چشم می بندد بر قلعه های ویران

کوچه های متروک

و کاخ های واژگون و خالی از امید

۲

راه دیگری هم نبود

جویبار حقیر به باتلاق های عفن می ریزد

و زندگی دستمایه ای است

برای رهایی

برای عاشق شدن به آزادی

ومردن به آزادی

۳

من به جستجوی حقیقت بودم

مردی را دیدم

که عین شرافت آدم بود

در آستانه بیداری نشسته بود

و خواب های کودکان قالیباف را تعبیری شیرین می کرد

او در دفتر خالی من

چیزی نوشت

ومن پرسیدم ؛همین

من از راه ها و کوره راه های بسیاری گذشته بودم

گفت:اگر به خط خوش بنویسی

برای رهایی کافی است

۴

اما حقیقت بیکباره بر آدمی آشکار نمی شود

من از گند بویناک جهان

به سرنوشت محتوم پناه برده بودم

سرنوشتی که پیشاپیش رقم خورده بود

و تمامی شکوه کار در همین بود

۵

مرا و سوسه زیستن نبود

در روزگاری که این چنین بود

من بدنبال مرگی بودم

که چشم نا بینایی را به آستانه حقیقت گشوده کند

ماترک پدرانم به تمامی شکست و هزیمت بود

۶

باید ببینم امروز چه روزی است

کدامین روز

در کدامین ماه

در کدامین سال است

صبح است یا غروب

بهار است یا زمستان

۷

باید نام ها و چهره ها را بخاطر بسپارم

تا در شبان تنهایی بیاد بیاورم

آنانی که در این روز با گردن هایی کشیده

چشم در چشم آسمان

به خیابان ها آمدند

و گفتند :مانمی خواهیم که بمیریم

ما تنها سهم خودرا از آب و ترانه می خواهیم

بقول برادر م. امید

نام و نشانشان چه بود

و سود و زیانشان چه بود

۸

آدمی با امید زنده است

و هر صبح

صبح با شکوه

برای آدم اول دنیاست

ما بیدار می شویم

وبه شکرانه حیات به زندگی سلا م می کنیم

سلام بر آب

دریا

پرنده

سلام برشادی

ترانه

شکوفه

سلام برانسان معنای تمامی هستی

سلام بر شهید

بر زندانی

مهاجر

سلام بر انسان به هر کجا که هست

۹

خب باید فرصت دهید

اسبان مرده برسینه ام سنگینی می کنند

سرب مذابی که مدام در قلبم ریخته می شود

فرصت نمی دهد تا نام ها و کوچه ها را بخاطر بیاورم

فقط یادم می آید

من رفته بودم تا نان و رویا را به خانه بیاورم

بعد

فکر می کنم داشتیم جایی می رفتیم

ودر میانه راه سرود هم می خواندیم

صدای نی لبکی آمد

شاید هم صدایی نبود

نا غافل ویرم گرفت

تا ببینم پشت پرچین باغ

آن که دارد غم هایش را در نی لبکش می ریزد

نامی از اویس هم شنیده است

۱۰

حالا اگر کمی  بیشتر فرصت دهید

نام های دیگری را هم بخاطر می آورم

خب همه چیز به همین سادگی شروع می شود

آدمی مدام می خواهد

راز اشیا را بداند

وبعد بهر کجا سرک می کشد

تا جفت و جور کند

در را به تخته را

و ناگاه می بیند سپاه گرسنگان

مدام در چشم انداز خورشید رژه می روند

و حرف هایی هم به نجوا می گویند

خب از سر کنجگاوی آدم گوش می دهد

ومی بیند نامی آشنا مدام تکرار می شود

ومی فهمد نام اعظم یعنی همین

باور کنید من تنها یک نام را شنیده ام

حالا شما می گوئید

رفتن به رویای ستاره و حرف هایی به نجوادر گوش پروانه ها

حرف دیگری است

۱۱

از آن روزها زمان زیادی گذشته است

چیز زیادی یادم نیست

تا آن جا که در خاطرم مانده است

رمز عبور آزادی بود

 

۱۲

مدتی هم به ایستگاه راه آهن می رفتم

واز سوزنبان پیری

چمدانی را می گرفتم

که پر از واژه های روشن بود

و خانه گرسنگان را آفتابی می کرد

۱۳

گه گاه به کوه هم می رفتیم

شیر پلا

توچال

دماوند

و حرف هایی هم می زدیم

سرود هم می خواندیم

نام های شان را بخاطر نمی آورم

مهم هم نبود

نام تمامی شان یکی بود

رفیق یا چیزی در همین حدود

۱۴

همه چیز بر مدار تصادف می چرخید

باور کنید

من تا آنروز نمی دانستم حزب گرسنگان یعنی چه

وچرا در نزد این جماعت

لفظ برابر ی اسم اعظم است

۱۵

من با خردمندی بیگانه نبود م

و نیک می دانستم

مال قیصر را به قیصر بدهید یعنی چه

من کجا و شورش گرسنگان کجا

من تنها گفتم :گرسنگان هم از نان و رویا سهمی هست

از آب و ترانه

از رقص و شادی

این که حرف گزافه ای نبود

حالا شما می گوئید

واژه های معلق در دهان شاعر

۱۶

من کجا و شاعری کجا

من تنها پرسشگر رویا های تعبیر ناشده آدمیان بودم

وایضاً

دلدادگی ماهی به آب

و پروانه به آسمان را

روایتی شیرین می کردم

من در کنار پنجره های بسته می نشستم

وترانه ای از فائز  می خواندم

من زمانی هم زیر درخت بودا نشستم و هیچ نگفتم

و با خود گفتم :خاموشی خود نوعی سخن گفتن است

بگذار امروز خاموشی مازبان اعتراض ما باشد