روشنفکران در آراء و اندیشه های جلال آل احمد ,قسمت سوم

قسمت سوم

روشنفکران در آراء و اندیشه های جلال آل احمد

زادگاه روشنفکری

آل ‏احمد از پنج زادگاه روشنفکری سخن می‎گوید:

۱-اشرافیت، ۲- روحانیت، ۳-ایلات و عشایر،۴- توده‎های شهری و ۵-نظامیان

که یکایک آن‎را بررسی می‎کنیم.

۱- اشرافیت

آل‎احمد بر این باور است که اشرافیت و مرده ریگش چندان مددی به هستۀ روشنفکری ندارد هرچند از مشروطه به بعد پست نخست‏ وزیری و صندلی‎های مجلس تیول او بود، اما در مجموع خادم دو جانبه‎ای بیش نبود. و از یک سو نوکری بورژوازی تازه به دوران رسیده را می‎کرد و از سویی دیگر پادوی قدرت‏ های وقت بود.

حق با جلال

در این‎که اشرافیت در تولید روشنفکری ما نقش چشم‎گیری نداشت، چون برادرزاده‎هایش در اروپا و پایگاه و پشتیبان جنبش روشنفکری هم نبود (چون عموزاده‏ هایش در اروپا) حق با جلال است. اما جلال چرایش را بررسی نمی‏ کند.

ما اشرافیت به معنا و مفهوم اروپایی‏ اش نداشته ‏ایم و چون نداشتیم مرده ریگش چند ترجمه و تذکره و شرح حال بیش نبود. چرایش مهم است.

اشرافیت به خاطر استفاده‎هایی که از ثروت و امکانات این کشور کرد چیز زیادی نتوانست به فرهنگ و ادب و تاریخ و سیاست این مرزوبوم بدهد. اما باید دید چرا؟

نخستین ضربه جدی را به اشرافیت حمله عرب زد. قبل از آن‎ ما حمله اسکندر را داریم. اما با آن‎که آمدند و مدتی ماندند به اشرافیت ما ضربه ‏ای جدی وارد نشد. اما اعراب که آمدند ماندگار شدند و در استقرار چند صدساله‎شان اشرافیت ما را یا به‎خارج از مرزها راندند بیشتر به هندوستان یا با مصادره املاک و اموال آن‏ها را از هستی ساقط کردند.

از حمله اعراب به بعد ما جنگ‎های استقلال را داریم. و بعد از جنگ‎های استقلال، هجوم قبایل ترک را داریم. و همین‎طور آمدن و رفتن سلسله‎های طاهریان، صفاریان و سامانیان و آل‎بویه و غزنویان و سلجوقیان تا آمدن مغول‎ها.

در این آمدن و رفتن‎ها دومین ضربه به اشرافیت ما خورد.

مغول‏ ها سومین ضربه تاریخی را به اشرافیت زمین‎دار ما زدند. و در این حمله ویرانگر اشرافیت یا از دم تیغ گذشت و یا فرار کرد و یا در فقر و فاقه از بین رفت. تا دوران صفویه که اشرافیت کمی به خود آمد. اما هنوز آبی به زیر پوستش نرفته بود که هجوم افغان‎ها را داریم و جنگ‎های داخلی را تا آمدن نادر که او نیز دولتی مستعجل داشت و کریم خان و بعد آقامحمد خان و در تمامی این دوران‏ های تاریخی اشرافیت یا از دم تیغ مهاجمان بیابانی گذشته است و یا مال و ناموس آن مورد طمع و کین‎توزی سلاطین وقت بوده است.

این عدم امنیت چه به خاطر دسپوتیسم شرقی و چه به خاطر هجوم اقوام بیابانگرد فرصت نداد که اشرافیت زمین‏دار ما چون اشرافیت اروپا منطقه نفوذی داشته باشد با قلعه‎ها و باروهای غیرقابل نفوذ و این قلعه‎ها خودمختاری داخلی او را حفظ کندو به شکل تاریخی یک اشرافیت استخوان‎دار و پدر و مادرداری به وجود آید.

پس حکومت‎ها در طول این تاریخ فلان مایشاء بودند به یُمن آن‎که در این منطقه آب اصل بود برخلاف اروپا که زمین اصل بود. و از صدراعظم گرفته تا بقیه در مقابل خشم و غصب و مال ‏اندوزی سلطان بی‏ پشت و پناه بودند و مدام در حال مصادره اموال و مرگ و زندان، نگاه کنیم ببینیم که از آل برمک تا حسنک وزیر، قائم مقام و امیرکبیر و کلانتر تا مصدق و ما چه تعداد نخست‎وزیر مغضوب و معزول داشته ‏ایم و این یعنی خواندن فاتحه اشرافیت.

از سویی دیگر با فوت همین اشراف تمامی اموال و زندگی آن‎ها دستخوش میل شاه بود. و برخلاف اروپا ارث‎خوار اشراف شاه بود نه فرزندان آن‎ها. و این یعنی جوان‎مرگ شدن اشرافیت.

اشرافیت اروپا به یُمن آن قلاع و ثروت‏ های اجدادی هم فرصت داشتند به معرفت‎های زمان خود دست یابند و تولید روشنفکر کنند و هم پناهگاهی باشند برای روشنفکرانی که جانشان از سوی شاه و کلیسا در خطر بود.

پس بیهوده نیست که اشرافیت ما نمی‏تواند دین تاریخی خود را به تولید روشنفکر ادا کند.

۲-روحانیت

آل‎احمد برای روشنفکران برخاسته از روحانیت چند ویژگی برمی‎شمارد:

ـ با روشنفکران برخاسته از اشرافیت مخالف بودند.

ـ مثل روشنفکران وارداتی برخورد می‎کردند.

ـ در اغلب موضع‎گیری‏ های خود کمک ‏کننده به غرب‏زدگی بودند.

اگر اشرافیت کمک چندانی به تولید روشنفکر نکرد، روحانیت هم که به قول جلال آمادگی بومی برای تربیت روشنفکر داشت، دست کمی از اشراف نداشت. و نتوانست رسالت تاریخی خود را به انجام برساند. آن‎گونه که کمک کرد تا اروپا فئودالیسم را پشت سر بگذارند وارد دوران جدید شود.

روحانیت اروپایی با اصلاحاتی که در درون خود کرد، خود را هماهنگ با تمایلات و خواسته‎های طبقه در حال رشد و ترقی سوداگران کرد. رفرم کالوین مذهب را بورژوازی کرد کاری که باید در ایران در زمان صفویه صورت می‎گرفت در فلسفه، در علم و کلام ملاصدرا آخرین فیلسوف اسلامی نیمه تلاشی کرد. اما به تبعید کهک رفت و از تکفیر روحانیت در امان نماند. همین نیمه تلاش بود که بارقه‎هایی از آن در نگاه فلسفی جنبش بابیه رسوخ کرد. اما آن جنبش هم که باید تمامی هم خود را صرف رفرم و اصلاح حواشی مذهب می‎کرد. خود دست به مذهب‎سازی جدیدی کرد و با مخالفت تام و تمام روحانیت مواجه شد. باب از این اصل کلیدی غافل ماند که درد این مردم مذهب جدید نیست. باید پایه‎های اصلی مذهب را حفظ کرد و خرافه‎ها ی دست و پاگیر را پیرایش کرد و مذهب را آماده کرد تا در ورود جامعه به عصر جدید بیانگر تمایلات تجار و سوداگران باشد.

روحانیت نیز که از زمان صفویه درهای حوزه ‏ها را به روی عالم واقع بسته بود و دلخوش داشت به حاشیه‏ نویسی و شرح روی شرح. و غافل بود که دنیا دارد چهار اسبه به سوی درهای باز علم و معرفت می‎تازد.

در اروپا دوبین عکاسی اختراع شده بود. اما ملای سبزوار که شارح ملاصدرا بود و خود دستی در فلسفه داشت اجازه نداد ناصرالدین شاه از او عکس بگیرد و آن‏را تقلید از صانع دانست و در آن علائم کفر می‎دید. این بزرگ‎ترین نشانه‎ای است که بخش خردورز و متفلسف حوزه ‏ها رانمایش می دهد. باقی که هزار سال از ملای سبزواری عقب‏ تر بودند.

پس دوشادوش نهاد استبداد یا در حکومت و یا در بیرون حکومت هر فکر نوی را چه در درون خود (مثل ملاصدرا) و چه در بیرون که می‎توانست راه به جایی برد در نطفه خفه کردند.

و هنگامی که به انقلاب مشروطه رسیدند آن‎قدر از عصر جدید غافل بودند که یک جناح ‏اش طرف استبداد راگرفت و جناح دیگرش که به سمت مشروطه آمده بود چیز زیادی از مشروطه نمی‎دانست با این حال بخشی از جنبش روشنفکری برخاسته از مشروطیت است. اما جدا از مخالفت این بخش با روشنفکران برخاسته از اشرافیت و یا جوکی‎گری و لامذهبی که جلال به ‏عنوان عیب بر آن انگشت می‎گذارد این بخش از جنبش روشنفکری کاملاً از سنت کنده نشد. پا در سنت و پا در مدرنیسم به جنبش روشنفکری پیوست و بیشتر از زاویه سنت به تحولات جامعه نگریست.

۳- ایلات و مالکین ارضی

ایلات و مالکین ارضی به طور سنتی زادگاه جنبش روشنفکری بوده است و این پروسه چه به حسب داعیه حکومت و رهبری چه به حسب امکاناتی بوده است که فرزندان فئودال‏ ها و سران عشایر برای تحصیل در داخل و خارج داشته‎اند.

به یاد داشته باشیم که فاتحین تهران همین سران ایلات و عشایر و فئودال‏ های بزرگ بودند سردار اسعد از ایل قشقایی، سپهدار تنکابنی از فئودال‏های بزرگ تنکابن و صمصمام خان بختیاری از ایل بختیاری.

اما همان طور که جلال می‎نویسد اینان در مجموع نتوانستند به جنبش روشنفکری کمک شایانی بکنند هرچند در سرنوشت انقلاب مشروطه و دوره‎های بعد نقش‎هایی داشتند، اما بیشتر ارتجاعی بود تا انقلابی از شرکت در فتح تهران که بگذریم در دوران بیست ساله پهلوی اول یا دوم بدنه و رهبری حکومت‎اند یا مغضوب و در دوران پهلوی دوم جز حمایت ناصرخان قشقایی در دولت دکتر مصدق و قیام بهمن قشقایی در سال‏های بعد، حرکتی مثبتی از این افراد دیده نمی‎شود.

۴-توده ‏های شهری

توده‏ های شهری که از کارگر ساده تا پیشه‏ وران و کارمندان و نظامیان و کارگران را در برمی‎گیرد هرچند اصلی‏ ترین و لایق‎ترین بخش روشنفکری را شامل می‎شود اما برخلاف جلال که همه را یک کاسه می‎کند، یک کاسه نیستند.

از مشروطه به بعد ما با سه لایه روشنفکری در توده‎های شهری روبه‎روییم:

۱- روشنفکران طبقه کارگر و فقرای شهری

که از رهبران سوسیال دمکرات فرقه اجتماعیون ـ عامیون شروع می‎شود و به فرقه عدالت و حزب کمونیست و گروه ۵۳نفر و حزب توده و سازمان چریک‎های فدایی خلق و دیگر گروه‏های چپ ادامه می‎یابد.

۲- روشنفکران خرده‎بورژوازی

این روشنفکران که خاستگاه طبقاتی آن‏ها کارمندان دولت و کسبه جزء و پیشه‎وران بوده است پایگاهی قدرتمند و گسترده برای تربیت روشنفکر بوده ‏اند هرچند در انقلاب مشروطه نتوانستند مُهر خود را بر انقلاب بزنند. اما در دوره‎های بعد نقش‎های حساسی به عهده گرفتند.

۳-روشنفکران بورژوا

صنعتگران و سوداگران جدید و تجار بازار خاستگاه طبقاتی این لایه از روشنفکران بودند هم ‏اینان بودند که پیش‎قراولان فکری ـ عملی انقلاب مشروطه بودند هرچند در انقلاب مشروطه به علت ضعف تاریخی‏ شان به آماج‎های خود نرسیدند. اما در دوره‎های بعد دو شقه شدند بخشی به حکومت پیوستند و تمایلات بورژوازی بالا و کمپرادور را نمایندگی کردند و بخشی دیگر به ‏عنوان نمایندگان بورژوازی ملی در اپوزیسیون ماندند و در نهضت ملی صنعت نفت مُهر خود را به جنبش زدند. و از کودتا به بعد دچار ضعف و فترت شدند.

۴- نظامیان

نظامیان خود همیشه یکی از خاستگاه‎های قدرتمند و رادیکال جنبش روشنفکری بوده است. از قیام کلنل پسیان گرفته تا لاهوتی، از کودتا بر علیه پهلوی اول گرفته تا شرکت در تحولات و قیام‏ های دهه بیست به بعد، چه در حزب توده و فرقه دمکرات و چه نهضت ملی.

نظامیان و روشنفکری

«۱- با آن تعبیر کلی و حداقل که روشنفکران را نوعی کارگران فکری نامیدیم، سراغ روشنفکری را باید در صف فرماندهان جست‏وجو کرد.

۲- یک افسر صنف و مهندس یک روشنفکر است با یک سرهنگ طبیب، بهداری ارتش یا یک سرگرد قاضی دادگاه نظامی تا آن‎جا که حافظ امنیت کشوری و عامل تربیت افراد در قلمرو کار روزمره خویش‎اند روشنفکرند و تا آن حد که عامل ایجاد رُعب یا طفیل بر اقتصاد مملکت‎اند از روشنفکری به دورند.

۳- همه نظامیان که در حوزه اطاعت کورکورانه عمل می‎کنند ناچار از حوزه روشنفکری به دورند.

۴- صاحب منصبی که از این مؤسسات دانشگاهی (دانشگاه جنگ) فارغ ‏التحصیل شده‎اند البته از صنف روشنفکرند.

۵- روشن است که در قلمرو قوای معقول و تناسب تأمینی یعنی پلیس و ژاندارمری نوعی ارزش روشنفکری به جای خود محفوظ است یعنی یک افسر راهنمایی و رانندگی یک روشنفکر است یا یک افسر ژآندارم به شرط این‏که نوعی که خدامنشی داشته باشد در حل و فصل دعواهای محلی …. به تعبیر دیگر به همان نسبت که خود را خادم و حافظ نظم متکی به دمکراسی و خالی از رُعب بداند به همان نسبت روشنفکر است. به همان نسبت که عامل سلطه و ارعاب و حافظ نظم خالی از دمکراسی باشد از روشنفکری به دور است.»

بلاتکلیفی لاعلاج

تکلیف آل ‏احمد با مقوله روشنفکری به درستی تا صفحه ۲۴۱کتاب هنوز روشن نیست از یک سو می‎گوید: روشنفکران کارگران فکری‏ اند پس فرماندهان ارتش روشنفکرند. اما سربازان نیستند چون کارگران یدی‏ اند. اما بلافاصله می‎گوید چون در حوزه اطاعت کورکورانه عمل می‎کنند از حوزه روشنفکری خارج ‏اند. و بلافاصله می‎گوید: پلیس راهنمایی و افسر ژاندارم چون در حل معضل مشکلات مردم حرکت می‎کنند روشنفکرند، اما اگر عامل سلطه و ارعاب و حافظ نظم خالی از دمکراسی باشند از دایره روشنفکری بیرونند.

و تا آخر روشن نیست که نظامیان داخل حوزه روشنفکری هستند یا نیستند.

حوزه عملکرد نظامیان، حوزه تعبد است. و اطاعت کورکورانه رکنی مهم از پایه‎های وجودی نیروهای مسلح است. بدون این اطاعت ارتش امکان عمل ندارد. ارتش شورای شهر نیست که بر سر ساخت یک میدان بحث شود و رأی بگیرد. ارتش در تمام دنیا در وحله نخست حافظ مرزهای کشور است. و برای حافظت از مرزها سلسله مراتب فرماندهی و انضباط آهنین نقش اساسی را دارد. در بُعد داخلی نیز کار ارتش حفاظت از نظم موجود است. و نظم موجود مبین حاکمیتی است که از نظر سیاسی و طبقاتی سمت و سوی خاص خودش را دارد.

جدا از آن‏که این حاکمیت دمکرات باشد یا نباشد بخشی از کار نیروهای نظامی (پلیس و ژاندارم) کاری است خدماتی. خدماتی که طبق قانون به عهده پلیس گذاشته شده است و این ‏کار مثل هر کار دیگری می‎تواند جنبه‏ های فکری یا یدی یا ادغامی از هر دو داشته باشد از یاد نبریم همین پلیس و ژاندارمی که امروز دارد کار خدماتی انجام می‎دهد فردا در شورش‏ ها و اعتصابات و اغتشاشات داخلی تفنگ به دست می‎گیرد و مأمور سرکوب مردم می‎شود.

حکومت به آن می‎گوید حفظ نظم و مبارزه با اجامر و اوباش. کار دیروز او از امروز او جدا نیست. یک کادر نظامی است و طبق نظر فرماندهی باید در جایی انجام وظیفه کند که فرماندهی صلاح می‎داند. پس نمی‏ شود یک افسر پلیس و ژاندارم امروز روشنفکر باشد چون دارد ماشین ها را عقب و جلو می ‏کند و فردا روشنفکر نباشد چون مجبور است در سرکوب تظاهرات فلان کارخانه دخالت کند.

همین طور یک قاضی یا یک دادستان ارتش که کار او تطبیق جرم افراد با قوانین است قوانینی که درست یا نادرست، در جهت منافع مردم یا در جهت سرکوب مردم تصویب شده است و به شکل کتابچه قانون در دست او است. و او باید به صرف شغلش آدم‏ ها را به اعدام و حبس ‏های سنگین محکوم کند.

یا یک طبیب ارتش که وظیفه دارد ماشین سرکوب رژیم‏ های ستمگر یا ماشین نظامی یک رژیم دمکرات را تعمیر یا درمان کند. به راستی چه وجهی از روشنگری در کار تمامی این آدم‏ ها پیدا می‎شود جز آن‎که بگوییم اینان افرادی‎اند متخصص که دارند تخصص خود را می‎فروشند تا زندگی کنند. این همه سرگردانی برای چیست.؟

تفکر سیاسی جلال آل‎احمد

« روحانیت تشیع به اعتبار دفاع از سنت نوعی قدرت مقاوم است در مقابل هجوم استعمار که قدم اول غارتش، غارت سنت و فرهنگ هر محل است. به‏ این ترتیب روحانیت سدی است در مقابل غرب‎زدگی روشنفکران و نیز در مقابل تبعیت بی‎چون و چرای حکومت‎ها از غرب و از استعمار، و به اعتبار همین نکته است که جناح مترقی روحانیت حتی به وضع موجود رضایت نمی ‏دهد. و این نقطه قوت و مورد توجه روشنفکرانی که نه از در غرب‎زدگی بلکه از دریچۀ ضداستعمار به دنیای موجود می‎نگرند به خصوص با توجه به آنچه روحانیت در باب اولوالامری می‎گوید.»

جلال آل ‏احمد و دکتر علی شریعتی مبشران دکترینی بودند که بر دو پایه استوار بود:

۱-مبارزه بر علیه استعمار و ۲-استفاده از نهاد سنت در مبارزه

جلال و شریعتی در تحلیل‏ های‎شان به این نتیجه رسیده بودند که اشرافیت، بورژوازی، سران ایلات و عشایر و نظامیان فاقد پتانسیل لازم مقاومت در برابر هجوم استعماراند. اما سنت به رهبری روحانیت آن پتانسیل و برج و بارو را دارد که در برابر استعمار مقاومت کند. پس بر آن‏ند که روشنفکران برآمده از روحانیت و خرده‎بورژوازی شهری می‎بایست از این پتانسیل استفاده کنند و استعمار را به عقب برانند. این تمامی دکترین جلال و شریعتی است و تمامی مجموعۀ آثار این دو در این دکترین خلاصه می‎شود اما این دکترین به دلایل زیر از استحکام و صلابت لازم برخوردار نبود:

۱-ایران کشوری مستعمره نبود و استعمار حضور مستقیم نداشت. بلکه از طریق پایگاه‎هایش عمل می‎کرد پس شعار مبارزه بر علیه استعمار محلی از اعراب نداشت. و تضاد عمده تضاد خلق و استعمار نبود، تضاد خلق و ضدخلق بود.

۲-جلال و شریعتی روشن نمی‏ کنند که عاقبت این مبارزه چیست و در فرجام نهایی پیروز این نبرد تاریخی کیست؛ انقلاب یا ضدانقلاب، سنت یا مدرنیسم، روشنفکر یا روحانی.

۳-مبنای وحدت روشنفکر و روحانیت چیست؛

وحدت است یا ادغام، جبهه است یا حزب. و روشنفکر کم ‏توان با آن بضاعت و کم‏ خونی تاریخی با چه مبنایی در این جبهه شرکت می‎کند که سنت با ۱۴۰۰ سال سابقه و صدها حوزه و مدرسه علمیه و جامعه ‏ای به شدت مذهبی و روحانیتی با ده‏ ها هزار کادر یک سوی این جبهه است و در تحلیل نهایی رهبری این جبهه و برنامه این جبهه با کیست با روشنفکران یا روحانیت.

۴—حاصل این نبرد تاریخی چیست و در کارزاری که استعمار و پایگاهش از زوایه سنت نقد می‎شود چه خواهد بود.

جلال و شریعتی به این سؤالات پاسخی نمی ‏دهند.

علت مخالفت روشنفکران با روحانیت

« ۱-تشویق حکومت‏ ها، تقلید از عرف، تفکیک سیاست از مذهب که یکی از اصول مرام پیشوایان عصر روشنایی بود.

۲-روشنفکران در این معارضه به دو واقعه تاریخی نظر داشتند:

ـ انقلاب کبیر فرانسه

ـ انقلاب اکتبر روسیه

۳-نخستین پشتوانه رفتار ضدمذهبی روشنفکران عصر روشنایی انقلاب صنعتی بود.

۴-دومین پشتوانه رفتار ضدمذهبی روشنفکران عصر روشنایی قیام لوتر در آلمان بود.

۵- سومین پشتوانه رفتار ضدمذهبی روشنفکران عصر روشنایی دست نشانده کلیسا بودن دولت ‏های اروپایی بود.

۶-چهارمین پشتوانه رفتار ضدمذهبی روشنفکران عصر روشنایی مسیحیت قانونی برای اداره امرار معاش مردم نداشت

۷-پنجمین پشتوانه رفتار ضدمذهبی روشنفکران عصر روشنایی این بود که روشنفکر قدرت انتخاب داشت بین حکومت، کلیسا، و مردم

۸-ششمین پشتوانه ضدمذهبی روشنفکران عصر روشنایی ادبیات وسیع روشنفکری بود.»

علت چه بود

جلال برای پاسخ به چرایی مخالفت روشنفکران با روحانیت سه سؤال مطرح می‎کند:

۱- تحریک حکومت ‏ها،۲-تقلید از عرف و ۳- تقلید از روشنفکران عصر روشنایی برای ایجاد حکومتی لائیک

و بدون آن‏که روشن کند کدام یک باعث مخالفت روشنفکران با روحانیت بود می‎گوید روشنفکران برای معارضه با روحانیت به دو انقلاب نظر داشتند:

۱- انقلاب کبیر فرانسه و۲- انقلاب اکتبر

که اولی یک انقلاب بورژوازی تمام عیار بود و دومی یک انقلاب سوسیالیستی و باز بدون آن‏ که روشن کند کدام وجه از این دو انقلاب بر علیه روحانیت بوده است شش دلیل می‎آورد که چرا روشنفکران اروپایی مخالف بودند. و بلافاصله اضافه می‎کند. چون روشنفکر ایرانی شش پشتوانه اروپایی را نداشت پس نگاهش به انقلاب کبیر فرانسه یک نگاه غلطی بوده است و در مورد انقلاب اکتبر و سوسیال دمکرات‏های آلمان و انگلیس هم بحثی نمی‏ کند و می‎گذرد گویا فراموش می‎کند.

اما قبل از آن‏که وارد این بحث شویم ذکر چند نکته ضروری است:

۱-روشنفکران ایرانی هیچ زمانی مثل برادران ناتنی‏ شان در اروپا از در مخالفت تام و تمام با روحانیت برنیامدند.

۲-برخلاف ادعای جلال این روشنفکران نبودند که در صدد برخورد و معارضه با روحانیت برآمدند. این روحانیت بود که روشنفکران را تحمل نکرد نگاه کنیم به مخالفت روحانیت با حسن رشدیه مؤسس مدارس جدید در ایران.

۳-روحانیت یک واحد یک‎پارچه‎ای نبود که روشنفکران را به تمامی در برابر خود داشته باشد چه در انقلاب مشروطه و چه در دوران‎های بعد، بخش‎هایی از روحانیت به ‏عنوان نمایندگان اقشار میانی و بورژوازی نقش‏ های مهمی ایفا کردند.

اما در مورد اختلافاتی که جلال می‎شمارد (اختلافات شش گانه روشنفکر اروپایی با کلیسا) و جدا کردن روشنفکر ایرانی از روشنفکر اروپایی حق با جلال بود.

روشنفکر ایرانی نه انقلاب صنعتی را در پشت سر داشت، نه ادبیات وسیع و همه جانبه روشنگری را در کیسه داشت نه مردم را داشت و نه بورژوازی صنعتی و تجاری را در هیئت رقیب حکومت، نه لوتر و کالوین را داشت و نه حکومت‎های دست‏ نشانده کلیسا را به‎عنوان رقیب خود. این‏ ها همه درست، اما ببینیم چه را داشت و اگر شش پشتوانه‎ای که روشنفکر اروپایی در مخالفت با کلیسا را نداشت پس علت مخالفت چه بود.

روشنفکر ایرانی در سحرگاه انقلاب مشروطه با دو نهاد قدرتمند روبه‏ رو بود، استبداد و سنت. استبداد که تاریخی هزار ساله داشت با پشتوانه‎ای در ساخت اقتصادی و فرهنگی جامعه و سنت نیز به‏ عنوان روبنای آن ساخت هزار و چند صد ساله بود.

در رأس سنت روحانیت شیعه بود، روحانیتی که برخلاف روحانیت اهل تسنن هم منابع مستقل مالی داشت و هم داعیه حکومت.

و از قبل مبارزات ایرانیان با اشراف عرب و بعدها مبارزه سلاطین صفوی با امپراتوری عثمانی دست بالایی در حکومت و سیاست داشت. و به ویژه از دوران صفویه به بعد یا شریک حکومت بود و مشاور و مشیر و یا در کنار حکومت بود و مدعی این‏جا هم حق با جلال است که روحانیت شیعه برخلاف کلیسا، عقود و ایقات خاص خودش را داشت. قوانین جزایی و مدنی هم داشت و کلاً چون باب اجتهاد در شیعه با زاست می‎تواند مدام وضع قوانین کند.

جلال مدعی است که چون این پشتوانه‎ها و بهانه ‏ها نبوده است مخالفت روشنفکران با روحانیت یا به علت تقلید و غرب‏زدگی بوده است یا به علت تحریک حکومت‏ ها.

نگاه از زاویه ‏ای دیگر

اما باید قضیه را از زاویه ‏ای دیگر دید؛

نخست آن‏ که بدون شک انقلاب مشروطه تحت تأثیر انقلاب کبیر فرانسه و پیش‏قراولان فکری‏ اش بود و این برخلاف تصور جلال نقطه ضعف روشنفکر ایرانی نبود.

روشنفکر آگاه و حساس ایرانی در برخورد با تمدن غرب، ابتدا به عقب ‏ماندگی کشور خود پی برد. پس درصدد چاره برآمد. و در بررسی‏ هایش به این نتیجه رسید که علت‎العلل رشد اروپا دمکراسی و حکومت‏ های دمکراتیک است. پس سعی کرد جامعه را با مبانی دمکراسی آشنا کند.

در اولین قدرم رو آورد به تأسیس روزنامه و مدارس جدید. روزنامه به‏ عنوان نشر و پخش آگاهی و مدارس به‏ عنوان زیرساخت جامعه‏ ای مدرن.

اما کار به این آسانی نبود دو نهاد قدرتمند و تاریخی استبداد و سنت نه با نشر آگاهی (مطبوعات) موافق بودند نه با ساخت آگاهی (مدارس).

نگاه کنیم به لوایحی (همان اعلامیه است) که هواداران شریعت در انقلاب مشروطه منتشر می‎کردند. در این لوایح مدارس دخترانه در ردیف فاحشه‏ خانه‏ ها قرار می‎گیرد. و کانونی برای بابی کردن و طبیعی کردن بچه‏ ها به حساب می‎آید. و مطبوعات هم باعث اشاعه علوم ظاله و اسائه ادب به انبیا و اولیا.

از همین جا است که سنت به خصوص جناح راست آن در مقابل مدرنیته قرار می‎گیرد.

انقلاب مشروطه با پایمردی دو مرجع بزرگ روحانیت آغاز شد (طباطبایی و بهبهانی) و تا زمانی که این دو روحانی بزرگ در راستای انقلاب حرکت می‎کردند روشنفکران صدر مشروطه در کنار آن‏ها بودند.

اما جناح راست سنت که نه لوتر را داشت نه کالوین را، و از سده ‏های قبل گوش‎های خود را در مقابل هر نوآوری بسته بود از مبانی دمکراسی (آزادی بیان و قلم) و زیربنای ساخت یک جامعه دمکرات (مدرسه، دانشگاه و کارخانه) اشاعۀ منکرات و مسکرات و فحشا را می‎فهمید. درواقع اگر روشنفکر ایرانی پشتوانه ‏های لازم را برای معارضه با روحانیت نداشت، روحانیت هم رفرم ‏های لازم را برای به روز بودن خود نکرده بود. و حاضر هم نبود بکند پس این عدم تفاهم و عقب ‏ماندگی از دو سو کار را به معارضه کشاند. جلال کار را یک سویه می‎بیند و مدام از اتحاد روشنفکر و روحانیت برای مقابله با استعمار دم می‎زند اما نمی ‏گوید چگونه؟

جلال همه چیز را تفنگی می‎بیند، به قول خودش از دریچه شهادت، اما نمی‏ بیند زمانه را که استعمار با توپ و کشتی جنگی و سرباز هندی نمی‏ آید. استعمار با شکلات و لباس و مُد و آموزش می‎آید و وارد کننده‎اش حاج حسین دباغ است و پسران، تجار محترم بازار که ارادت هم به روحانیت دارند و سهم امام و پنج یک و ده یک خود را هم می‎دهند. و یا شاه مستبد است و فئودال‏ هایی که جز پر کردن کیسه خود چیز دیگری از مبانی جامعه جدید و حیات جدید نمی‏ دانند.

برای مقابله با استعمار، روشنفکر ایرانی جز مدرن کردن جسم و روح جامعه چه راه دیگری داشت. و در مقابل این مدرن‏ سازی چه نیروهایی مانع و رادع بودند و راه از میان برداشتن این موانع چه بود.