“چپ” در ایران و طبقه کارگر … قسمت یازدهم

“چپ” در ایران و طبقه کارگر… در مصاحبه با حمید قربانی-
انسانِ بیوطن  – قسمت یازدهم

پرسش دهم:

رفیق، ظاهرا بعد از اتمام پروژۀ “جبهه شمال” و شهادت رفیق محمد حرمتی پور عده ای از جمله کاظم نیکخواه به روند تشکیل حزب کمونیست ایران بین کومه له و اتحاد مبارزان کمونیست پیوستند. فکر می کنم شما نیز با این جریان همراه شدید.دقیقا چه سالی و به چه نحوی به تصمیم خود جامۀعمل پوشاندید؟ چطور با وجود فاصلۀ زیادی که بین خط چفخا و ا.م.ک و کومله بود به این نتیجه رسیدید؟!

– پاسخ: – اگر افراد فرا نگیرند که گفته ها و اعمال اشخاص و جریانات سیاسی را بر اساس منافع طبقات  اجتماعی بررسی نمایند، همواره در سیاست قربانی سفیهانه سفاهت خود خواهند شد.-، اقتباس از لنین .

چگونگی و زمان پیوستنم به حزب کمونیست ایران، این چنین که در سؤال طرح شده است انجام نگرفت. یعنی من در سال ۱۳۶۲ و همراه کاظم و رفقای دیگر از چفخا- آرخا جدا نشدم و همراه آنها در شهریور همان سال به حزب کمونیست ایران نپیوستم، بلکه پیوستن من در زمان و شرایط دیگری انجام گرفت که محتاج به توضیح هست.

این پیوستن در سال۱۳۶۷یا ۱۳۶۶ در زمانی انجام گرفت که من به خارج از کشور آمده بودم. به این نتیجه رسیده بودم که می باید نخست و در مرحلۀ اول کارگران آگاه، متشکل و متحزب شوند. دلیل اساسی جدایی من از چفخا- آرخا روی برخورد و چگونگی انتشار دو نوشته از رفیق  عبدالرحیم صبوری  بود. تشکیلات چفخا- آرخا به این نتیجه رسیده بود که  دست نوشته هائی از رفیق صبوری را یکی در نقد سازمان مجاهدین خلق ایران- شورای ملی مقاومت و دیگری طرح خط مشی چفخا – آرخا یا برنامۀ تاکتیکی و سومی هم که بعدا فهمیدم (در برخورد به مصاحبه معروف به مصاحبه با اشرف دهقانی و نقد گذشته  ی تشکیلات چفخا ) و… که  در سال  ۱۳۶۰ نوشته شده بودند را، بعد از دو سال از جانفشان شدن رفیق منتشر نماید. منتها نه متون اصلی را، بلکه به قول خودشان با “حک و اصلاح”، این حک و اصلاح به نظر من، چاقوی جراحی سانسور به یک معنی بود که  قلب و کلیه را از تن خارج می کرد و پیکری می شد بدون قلب و کلیه و جگر. من با چنین کاری مخالف بودم. به باور من،  این کار از طرف تشکیلات می توانست انجام گیرد و من به عنوان یک فرد از تشکیلات با آن مخالف باشم، اما با حذف نام رفیق و نه  با محفوظ داشتن نام رفیق بر نوشته ها که منتشرهم شدند.

پیوستنم به حکا، زمانی بود که اصولا  تشکیلات چفخا – آرخا از هم پاشیده بود. حزب کمونیست ایران – حکا وبه ویژه گرایش به اصطلاح کمونیسم کارگری داخل آن  با اعلام اینکه «حزب کمونیست، حزب کارگران است و اگر ما تا یکسال دیگر به حزب کارگران تبدیل نشویم، ماهم یک فرقه در کنار فرقه های دیگر خواهیم بود”، نقل به معنی از منصور حکمت و مقاله ای که منصور حکمت در رابطه با حکومت کارگری نوشته بود و در آن از شعار:”آزادی، برابری، حکومت کارگری” دفاع کرده بود و کلا گفته می شد که: “سوسیالیسم مال کارگران و آنهم نه به دست دیگران برای کارگران، بلکه حرکت کارگران آچر فرانسه بدست، است”، در چنین شرایطی است که من جلب و جذب حزب کمونیست ایران شدم.البته اگراین فرصت را به خودم داده بودم که بنیادهای تئوریک چنین حزبی را بررسی کنم، یعنی اگر مطالعه را از “هستۀ سهند” به عنوان هوادار سازمان  مبارزه در راه آرمان طبقه کارگری- جانفشان شده رفیق محمد تقی شهرام  و مخصوصا نوشته های دوران اتحاد مبارزان کمونیست و تا تأسیس حزب کمونیست ایران را که شروع  کرده بودم، ادامه می دادم، به نظر خودم به احتمال زیاد طور دیگری با مسئله روبرو می شدم. ولی این کار انجام نگرفت و به حزب کمونیست ایران پیوستم. در اینجا این را قبل از هر چیز توضیح دهم که موضوع  به این معنی نیست که پس به طور شخصی به من انتقادی وارد نیست و غیره، بلکه به این معنی است که عوامل تعیین کننده  و چگونگی و تاریخ و شرایط اجتماعی پیوستنم را به حکا را توضیح دهم.

به نظر خودم عوامل تعیین کننده در رفتار و کردار انسان، به عنوان یک فرد هم که موجودی اجتماعی است، آن شرایط واقعی زندگی و مادی زندگی است که او در آن زیسته و پرورش یافته است. به قول مضمون گفتۀ کارل مارکس  در مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی سال ۱۸۵۹، روابط اجتماعی و زندگی اجتماعی و چگونگی زیست مادی انسان، یعنی چگونگی شرکت انسان در پروسه تولید است که شعور اجتماعی انسان را تعیین می کند و نه برعکس، شعور اجتماعی، تعیین کنندۀ زندگی واقعی انسان ها نیست.

اگر بخواهم پیوستن به حکا با بنیانهای مادی و واقعی را توضیح دهم، چنین بود:

همان طور که در بالا اشاره کردم من در سال  ۱۳۶۲ و همراه کاظم نیکخواه و رفقای دیگر از چریک های فدائی خلق ایران- ارتش رهایی بخش خلق های ایران(آرخا) جدا نشدم و تا ۱۳۶۶ من، در کل خودم را هوادار و سمپات مبارزۀ مسلحانه هم استراتژی  هم تاکتیک می دانستم و عملکردم نیز این را نشان می دهد. به عنوان نمونه، وقتی در اواخر سال ۱۳۶۳ یعنی ۱۸ اسفند ماه به خارج رسیدم، در اسرع وقت در صدد این برآمدم که رفقای هوادار چفخا- آرخا را پیدا کنم. این رفقا در کشور سوئد یک نشریه به نام جنگل منتشر می کردند. این رفقا را پیدا کردم، منتها به عللی کار پیش نرفت. بعد از آن، رفقای دیگر و مخصوصا رفقایی که در آلمان و فرانسه بودند را، پیدا کردم. با این رفقا و رفقایی که از کردستان آمده بودند، چندین جلسه تشکیل دادیم و بحث های زیادی انجام گرفت. حتی با رفقای فرانسه به توافق رسیدم که حرکت نوینی را آغاز کنیم که رفقا با گرفتار شدن یکی از رفقا، همکاری با پلیس فرانسه، دروغ گفتن، اتهام زدنها و لو دادن ضربه خوردند وزندانی شدند(رفقا جابر کلیبی و آزیتا). بعد از این هم هنوز امید داشتم که بتوانیم حرکت هایی در جهت همکاری با رفقای هوادار مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک انجام دهیم. این ها مصادف با تغییر و تحولاتی است که در درون حکا به وجود آمده است.

یعنی گرچه از تشکیلات چفخا- آرخا که دیگر نمی شد به آن “تشکیلات” گفت، در سال ۱۳۶۳ یا آخر زمستان ۱۳۶۲ جدا شده بودم ، ولی تا  چند سال به عنوان هوادار خط مشی مبارزۀ مسلحانه هم استراتژی  هم تاکتیک،مانده بودم. من حتی هنگامیکه از فعالیت با آرخا در کردستان عراق ناامید شدم، چون فکر می کردم که کومه له رنجده ران- کومه له زحمتکشان کردستان عراق هوادار مبارزۀ مسلحانه  با دیدگاه شبیه به آرخاست،خواستم که با جریان اتحادیه میهنی کردستان عراق که جبهه ای بود متشکل از دو نیروی کومه له رنجده ران و کومه له شورشگران- انقلابیون  فعالیت کنم  که مطلع شدم رهبراتحادیه میهنی جلال طالبانی با هاشمی رفسنجانی که آن زمان رئیس مجلس اسلامی بود، ولی همه کاره در نظام جمهوری اسلامی ایران، ارتباط مخفی دارد، از همکاری با اتحادیه میهنی به طور قطع و فوری صرفنظر کردم و این به این معنی بود که دیگر ماندن من  در کردستان عراق برایم به نوعی غیرممکن شده بود، در نتیجه به طور قاچاق و با یاری  دفتر شیخ عزالدین حسینی و تهیۀ پاسپورت جعلی، توسط سازمان چفخا- اقلیت در آن زمان از فرودگاه بغداد به سوی اروپا و با هدف مداوای بیماری پولیو- فلج از منطقه خارج شدم.

در اینجا لازم می دانم که خاطره وار در رابطه با تشکیلات  چفخا- آرخا اشاراتی داشته باشم.

رفیق عبدالرحیم صبوری، تئوریسین واقعی چفخا-آرخا بود که غیر ممکن است که انسان در بارۀ مبارزه مسلحانۀ چریکی در ایران در بعد از شکست انقلاب در سال ۱۳۵۷ و به ویژه چفخا- آرخا صحبت کند و از نقش این رفیق که خیلی زودهنگام جان فشان شد، غافل باشد که امیدوارم در یک سؤال دیگر نظرم را در این مورد بتوانم به طور مفصل بیان کنم. عبدالرحیم صبوری کسی است که رهبران سچفخا به قدری از حضورش وحشت داشتند که او را به مقر اصلی سازمان، خیابان میکده تهران راه ندادند. بعد از اینکه رفقا عبدالرحیم صبوری و رفیق فرامرز در تهران در ۱۳ اسفند ماه ۱۳۶۰ در میدان قلهک تهران در کمین مأموران سرکوبگر و جانی افتادند و رفیق فرامرز در همان لحظه جانفشان شد و رفیق عبدالرحیم صبوری زخمی و دستگیر می شود و با مکیدن قرص سیانور به زندگی اش در راه بیمارستان، بر طبق شنیده ها خاتمه و به خیل جانفشانان راه پیروزی انقلاب کارگران و زحمتکشان پیوستند و مخصوصا بعد از اینکه رفقا محمد حرمتی پور و ۴ نفر دیگر از رفقایمان در ۴ فرودین ماه ۱۳۶۱ جانفشان شدند، تشکیلات چفخا-آرخا که از قبل قرار بود که برای تدوین برنامۀ انقلاب در کردستان گردهم جمع شوند، منتها قرار بود که نه همه، بلکه برخی از رفقای جنگل، به عنوان  نمونه رفقا محمد حرمتی پور و بهرام  و تا جایی که امکان داشته باشد، رفقای کادر شهر برای تدوین برنامه و چشم انداز آینده به کردستان  بیایند، ولی با جان باختن رفقا، اولا همۀ رفقای باقی مانده  جنگل آمدند و دیگر پروژۀ شمال عملا در پاییز سال ۱۳۶۱ و حتی عملیات چریکی در شهر، مسکوت ماند و همۀ نیروی کادری تشکیلات به جز چند نفر که برای امور تدارکاتی در شهر ماندند در کردستان جمع شدیم. این مصادف شده بود با آمدن کادرهای اتحاد مبارزان کمونیست به کردستان و طرح برنامه و پروژۀ ایجاد حزب کمونیست ایران. در تشکیلات چفخا- آرخا بحث ها شروع شد و اختلاف ها و برخوردهای هیستریک و در برخی مواقع کاملا نارفیقانه بالا گرفت که همین بحث ها به باور من و عوامل نفوذی اتحاد مبارزان کمونیست و برخوردهای خرده بورژوامابانه و شخصی کادرها با همدیگر، تشکیلات را به بن بست رساند و از هم پاشاند.

 باید در اینجا به چند نکته اشاره کنم. اول اینکه، یک عده از رفقا از جمله رفیق سیروس و رفیق امید، به شهر برگشته و گرفتار شده بودند. اوضاع تشکیلات واقعا به هم ریخته بود و حتی در مضیقۀ خیلی سخت مادی – پولی برای تهیۀ آذوقه و مایحتاج اولیۀ زندگی قرار گرفته بودیم. دوم اینکه من با ۲رفیق دیگر برای گرفتن یک مقر در چند کیلومتری مقر اصلی موجود به یک روستای دیگر رفتیم، مقری را گرفتیم و با بارش برف  زیاد به طور کلی ارتباطمان با رفقای مقر اصلی که بحث ها در آنجا انجام می گرفت،  قطع شد و بعد از برقرارشدن دوبارۀ ارتباط، من به عنوان مسئول همان مقر با یک عده از رفقا در آنجا ماندیم. بعد از دو سه ماه، مرا به مقر اصلی فراخواندند. هنگامی که من به مقر اصلی رسیدم، دیگر کاملا تشکیلات به دو فراکسیون خیلی تند و تیز نسبت به یکدیگر منقسم شده بود و به نظر می رسید که دیگر نمی توان به عنوان یک تشکیلات با همدیگر ماند و فعالیتی داشت. ظاهر قضیه این بود که نسبت به برخورد با گذشتۀ تشکیلات و مسائل تشکیلاتی ، دو فراکسیون با هم اختلاف داشتند، ولی اختلاف اصلی، به باور من،  متاسفانه، نه تشکیلاتی  بود و نه نقد تشکیلاتی گذشته و نه حتی  رده های تشکیلاتی ، بلکه رد خط مشی تشکیلات از طرف یک فراکسیون و اصولا درک نکردن خط مشی تشکیلات از طرف فراکسیون دیگر. اما، همانطورکه نوشتم و آیندۀ نزدیک نیز نشان داد، در مورد کاظم نیکخواه و رفقای همراهش این بود که این رفقا از زمانی قبل، به طور کلی خط مشی- یعنی مبارزه مسلحانه  را قبول نداشتند، رد کرده بودند و کاظم، آگاهانه به نظر من، خیانت کرد. این را از آن نظر نمی گویم که از تشکیلات  چفخا- آرخا جدا شد و به تشکیلات دیگری پیوست، بلکه به معنی دقیق کلمه، چون آنچه را که به آن باور داشت را، هیچگاه بیان نکرد و دیگران را هم فریب داد و مدتها  به دنبال خود کشاند، چون مسائل  را در هاله گذاشت و هیچگاه صادقانه طرح نکرد که من و یا ما به چیزهائی دیگر رسیده ایم. فقط یک نفر، به باور من، حرف دل خود را زد و آن احمد فاطمی بود که در آخرین جلسه، طرح کرد که من، به دنبال پیداکردن طبقۀ خودم می روم. الآن که دارم مسائل را خاطره وار طرح می کنم، از احمد فاطمی و به خاطر طرح این مسئله، متشکرم.  البته، عوامل گوناگونی به کاظم نیکخواه   این امکان را دادند که از آن جمله می توان به برخوردهای زشت کسانی که به اصطلاح مدافع خط مشی تشکیلات بودند که می توان بویژه  به ۲ نفر، یوسف و بهرام اشاره داشت. در چنین موقعیتی بود که تشکیلاتی که با وجود ضربه های شهر و جنگل در کردستان به عنوان نیروی سوم بعد از حزب دمکرات و کومه له شناخته می شد، در مدتی خیلی کم و براثر نبود درایت و منش انقلابی و کمونیستی در رهبری از هم پاشید.  ولی ماندگان هم به ویژه “رهبران” یعنی بهرام و یوسف دیگر به طور واقعی به خط مشی سابق تعلق خاطر نداشتند و با هم فقط تا آنجا خوب ماندند و بودند که به قول معروف دشمن مشترک داشتند.

سوم اینکه، کادرهای باقیمانده  در مقر اصلی ده طرقه، با کادرهائی از اتحاد مبارزان کمونیست، اسامی شان را نمی دانم که کی ها بودند) یک یا دو جلسه در مقر ما، برگزار کرده بودند و بحث و فحص هایی انجام گرفته بود و روابط زیر زمینی نیز، به باور من برقرارشده بود. چون یک روز که من در روستای حاجی کند بودم، رفیق احمد فاطمی که با کاظم نیکخواه همفکر بود، نامه ای را به من داد و گفت این را هر چه زودتر به کاظم برسان، نامه ای سربسته بود و نباید باز می شد. من نامه را رسانده و هیچگاه از مضمون نامه اطلاعی نیافتم. احمد فاطمی از مقری می آمد که منصور حکمت و دیگران در آن حضور داشتند. دوباره فکر کنم به نزد آنها برگشت. این یک یقین نیست، بلکه با توجه به کردار و رفتار بعدی، شیوه ی برخورد منصور حکمت و دوستانش به دیگر تشکلات که فرستادن و یا نشاندن کسانی به عنوان ستون پنجم در تشکیلات ها بود، می توانست حکایت از یک روابط سری نماید. در هنگامی که “کادرهایی…” که خوب نمی دانم چه کسانی بودند به مقر ما برای بحث و فحص آمده بودند، من در مقر اصلی نبودم و در همان روستایی بودم که در بالا نوشتم.

در زمانی که من به روستای طرقه، مقر اصلی رسیدم، کاظم نیکخواه که واقعا تا آن لحظه مورد اعتماد کامل من بود، در راه به من گفت که  کادرهای اتحاد مبارزان کمونیست به مقر آمده اند و ما با یکدیگر بحث داشته ایم. من پرسیدم که بحث ها بر سر چه چیزی بود؟ و نتیجه چی شد؟ کاظم ازجواب دادن صریح، خودداری کرد و فقط گفت که می دانی، آنها یعنی اتحاد مبارزان کمونیست در نظر دارند برنامه ای را با در نظر گرفتن مانیفست کمونیست- کارل مارکس و فردریک انگلس ارایه دهند، یا ارائه داده اند، ما بر اساس کاپیتال برنامۀ خودمان را تدوین می کنیم. در اینجا بحث در این رابطه ادامه پیدا نکرد. من هنگامی به مقر رسیدم، با اوضاع خیلی درهم ریخته ای روبرو شدم و کسی با کسی حتی به درستی صحبت نمی کرد. فورا یک جلسۀ اعضا و کادرها گذاشته شد و قرار شد که همان شب جلسه ای عمومی گذاشته شود و مسئله حل و فصل گردد، یعنی کاظم نیکخواه  اعلام کرد که من جدا می شوم، یک عدۀ دیگر از جمله رفیق ناصر – منوچهر قلعه میاندوآب، احمد فاطمی با طرح اینکه من به دنبال طبقۀ خودم می گردم و عده ای دیگر نیز، همین طور. ولی رابطه بین دو فراکسیون به شدت قطبی شده بود و احتمال هر گونه برخوردی داده می شد. یعنی تا حدی بود که هیچکس به دیگری اعتماد نداشت، به عنوان نمونه، اینکه مسئولیت جلسه ای که قرار بود با حضور همۀ رفقای عضو و پیشمرگ و غیره برگزار شود و هر کسی، هر صحبتی دارد بکند و موضع خود را مشخص سازد و جدایی و نه انشعاب انجام گیرد، کسی از دو طرف حاضر نشد که مسئولیت جلسه را بعهده بگیرد. من خط مشی را قبول داشتم و از خط مشی دفاع می کردم و تمایلی هم به رفتن و جدایی به هیچ عنوان نداشتم و اصلا با جدایی مخالف بودم، ولی دیگر کار از کار گذشته بود، عملا جدایی انجام گرفته بود و فقط فرمولش مانده بود. روی مسئول جلسه توافق نشد و اصولا کسی خود را برای چنین مسئولیتی با توجه به جو موجود کاندیدا نکرد. من خودم را برای ادارۀ جلسه کاندیدا نمودم. دو طرف مرا پذیرفتند، جلسه به شکل خیلی متشنجی برگزار شد و کار با یکسری برخوردهای نامناسب، ولی در حد لفظی پایان یافت و اکثریت رفقای تشکیلات تا آنجایی که من یادم هست، ولی به صورت انفرادی اعلام کردند که از تشکیلات جدا می شوند. جلسه، پاسی از شب گذشته به پایان رسید. در آن جلسه برای من واضح شد که کاظم نیکخواه و اکثریت رفقایی که مایل به جدایی هستند، خط مشی مبارزۀ مسلحانه هم استراتژی  هم تاکتیک را قبول ندارند و رد کرده اند. من این را بعد از جلسه به کاظم گفتم، ولی کاظم نظر مرا رد کرد و گفت نه، این چنین نیست. فردای آن شب یک جلسه برای وداع بین کادرها و اعضا برگزار شد. در آن جلسه، کاظم به عنوان مسئول باصطلاح فراکسیون اعلام کرد که آنها هر کدام به یک سلاح نیازمند هستند و می باید تشکیلات این حق را برای آنها به رسمیت بشناسد و به هر کدام که مایل به ترک تشکیلات هست، همان سلاح فردی را در اختیارش بگذارد. اکثریت رفقایی که اعلام ماندن و نه جدایی کرده بودند با این دلیل که شماها فردی اعلام جدایی کرده اید، با این پیشنهاد مخالفت کردند، که باز من مسئول همان جلسه بودم، با پیشنهاد کاظم موافقت کردم و رفقای دیگر نیز قانع شدند که به هر کدام از رفقا اسلحه ای داده شود، با این شرط، این اسلحه تا زمانی در اختیار هر کدام از رفقاست که به یک تشکیلات دیگری اعلام پیوستگی تشکیلاتی را نکرده باشند. هر زمان یکی از رفقا و یا تعدادی از رفقا به یکی از تشکیلات های موجود پیوستند، در اسرع وقت سلاح را تحویل تشکیلات چفخا- آرخا نمایند. با این پیشنهاد موافقت شد و جلسه پایان یافت. این در بهار ۱۳۶۲ است.

این جدایی بدخیم و شوم در حالی انجام گرفت که برخی از رفقا از دو طرف خیلی ناراحت و در حال اشک ریزان از یکدیگر جدا می شدند. یک تعدادی هم اصلا چشم دیدن یکدیگر را نداشتند. آنها رفتند و ما باصطلاح طرفداران مشی ماندیم. یعنی اینکه من با کاظم نیکخواه از چفخا- آرخا جدا نشدم و در موقع تشکیل حزب کمونیست ایران هم در ۲۲شهریور ۱۳۶۲ با تشکیلات بودم و تا اواخر سال ۱۳۶۲ در کردستان عراق بودم که از تشکیلات چریک های فدایی خلق ایران- ارتش رهایی بخش خلق های ایران که دیگر در اصل تشکیلاتی نبود جدا شدم.

 اصولا و اساسا من برنامه ی حزب کمونیست ایران را، در دو بند (۱-انقلاب دمکراتیک پیروزمند، ۲- جمهوری دمکراتیک انقلابی قبول نداشتم)، من به این  رسیده بودم (یا همان درک پویانی و احمدزاده ای)که یک انقلاب پیروزمند بیشتر در ایران نخواهیم داشت و آن انقلاب سوسیالیستی است و دولت آن، دیکتاتوری پرولتاریا – شوراهای مسلح کارگران و زحمتکشان- است. من زمانی به حزب کمونیست ایران پیوستم که فکر می کردم که آنها ، انقلاب دمکراتیک و غیره را زیر سئوال برده اند. اشکال اساسی من، این بود که، من نتوانستم فرق شعار: خرده بورژوامآبانه (آزادی، برابری، حکومت کارگری) و دیکتاتوری پرولتاریا را درک کنم.

یک مسئلۀ دیگری نیز در رابطه با جدایی کاظم نیکخواه و دوستان دیگر و برخورد بعدیشان هست که برای تکمیل شدن، نیاز است که در آن باره نیز خیلی مختصر نوشته گردد، آن هم مسئلۀ سلاح هاست. این دوستان به حزب کمونیست ایران پیوستند، یعنی تا آنجایی که من به یاد دارم، کاظم نیکخواه و منوچهر قلعه میاندوآب عضو هیأت مؤسس حزب نیز بودند. بر طبق قول و قرار و توافق های انجام شده، می باید که این دوستان سلاح های به امانت گرفته شده را تحویل تشکیلات سابق خودشان یعنی چفخا- آرخا مینمودند، ولی خبری از این کار نشد. من به مقر مرکزی حکا برای بحث در این رابطه و تحویل سلاح ها رفتم. اول خیلی با خوشروئی برخورد شد و کاظم قبول کرد که سلاح ها، امانتی بوده اند و باید سلاح ها را تحویل دهند. اما و امای مهم سالتیکوفی(دوچشم وسط بینی ها می رویند) کاظم و چند نفر دیگر بیرون رفتند و حدود یکساعت بعد برگشتند، کاظم نیکخواه کاملا برخوردش عوض شده بود و موضع دیگری گرفت. اینکه ما فکر می کنیم که شما یک تشکیلات پوپولیستی هستید و فلان و بهمان و ما کمونیست، و این سلاح ها را باید ما داشته باشیم و ما سلاح ها را تحویل نمی دهیم. من همانجا گفتم که این از صداقت به دور است، ولی خوب شما نان قلدری تان را می خورید، چون نیروی تان زیاد هست، دارید گردنکشی و باجگیری می کنید. من به مقر خودمان برگشتم. مسئله را طرح کردم، ولی به چند علت دیگر، مسئلۀ سلاح ها به طور جدی دنبال نشد. یکی اینکه خود تشکیلات چفخا -آرخا ۱- به علت جدا شدن چند نفر دیگراز رفقا و به شهر رفتن شان و ۲- اینکه  چند نفر از رفقای باقی مانده در تشکیلات نیز به شهر رفته و گرفتار شده بودند، ۳-  حملۀ رژیم به منطقه و مجبور به ترک کردستان ایران شدن، ۴-   بالا گرفتن اختلاف بین دو کادر به اصطلاح قدیمی یعنی بهرام و یوسف، اوضاع تشکیلات را  به طور کلی در هم ریخته بود و دیگر جایی برای این مسائل باقی نمانده نبود. اختلاف ها طوری بود که این دو “کادر” و به اصطلاح رهبر و…یک ماه با یکدیگر حرف نمی زدند و همه و مخصوصا مرا کلافه کرده بودند، به عنوان نمونه در موقعی که مسئله ای بود و باید در مورد آن، بحث و تصمیم گیری می شد، من ناچارا  باید که نقش رد و بدل کننده صحبت های این دو کادر را به همدیگر به عهده می گرفتم . تصور این جریان واقعا درد آور و مسخره می باشد که در تشکیلاتی که داعیه مبارزه و انقلابی بودن را دارد به جای بحث و چاره اندیشی برای زنده نگاه داشتنش و برنامه ریزی برای امورات داخلی تشکیلات، اعضا  یا کادرهای به اصطلاح اصلی آن با یکدیگر قهر کنند و یا با عصبانیت و ناراحتی با هم برخورد نمایند . این یعنی فاجعه و واقعا جای تاسف  دارد. حال تصور کنید، در تشکیلاتی که این مسائل  اتفاق افتاده اند، رفیقی از شدت ناراحتی- رفیق محسن دچار بیماری روانی شود و خود را با سلاح در همان روستای طرقه بکشد. همین رفیق پیش از مرگ، نوشته ای را از خود برجای گذاشت: “رفیق بهروز، عبدالرحیم صبوری به من گفته بود که نه تز باش و نه آنتی تز، بلکه سنتز شو و من نتوانستم.”  رفقای خوبی که به شهر رفته بودند احتمال داده می شد که دستگیر شده باشند و این مسئله یعنی اختلاف دو کادر هم به قول معروف قوز بالا قوز شده بود و همه ما را به طور واقعی کلافه کرده و کمی به اندازۀ یک نگاه مانده بود که من هم مانند رفیق محسن  خود را با سلاح بکشم. واقعا یک نگاه به یک درخت و پر از شکوفه هایش مرا به خود آورد و سلول های مغزی من باز شدند و توانستم تصمیم بگیرم که باید زنده بمانم و به زندگی و مبارزه ادامه دهم. حقیقتا گاهی موقع شرایط به شدت سخت و ناملایم می شود و مغز کارکرد طبیعی و روال عادی خود را از دست داده و فقط روی یک نقطه ثابت می ماند.

دوم اینکه  با حملۀ رژیم  به آخرین منطقۀ آزاد، یعنی منطقۀ روستاهای سردشت ما به ناچار، یعنی همۀ نیروهای سیاسی، به کردستان عراق که به آن قبرستان ایده های انقلابی و رادیکال برای اپوزیسیون ایرانی لقب داده ام،عقب نشینی کردیم. دیگر این قدر مسائل پیش آمد که هیچ گاه راجع به اینکه باید در مورد سلاح هایی که در دست حکا مانده بود، چکار کرد را نیافتیم. این را هم بنویسم که در همین مدت چند ماه که در کردستان عراق بودیم ، هنوز من با تشکیلات چفخا- آرخا فعالیت داشتم، عده ای از رفقا به حکا پیوسته بودند و در مقابل  رفقایی که حکا را قبول نداشتند، ولی بر اثر تعلق خاطر کمونیستی، زمانی که حزب دمکرات ایران به مقرهای کومه له حمله ور و چادرها سوزانده شدند، در سمت کومه له قرار گرفتند و در جنگ بین حزب دمکرات ایران و رژیم ددمنش از یکطرف و کومه له از طرف دیگر جان باختند.

در هرصورت، همانطوری که همه می دانیم، متأسفانه  تحولات اجتماعی و تغییر و تبدیل و پیشرفت جوامع و نیز افراد، یک خط مستقیم و همیشه به جلو نیست، بلکه تکامل و تحولات اجتماعی یک خط مارپیچی و حلزونی است که گاهی موقع شیب این خط یعنی خط تکامل و تحول این قدر به پایین سقوط می کند و سکون بر جامعه مستولی می شود که به نظر می رسد که پیشرفت به جلو غیرممکن است و نظم موجود غیر قابل تغییر و به ویژه تغییر بنیادی است و باید تن به جاودانگی آن سپرد و درک دیالکتیکی، یعنی هر چه یک روز به وجود آمده، مرگ خود را نیز در بطن خویش دارد و یک روز می باید جای خود را به نو دهد و از یاد انسانها و حتی طبقات زدوده شود؛ به نظر می رسد که این خود را درجریان ها و افراد در فروغلطیدن به اپورتونیسم و رویوزیونیسم، متوسل شدن به توهم های فلسفی و ایدئولوژیکی و مذهبی و غیره نشان می دهد تا دوباره حرکت از درون و از اعماق بانگ برمی دارد که “گل همین جاست، همین جا برقص”، این خود را در من هم که نمی خواستم و نمی توانستم، با توجه به آن خاستگاه طبقاتی و دردمند بودن به سکون و سکوت کشیده شوم و اصولا مبارزه کردن را کنار بگذارم، متآسفانه در پیوستن به خط انحرافی و حتی امروز می توانم با اطمینان ۹۹درصدی بگویم و هیچ خوشحال نیستم که این را می نویسم، ولی باید بنویسم که  به گرایش بغایت  بورژوائی و اپورتونیستی و شارلاتانیسم سیاسی ای همچون منصور حکمت و رفقایش پیوستم که تا حد تعریف و تکریم از قدرت های امپریالیستی، اعلام اینکه کمک مالی گرفتن از آنها عیب که نیست، بلکه افتخار است  و همکاری کردن با جریانات اپوزیسیون انسان کُشی  همچون سلطنت طلبان”جاوید شاه گویان”و ساواکی- (تظاهرات کانادا تورنتو در زمان زنده بودن منصور حکمت و لندن  و مالمو در زمانی که منصور حکمت فوت کرده بود) و حتی نازیستی و فاشیستی اروپا و ترک نمودن مبارزه ی طبقاتی کارگران بر علیه سرمایه داران، بطور کلی و مورد تمسخر قرار دادن  هر کس که از کارگر  بعنوان نیروی اصلی انقلاب اجتماعی و رهائی بخش صحبت می کند و کارگری نامیدنش و حتی همکاری کردن با هواداران جنبش سبز به رهبری جانیانی همچون میر حسین موسوی و کروبی، اکنون پیش رفته است و برایش اصلا عیب نیست که از یورش نیروهای امپریالیستی هم  به این و آن طرف (افغانستان – منصور حکمت و لیبی – حمید تقوائی)به دفاع بر خیزد. گاهی موقع انسان، فقط می تواند، به این گفته برشت پناه ببرد: « آنکس که حقیقت را نمی داند بی شعور است. اما، آنکس که حقیقت را می داند و آنرا دروغ می پندارد، تبهکار است» و  خلاصه، به مدت حدود ۳۰ سال از عمرم را  به نوعی در بیهودگی و پوچی (انقلاب زیبا و با شکوه است، به غیر از آن هر چه هست بیهوده و مزخرف است- رزا لوکزامبورگ) تلف کردم، ولی همان سیلی خوردن پدر و قالیباف بودن مادر، در سر بزنگاه، به من یاری رساند که از آنها خودم را جدا کرده و رها گردم. آینده نشان خواهد داد که من تا کجا در درک امروزم از واقعیت ها خط درست و به قول معروف “سره از ناسره” را تشخیص داده ام و یا نه؟! تجربه های من از بودن با خط کمونیسم کارگری، یعنی حزب کمونیست ایران، حزب کمونیست کارگری و بعد ها با نام سوسیالیسم کارگری- اتحاد سوسیالیستی کارگری را در نوشته هایی، به ویژه دو نوشته، یکی در مورد حزب کمونیست کارگری و دیگر در مورد اتحاد سوسیالیستی کارگری، کوشش نموده ام که تئوریزه نمایم و موجود هستند. در زیر برای تجربه گرفتن آورده می شوند. باید به این گفته و حکم کارل مارکس که حکمی مادی است، گردن نهاد که فقط با بررسی اعمال و موضع گیری های جریانات سیاسی می توان به ماهیت واقعی و نه ادعایی شان رسید و نه چیز دیگری!

البته، باز هم این را بگویم که من هم، بعنوان یک کادر در این دو جریان آخری مخصوصا اتحاد سوسیالیستی کارگری، عنصری بی تقصیر نبوده ام و به قولی تافته جدا بافته ای نیستم، منتها من آن لحظه که درک کردم که جریان به کجا  می رود، جدائی و حتی تنها ماندن را ترجیح دادم. تا برخاستنِ آگاهانه کارگران آگاه  برای موجودیت دادن به حزب کارگران آگاه، انقلابی و کمونیست و شروع حرکت برای پیروزی انقلاب قهری کمونیستی!

ادامه دارد…