رحیم محمودی
در زندگی ما انسانها، چهرهها، اتفاقات و وقایع فراموش نشدنی فراوانی وجود دارند که یاد آن هیچ وقت از خاطره پاک نخواهد شد. مخصوصاً اگر واقعه¬ای با باورهای آدمی عجین شود. آنچه که هر ساله با نزدیک شدن نوروز یاد و خاطره آن مروری بر وقایع زندگی سیاسی ابنجانب است یاد عزیز و دوست داشتنی رفیق جان باخته سلیمان تکان¬تپه است که۳۰ سال پیش در جریان جنگ نوروز ۱۳۵۸ در سنندج جانش را در راه آرمانهای کارگران و زحمتکشان فدا نمود.
یاد و خاطره ایشان از آن دسته وقایعی است که سراسر زندگی مرا دگرگون ساخت. داستان از این قرار است. ما هم ولایتی بودیم. ایشان ۱۰ سال از من بزگتر بود. او خانزاده بود و من از خانوادهای کارگری، او تحصیلکرده و من کم سواد آن روزی. تحصیلاتش را در شهرهای بوکان، مهاباد و اورمیه به پایان رسانید. از نظر خانوادگی بین ما فاصله زیادی بود. در سال، فقط در ایام تعطیلات مدارس به روستا بر میگشت. این زمان من هم به کارهای کشاورزی مشغول بودم. چون از من بزرگتر بود هیچ رابطه دوستانهای میان ما وجود نداشت. ظاهراً ما هیچ نکته مشترکی با هم نداشتیم. او برای ادامه تحصیل به دانشگاه در تهران رفت. من هم از سن ۱۲ سالگی برای بدست آوردن امرار معاش خود و خانواده به شهرهای خارج از کردستان میرفتم. سال ۱۳۵۶ بود من برای پیدا کردن کار به تهران رفته بودم و در یک شرکت ساختمان سازی در فرح آباد ژاله بعنوان کارگر جوشکار مشغول به کار شدم. آن زمان تهران خیلی شلوغ بود. هر روز در خیابانهای شهر تظاهرات میشد. یک روز عصر دست از کار کشیدم برای خبر از خانواده¬ام به مرکز شهر رفتم. تا شاید هم ولایتی پیدا کنم و از آن خبری بگیرم. اگر کسی مییافتم که تازه به تهران آمده بود شاید حامل نامهای باشد و یا اگر بر میگشت به ایشان نامهای میدادیم. راه ارتباطی ساده و بیآلایشی بود. آن زمان، ناصر خسرو مرکز رفت و آمد کارگران فصلی بود و از این طریق میتوانیستم از خانواده با خبر شویم. آن روز اتفاقی خالد، برادر مهندس سلیمان را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی، به صورت تصادفی از کاک سلیمان جویای حال شدم. تقاضا آدرس ایشان را از خالد نمودم. از دادن آدرس امتناع ورزید اما در عوض شماره تلفن ایشان را داد. بعد از آن به منزل(محل کار) بر گشتم. فردای آن روز جمعه بیکار بودم. در مرکز شهر درحال قدم زدن با شک و تردید به این قضیه فکر میکردم که آیا به مهندس تلفن کنم یا خیر؟ این همه شک و تردید از اینجا بر میآمد که بین ما فاصله طبقاتی زیاد وجود داشت. خود را هم سطح ایشان نمیدیدم. واهمه داشتم به او تلفن کنم. که مبادا …..
درحال قدم زدن به کیوسک تلفنی نزدیک شدم و دل به دریا زده و به این همه شک و تردید خویش پایان دادم به خود گفتم وقت آن رسیده است. گوشی را بر داشتم دو هزاری را انداختم، شمارهگیر چرخید و بوق تلفن به صدا درآمد. آری خودش بود. وقتی که خودم را معرفی کردم با دریای از محبت و مهربانی روبرو گشتم. صمیمیت الفاظ نازنین او مرا آن چنان تحت تائثر قرار داد که بلافاصله نظرم عوض شد. متوجه شدم که با دیگر اعضای خانواده¬اش فرق میکند. بعد از سلام و احوالپرسی گرم و صمیمی از من سؤال کرد ازکجا تلفن میکنی؟ گفتم: من میدان فردوسی هستم. گفت: ما هم در نظام آباد هستیم، پس فاصلهای نیست. از من دعوت نمود که به خانه ایشان بروم. یکه خوردم! غیره منتظره بود. دوست داشتم دعوتش را قبول کنم. ولی خجالت میکشیدم. زیرا هنوز کاملآً مطمئن نبودم. فکر میکردم سلیمان هم مثل پدرش خان است. از بالا برخورد میکند. گفتم: نه خیلی ممنون هدف فقط سلام و احوالپرسی بود نه چیز دیگری. بعداً همدیگر را میبینیم. ولی قبول نکرد گفت: اگر شما قبول نکنی، خودم دنبالت میآیم. امروز تعطیل هستم. کار ندارم. دوست دارم با هم باشیم صحبتهایش باعث خوشحالی من شد. چون آرزوی چنین روزی را داشتم! قبول کردم! آدرس را گرفتم از کیوسک تلفن بیرون آمده و سوار تاکسی شدم. به طرف نظام آباد راه افتادم و وقتی که زنگ خانه به صدا درآوردم. بعد از چند لحظه در باز شد. آری خود مهندس بود. آنچنان صمیمی مرا در آغوش کشید، هنوز که هنوز است گرمی آغوشش حس میکنم. به اتاق نشیمن راهنمون شدم. خانمش در اتاق دیگر مشغول شیر دادن به بچههای دو قلویش بود. صدا زد. اشرف بیا مهمان هم و لایتی داریم. انگار میخواست به او مژدهای دهد. در حال صحبت کردن به آشپزخانه رفت ۳ استکان چای دبش آورد. اولین استکان را جلو من گذاشت تعارف کرد تا چای را بنوشم. تا آن لحظه ندیده بودم که پسر خان- آن هم مهندس- جلو کارگری چایی بگذارد. در همان حال که به در و دیوار نگاه میکردم، تصورات خود را مرور میکردم! آری خانه مهندس باید خیلی شیک باشد. ولی آنچه میدیدم منظرهی دیگری بود. خانها¬ی محقر، خودمانی، بسیار فقیرانه¬ای جلو چشمم بود! اکنون دیگر آرامشی کامل سراسر وجودم را فرا گرفت. بعدها متوجه شدم این رفیق کمونیست بخشی از حقوق ماهانه خود را به کارگرانی که از نظر مالی وضع مناسبی ندارند، کمک میکند. زمانی که کارگران نفت درحال اعتصاب بودند و از طرف ساوک زیر فشار قرار گرفته بودند، به جمع آوری کمک مالی برای کارگران اعتصابی مشغول بود. شب و روز در فکر این اعتصاب بود و میگفت: باید به اعتصاب کارگران کمک یرسانیم، نگذاریم دراین نبرد کارگران شکست بخورند، باید کارگران پیروز شوند. کم کم سر صحبت دو هم ولایتی باز شد. در مورد خانوادهام¬ بخصوص از پدرم سوال کرد. اظهار رضایت کردم. به لطف شما خوبند. من و برادر بزرگم دو نفری کار میکنیم دیگر لازم نیست ایشان مثل گذشته کار کند. خلاصه، آرزوی قلبی خود را برای او بازگو نمودم. ولی گفت: من که پدرت را بشناسم او هیچ وقت بیکار نمیتواند بنشند. ظاهراً مهندس راست میگفت او خصلتهای نظام سرمایهداری را بهتر از من میشناخت. در میان کلامش هرچند باری رو به خانمش میکرد و میگفت :کاک محمود انسان شریف و زحمتکشی ا¬ست) لازم به ذکر است پدرم در مورخه ۱۱/۱۱/۱۳۶۴ بدست مزدوران رژیم جنایتکار اسلامی در ر