بی صدا باید؟

بی صدا باید؟

خاطره بود که مثل باد

با تصویر از درد برد مرا

به درون کوچه نفرت و کینه،

که دختری در جنگ با نفرت

با چشمان آلود به اشک و لبخندی تلخ از دل

به من گفت ” برم ”

“گفتمش “آری برو

گفت

در این کوچه، من!

“ریشه ای به عمق چاه زدم”

در میان آتش کینه و نفرت

بی دلیل می سوخت

گفتمش ” قبل از اینکه باد شوم

با کاسی از خون مهمانت کند،

“برو” با دلی شکسته و صدای گرفته گفت

” با ریشه چه کنم”

گفتمش “هرس کن

قبل از اینکه این قوم زنده کُش و مرده پرس

غلتید در جهل و نفرت

تو را با باد شوم همراه کنند

برو دیگه، برو دیگه،

گاهاً برای دوری از نفرت

باید ریشه را هر روزه هرس کرد

شاخه و برگ را باید زد

دل را به نزد دریا

و اشک را،

در آب رودخانه باید ریخت.

درنگ نکن

برو دیگه، جانان من .

شمی صلواتی