قسمت سوم
روشنفکران در آراء و اندیشه های جلال آل احمد
زادگاه روشنفکری
آل احمد از پنج زادگاه روشنفکری سخن میگوید:
۱-اشرافیت، ۲- روحانیت، ۳-ایلات و عشایر،۴- تودههای شهری و ۵-نظامیان
که یکایک آنرا بررسی میکنیم.
۱- اشرافیت
آلاحمد بر این باور است که اشرافیت و مرده ریگش چندان مددی به هستۀ روشنفکری ندارد هرچند از مشروطه به بعد پست نخست وزیری و صندلیهای مجلس تیول او بود، اما در مجموع خادم دو جانبهای بیش نبود. و از یک سو نوکری بورژوازی تازه به دوران رسیده را میکرد و از سویی دیگر پادوی قدرت های وقت بود.
حق با جلال
در اینکه اشرافیت در تولید روشنفکری ما نقش چشمگیری نداشت، چون برادرزادههایش در اروپا و پایگاه و پشتیبان جنبش روشنفکری هم نبود (چون عموزاده هایش در اروپا) حق با جلال است. اما جلال چرایش را بررسی نمی کند.
ما اشرافیت به معنا و مفهوم اروپایی اش نداشته ایم و چون نداشتیم مرده ریگش چند ترجمه و تذکره و شرح حال بیش نبود. چرایش مهم است.
اشرافیت به خاطر استفادههایی که از ثروت و امکانات این کشور کرد چیز زیادی نتوانست به فرهنگ و ادب و تاریخ و سیاست این مرزوبوم بدهد. اما باید دید چرا؟
نخستین ضربه جدی را به اشرافیت حمله عرب زد. قبل از آن ما حمله اسکندر را داریم. اما با آنکه آمدند و مدتی ماندند به اشرافیت ما ضربه ای جدی وارد نشد. اما اعراب که آمدند ماندگار شدند و در استقرار چند صدسالهشان اشرافیت ما را یا بهخارج از مرزها راندند بیشتر به هندوستان یا با مصادره املاک و اموال آنها را از هستی ساقط کردند.
از حمله اعراب به بعد ما جنگهای استقلال را داریم. و بعد از جنگهای استقلال، هجوم قبایل ترک را داریم. و همینطور آمدن و رفتن سلسلههای طاهریان، صفاریان و سامانیان و آلبویه و غزنویان و سلجوقیان تا آمدن مغولها.
در این آمدن و رفتنها دومین ضربه به اشرافیت ما خورد.
مغول ها سومین ضربه تاریخی را به اشرافیت زمیندار ما زدند. و در این حمله ویرانگر اشرافیت یا از دم تیغ گذشت و یا فرار کرد و یا در فقر و فاقه از بین رفت. تا دوران صفویه که اشرافیت کمی به خود آمد. اما هنوز آبی به زیر پوستش نرفته بود که هجوم افغانها را داریم و جنگهای داخلی را تا آمدن نادر که او نیز دولتی مستعجل داشت و کریم خان و بعد آقامحمد خان و در تمامی این دوران های تاریخی اشرافیت یا از دم تیغ مهاجمان بیابانی گذشته است و یا مال و ناموس آن مورد طمع و کینتوزی سلاطین وقت بوده است.
این عدم امنیت چه به خاطر دسپوتیسم شرقی و چه به خاطر هجوم اقوام بیابانگرد فرصت نداد که اشرافیت زمیندار ما چون اشرافیت اروپا منطقه نفوذی داشته باشد با قلعهها و باروهای غیرقابل نفوذ و این قلعهها خودمختاری داخلی او را حفظ کندو به شکل تاریخی یک اشرافیت استخواندار و پدر و مادرداری به وجود آید.
پس حکومتها در طول این تاریخ فلان مایشاء بودند به یُمن آنکه در این منطقه آب اصل بود برخلاف اروپا که زمین اصل بود. و از صدراعظم گرفته تا بقیه در مقابل خشم و غصب و مال اندوزی سلطان بی پشت و پناه بودند و مدام در حال مصادره اموال و مرگ و زندان، نگاه کنیم ببینیم که از آل برمک تا حسنک وزیر، قائم مقام و امیرکبیر و کلانتر تا مصدق و ما چه تعداد نخستوزیر مغضوب و معزول داشته ایم و این یعنی خواندن فاتحه اشرافیت.
از سویی دیگر با فوت همین اشراف تمامی اموال و زندگی آنها دستخوش میل شاه بود. و برخلاف اروپا ارثخوار اشراف شاه بود نه فرزندان آنها. و این یعنی جوانمرگ شدن اشرافیت.
اشرافیت اروپا به یُمن آن قلاع و ثروت های اجدادی هم فرصت داشتند به معرفتهای زمان خود دست یابند و تولید روشنفکر کنند و هم پناهگاهی باشند برای روشنفکرانی که جانشان از سوی شاه و کلیسا در خطر بود.
پس بیهوده نیست که اشرافیت ما نمیتواند دین تاریخی خود را به تولید روشنفکر ادا کند.
۲-روحانیت
آلاحمد برای روشنفکران برخاسته از روحانیت چند ویژگی برمیشمارد:
ـ با روشنفکران برخاسته از اشرافیت مخالف بودند.
ـ مثل روشنفکران وارداتی برخورد میکردند.
ـ در اغلب موضعگیری های خود کمک کننده به غربزدگی بودند.
اگر اشرافیت کمک چندانی به تولید روشنفکر نکرد، روحانیت هم که به قول جلال آمادگی بومی برای تربیت روشنفکر داشت، دست کمی از اشراف نداشت. و نتوانست رسالت تاریخی خود را به انجام برساند. آنگونه که کمک کرد تا اروپا فئودالیسم را پشت سر بگذارند وارد دوران جدید شود.
روحانیت اروپایی با اصلاحاتی که در درون خود کرد، خود را هماهنگ با تمایلات و خواستههای طبقه در حال رشد و ترقی سوداگران کرد. رفرم کالوین مذهب را بورژوازی کرد کاری که باید در ایران در زمان صفویه صورت میگرفت در فلسفه، در علم و کلام ملاصدرا آخرین فیلسوف اسلامی نیمه تلاشی کرد. اما به تبعید کهک رفت و از تکفیر روحانیت در امان نماند. همین نیمه تلاش بود که بارقههایی از آن در نگاه فلسفی جنبش بابیه رسوخ کرد. اما آن جنبش هم که باید تمامی هم خود را صرف رفرم و اصلاح حواشی مذهب میکرد. خود دست به مذهبسازی جدیدی کرد و با مخالفت تام و تمام روحانیت مواجه شد. باب از این اصل کلیدی غافل ماند که درد این مردم مذهب جدید نیست. باید پایههای اصلی مذهب را حفظ کرد و خرافهها ی دست و پاگیر را پیرایش کرد و مذهب را آماده کرد تا در ورود جامعه به عصر جدید بیانگر تمایلات تجار و سوداگران باشد.
روحانیت نیز که از زمان صفویه درهای حوزه ها را به روی عالم واقع بسته بود و دلخوش داشت به حاشیه نویسی و شرح روی شرح. و غافل بود که دنیا دارد چهار اسبه به سوی درهای باز علم و معرفت میتازد.
در اروپا دوبین عکاسی اختراع شده بود. اما ملای سبزوار که شارح ملاصدرا بود و خود دستی در فلسفه داشت اجازه نداد ناصرالدین شاه از او عکس بگیرد و آنرا تقلید از صانع دانست و در آن علائم کفر میدید. این بزرگترین نشانهای است که بخش خردورز و متفلسف حوزه ها رانمایش می دهد. باقی که هزار سال از ملای سبزواری عقب تر بودند.
پس دوشادوش نهاد استبداد یا در حکومت و یا در بیرون حکومت هر فکر نوی را چه در درون خود (مثل ملاصدرا) و چه در بیرون که میتوانست راه به جایی برد در نطفه خفه کردند.
و هنگامی که به انقلاب مشروطه رسیدند آنقدر از عصر جدید غافل بودند که یک جناح اش طرف استبداد راگرفت و جناح دیگرش که به سمت مشروطه آمده بود چیز زیادی از مشروطه نمیدانست با این حال بخشی از جنبش روشنفکری برخاسته از مشروطیت است. اما جدا از مخالفت این بخش با روشنفکران برخاسته از اشرافیت و یا جوکیگری و لامذهبی که جلال به عنوان عیب بر آن انگشت میگذارد این بخش از جنبش روشنفکری کاملاً از سنت کنده نشد. پا در سنت و پا در مدرنیسم به جنبش روشنفکری پیوست و بیشتر از زاویه سنت به تحولات جامعه نگریست.
۳- ایلات و مالکین ارضی
ایلات و مالکین ارضی به طور سنتی زادگاه جنبش روشنفکری بوده است و این پروسه چه به حسب داعیه حکومت و رهبری چه به حسب امکاناتی بوده است که فرزندان فئودال ها و سران عشایر برای تحصیل در داخل و خارج داشتهاند.
به یاد داشته باشیم که فاتحین تهران همین سران ایلات و عشایر و فئودال های بزرگ بودند سردار اسعد از ایل قشقایی، سپهدار تنکابنی از فئودالهای بزرگ تنکابن و صمصمام خان بختیاری از ایل بختیاری.
اما همان طور که جلال مینویسد اینان در مجموع نتوانستند به جنبش روشنفکری کمک شایانی بکنند هرچند در سرنوشت انقلاب مشروطه و دورههای بعد نقشهایی داشتند، اما بیشتر ارتجاعی بود تا انقلابی از شرکت در فتح تهران که بگذریم در دوران بیست ساله پهلوی اول یا دوم بدنه و رهبری حکومتاند یا مغضوب و در دوران پهلوی دوم جز حمایت ناصرخان قشقایی در دولت دکتر مصدق و قیام بهمن قشقایی در سالهای بعد، حرکتی مثبتی از این افراد دیده نمیشود.
۴-توده های شهری
توده های شهری که از کارگر ساده تا پیشه وران و کارمندان و نظامیان و کارگران را در برمیگیرد هرچند اصلی ترین و لایقترین بخش روشنفکری را شامل میشود اما برخلاف جلال که همه را یک کاسه میکند، یک کاسه نیستند.
از مشروطه به بعد ما با سه لایه روشنفکری در تودههای شهری روبهروییم:
۱- روشنفکران طبقه کارگر و فقرای شهری
که از رهبران سوسیال دمکرات فرقه اجتماعیون ـ عامیون شروع میشود و به فرقه عدالت و حزب کمونیست و گروه ۵۳نفر و حزب توده و سازمان چریکهای فدایی خلق و دیگر گروههای چپ ادامه مییابد.
۲- روشنفکران خردهبورژوازی
این روشنفکران که خاستگاه طبقاتی آنها کارمندان دولت و کسبه جزء و پیشهوران بوده است پایگاهی قدرتمند و گسترده برای تربیت روشنفکر بوده اند هرچند در انقلاب مشروطه نتوانستند مُهر خود را بر انقلاب بزنند. اما در دورههای بعد نقشهای حساسی به عهده گرفتند.
۳-روشنفکران بورژوا
صنعتگران و سوداگران جدید و تجار بازار خاستگاه طبقاتی این لایه از روشنفکران بودند هم اینان بودند که پیشقراولان فکری ـ عملی انقلاب مشروطه بودند هرچند در انقلاب مشروطه به علت ضعف تاریخی شان به آماجهای خود نرسیدند. اما در دورههای بعد دو شقه شدند بخشی به حکومت پیوستند و تمایلات بورژوازی بالا و کمپرادور را نمایندگی کردند و بخشی دیگر به عنوان نمایندگان بورژوازی ملی در اپوزیسیون ماندند و در نهضت ملی صنعت نفت مُهر خود را به جنبش زدند. و از کودتا به بعد دچار ضعف و فترت شدند.
۴- نظامیان
نظامیان خود همیشه یکی از خاستگاههای قدرتمند و رادیکال جنبش روشنفکری بوده است. از قیام کلنل پسیان گرفته تا لاهوتی، از کودتا بر علیه پهلوی اول گرفته تا شرکت در تحولات و قیام های دهه بیست به بعد، چه در حزب توده و فرقه دمکرات و چه نهضت ملی.
نظامیان و روشنفکری
«۱- با آن تعبیر کلی و حداقل که روشنفکران را نوعی کارگران فکری نامیدیم، سراغ روشنفکری را باید در صف فرماندهان جستوجو کرد.
۲- یک افسر صنف و مهندس یک روشنفکر است با یک سرهنگ طبیب، بهداری ارتش یا یک سرگرد قاضی دادگاه نظامی تا آنجا که حافظ امنیت کشوری و عامل تربیت افراد در قلمرو کار روزمره خویشاند روشنفکرند و تا آن حد که عامل ایجاد رُعب یا طفیل بر اقتصاد مملکتاند از روشنفکری به دورند.
۳- همه نظامیان که در حوزه اطاعت کورکورانه عمل میکنند ناچار از حوزه روشنفکری به دورند.
۴- صاحب منصبی که از این مؤسسات دانشگاهی (دانشگاه جنگ) فارغ التحصیل شدهاند البته از صنف روشنفکرند.
۵- روشن است که در قلمرو قوای معقول و تناسب تأمینی یعنی پلیس و ژاندارمری نوعی ارزش روشنفکری به جای خود محفوظ است یعنی یک افسر راهنمایی و رانندگی یک روشنفکر است یا یک افسر ژآندارم به شرط اینکه نوعی که خدامنشی داشته باشد در حل و فصل دعواهای محلی …. به تعبیر دیگر به همان نسبت که خود را خادم و حافظ نظم متکی به دمکراسی و خالی از رُعب بداند به همان نسبت روشنفکر است. به همان نسبت که عامل سلطه و ارعاب و حافظ نظم خالی از دمکراسی باشد از روشنفکری به دور است.»
بلاتکلیفی لاعلاج
تکلیف آل احمد با مقوله روشنفکری به درستی تا صفحه ۲۴۱کتاب هنوز روشن نیست از یک سو میگوید: روشنفکران کارگران فکری اند پس فرماندهان ارتش روشنفکرند. اما سربازان نیستند چون کارگران یدی اند. اما بلافاصله میگوید چون در حوزه اطاعت کورکورانه عمل میکنند از حوزه روشنفکری خارج اند. و بلافاصله میگوید: پلیس راهنمایی و افسر ژاندارم چون در حل معضل مشکلات مردم حرکت میکنند روشنفکرند، اما اگر عامل سلطه و ارعاب و حافظ نظم خالی از دمکراسی باشند از دایره روشنفکری بیرونند.
و تا آخر روشن نیست که نظامیان داخل حوزه روشنفکری هستند یا نیستند.
حوزه عملکرد نظامیان، حوزه تعبد است. و اطاعت کورکورانه رکنی مهم از پایههای وجودی نیروهای مسلح است. بدون این اطاعت ارتش امکان عمل ندارد. ارتش شورای شهر نیست که بر سر ساخت یک میدان بحث شود و رأی بگیرد. ارتش در تمام دنیا در وحله نخست حافظ مرزهای کشور است. و برای حافظت از مرزها سلسله مراتب فرماندهی و انضباط آهنین نقش اساسی را دارد. در بُعد داخلی نیز کار ارتش حفاظت از نظم موجود است. و نظم موجود مبین حاکمیتی است که از نظر سیاسی و طبقاتی سمت و سوی خاص خودش را دارد.
جدا از آنکه این حاکمیت دمکرات باشد یا نباشد بخشی از کار نیروهای نظامی (پلیس و ژاندارم) کاری است خدماتی. خدماتی که طبق قانون به عهده پلیس گذاشته شده است و این کار مثل هر کار دیگری میتواند جنبه های فکری یا یدی یا ادغامی از هر دو داشته باشد از یاد نبریم همین پلیس و ژاندارمی که امروز دارد کار خدماتی انجام میدهد فردا در شورش ها و اعتصابات و اغتشاشات داخلی تفنگ به دست میگیرد و مأمور سرکوب مردم میشود.
حکومت به آن میگوید حفظ نظم و مبارزه با اجامر و اوباش. کار دیروز او از امروز او جدا نیست. یک کادر نظامی است و طبق نظر فرماندهی باید در جایی انجام وظیفه کند که فرماندهی صلاح میداند. پس نمی شود یک افسر پلیس و ژاندارم امروز روشنفکر باشد چون دارد ماشین ها را عقب و جلو می کند و فردا روشنفکر نباشد چون مجبور است در سرکوب تظاهرات فلان کارخانه دخالت کند.
همین طور یک قاضی یا یک دادستان ارتش که کار او تطبیق جرم افراد با قوانین است قوانینی که درست یا نادرست، در جهت منافع مردم یا در جهت سرکوب مردم تصویب شده است و به شکل کتابچه قانون در دست او است. و او باید به صرف شغلش آدم ها را به اعدام و حبس های سنگین محکوم کند.
یا یک طبیب ارتش که وظیفه دارد ماشین سرکوب رژیم های ستمگر یا ماشین نظامی یک رژیم دمکرات را تعمیر یا درمان کند. به راستی چه وجهی از روشنگری در کار تمامی این آدم ها پیدا میشود جز آنکه بگوییم اینان افرادیاند متخصص که دارند تخصص خود را میفروشند تا زندگی کنند. این همه سرگردانی برای چیست.؟
تفکر سیاسی جلال آلاحمد
« روحانیت تشیع به اعتبار دفاع از سنت نوعی قدرت مقاوم است در مقابل هجوم استعمار که قدم اول غارتش، غارت سنت و فرهنگ هر محل است. به این ترتیب روحانیت سدی است در مقابل غربزدگی روشنفکران و نیز در مقابل تبعیت بیچون و چرای حکومتها از غرب و از استعمار، و به اعتبار همین نکته است که جناح مترقی روحانیت حتی به وضع موجود رضایت نمی دهد. و این نقطه قوت و مورد توجه روشنفکرانی که نه از در غربزدگی بلکه از دریچۀ ضداستعمار به دنیای موجود مینگرند به خصوص با توجه به آنچه روحانیت در باب اولوالامری میگوید.»
جلال آل احمد و دکتر علی شریعتی مبشران دکترینی بودند که بر دو پایه استوار بود:
۱-مبارزه بر علیه استعمار و ۲-استفاده از نهاد سنت در مبارزه
جلال و شریعتی در تحلیل هایشان به این نتیجه رسیده بودند که اشرافیت، بورژوازی، سران ایلات و عشایر و نظامیان فاقد پتانسیل لازم مقاومت در برابر هجوم استعماراند. اما سنت به رهبری روحانیت آن پتانسیل و برج و بارو را دارد که در برابر استعمار مقاومت کند. پس بر آنند که روشنفکران برآمده از روحانیت و خردهبورژوازی شهری میبایست از این پتانسیل استفاده کنند و استعمار را به عقب برانند. این تمامی دکترین جلال و شریعتی است و تمامی مجموعۀ آثار این دو در این دکترین خلاصه میشود اما این دکترین به دلایل زیر از استحکام و صلابت لازم برخوردار نبود:
۱-ایران کشوری مستعمره نبود و استعمار حضور مستقیم نداشت. بلکه از طریق پایگاههایش عمل میکرد پس شعار مبارزه بر علیه استعمار محلی از اعراب نداشت. و تضاد عمده تضاد خلق و استعمار نبود، تضاد خلق و ضدخلق بود.
۲-جلال و شریعتی روشن نمی کنند که عاقبت این مبارزه چیست و در فرجام نهایی پیروز این نبرد تاریخی کیست؛ انقلاب یا ضدانقلاب، سنت یا مدرنیسم، روشنفکر یا روحانی.
۳-مبنای وحدت روشنفکر و روحانیت چیست؛
وحدت است یا ادغام، جبهه است یا حزب. و روشنفکر کم توان با آن بضاعت و کم خونی تاریخی با چه مبنایی در این جبهه شرکت میکند که سنت با ۱۴۰۰ سال سابقه و صدها حوزه و مدرسه علمیه و جامعه ای به شدت مذهبی و روحانیتی با ده ها هزار کادر یک سوی این جبهه است و در تحلیل نهایی رهبری این جبهه و برنامه این جبهه با کیست با روشنفکران یا روحانیت.
۴—حاصل این نبرد تاریخی چیست و در کارزاری که استعمار و پایگاهش از زوایه سنت نقد میشود چه خواهد بود.
جلال و شریعتی به این سؤالات پاسخی نمی دهند.
علت مخالفت روشنفکران با روحانیت
« ۱-تشویق حکومت ها، تقلید از عرف، تفکیک سیاست از مذهب که یکی از اصول مرام پیشوایان عصر روشنایی بود.
۲-روشنفکران در این معارضه به دو واقعه تاریخی نظر داشتند:
ـ انقلاب کبیر فرانسه
ـ انقلاب اکتبر روسیه
۳-نخستین پشتوانه رفتار ضدمذهبی روشنفکران عصر روشنایی انقلاب صنعتی بود.
۴-دومین پشتوانه رفتار ضدمذهبی روشنفکران عصر روشنایی قیام لوتر در آلمان بود.
۵- سومین پشتوانه رفتار ضدمذهبی روشنفکران عصر روشنایی دست نشانده کلیسا بودن دولت های اروپایی بود.
۶-چهارمین پشتوانه رفتار ضدمذهبی روشنفکران عصر روشنایی مسیحیت قانونی برای اداره امرار معاش مردم نداشت
۷-پنجمین پشتوانه رفتار ضدمذهبی روشنفکران عصر روشنایی این بود که روشنفکر قدرت انتخاب داشت بین حکومت، کلیسا، و مردم
۸-ششمین پشتوانه ضدمذهبی روشنفکران عصر روشنایی ادبیات وسیع روشنفکری بود.»
علت چه بود
جلال برای پاسخ به چرایی مخالفت روشنفکران با روحانیت سه سؤال مطرح میکند:
۱- تحریک حکومت ها،۲-تقلید از عرف و ۳- تقلید از روشنفکران عصر روشنایی برای ایجاد حکومتی لائیک
و بدون آنکه روشن کند کدام یک باعث مخالفت روشنفکران با روحانیت بود میگوید روشنفکران برای معارضه با روحانیت به دو انقلاب نظر داشتند:
۱- انقلاب کبیر فرانسه و۲- انقلاب اکتبر
که اولی یک انقلاب بورژوازی تمام عیار بود و دومی یک انقلاب سوسیالیستی و باز بدون آن که روشن کند کدام وجه از این دو انقلاب بر علیه روحانیت بوده است شش دلیل میآورد که چرا روشنفکران اروپایی مخالف بودند. و بلافاصله اضافه میکند. چون روشنفکر ایرانی شش پشتوانه اروپایی را نداشت پس نگاهش به انقلاب کبیر فرانسه یک نگاه غلطی بوده است و در مورد انقلاب اکتبر و سوسیال دمکراتهای آلمان و انگلیس هم بحثی نمی کند و میگذرد گویا فراموش میکند.
اما قبل از آنکه وارد این بحث شویم ذکر چند نکته ضروری است:
۱-روشنفکران ایرانی هیچ زمانی مثل برادران ناتنی شان در اروپا از در مخالفت تام و تمام با روحانیت برنیامدند.
۲-برخلاف ادعای جلال این روشنفکران نبودند که در صدد برخورد و معارضه با روحانیت برآمدند. این روحانیت بود که روشنفکران را تحمل نکرد نگاه کنیم به مخالفت روحانیت با حسن رشدیه مؤسس مدارس جدید در ایران.
۳-روحانیت یک واحد یکپارچهای نبود که روشنفکران را به تمامی در برابر خود داشته باشد چه در انقلاب مشروطه و چه در دورانهای بعد، بخشهایی از روحانیت به عنوان نمایندگان اقشار میانی و بورژوازی نقش های مهمی ایفا کردند.
اما در مورد اختلافاتی که جلال میشمارد (اختلافات شش گانه روشنفکر اروپایی با کلیسا) و جدا کردن روشنفکر ایرانی از روشنفکر اروپایی حق با جلال بود.
روشنفکر ایرانی نه انقلاب صنعتی را در پشت سر داشت، نه ادبیات وسیع و همه جانبه روشنگری را در کیسه داشت نه مردم را داشت و نه بورژوازی صنعتی و تجاری را در هیئت رقیب حکومت، نه لوتر و کالوین را داشت و نه حکومتهای دست نشانده کلیسا را بهعنوان رقیب خود. این ها همه درست، اما ببینیم چه را داشت و اگر شش پشتوانهای که روشنفکر اروپایی در مخالفت با کلیسا را نداشت پس علت مخالفت چه بود.
روشنفکر ایرانی در سحرگاه انقلاب مشروطه با دو نهاد قدرتمند روبه رو بود، استبداد و سنت. استبداد که تاریخی هزار ساله داشت با پشتوانهای در ساخت اقتصادی و فرهنگی جامعه و سنت نیز به عنوان روبنای آن ساخت هزار و چند صد ساله بود.
در رأس سنت روحانیت شیعه بود، روحانیتی که برخلاف روحانیت اهل تسنن هم منابع مستقل مالی داشت و هم داعیه حکومت.
و از قبل مبارزات ایرانیان با اشراف عرب و بعدها مبارزه سلاطین صفوی با امپراتوری عثمانی دست بالایی در حکومت و سیاست داشت. و به ویژه از دوران صفویه به بعد یا شریک حکومت بود و مشاور و مشیر و یا در کنار حکومت بود و مدعی اینجا هم حق با جلال است که روحانیت شیعه برخلاف کلیسا، عقود و ایقات خاص خودش را داشت. قوانین جزایی و مدنی هم داشت و کلاً چون باب اجتهاد در شیعه با زاست میتواند مدام وضع قوانین کند.
جلال مدعی است که چون این پشتوانهها و بهانه ها نبوده است مخالفت روشنفکران با روحانیت یا به علت تقلید و غربزدگی بوده است یا به علت تحریک حکومت ها.
نگاه از زاویه ای دیگر
اما باید قضیه را از زاویه ای دیگر دید؛
نخست آن که بدون شک انقلاب مشروطه تحت تأثیر انقلاب کبیر فرانسه و پیشقراولان فکری اش بود و این برخلاف تصور جلال نقطه ضعف روشنفکر ایرانی نبود.
روشنفکر آگاه و حساس ایرانی در برخورد با تمدن غرب، ابتدا به عقب ماندگی کشور خود پی برد. پس درصدد چاره برآمد. و در بررسی هایش به این نتیجه رسید که علتالعلل رشد اروپا دمکراسی و حکومت های دمکراتیک است. پس سعی کرد جامعه را با مبانی دمکراسی آشنا کند.
در اولین قدرم رو آورد به تأسیس روزنامه و مدارس جدید. روزنامه به عنوان نشر و پخش آگاهی و مدارس به عنوان زیرساخت جامعه ای مدرن.
اما کار به این آسانی نبود دو نهاد قدرتمند و تاریخی استبداد و سنت نه با نشر آگاهی (مطبوعات) موافق بودند نه با ساخت آگاهی (مدارس).
نگاه کنیم به لوایحی (همان اعلامیه است) که هواداران شریعت در انقلاب مشروطه منتشر میکردند. در این لوایح مدارس دخترانه در ردیف فاحشه خانه ها قرار میگیرد. و کانونی برای بابی کردن و طبیعی کردن بچه ها به حساب میآید. و مطبوعات هم باعث اشاعه علوم ظاله و اسائه ادب به انبیا و اولیا.
از همین جا است که سنت به خصوص جناح راست آن در مقابل مدرنیته قرار میگیرد.
انقلاب مشروطه با پایمردی دو مرجع بزرگ روحانیت آغاز شد (طباطبایی و بهبهانی) و تا زمانی که این دو روحانی بزرگ در راستای انقلاب حرکت میکردند روشنفکران صدر مشروطه در کنار آنها بودند.
اما جناح راست سنت که نه لوتر را داشت نه کالوین را، و از سده های قبل گوشهای خود را در مقابل هر نوآوری بسته بود از مبانی دمکراسی (آزادی بیان و قلم) و زیربنای ساخت یک جامعه دمکرات (مدرسه، دانشگاه و کارخانه) اشاعۀ منکرات و مسکرات و فحشا را میفهمید. درواقع اگر روشنفکر ایرانی پشتوانه های لازم را برای معارضه با روحانیت نداشت، روحانیت هم رفرم های لازم را برای به روز بودن خود نکرده بود. و حاضر هم نبود بکند پس این عدم تفاهم و عقب ماندگی از دو سو کار را به معارضه کشاند. جلال کار را یک سویه میبیند و مدام از اتحاد روشنفکر و روحانیت برای مقابله با استعمار دم میزند اما نمی گوید چگونه؟
جلال همه چیز را تفنگی میبیند، به قول خودش از دریچه شهادت، اما نمی بیند زمانه را که استعمار با توپ و کشتی جنگی و سرباز هندی نمی آید. استعمار با شکلات و لباس و مُد و آموزش میآید و وارد کنندهاش حاج حسین دباغ است و پسران، تجار محترم بازار که ارادت هم به روحانیت دارند و سهم امام و پنج یک و ده یک خود را هم میدهند. و یا شاه مستبد است و فئودال هایی که جز پر کردن کیسه خود چیز دیگری از مبانی جامعه جدید و حیات جدید نمی دانند.
برای مقابله با استعمار، روشنفکر ایرانی جز مدرن کردن جسم و روح جامعه چه راه دیگری داشت. و در مقابل این مدرن سازی چه نیروهایی مانع و رادع بودند و راه از میان برداشتن این موانع چه بود.