راز رستگاری انسان

راز رستگاری انسان

سْفر دوم:تاریخ

۱

کاتب کجاست؟

تا تاریخ این قبیله را مکتوب کند

و بعد ها به اختصار ننویسند

آمدند

بردند

کشتند

وآتش زدند

۲

و ما هنوز در خواب خوش بودیم

و فکر می کردیم

آن که از خواب ماه آمده است

رسول آزادی است

۳

کمی مانده به دلتنگی

در پس خمیازه کوچه ای شاعر توده را دیدم

گفتم :سلام

چه حال و خبر

گفت:به میمنت و شادکامی

خبر های خوش

دروغ می گفت

مضطرب بود

من از نگاه پریشانش فهمیدم

صدای رُپ ُٰرپه طبل ها می آمد

و هر دو به سویی رفتیم

۳

اما فهم حادثه از بضاعت نا چیز ما بیرون بود

و ما گیج کلمات مبهم خود بودیم

باید نبض کوچه را می گرفتم

و از تب تند خیابان

به عمق فاجعه می رسیدم

۴

براستی من در آن رزوها کجا بودم؟

زخوش خیالی ما

تاریخ در مسیر درست می رفت

و ما زشوق عدالت به خواب می رفتیم

اما آن که بر بوریا می خوابید

عدالت را با لب های دوخته معنا می کرد

و در خلوتش جایی برای برادری نبود

۵

بهانه آوردند

مثل نگاه نامحرم پرنده به گُل

ویا شادی گُل در هوای نسیم

و بعد

با تازیانه و قنّاره به کوچه ها شدند

۶

بانگ مرگ ونیست شدن

از هر سو می آمد

و هر روز هفته عدالت در محضر قاضیان تازیانه می خورد

۷

باید مردمان جملگی به خیابان ها می آمدند

و تمام قد در آینه ها بخود نگاه می کردند

اما تا فهم واژه

بر لبان مادران سوگوار فصل ها فاصله بود

۸

ما هنوز به آمدن آن سوار نیامده مطمئن بودیم

و فکر می کردیم

باید کمی حوصله کرد

همیشه روزگار طوفان ملخ نیست

باران اردیبهشت که بیاید

وقت شکوفه های هلوست

کافی ست فرمان رزم بیاید

آن وقت انسان دل شکسته دیروز

با گردنی کشیده در خیابان های جهان قدم می زند

۹

باید به خیابان آمد

واز آن افتاب همیشه گفت

باید صبح زود پنجره های بسته را

به قدم زدن در خیابان دعوت کرد

باید بر سر هر کوچه

خورشیدی آویخت

و به دل های شکسته گفت

شادی یعنی رقص همگانی درروز عید

۱۰

دوباره به شاعر توده رسیدم

از تهمتن گذشته بود و به سهراب رسیده بود

و تمامی آن بگیر و به بند را

یک اشتباه محض دیده بود

او در کار فریب دیگران نبود

او فریب خورده خود بود

وبا نشانی غلط دنبال آشنایی می گشت

۱۱

مسافران مهتاب

با کوله باری از شبنم و شبنامه

از مرز ممنوع می گذرند

و به خاک می افتند

بر آتش می نشینند

بال می کوبند

و خاکستر می شوند

۱۲

شب از ره می رسد

و گله خوکان در دره های بی خیالی چرا می کنند

من در میان این اشباح غریب چه می کنم

از خود می پرسم

و صدای چکا چاک شمشیر ها

و شیهه مداوم اسبان

و غریو زنده بادو مرده باد

آنی رهایم نمی کنند

۱۳

مردم در خیابان راه می روند و شعار می دهند

دست هایی نا پیدا

بسوی مردم شلیک  می کند

نه!

پاسخ گل گلوله نیست

۱۴

صف طویل صندوق های رای

به گورستان های متروک می رسد

اما وقتی مردگان در گور های بی نشان خود خاموشند

آزادی چه معنایی دارد

۱۵

گفتند :ما برای مردن نیامده ایم

ما تنها می خواهیم بدانیم

سهم هر آدم از آب و ترانه

چند لبخند شبانه خواهد بود .

۱۶

اشباح سیاهپوش

در پشت در های بسته

راه می روند

وبه لهجه ای غریب چیز هایی می گویند

۱۷

بدر تمام بود

و از آبشار ماه

چشمه شبنم و عقیق سرریز کوچه ها می شد

اسبان جوان به تاخت از کوچه ها می گذشتند

 

چیز های زیادی بود که با هم نمی خواند

مثل چهره تاریک ماه در آینه

و یا واژه های خونین در دهان پرنده

من به مهرداد گفتم :

باید فکری کرد

انوش چیزی گفت

خب من به همه چیز بد گمان بودم

اصلا نمی فهمیدم

ممنوعیت آمد وشدماه در قاب آینه یعنی چه

و آن که از خواب ماه آمده است

چرا فرمان به خاموشی کاکلی ها می دهد

چیز های دیگری هم بود

من ایضاً به مسافرانی که از شمال زمین آمده بودند بد گمان بودم

۱۸

همه چیز از یک رویا آغاز شد

پنجره ای روبه دریا

روبروی ماه

و سبد های پر از انگور در کنار چرخ های تابستان

وگلی سرخ بر یک پیراهن

۱۹

من در کوچه باغ های هفت سالگی ام دنبال بستنی فروش دوره گرد بودم

پروای روزها و شب های بی ستاره ام نبود

چرا که آفتاب بیدریغ بود و هر سقفی خانه آرامشی بود

هر خانه وطن بود

و هر آب چشمه کوارایی بود

روز تکرار خود بود

و شادی قند مکرری بودکه در دست ها و دهان ها آب می شد

۲۰

آه پادشاه خواب های بی کابوس

طلسم کدام عفریته ای

خواب را از چشمان تو ربود

وقیلوله ترا بدست اجنه های روی پوشیده داد

۲۱

مردی که به تاخت از کوچه تاریخ می گذشت

خبر از جنازه ای بسیار

بر پشت مادیان های دل شکسته داد

۲۲

رهادر کوچه ها بدنبال باد  ها می دویدم

می خواستم بدانم

خانه باد کجاست

و باد خوابش را در پشت کدام بوته گل سرخ پنهان می کند

۲۳

همیشه آدمی چیز های کمی می داند

وفکر می کند باید کاری کرد

و غبار حادثه را از قاب آینه ها شست

اما آدمی از آزمون تلخ سرنوشت بی خبر است

۲۴

آدمی همیشه فکر می کند

تاریخ تجربه بیهوده ای است

وباید به دنیا به گونه ای دیکر نگاه کرد