فرزاد کمانگر معلم محبوب را باید از حکم اعدام نجات داد

اسد نودینیان

بیش از دوسال و چند ماهی است   فرزاد کمانگر معلم  و فعال حقوق بشر را دستگیر و حکم اعدام وی را صادر نموده اند. تا کنون تلاشهای گسترده بین المللی ، تلاشهای خانواده او و مردم مبارز کامیاران ، نهادها و تشکلهای مختلف در داخل،  رژیم را از به اجرا در آوردن حکم اعدام او باز داشته بود.

در هفته گذشته رژیم با انتقال وی بدون اطلاع به خانواده و وکیل مدافعش به بند ۲۰۴  زندان رجایی شهر عملا جان او را در مخاطره اجرای حکم اعدام قرار داده است.

رژیم در شرایطی به چنین اقدامی دست زده است که با اعتصاب گسترده معلمان در سراسر ایران روبرو شد. اعتراضات دانشجویان و بخشهای مختلف کارگری و موج گسترده ای از دستگیریها ترس از اعدام فرزاد را بیشتر نموده است. 

جمهوری اسلامی با بکار بردن انواع تدابیر امنیتی و نظامی در مقابل اعتراضات برحق کارگران، معلمین و دانشجویان اقدام به روشهای جنایتکارانه زندان و تهدید به اعدام و فشارهای روحی و جمسی ایستاده است. حمایتهای بین المللی در خارج از کشور، اعتراضات جوامع و نهادهای مختلف بین المللی در مقابل سرکوب و فشار به کارگران، دانشجویان و معلمین تا کنون به نتیجه کامل و کوتاه کردن دست مزدوران اسلامی از سر فعالین و رهبران اعتراضات مردم نرسیده است.

فرزاد را می خواهند اعدام کنند تا به اعتراض معلمان جوابی داده باشند. فرزاد را می خواهند اعدام کنند چرا چون اعتراضات کارگران هر روزه در اشکال مختلف در جریان است. تا کارگران را بترسانند.می خواهند اعتراضات دانشجویی را با ترس و رعب اعدام و زندان و شکنجه به شکست بکشانند.

مردم مبارز !

باید فوری و با تمام امکان به یاری خانواده فرزاد کمانگر شتافت . باید از تجربه مردم مبارزه در سنندج و کامیاران که با اقدامات پر شور خود علیه حکم اعدام فرزاد کمانگر نمونه خوب و موئثری را بدست دادند و با گسترش و سراسری کردن این حرکت امکان تحمیل عقب نشینی به جمهوری اسلامی را عملی نمود. .  

در خارج کشور باید تمام تلاشها را برای فشار سیاسی به رژیم اسلامی برای جلوگیری از اجرای این حکم بکار انداخت.  
سر دبیر 
۳ مارس ۲۰۰۹ 
 

متن زیر نامه فرزاد کمانگر از زندان رجایی شهر است. 

آقای اژه ای ، بگذار قلبم بتپد

ماههاست که در زندانم ، زندانی که قراربود اراده ام را ، عشقم را و انسان بودنم را درهم بشکند . زندانی که باید آرام و رامم میکرد چون "بره ای سر براه " ، ماههاست بندی زندانی هستم با دیوارهایی به بلندای تاریخ .

دیوارهایی که قرار بود فاصله ای باشد بین من ومردمم که دوستشان دارم ، بین من و کودکان سرزمینم فاصله ای باشد تا ابدیت ، اما من هر روز از دریچه سلولم به دور دستها میرفتم و خود را در میان آنها ومثل آنها احساس می کردم و آنها نیز دردهای خود را در منِ زندانی میدیدند و زندان بین ما پیوندی عمیق تر از گذشته ایجاد نمود .

قرار بود تاریکی زندان معنای آفتاب و نور را از من بگیرد ، اما در زندان من روئیدن بنفشه را در تاریکی و سکوت به نظاره نشستم.

قرار بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به فراموشی بسپرد ، اما من با لحظه ها در بیرون از زندان زندگی کرده ام وخود را دوباره به د نیا آورده ام برای انتخاب راهی نو.

و من نیز مانند زندانیانِ پیش از خود تحقیرها ، توهینها و آزارها را ذره ذره ، با همه وجود به جان خریدم تا شاید آخرین نفر باشم از نسل رنج کشیدگانی که تاریکی زندان را به شوق دیدار سحر در دلشان زنده نگه داشته بودند.

اما روزی "محاربم " خواندند ، می پنداشتند به جنگ "خدا"یشان رفته ام و طناب عدالتشان را بافتند تا سحرگاهی به زندگیم خاتمه دهند و از آن روز ناخواسته در انتظار اجرای حکم میباشم. اما امروزکه قرار است زندگی را ازمن بگیرند با "عشق به همنوعانم" تصمیم گرفته ام اعضای بدنم را به بیمارانی که مرگ من میتواند به آنها زندگی ببخشد هدیه کنم و قلبم را با همه ی" عشق ومهری" که در آن است به کودکی هدیه نمایم . فرقی نمیکند که کجا باشد بر ساحل کارون یا دامنه سبلان یا در حاشیه ی کویر شرق و یا کودکی که طلوع خورشید را از زاگرس به نظاره می نشیند ، فقط قلب یاغی و بیقرارم در سینه کودکی بتپد که یاغی تر از من آرزوهای کودکیش را شب ها با ماه وستاره در میان بگذارد و آنها را چون شاهدی بگیرد تا در بزرگسالی به رویاهای کودکی اش خیانت نکند ، قلبم در سینه کسی بتپد که بیقرار کودکانی باشد که شب سر گرسنه بر بالین نهاده اند و یاد "حامد " دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت ؛ "کوچکترین آرزویم هم در این زندگی برآورده نمیشود " وخود را حلق آویزکرد.

بگذارید قلبم در سینه کسی بتپد مهم نیست با چه زبانی صحبت کند یا رنگ پوستش چه باشد فقط کودک کارگری باشد تا زبری دستان پینه بسته پدرش ، شراره ی طغیانی دوباره در برابر نابرابریها را در قلبم زنده نگهدارد.

قلبم در سینه کودکی بتپد تا فردایی نه چندان دورمعلم روستایی کوچک شود وهر روز صبح بچه ها با لبخندی زیبا به پیشوازش بیایند واو را شریک همه ی شادی ها وبازیهای خود بنمایند شاید ان زمان کودکان طعم فقر وگرسنگی را ندانند ودر دنیای آنها واژه های "زندان ، شکنجه ، ستم ونابرابری" معنای نداشته باشد.

بگذارید قلبم در گوشه ای از این جهان پهناورتان بتپد فقط مواظبش باشید قلب انسانیست که ناگفته های بسیاری از مردم وسرزمینش را به همراه دارد از مردمی که تاریخشان سراسر رنج واندوه ودرد بوده است.

بگذارید قلبم در سینه ی کودکی بتپبد تا صبحگاهی از گلویی با زبان مادریم فریاد برارم :

"من ده مه وی ببمه باییه

خوشه ویستی مروف به رم

بو گشت سوچی ئه م دنیاییه "

معنی شعر : می خواهم نسیمی شوم و"پیام عشق به انسانها" را به همه جای این زمین پهناور ببرم.

فرزاد کمانگر

بند بیماران عفونی ، زندان رجایی شهر کرج

مورخ ۸/۱۰/۸۷

تاریخ نگارش ؛ ۲/۱۰/۸۷ بند امنیتی ۲۰۹ اوین