دیشب در خواب دیدم … شعری بگو / شمی صلواتی

دیشب در خواب دیدم

باد شومی

باغچه پر از گلم را پر پر می کند

و من می ترسم

به گمانم باز آمد آن سایه سیاه!

و من می ترسم، می لرزم

از اتاق تاریکی به سوی ابهام

شهلا را دیدم در رقصی پا به پای ندا

که در آن دلارا

می نواخت آهنگ زیستن را

و من می شنیدیم

آن صدای دلنشینی

که در آن احیای جان و جهان بود،

زیبایی در اوج،

عشق به تصویر ساده یک برگ درخت

چشمه به زلالی در هر دشت

از پی سبزۀ و گل!

تا به زندگانی جان تازه دهد.

همچون قصه سعادت و رهایی

شهلا / ندا / دلارا و به صدها ماهروی جوان دیگر!

که به هر کوچه.ورد زبان خاص و عام افسانه شدن.

چه خوابی عجیبی

مرا برد به میان مرگ و زندگی

و من ترسیدم و لرزیم

که به ناگهان از آن خواب پریدیم

اینگونه بود ای آشنا که من

این قصه را نوشتم

اما با قلمی شکسته به تصویر عیان آن خواب

گرچه همچون کودکی بیمار در آن لحظه می گریستم .

شمی صلواتی
+++
شعری بگو

اگر بلدی – سازی بزن – دمی بیا

در این شهرما همه چیز بیگانه و غریب است

شاعر رنجدیده من عاشقم و،

غرق هوس

می دونی که

در شهر ما بوسه با مرگ شده هم آغوش!

حرمتی از عشق نمی یابید

عشق را در گودالهای کور به سنگ می بندند

ای آشنا به عشق

بیاو شاعری کن

شعری تازه از بوسه و لب،

در وصف هم آغوشی بگو!

من از سنگ سار نمی ترسم

من از آبرو نمی ترسم

آن اسب وحشی

و سرکش را توصیفی تازه تر کن

بیا و با عاشقان سوخته دل

همدلی کن

کجاست آن باغ رویایی

….گفتی ! همه آزاد و ازادند

همه شاد و غرق در بوسه

همه گل به دست

از عشق می خوانند

همه بد مست و مدهوش،

سر فرازند.

گفتی یک برابر است با یک

از جاهل و عوام خبری نیست

دیگه برای خدای ناکسان حرمتی فرض نیست

بگو

کجاست آن باغ رویایی

بگو

کیست

در شعر تو

آن اسب و حشی و سرکش

ما که از سنگ و شمشیر نمی ترسیم

هر روزه در میدان جنگیم،

ای شاعر سوخته لب

اینک که

من شکافتم دورن دل را

تو نیز اسب وحشی باش

یار و همدم ما باش

در گذر از تابوها

بیاو، اسب وحشی و سرکش روستایی را

توصیف تازه تر کن در جنگ با زارع پیر !

شمی صلواتی اوت ۲۰۰۵