علل کم خونی روشنفکری
«ـ بیسوادی
ـ کاستن از ظرفیت روشنفکران با حذف زبانهای ترکی، کردی، عربی
ـ دیکتاتوری ۲۰ ساله
ـ زرتشتی بازی
ـ کسروی بازی
ـ فردوسی بازی»
جلال برای کم خونی تاریخی جنبش روشنفکری سه علت اصلی میشمارد: بیسوادی بیش از ۸۰ درصد مردم، کاسته شدن مدام از جسم جامعه و روشنفکری با حذف زبان اقلیتها و دیکتاتوری ۲۰ساله پهلوی اول.
اگر بپذیریم که جنبش روشنفکری زاده انقلاب صنعتی و انقلاب صنعتی بستر و زمینه رشد بورژوازی ملی است. جنبش روشنفکری ما از همان آغاز با یک کم خونی تاریخی شروع کرد نه انقلاب صنعتی را در پی پشت خود داشت و نه سرمایه داری ملی را در پیش رو.
با این همه توانست انقلاب مشروطه را لااقل در بُعد سیاسی اش به انجام برساند. و در این میان نقش روشنفکران چپ (سوسیال دمکراتهای ایرانی مقیم قفقاز) و فرقه اجتماعیون عامیون ایران، از اهمیت ویژه ای برخوردار است.
با این همه باز شدن فضای سیاسی جامعه فرصت خوبی بود تا از زادگاهه ای سنتی و مدرن روشنفکر نیز جامعه، روشنفکرانی همه جانبه سر بیرون بیاورند. اما به یکباره کودتای اسفند ۱۲۹۹ فرا رسید و دمکراسی نیم جان مشروطه اسیر «من امر میکنم» قزاقخانه شد.
اشرافیت بخشی سرکوب شد و بخشی بهخدمت دیکتاتوری درآمد. بخش نوکرمآب اشرافیت فاقد پتانسیل روشنفکری بود. ایلات و عشایر سرکوب و منکوب و تبعید شدند. و از رجل سیاسی و مردان کارآمد که بتوانند دوباره تهران را فتح کنند تهی شد، روحانیت سرکوب و به حوزه ها رانده شد. مجلس تبدیل به اصطبل رضاخانی شد. و احزاب به تمامی سرکوب شدند. از حزب کمونیست گرفته تا اتحادیه کارگری و روزنامه ها یکی بعد از دیگری تعطیل و مسئولان آن یا ترور شدند و یا تبعید و زندانی.
و در فرجام نهایی تربیت روشنفکر و برآمدن مردان و رجل کارآمد سیاسی تعطیل شد. دوران ۲۰ساله دیکتاتوری مزید بر علت شد. و آن ضعف تاریخی را دامن زد.
راست نوستالژیک
دوران بیست ساله حکومت پهلوی اول، دوران به قدرت رسیدن راست نوستالژیک است نیروهایی برآمده از لایه هایی از بورژوازی و فئودالیسم، بی باور به دمکراسی اما درپی نوسازی جامعه. نوسازی جامعه تا حدی که منافع این لایهها را تأمین کند نه بیشتر.
این نیروها از آنجایی که مبانی رسیدن به جامعۀ مدرن را نمیدانستند و اینکه اگر اروپا به جامعۀ موزن رسید ابتدا فکرش مدرن شد و برای مدرن شدن فکر یک حداقل دمکراسی لازم است پس با نگاهی به گذشته رو به آینده داشتند. گذشته ای که علیرغم شکوه و جلالش تکرار ناشدنی بود.
راست نوستالژیک نمیفهمید (حالا هم نمی فهمد) که گذشته تاریخ چه در ساخت (فرماسیون اقتصادی ـ اجتماعی اش) و چه در روبنا (باورهای مذهبی و ایدئولوژیک اش) تکرار ناشدنی است.
میشود با نشان دادن دوران عظمت و شکوه نیاکان باعث بیداری روحیه ملی شد. و از این بیداری پتانسیلی برای حرکت به سوی آینده یافت اما نه با تکرار، تکرار ناشدنی ها. نه با چسبیدن به اصول و مرام هایی که تن چسب یک جامعۀ کوچکنده در حال استقرار یا یک امپراتوری برده دار بود. (دین زرتشت).
زرتشتی بازی و شاهنامه بازی که جلال به درستی به آن اشاره میکند در این راستا قابل توضیح است.
پهلوی اول در پی شکل دادن به یک ایدئولوژی برای مدرنیته اش بود. شکل دادن بهایدئولوژی ناسیونالیستی چیز بدی که نیست خوب هم هست، اگر لوازمش فراهم باشد، اگر سازندگان این ایدئولوژی بفهمند که سازوکار رسیدن به یک جامعه مدرن چیست ناسیونالیسم اگر به معنای ملت پرستی یا میهنپرستی باشد در دو وجه آن مردم نقش محوری دارند و امروزه روز ناسیونالیسم منهای دمکراسی یعنی کشک، یعنی ناسیونالیسمی قلابی.
ناسیونالیسم دوران بیست ساله پهلوی اول که آن همه در پی ایجاد آن تلاش کرد، از آنجایی که این ناسیونالیسم فاقد ناسیون (ملت و مردم) بود راه به جایی نبرد. امروز و فردا هم راه به جایی نخواهد برد.
راست نوستالژیک نمی فهمید که مشکل جامعه نه دین است و نه آیین نیاکان.
دمکراسی
برای نوسازی یک جامعه باید جسم و روح یک جامعه نو شود، ذهن و عیناش. پدران نامبُردار ما در دوران انقلاب مشروطه به همین امر نظر داشتند.
درست است که آنان در آن روزگار و حتی این روزگار الگوهای فکریشان اروپا بود. و این نگاه بر خلاف تصور جلال که به کرات از آن به تلخی یاد میکند بد نیست بلکه خوب هم هست همان طور که ما در از بین بردن میکرب به دست پاستور نگاه میکنیم و جان هزاران نفر را نجات میدهیم. در علوم اجتماعی و انسانی نیز باید نگاه کنیم به تجربههای موفق دنیا. ببینیم راه بهروزی آنان چه بوده است.
مشکل ما در الگوبرداری نبود. مشکل ما در آن بود که از مبانی رسیدن به آن الگوها غافل بودیم. و نمی فهمیدم که اگر اروپا در شکل و شمایل نو شد، چیزی که جلال از آن به عنوان فرنگی مآبی یاد میکند (پوشیدن کت و کلاه و عصا و عینک) و چیز بدی هم نیست، برخلاف تصور جلال. ابتدا در ذهن نو شد بعد در ظاهر. از اینجا بود که ما به تقلید از ظاهر پرداختیم و تلاش کردیم که در شکل و شمایل اروپایی شویم نه در روح و ذهن و اندیشه و نگاه.
بههررو رهبران فکری و عملی مشروطه در بررسی هایشان به این نتیجه رسیدند که مشکل اصلی جامعه ما دمکراسی است و این درست ترین درکی بود که انقلاب بهآن رسید.
موانع دمکراسی
این حکم رهبران مشروطه چه در آن دوره و چه در دوره های بعد کلید طلایی حل تمامی مشکلات ما بود نکته ای که پهلوی اول و دوم و تمامی روشنفکران و ایدئولوگ های وابسته به آنان از درک آن غافل ماندند به همین خاطر راه به جایی نبردند.
آل احمد نیز در تمامی بررسی های موشکافانه اش نه در «غربزدگی» و نه در خدمت و خیانت روشنفکران، به درک این نکته کلیدی نائل نیامد که کانال حل تضاد اساسی این جامعه چیست.
جلال در «غربزدگیاش» وقتی به دمکراسی میرسد بر این باور است که طرح دمکراسی در ایران زودرس است و نیازمند به مقدماتی دارد، آموزش دمکراسی از مدارس. و این دیگر اوج بیخبری جلال است.
در پروسه رسیدن به درک دمکراسی بود که متفکران مشروطه به موانع دمکراسی رسیدند:
۱- نهاد استبداد، ۲- نهاد سنت و۳- استعمار
این دو نهاد قدرتمند دو نماینده قدرتمند داشتند شاه و شیخ.
و برخلاف تصورجناح راست سنت، مشروطه نه در صدد بابی کردن مردم بود و نه حذف نهاد سلطنت. در آن روز این تفکر نه پشتوانه عملی داشت و نه فکری.
به همین خاطر نخستین درخواست ها به درستی حول دارالشورا، عدالتخانه، آزادی مطبوعات و گسترش مدارس بود.
این درخواست ها در واقع تلاشی بود برای تبدیل این دو نهاد قدرتمند از موانع دمکراسی به همگام با دمکراسی.
مبارزه با استعمار در آن روزگار در رأس درخواست های مشروطه طلبان نبود و این نبودن تاکتیکی درست بود برای مرحله بندی انقلاب. برخلاف جلال که بزرگترین نقدش به روشنفکران مشروطه در دستور روز قرار ندادن مبارزه با استعمار بود.
ناسیونالیسم قلابی
اما مشروطه به آماج های خود نرسید. به دلایل مختلف که از حوصله این بحث بیرون است و بخشی از رهبران مشروطه مثل تقی زاده و ملک الشعرای بهار و دیگران به غلط مقوله امنیت را با آزادی یکی گرفتند و در دستور کار امنیت را قرار دادند.
فرا روئیدن رضاخان از رئیس دیویزیون قزوین تا سردار سپه کودتا و از آنجا پادشاه سلسله پهلوی بر این درک غلط رهبران و روشنفکران مشروطه سوار بود.
امنیت که آمد آزادی رفت. امنیتی که به برکت تفنگ و سرنیزه قزاقان آمده بود. و دمکراسی نیم جان مشروطه که میتوانست در پروسه خود جامعه ای دمکراتیک و درفرجام دمکراسی، ترقی و عدالت و مدرنیته را بیاورد به زیر پای قزاقان افتاد. درک آن روز سردار سپه و دیگر رهبران فکری باشگاه استبداد بر دو محول دور میزد:
۱- امنیت و ۲- مدرنیته
و برای توجیه این مدرنیته توتالیتر نیازمند یک ایدئولوژی به عنوان روبنا بودند. پس باید ناسیونالیسمی متناسب یک نظام توتالیتر خلق میشد، بازگشت به زردشتی گری و احیای امپراتوری هخامنشی میتوانست زیربنای این ایدئولوژی باشد. اما این ناسیونالیسم بدون دمکراسی یک ناسیونالیسم توخالی بود. که بود.
مشکل ما چه بود
اشتباه هواداران بازگشت به دوران پرشکوه گذشته آن بود که میپنداشتند بر بستر زرتشتی گری، امپراتوری هخامنشی، اشکانی و ساسانی شکل میگیرند. پس به کسروی و اندیشه های او میدان داده شد.
کسروی از یک زاویه دیگر مشکل را میدید اما همه جانبه نبود. کسروی علت عقب ماندگی را مشکل فرهنگی میدید. از همین زاویه با عرفان و شعر و با مذهب و خرافات مخالفت میکرد. انتقاد جلال به کسروی درست است. کسروی تنها با نهاد سنت مخالفت میکرد و نهاد استبداد را رها کرده بود. ضمن آنکه زاویه نقد او نیز اشکال داشت. مشکل جامعه این نبود که اسلام را رها کنند، پاک دین و یا زرتشتی شوند امری که شدنی نبود. مشکل جامعه ما گزینش میان این دین یا آن دین نبود. مشکل گسترش فرهنگ و معرفت و زدودن سنت از خرافات و تفکرات غیرعلمی بود. و این شدنی نبود مگر آنکه در یک جامعۀ دمکرات و یک حکومت ملی جامعه در زیربنا و روبنا، در عین و ذهن، در جسم و روح پابهپای هم رشد و توسعه یابند. جامعه صنعتی شود و جامعۀ صنعتی شده خواه ناخواه جامعه ای است علمی تر و معقول تر، کسروی از درک این نکته غافل بود که رفرم مذهبی باید پابه پای رفرم اجتماعی پیش برود. اما دیکتاتوری با بستن تمامی فضاها جامعه را از تحرک واقعی تهی کرده بود. و پایه های مادی رفرم کسروی در ساخت اقتصادی ضعیف تر از آن بود که بتواند او را در برابر خطرات اجتماعی حفظ کند.
جدا از آنکه کار کسروی از انتقاد به خرافه ها و بیراهه های دینی رفته رفته به دین سازی کشیده شد. بت شکنی که خود بت شد. و فراموش کرد که او در پی آن بود که دین را از خرافه جدا کند و آن را به عنوان یک باور خصوصی و فردی با مدرن سازی جامعه هماهنگ کند به هرروی کلید حل مدرنیته کشور نه در دست راست نوستالژیک بود و نه در کف پیامبری مورخ به نام کسروی.
حلال مشکلات جامعه، دمکراسی بود. و از این سهم رضاشاه و تئوریسن های رژیم، کسروی و پورداود غافل بودند.
نمونه های اخیر روشنفکری
جلال خلیل ملکی را بهعنوان منحصر به فردترین نمونه روشنفکری چهار دهۀ گذشته معرفی میکند. ابتدا ویژگی های ملکی را برمی شمارد و بعد یک سؤال میکند. ابتدا نگاه میکنیم به نظر جلال و سؤال او و سپس میپردازیم به خلیل ملکی. نگاه کنیم:
۱-«خلیل ملکی نه تنها در مسائل اجتماعی استاد مشخص من بلکه منحصر به فردترین نمونه روشنفکری است که در ۴۰ سال اخیر مدام حی و حاضر بوده است.
۲-گرچه به ظاهر امر ناکامی مداومی هم داشته اما بُرد اصلی با او بوده است.
۳-اینکه ملکی نه شهید شده است و نه به قدرت رسیده است عین قدرت او است و حسناش، که در میان امکان و فعل تا کنون نه سر خود را باخته نه دل خود را. نه شرایط زمان و مکان را برای خود دشوار کرده که در تبعید از این حوزه جغرافیایی بسته به سر برد یا در تبعید از عالم حیات و بلکه مدام روشنفکرانه وجود داشته و مدام شهادت داده، گفته و نوشته گاهی کج و اغلب راست. و هرگز خود را در چاله بیکارگی و تسلیم دفن نکرده و میگوید اگر انتظار معجزه ای هست از تک تک ما است.
۴-آن وقت درست به اعتبار نه گفتن مدام در مقابل چنین منظومه فکر و عمل است که ملکی برده، چرا که حتی پیش از تیتو با استالینیسم بریده و سالها پیش از کنگره بیستم حزب کمونیست حرف خروشچف را زده و مدتها پیش از مشاجره چین و شوروی از این واقعه جبری خبر داده به این طریق گناه اصلی ملکی در چشم حکومت و نیز در چشم روشنفکر سلب حیثیت شده معاصر بت شکنی است و بریدن امید از عالم بالا است.
۵-ملکی میگوید زمانه بت و آیه و انتظار و پیغمبر کذاب گذشته است. زمانه زمانه روشنفکری است. زمانه قبول مسئولیت است. زمانه آزادی و اختیار است. و این جوری است که ملکی به عنوان صاحبنظری در امور ا جتماع و سیاست نه تنها موفق است بلکه صاحب یک مکتب است. و آنچه امروز به عنوان الفبای سیاسی و اجتماعی ابزار کار محافل روشنفکری است در شناخت سوسیالیسم و کمونیسم و استعمار و استعمار نو و دنیای سوم همه را بار اول ملکی در آثارش مطرح کرده است.
۶-یکی از این حرف ها بی اعتبار کردن آن حزب و بیان علت شکست هایش بود.
۷-اگر ملکی نبود رهبری جبهه ملی به راستی بازیچه تشکیلات حزب توده میشد.
۸-انشعاب ملکی از حزب توده تنها راه بود برای حفظ عده ای از روشنفکران مملکت
۹-ملکی نقطه انعطافی بود بین چپ غیرقابل تحمل حزب توده با میانه روی جبهه ملی که وعده مبارزه با استعمار حزب توده را به عمل مبارزه ضداستعماری جبهۀ ملی متصل میکرد.
۱۰-برد ملکی در این است که از خطر انواع این بی اثر ماندنها جسته است.
یک سؤال
در روزهایی که محاکمه ملکی در جریان است سالهای ۱۳۴۴، جلال میپرسد:
«چرا از آن همه شاگرد سوسیالیسم شناس که ملکی در این همه سال تربیت کرده کسی پای این درس آخر او نیست.»
ملکی روشنفکری تام و تمام
خلیل ملکی تبریزی بود. در سال ۱۲۸۰ هجری شمسی به دنیال آمد. و در سال ۱۳۰۷ برای تحصیل شیمی به آلمان رفت. اما در آلمان حادثه ای او را از تحصیل باز داشت. ملکی بر سر مرگ یک دانشجو که تحت فشار مأمورین سفارت خودکشی کرده بود، درگیر شد. و همین امر باعث شد که گماشتگان سفارت هزینه تحصیلی او را به اتهام کمونیست بودن قطع کنند و ملکی مجبور شد قبل از اتمام رساله دکترایش به ایران باز گردد.
ملکی در آن سالها کمونیست نبود.
ملکی پس از بازگشت به ایران به دانشسرای عالی رفت و معلم شد.
و کمی بعد به گروه ارانی که در آلمان آشنایی مختصری با آنها یافته بود ملحق شد. و در دستگیری های ۱۳۱۶ او نیز دستگیر و تا سقوط دیکتاتوری رضاشاه در زندان بود. ملکی بعد از آزادی با کمی تأخیر به حزب توده پیوست. و در رأس جوانان حزب که به اصلاح طلبان معروف بودند قرار گرفت.
ملکی در این سالها از فعالین حزبی بود. گرچه به کمیته مرکزی انتخاب نشد، به خاطر دسته بندیهای دورن حزب، ولی عضو کمیسیون تفتیش حزب بود. و سعی کرد در حزب اصلاحاتی بکند. و اینکار او در تبریز که در اشغال روس ها بود مقبول واقع نشد و ملکی مؤدبانه از تبریز تبعید شد.[۱] ملکی در جریان فرقه دمکرات و آن شکست غمبار رو در روی رهبران حزب قرار گرفت. اما نه رهبری حزب توده و نه رهبران حزب کمونیست شوروی حرف درست ملکی را نفهمیدند.
پس کار به انشعاب کشید. و در سال ۱۳۲۶ ملکی با نام حزب سوسیالیست توده ایران از حزب توده جدا شد.
ملکی انتظار داشت که شوروی مسئله در این انشعاب بیطرفی خود را حفظ کند. اما این تصور خطایی بود. و رادیو مسکو انشعاب را خائنانه خواند و ملکی به اتفاق آراء جز احمد آرام ضمن اعلام انصراف، حزب را منحل کردند. هر چند به قول جلال انشعاب درست بود انصراف کار به غایت غلطی بود.
انشعاب کار جمعی بود. بیش از ۱۰۳ نفر از فعالین حزبی، اما به نام ملکی تمام شد. چرا که شاخص ترین آنها ملکی بود. پس تمامی لعن و تکفیرها نصیب ملکی شد.
ملکی تا اواسط سال ۱۳۲۹ در انزوا به سر برد. و در همین سال آل احمد واسطه شد و ملکی را به روزنامه شاهد برد که روزنامه دکتر مظفر بقایی بود. مرد شماره ۳ نهضت ملی. ملکی بقایی را متقاعد کرد و مقاله دفاع از ملی شدن نفت ملی در روزنامه شاهد بیرون آمد. و ملکی شد مرد اول روزنامه شاهد. و سال بعد حزب زحمتکشان درست شد به همت ملکی و بقایی. و این حزب تام و تمام در خدمت نهضت ملی بود، و در کنار آن مبارزات قلمی داشت با حزب توده.
با قیام تیر ۱۳۳۱ که بهانه آن استعفای مصدق و روی کار آمدن قوام بود در حزب زحمتکشان انشعابی صورت گرفت. از همین تاریخ است که بقایی سهم خود را از نهضت ملی جدا کرد و به صف دشمنان دکتر مصدق میپیوندد.
ملکی در این سال ها تا کودتا نیروی سوم و حزب سوسیالیست را پی ریزی میکند. و در نزدیکی های کودتا ملاقاتی با شاه میکند تا شاید شاه و مصدق را به هم نزدیک کند که اینکار شدنی نبود. به خاطر آن که منافع دولت های بزرگ امریکا و انگلیس در میانه بود. و همین ملاقات بعدها زمینه انشعاب در حزب ملکی میشود.
با کودتا ملکی به زندان می رود. و مدتی بعد در سالهای ۳۴-۱۳۳۳ آزاد میشود و نشریه ای دایر می کند و محفلی را در اطراف آن شکل می دهد.
این کار با رضایت ضمنی فرمانداری نظامی صورت می گیرد. برای حکومت فعالیت ملکی و هواداران او دو فایده داشت، نخست آنکه حکومت می توانست مانور بدهد که مخالفین او فعالیت سیاسی می کنند و آنهایی که سرکوب میشوند براندازند، نه مخالفین سیاسی. دوم آنکه ملکی می توانست کارزاری ایدئولوژیک را برعلیه حزب توده دامن بزند. به همین خاطر است که در سال ۱۳۴۴ که ملکی دستگیر شد دادستان ارتش خطاب به ملکی گفت: «آقای ملکی دیگر به وجود شما احتیاجی نیست».
رژیم کودتا دیگر در سالهای ۱۳۴۴ به بعد نیازی به اپوزیسیون قانونی نداشت. و در پی بستن تمامی درزها و سوراخ های حکومت بود.
از سال ۱۳۳۴ تا ۱۳۳۹فضای جامعه فضای ارعاب و سرکوب گروهها و احزاب سیاسی است با باز شدن فضای نسبی در سالهای۴۲-۱۳۳۹ ملکی بین شاه و جبهۀ ملی واسطه میشود تا این دو را به هم نزدیک کند. اما جبهۀ ملی نمیپذیرد و کار به انقلاب سفید منتهی میشود و شاه امینی نخست وزیری و جبهه ملی را از صحنه سیاست دور میکند. و کار به درگیری با روحانیت میکشد.
ملکی در این سالها سعی میکند مبانی حزب سوسیالیست را جا بیندازد. اپوزیسیونی قانونی که تلاش میکند رژیم را به سوی رفرم های اجتماعی سوق دهد. این تلاش از سوی حزب توده به عنوان همکاری ملکی با رژیم تبلیغ میشود و از سوی جبهۀ ملی نیز مورد پذیرش قرار نمی گیرد. ملکی در آستانه تشکیل جبهۀ ملی دوم از حداقل محبوبیت برخوردار است بهگونهای که او را به رهبری جبهۀ ملی دوم راه نمی دهند. و او در نامه اش به دکتر مصدق از اینکار به شدت انتقاد میکند.
بعد از درگیری روحانیت با رژیم و سرکوب قیام ۱۵ خرداد به علت حمایت ملکی از این قیام حزب سوسیالیست زیر ضرب میرود. و در دستور کار رژیم حذف حزب قرار داده میشود بعد از یکپارچه شدن حاکمیت در درون و بستن فضاهای تنفسی جامعه، رژیم خود را آماده میکرد تا دیکتاتوری مطلق را در همۀ عرصه ها حاکم کند. پس به زودی به سراغ ملکی رفتند و او با دو نفر از فعالین حزب را دستگیر و محاکمه کردند.
در محاکمه از آن همه شاگرد و هوادار و مرید خبری نیست و جلال از خود میپرسد چرا. و ملت را در ترس، و جا زدن روشنفکران میداند. بخش هایی از واقعیت را جلال میگوید، بخش های دیگر را نمی گوید و یا شاید هم نمیبیند. نگاه کنیم به مدافعات ملکی در دادگاه، که جلال میگوید رژیم بخش سانسور شده آنرا چاپ کرد. اما همین دفاع باعث واکنشهای بدی نسبت به ملکی شد. ملکی در دادگاه همچنان موضع سابق اش را ادامه داد. و وجود اعلیحضرت را برای کشور ضروری میدانست و آنگونه نشان داد که عدهای میخواهند او را در نزد اعلیحضرت بد جلوه دهند.
ملکی حتی بعد از آزادی از زندان در برابر جناح چپ حزب که معتقد به مشی رادیکال تر در برابر رژیم بود بر همان موضع اپوزیسیون قانونی پای فشرد. و بر این باور بود که باید از جناح مترقی حکومت دفاع کرد.
ملکی در سال ۱۳۴۸ در تنهایی و در غربت مرد.
ویژگی های ملکی
با مروری کوتاه از زندگی ملکی خواستم شمایی کلی از زندگی ملکی نشان دهم. و بگویم که تام و تمام بودن ملکی بهعنوان یک روشنفکر به معنای بیخطا بودن ملکی نیست.
من نیز چون جلال بر این باورم که علیرغم ظاهر ناکام زندگی ملکی، برد اصلی با ملکی بوده است. چه در قضیه حزب توده و شوروی، چه در قضیه شاه و دکتر بقایی.
پراگماتیسم ملکی
من برخلاف جلال و دکتر کاتوزیان (دو شاگر و مرید ملکی) بر این باور نیستم که ملکی یک ایدئالیسم به تمام معنا بود. بلکه ملکی یک پراگماتیسم به تمام معنا بود. و به نظر من بزرگی ملکی در همین پراگماتیسم او است.
ملکی میتوانست ارتدکس باشد. و حالا به عنوان یک شهید یا یک تبعیدی برای خود در حافظه جنبش سیاسی ایران جایی و نامی داشته باشد. برای ملکی کافی بود چه در قضیه انشعاب ۱۳۲۶ و چه در قضیه ملی شدن نفت، به گوشه ای برود و بگذارد تا تاریخ در مورد صحت نظرات او قضاوت کند. اما ملکی همان طور که جلال میگوید و به درستی میگوید به عنوان یک روشنفکر حی و حاضر در صحنه بود و تلاش کرد بین شاه، حزب توده و جبهه ملی نقطه میانی بجوید و با کمترین هزینه جامعه را به سمت فلاح و صلاح رهبری کند. این را هنر سیاست میگویند. یک نوع بازی به غایت پیچیده و پرخطر. و ملکی مرد کارهای پرخطر بود.
[۱]. زندگی ملکی را به شرح تمام در کتاب (بایدها و نبایدهای ملکی).