“چپ” در ایران و طبقه کارگر … قسمت دهم

“چپ” در ایران و طبقه کارگر… در مصاحبه با حمید قربانی-
انسانِ بیوطن – قسمت دهم

پرسش نهم:

بسیار خوب رفیق. به جاهای خوبی رسیدیم. سر فرصت به ماجرای عاشقی شما در تبریز هم خواهیم پرداخت. اما حال که بحث خط و خطوط سازمان پیش آمده است، بهتر است بحث را کاملا تکمیل کنیم و به یک مرور کامل دست پیدا کنیم. به همین خاطر می خواهم از جریانی که در جریان انشعاب سال ۱۳۵۹ در سازمان به نام “اقلیت” شهرت یافت سؤال کنم. پیشتر در این مورد در خاطرات خود اشاراتی داشتید. اما من از شما خواهش می کنم به تفصیل و با دقت به این موارد پاسخ دهید:

الف) خط اقلیت به طور کلی و مواضع نظری و عملی آن در کردستان در سالهای ۵۹ به بعد را چگونه تحلیل می کنید؟ طبیعتا اقلیت مواضع رادیکالتری نسبت به اپورتونیستهای اکثریتی داشت و در سال ۵۹عملیاتی تحت عنوان “دارساوین” اجرا کرد. در این مورد هر چه دیده اید و می دانید، بفرمایید.

ب) در خاطرات خود گفتید که در سال ۱۳۵۹ ملاقاتی با شهید سیامک اسدیان داشته اید. لطفا محل و زمان و جزئیات این دیدار و رفتار و گفتار شهید اسدیان و مباحث رد و بدل شده را به تفصیل بیان کنید.

ج) در سالهای ۵۹ و بعد از آن روابط شخص شما با اقلیتی ها چگونه پیش رفت؟ آیا با چهره های سرشناس آنان در کردستان مانند کاک مسعود رحمتی و … آشنا بودید؟ مشاهدات و تحلیل و جمع بندی شما از سیر تحولات آنان و فرجام تلخ آنان در گاپیلون در ۱۳۶۴ چیست؟

حمید قربانی :  در اساس دولت های کنونی- دولت های سرمایه داری امپریالیستی و ارتجاعی چیزی نیستند، جز نیروهای مسلح و غیر مسلح طبقه ی سرمایه دار، برای سرکوب و به قتل رساندن کارگران آگاه و حتی ناآگاه، توده های زحمتکش و باورمندان به این طبقه! هم در داخل مرزها و هم  بیرون از مرزهای میهنی و ابا و اجدادی! اینکه، دولت دستگاه سرکوب طبقاتی است، در مورد هر دولتی در جامعه ی طبقاتی بطور کلی و بویژه دولت کارگران – دیکتاتوری مسلحانه پرولتاریا – نیز، بیش از همه صادق است. دولت پرولتاریا در اساس، وسیله سرکوب سرمایه داران خلع ید شده از مالکیت بر وسایل تولید، ولی زنده و درنده خوتر شده ی داخلی و یاری رسان به هم طبقه هایش برای پیروزی انقلاب قهری کمونیستی شان می باشد، زیرا که طبقه کارگر می داند که پیروزی نهایی اش  یعنی بر قراری کمونیسم، فقط جهانی می تواند باشد! زیرا که دشمنش یعنی طبقۀ سرمایه دار و سیستم سرمایه داریِ جهانی هستند! کارگران برای پیروزی در چنین کار و زار عظیمی- جنگ طبقاتی- بطور یقین به حزب مخفی و غیر علنی و با پرانسیپ های آهنینِ آگاهانه – حزب کارگران آگاه، انقلابی و کمونیست، نه تنها در سطح کشوری، بلکه جهانی نیازمندند

پاسخ: –  اینکه با توجه به نوشتۀ خودتان موضعگیری و عملکرد سچفخا(اقلیت) در برابر رژیم سرمایه داری جمهوری اسلامی که دیگر ماهیت سرکوبگرانۀ آن بر کسی پوشیده نبود، همان رژیم ارتجاعی که با به توافق رسیدن دولت های فخیمه امپریالیستی به ویژه اروپا و ایالات متحده آمریکا – کنفرانس سران۵ قدرت بزرگ امپریالیستی (فرانسه، آمریکا، انگلیس، آلمان غربی و ایتالیا) در جزیره گوادلوپ از مستعمره های دولت امپریالیستی فرانسه با همۀ جناح های طبقه ی سرمایه دار ایران از جریانات مذهبی و لیبرال گرفته تا حتی سلطنت طلبان سابق برای سرکوبی انقلابی ها و شکست انقلاب توده های کارگر و زحمتکش موجودیت یافته بود، یک مسئله روشن است و نمی توان در کل با آن مخالفت کرد و یا منکرش شد. اما، مسئلۀ مهم که باید به آن پاسخ داد به نظر من این است، خود مواضع اقلیت دارای چه مشخصاتی بود که توانسته بود عناصر و افراد و فراکسیونها و محفل های گوناگون، از راست تا چپ را در خود جای دهد؟ به نظر من این بر می گردد به دو مسئلۀ مهم و اساسی، اول درک از دولت بطور کلی که درک مارکسیستی این است که دولت  دستگاه سرکوب طبقاتی- دولت دیکتاتوری طبقه ی حاکمه بر علیه طبقه محکوم می باشد که لنین هم در اثر خود، انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، آنرا چنین ارزیابی می کند: « دولت چیزی نیست، جز ماشینی برای سرکوبی یک طبقه از طرف طبقه دیگر و در جمهوری دمکراتیک هم این نقش وی بهیچوجه کمتر از نقش وی در رژیم سلطنت نیست (از پیشگفتار انگلس برای کتاب مارکس بنام « جنگ داخلی» و بر این اساس درک از دولت – رژیم جمهوری اسلامی سرمایه داری موجود در ایران  که جانشین بحقی برای رژیم پیشین بود  و نیز درک از سیستم سرمایه داری امپریالیستی  و دیگر راه مبارزه ی طبقاتی و ادامه و فازهای مختلف آن  یعنی تا برقراری دیکتاتوری پرولتاریا و بسطش تا جامعه کمونیستی  یعنی جامعۀ نوینی که با دردهای سخت زایمان از زهدان  جامعۀ قدیمی طبقاتی سرمایه داری زاده شده و به طور مشخص، دارای فازهای دو گانه است که در فاز اولیۀ آن ، هنوز جامعه، جامعه ای طبقاتی  است منتها با تغییرات عمیق در روابط طبقاتی مابین آنها. بنابراین تضاد طبقاتی و مبارزۀ طبقاتی ناشی از این تضاد که مبنای آن به طور کلی متکی بر مالکیت بر ابزار تولید است، هم موجود است .دولت در چنین  جامعه ای بر طبق آموزش های انقلابی های کلاسیک و معلمان و تئوریسین های طبقه کارگر یعنی مارکس و انگلس و شاگردانی همچون لنین و رزا لوکزامبورگ و…  چیزی جز دیکتاتوری انقلابی طبقه کارگر که از درون یک انقلاب قهرآمیز و با درهم شکستن ماشین دولتی طبقۀ حاکمۀ پیشین، یعنی سرمایه دار متولد می شود نیست. و اما، باید با تأکید گفت دیکتاتوری طبقه کارگر و نه دیکتاتوری عده ای از نخبگان طبقه و یا به طریق دیگر قدرت این دیکتاتوری تنها به وسیله  حزب طبقه کارگر که از صادقترین، فداکارترین، با پرنسیپ ترین عناصر طبقه کارگر در طول مبارزۀ طبقاتی تا گرفتن قدرت سیاسی به روالی که در بالا آمد، اعمال گردد، بلکه دیکتاتوری طبقه کارگر که تا کنون در اشکال کمونی- کمون پاریس و شوراهای کارگران و زحمتکشان مسلح در روسیه شوروی ( انقلاب قهرآمیز ۱۷ اکتبر ۱۹۱۷) خود را نشان داده است و در آینده نمی توان به طور حتم گفت که خود را در چه اشکالی نشان خواهد داد، آیا در بهترین شکل تا کنونی اش یعنی شوراها، یا کمونها، یا ترکیبی از این دو تا، و یا به طور کلی متفاوت، ولی ماهیت و کیفیت آن نمی تواند به عنوان حاکمیت مسلح طبقۀ کارگر و متحدانش نباشد.

این مسئله خود را برای اقلیت یکی در برخورد با دولت رژیم جمهوری اسلامی و رهبر بلامنازع آن یعنی خمینی نشان می دهد. خمینی فرد مرموزی که به نظر من، علاوه بر تربیت یافتگی طلبگی که جز دروغگوئی و توجیه اعمال کثیف طبقۀ حاکم و جیره دهندگانش نیست، بطور ویژه در مکتب سرمایه داری امپریالیستی تربیت یافته بود. مکتب سرمایه داری، مکتب ماکیاولی است که می گوید: بهترین سیاستمدار، سیاستمداری است که خود را آنطور نشان می دهد که دیگران می خواهند و نه آنطور که هست. این را ما می توانیم در تمامی گفتارها و بویژه اعمال خمینی چه در پاریس و چه در ایران و بریده بریده صحبت کردنهایش و فرستادن عکس خویش به ماه و پیدا شدن موی ریش پر از چرک و کثافاتش در لای برگ های قرآن، کتاب مقدس مسلمانان و به واقع ارتجاعی ترین کتاب، حتی در میان ادیان توحیدی و…، به روشن ترین وجهی ببینیم. آری، رهبر مرتجعی که دیگر فرمان جهاد علیه  کارگران و زحمتکشان کردستان را صادر کرده است، قبل از آن و برای جا انداختن آن،عربده کشیده است و دیگران را به رفتن به جهنم برای برپا نکردن تیرهایِ اعدام در میادین شهرهای بزرگ ایران  و اعدام  سران مخالفان حواله داده است ، اعلام حجاب اجباری برای زنان و تحمیل آن را پیش برده است و تا اکنون نیز انجام داده و داده اند، تیر پاسدارانش قلب کارگر بیکار و پیکارگر در اصفهان، ناصر توفیقیان و قلوب کارگران شیلات را دریده است، رهبران خلق ترکمن را تیرباران کرده است، به آبادان لشکر کشیده است ، دانشگاهها را به خاک و خون کشیده است  و ده ها و بلکه صدها فاجعه به وسیله این حکومت و با کمک و یاری و پند و اندرز سران دولت های سرمایه داری امپریالیستی، در اختیار قرار دادن تجربه ی سازمان های اطلاعاتی امنیتی مخوفی همچون سی آی ا و حتی کا گ ب و دیگر جانیان سرمایه از بنی صدر و قطب زاده و یزدی بگیر تا بازرگان و بهشتی و منتظری و حتی طالقانی معروف  و رفسنجانی و خامنه ای و همین حسن روحانی و دیگران  آفریده که همگی آنها به فرمان خمینی انجام گرفته اند، ولی رفقای اقلیت ما، تازه در اواخر خرداد ۱۳۵۹ و در بعد از جنگ خونین در سنندج- جنگ ۲۴روزه – در کار ۶۱ چنین می نویسند: «چه کسی می تواند منکر شود که ارگانهای اقتدار دولتی، ارتش، بوروکراسی، خلاصه ارگانهای سرکوب مادی در دست بورژوازی قرار گرفته است؟ حتی ارگان هایی نظیر سپاه پاسداران و کمیته ها که از دل قیام برخاستند، علیرغم ترکیب ناهمگون آنها که در پاره ای موارد عملکردهایی مترقی نیز داشته اند و علیرغم اینکه هنوز به لحاظ تضادهای درونی ارگانهای سازش به طورکامل در سیستم سرکوب ضد خلق ادغام نشده اند و این همان چیزی است که بورژوازی “لیبرال” از آن می نالد و شکوه می کند، با این وجود امروز به ضمائم ارگانهای سرکوب مادی بورژوازی تبدیل شده اند و تحت رهبری نمایندگان آن همه جا در کنار ارتش، ژاندارمری و پلیس به سرکوب خلق می پردازند. بنا بر این می بینیم در حالی که رهبری قدرت واقعی دولتی و ارگانهای اجرایی را دردست بورژوازی قرار داده و با تأکیدهای مکرر خود از بورژوازی دفاع می کند و مردم را به فرمانبرداری از آن دعوت می کند، تنها قدرت صوری و ظاهری را برای خود حفظ کرده است. کار شماره ۶۱ ص ۸ مقالۀ”در بارۀ ترکیب و ماهیت طبقاتی دولت”؛

و این به معنای آن است که  اقلیت هنوز در بارۀ ماهیت عملکرد “رهبری” در توهم است، البته سچفخا- اقلیت حق دارد که چنین بنویسد، زیرا که در شمارۀ بعد، یعنی شمارۀ ۶۲ کار، سیاست سچفخا را به طور کلی تا کار شمارۀ ۵۹ قبول دارد و آنرا به طورکلی هر چند با زیگزاگ هایی در راستای منافع کارگران و زحمتکشان می داند. همانطور که تاریخ طبقاتی نیز همواره نشان داده است که در بارۀ جانشین دولت سرمایه داری یعنی دیکتاتوری پرولتاریا و هم  استناد به نوشتۀ لنین در دولت و انقلاب *۱  که جز از راه “انقلاب قهرآمیز” این جانشینی انجام نمی گیرد، اقلیت نیز مانند اکثر بالاتفاق اپوزیسیون به اصطلاح  چپ و کمونیستی رژیم تا کنون حتی از دادن شعارش نیز پرهیز دارد. در مورد دوم، درک از کمونیسم و یا سوسیالیسم که به باور من همان درک در بنیاد خود اپورتونیستی رویزیونیستی – توده ای است، این خود را در زمانی بیشتر از همه نشان می دهد که هنوز اقلیت – بلوک شرق را   بلوک سوسیالیستی خطاب می کند ! این برداشت های مغشوش چیزی را بیان نمی کنند، به جز درک نکردن اینکه دولت سوسیالیستی نمی تواند، جز دیکتاتوری پرولتاریا باشد و اقتصاد سوسیالیستی یعنی تدارک زمینه های هر چه بیشتر محو استثمار طبقه کارگر به هر نوع و شکل، چه مالکیت خصوصی و چه مالکیت دولتی، به ویژه که دولت پرولتاریا نباشد.

البته، این را هم اضافه کنم که کارل  مارکس، در یکی از آخرین نوشته های مهم خود، یعنی نقدی بربرنامه گوتاء سال ۱۸۷۵، دیگر از اقتصاد سوسیالیستی و جامعه ی سوسیالیستی و غیره، سخنی نمی گوید، بلکه جامعه ای را طرح می کند- جامعه ی کمونیستی که دارای دو فاز است و به باور من، یک پروسه ای را می بیند که با پیروزی انقلاب قهری کارگران آغاز شده و به جامعه ای که بر پیشانی خود این شعار را حک کرده: از هرکس به اندازه خلاقیت و نیرویش و به هرکس به اندازه نیازش! این درست ترین برداشت از اقصاد کمونیستی و نه سوسیالیستی است، به باورمن،

البته باید نوشت که این همان رهبری است که چریک های فدائی ایران هم در باره اش البته در خرداد ۱۳۵۸ نوشتند و بعد خط زدند و… نقطه چین گذاشتند: «ما در مورد آیت الله خمینی یا امام خمینی دو امید و یک بیم داریم، الف- امید اول ما این است که آیت الله خمینی به صف خلق برگردد، ب- اینکه  آیت الله خمینی در قم بماند و به درس و فحص بپردازد، ج- بیم ما آن است که آیت الله خمینی به ضد خلق بپیوندد ». نقل به معنی مصاحبه با اشرف دهقانی  ۲۶ خرداد ۱۳۵۸. این همان رهبری است که هیأت نمایندگی خلق کرد با توسل به ایشان می خواست که خودمختاری کردستان را تأمین و بین مهاباد و قم، سنندج و تهران در حال مسافرت بود و حتی جناب دکتر عبدالرحمان قاسملو، به عنوان رهبر حزب دمکرات کردستان ایران، بعد از اینکه لشکریان جرار دولت اسلامی سرمایه داری به فرمان همین خمینی جلاد و با فتوای جهادش به کردستان حمله ور شده و آن جنایت های تاریخی را آفریدند که روستاهای قارنا و قلاتان و ایندرقاش را، درست مانند دیریاسین و کفرقاسم در فلسطین که به دست نیروهای اشغالگر صهیونیستی در آتش سوختند، سوزاندند و ۳۰۰ نفر اعدام شدند وووو… ولی شکست خوردند و عقب نشستند، در شهر مهاباد رو به مردم در سخنرانی اش اعلام می کرد که: “شما راحت باشید و نگران نباشید، مگر ما چه می خواهیم؟ ما خودمختاری برای کردستان و دموکراسی برای ایران می خواهیم، خودمختاری در جیب عبای آیت الله امام خمینی است، ایشان قول داده است که آنرا به ما بدهد، به تهران و قم رفته و خودمختاری را می گیریم.” نقل به معنی، خودم شاهد این سخنرانی جناب دکتر قاسملو در شهر مهاباد بوده ام. این سخنرانی است که قاسملو بعد از اینکه خمینی دراواخر آبان ۱۳۵۹ بیانیه داده و در آن  از عقب نشینی نیروهای شکست خورده صحبت نموده و قول هایی را داده است؛ من همان شب در شهر پیرانشهر که به مناسبت عقب نشینی نیروهای پاسدار و ارتشی و غیره، مردم جشن گرفته بودند و به من افتخار سخن گفتن دادند، به مردم یاد آورشدم که من هم خیلی دوست دارم که می توانستم این را باور کنم که دیگر مسئله حل است و ما پیروز شده ایم و همراه شما می رقصیدم و شاد بودم، ولی متأسفانه، من این عقب نشینی را یک حیله گری، ولی از سر ضعف می بینم. آنها هر وقت خود را قوی کنند، باز هم به ما حمله ور خواهند شد، پس باید که ما هم خود را برای جنگ آینده آماده کنیم.

اقلیت با این درک هاست که مثلا در مورد جنگ در کردستان با اینکه چیزهای بدی هم نمی گوید که اکثر نقل قول از آثار لنین است و اشکالی هم ندارد و بلکه مفید هم هست و اما، چیزی برای ارتقا و یک گام به پیش بردن این جنبش، در چنته ندارد که ارائه دهد و به همان تاکتیک و اهداف موجود و مطرح در آن مقطع در جنبش کارگران و زحمتکشان تحت سلطه سیاست های بورژوایی و خرده بورژوایی نیمه مذهبی و نیمه سیاسی قانع است.

به نظر من، همین ها باعث می شوند که در اقلیت کسانی مانند مدائن و سیامک اسدیان هم باشند که انقلابی اند و کسانی مثل مهدی سامع، حماد شیبانی و مدنی که بویی از انقلابی گری حتی خرده بورژوایی هم نبرده اند  و…، حضور داشته باشند. ولی بر طبق این ضرب المثل فارسی که می گوید: « ۷ درویش زیر پتویی بخسبند و ۲ پادشاه در اقلیمی نگنجند”، خیلی زود جنگ قدرت در سچفخا- اقلیت، شروع می شود که سرانجام آن فاجعه گاپیلون در کردستان عراق در ۴ بهمن ۱۳۶۴ که بدبختانه به کشته شدن ۵ نفر از نیروهای دو طرف تمام شد که پیآمدهای وحشتناکی برای نیروهای سچفخا – اقلیت داشت و سازمان اقلیت  را نه تنها به اجزای کوچک تر تجزیه  نمود، بلکه برخی از نیروهایش یا خودکشی کردند یا سر به بیابان گذاشتند و در راه آوارگی به ترکیه توسط نیروهای ضد انقلاب و جانی قیاده موقت، جان باختند و پخش و پلا شدند و کل سازمان را تکه تکه نمود، که جای بحث آن اینجا نیست.

 این همه به باور من، از آنجا ناشی می شود که جنبش خرده بورژوای چپ ما، نه اینکه نخوانده باشد، بلکه نمی توانست این را درک نماید که ما در یک جامعۀ طبقاتی سرمایه داری- نوع ویژه ی آن به سر می بریم و این جامعه، قوانین خود را دارد و هر کسی که در آن بالا قرار می گیرد، می بایست که به این قوانین و بر طبق آنها عمل نماید و عدول از آنها برایش غیرممکن است و عقوبتی بس ناگوار دارد. مثلا، همین یک سالۀ اخیر، کسی مثل  آلکساندر سیپراس، نخست وزیر یونان می شود و تمایل دارد که به برنامه های ریاضت اقتصادی پایان دهد و حزب و دولتش نیز همین را نشان می دهند، ولی چون تمایل دارند که در همین چارچوب، یعنی با حفظ نظام سرمایه داری، مسئله را حل کنند و سرمایه، ضروریاتش، چیز دیگری را لازم دارد، سیپراس، ناچار می شود که ۱۸۰ درجه چرخیده و به رأی دهندگان خویش خیانت نماید. حالا این سیپراس است که خود را سوسیالیست و غیره می داند، خمینی که یک مرتجع است و سخنان فریب آمیزی را برای گرفتن سکان قدرت مطرح کرده است، اپوزیسیون خرده بورژوای دودل و مردد که چشم به بالا دارد و لگدی واقعی به پایین، نمی تواند این را درک کند و یا درک می کند، ولی جرأت بیانش را ندارد، زیرا که بیان حقیقت عقوبت دارد، یعنی مسئولیت برگردن  گوینده می گذارد و عاقبت خوشی برای خرده بورژوا ندارد که  فرار از انقلاب کارگران و حفظ چارچوب نظام سرمایه داری آمال کعبه اش می باشد. اقلیت از این درک عاجز است که  این آقای مرتجع، کاری غیر از این  انجام نمی دهد که نه تنها تمایل ندارد، بلکه توان و قدرت انجام آن را نیز ندارد، زیرا که بر مسند دولت سرمایه داری  تحت سلطه نشسته است، زیرا با فرمان آمده است. کارل مارکس در کتاب سرمایه جمله ی جالبی دارد، او می نویسد: « سرمایه داران سرمایۀ شخصیت یافته هستند. جلد اول». این به این معنی است که افراد سرمایه دار و سران دولت های سرمایه داری آزاد نیستند که چه کار بکنند، بلکه همان را باید انجام دهند که سرمایه می خواهد، خواست سرمایه نیز افزایش سود است و بس!

البته، این را هم بنویسم، من شخصآ هیچ بدی از نیروهای وابسته به سازمان اقلیت ندیده و هیچ دشمنی نسبت به هیچ عضو و کادر اقلیت ندارم، بلکه به نوعی مدیونشان هم هستم که همین ها با اینکه می دانستند من چه نظری دارم ،هنگامی که من تقاضای پاسپورت برای خروج از کردستان عراق کردم، برایم پاسپورت تهیه کردند، ولی من دارم از نظر سیاسی چیزی که فکر می کنم را می نویسم، تا به عنوان یک تجربه مورد برخورد نظری قرار گرفته و راهی پیدا شود برای پیوستن دو باره به دریایی که سال هاست از آن به بیرون افتاده ایم و انتظارش را می کشم و می کشیم، یعنی دریای مبارزۀ جاری طبقاتی کارگران به عنوان یک طبقۀ اجتماعی تا به آخر انقلابی، این سوژۀ تاریخ ساز که لنین آن را  بطور غریزی  سوسیالیست می داند، زیرا که هر روز با گوشت و پست خویش استثمار خود را حس و درک می کن،  می تواند و قادر است این جهان سراپا شده، گندیده، پوسیده و پر از خون را تغییر اساسی داده و تمیز کند که شایستۀ زیست انسانی باشد وگرنه، به وسیلۀ سرمایه داران و سود خواهی و اجباری که از ماهیت سرمایه ناشی می شود، همه چیز و همه موجودات زنده روی زمین نابود می گردند.

اما، آشنایی من با کادرها و اعضای رهبری اقلیت؛ من  پس از۲۲ روز جنگ تحمیلی رژیم سرمایه علیه مردم سنندج، از شهر خارج شدم، بعد از مدت یک ماه و اندی به مهاباد آمده و مسئول دفتر مهاباد چریک های فدائی خلق ایران شدم. این مصادف است با انشعاب در سچفخا و اعلام جدایی اقلیت از اکثریت. یک روز یک شخصی با نام سازمانی بیژن و نام واقعی مهدی سامع به دفتر مراجعه می کند. او خود را به عنوان مسئول شاخۀ کردستان سچفخا(اقلیت)  معرفی کرده ومی گوید که خواهان دیدار با رفیق محمد حرمتی پور است. من طبق معمول، چیزی از مشخصات محمد حرمتی پور را نداده و به  بیژن گفتم که من نمی دانم که رفیق محمد حرمتی پور اینجاست و یا نه؟ ولی اگر وقت داشته باشید، فردا مراجعه کنید و من تا آن موقع می توانم بگویم که اینجاست و یا نه؟ من شب هنگام، در خانه ای که به عنوان مقر داشتیم که محمد حرمتی پور هم  آنجا بود، جریان ملاقات با مهدی سامع را طرح کردم. در ضمن همان موقع نیز به رفیق گفتم که من زیاد از برخوردهایش خوشم نیامد، کمی بازاری به نظرم رسید. رفیق با تأیید برداشت من و معرفی اینکه مهدی سامع چه شخصیتی دارد و سابقه اش چیست، گفت که بگو، نمی شود این ملاقات انجام گیرد. این اولین دیدار من با یک نفر، به عنوان سچفخا – اقلیت بود. دومین برخورد را در دفتر اقلیت و یا جلوی بانک ملی شهر بوکان که این محل به قولی، میز کتاب جریان های سیاسی بود و جر و بحث ها در آنجا بین کادرها، اعضا، پیشمرگان و هواداران جریان های مختلف سیاسی انجام می گرفت، این دومین ملاقات انجام گرفت. این برخورد با رفیقی به نام اسکندر، رفیق سیامک اسدیان بود. من این رفیق را رفیقی انقلابی، رادیکال، ولی با درک های تئوریک نه چندان پخته، دوآلیستی یافتم که از مواضع اقلیت دفاع می کرد، ولی بسیار دوست داشتنی بود. دوآلیستی از این نقطه نظر که هم در نظراتش دفاع از خط اولی سچفخا– مبارزه مسلحانه هم استراتژی، هم تاکتیک  دیده می شد و هم خط متعلق به سال های ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ به بعد تا کنون، هویدا بود. حماد شیبانی را در روستای کوچکی به نام روستای” ده موسه” برای اولین بار، ملاقات کردم واز همان اول خیلی سطحی یافتم و دیگر با وی بحث و فحصی نداشتم. مهدی سامع را دوباره در سال ۱۳۶۲ یعنی اواخر تابستان، هنگامی که دیگر رژیم سرکوبگر جمهوری اسلامی تقریبا تمامی مناطق کردستان ایران به جز چند روستایی در منطقۀ آلان سردشت را اشغال کرده و گرفته بود، در روستای کوچکی در مرز ایران و عراق دیدم. ما در آنجا مقر داشتیم و چون آخرین نقطه بود، خیلی ها در روزهای آخری که بعدا مجبور به کوچ و عقب نشینی به قبرستان تفکرات انقلابی از هر نوعش یعنی کردستان عراق شدیم، آقای سامع به مقر ما آمد. اتفاقا چند روزی نیز تا آنجا که من به خاطر دارم، ماند. آنجا بود که مطرح کرد که می خواهد به عنوان سازمان چریک های فدائی خلق ایران که شنیدن این نام باعث خنده و مزاح شد، به شورای ملی مقاومت بپیوندد. خوب مسلم بود که من و سایر رفقای ما چفخا- آرخا مخالف بودیم. ولی خاطرۀ جالبی از او دارم که بد نیست اینجا آنرا بیان کنم. ما یک روز، صبح زود در اطراف مقر، یعنی من و مهدی سامع با هم قدم می زدیم که جر و بحث ما در مورد پیوستن مهدی سامع یا رفیق بیژن به مجاهدین خلق ایران و شورای ملی مقاومت از طرف مهدی سامع شروع شد و کمی بالا گرفت. این روستا بر بلندی قرار دارد و دره ای در زیر پای آن روستاست و رودخانه، مرز طبیعی بین کردستان ایران و کردستان عراق از آنجا می گذرد. من سنگی را با پا به سمت دره هدایت کردم، سنگ با سرعت زیاد از بلندی به سمت ته دره  شروع به حرکت کرد، هر چه که می رفت بر سرعتش افزوده می شد، تا اینکه به ته دره رسید. مهدی سامع که صحنه را تماشا می کرد، از من پرسید که چرا این کار را کردی؟ من به او گفتم که دیدی که سنگ هنگامی که به حرکت در سراشیبی افتاد، با چه سرعتی تا ته دره رفت؟!به باور من در سیاست هم چنین است. زمانی که سقوط شروع می شود، دیگر با همین سرعت سنگ، انسان به ته درۀ سیاست سقوط می کند و یا می افتد، این در مورد پیوستن شما به این جریان راست و مزدور دولتهای امپریالیستی هم صادق است، شما با همین سرعت که سنگ به ته دره سقوط کرد، داری به ته درۀ سیاست سقوط می کنید، من نظرم همین است. خوب مهدی سامعی که من شناخت از او داشتم، به عنوان یک بازاری و نه یک مبارز به سازمان مجاهدین خلق ایران – شورای ملی مقاومت پیوست و نمی دانم که برداشتی که آن زمان داشتم و سقوطی که نمود، نظرم را اثبات کرده است یا نه؟! به باورم آری.

من متأسفانه رفیق مسعود رحمتی را یا اصلا ملاقات نکرده و یا به یاد ندارم. فقط یک نفر به یادم می آید در مقر سچفخا(اقلیت) کنونی در دره ای که به درۀ احزاب ملقب شده بود ، با یک نفر ملاقات کرده و یکشب آنجا ماندم ولی از خصوصیاتش چیزی به یاد ندارم. در مورد رفیق هیچی نمی توانم بگویم. اما، عملیات “دارساوین” که شما از آن یاد کرده اید، چیز زیادی نمی دانم و اما امروز  که در گوگل دنبالش گشتم در ویکی پدیا- دانشنامه آزاد، راجع به زندگی نامه ی رفیق سیامک چنین عبارتی را یافتم: “سیامک اسدیان در این دوران در عملیات‌های نظامی متعددی در نقاط گوناگون شرکت کرد و فرماندهی برخی از آن‌ها را بر عهده گرفت. حمله به قرارگاه شمارهٔ ۲ پلیس تهران، حمله به کلانتری تبریز، انهدام پاسگاه لاهیجان، حمله به پاسگاه رودسر گیلان در حمایت از دهقانان منطقه، شرکت در عملیات ترور عباس شهریاری مشهور به مرد هزارچهره، اعدام سرهنگ زمانی‌پور در مشهد در سال ۱۳۵۷ و فرماندهی عملیات دارساوین*۱ علیه جمهوری اسلامی ایران در کردستان از جمله این عملیات‌ها بودند. سیامک اسدیان همواره از اعدام سرهنگ زمانی پور به عنوان یک عملیات نظامی بسیار موفق یاد کرده است. معروف است که سرهنگ زمانی‌پور در آن زمان، دستور داده بود که ماموران به تعدادی از مردم مشهد که در جریان تظاهرات دستگیر شده بودند، تجاوز کنند. اسکندر (سیامک اسدیان) که در آن زمان مسئولیتی سازمانی در مشهد به عهده داشت، هم عملیات را طراحی نمود، هم در اجرای آن شرکت کرد و هم در توزیع اعلامیهٔ توضیحی این عملیات در بین مردم شرکت داشت.”

و نیز اعلامیه سچفخا- اقلیت را در این رابطه خواندم و از متن آن الآن زیاد چیزی به نظرم نمی آید، ولی این نوع عملیات ها  در آن زمان زیاد به وقوع می پیوستند که ستونهای بزرگ مورد تهاجم قرار می گرفتند، به عنوان تک عملیات نمی توانستند تأثیر زیادی داشته باشند و نمی شد با این نوع عملیات تک و تنها مثلا سیاهکل مانند، در میان دریایی از عملیات… سازمان را دو باره احیا کرد و همچنانکه نشد، به قول رفیق جان فشان شده، عبدالرحیم صبوری، “حزب رسوایی چون حزب دمکرات  کردستان” نیز به وفور عملیات نظامی انجام می داد. ضربه ای که سچفخا و کل جنبش انقلابی طبقه کارگر به باور من، با آشبتال – خلع سلاح- و پیوستن اکثریت نیروهای سچفخا به جبهۀ ضد انقلاب و جمهوری اسلامی سرمایه داری که هارتر از رژیم پهلوی بود و هست، با نفوذ افکار ضد کارگری و ضد کمونیستی خائنانۀ حزب توده در درون خود خورد، ضربۀ کاری بود و زخمی عمیق که تاکنون نیز هنوز التیام نیافته است، به باور من زمانی التیام می یابد که این بار، طبقۀ کارگر در ایران، بعنوان یک گردان از طبقۀ کارگر دنیا، حزب مسلحانه کمونیستی- حزب کارگران آگاه، حزب مخفی خویش را ایجاد کرده، برای به پیروزی رساندن انقلاب کمونیستی اش به نبرد قهری طبقاتی برخاسته باشد.

بعد از نقل مکان یعنی فرار و عقب نشینی  اکثر نیروهای سیاسی به کردستان عراق- قبرستان انقلاب و ایده های انقلابی، حتی خرده بورژوایی، و آوارگی چندین بار در گاپیلون با رفقایی از اقلیت مثل عباس توکل، مصطفی مدنی،… ملاقات داشتم و در گلاله هم یک شب در مقر اقلیت بودم. با رفیق عباس توکل بحث داشته ام و او را از نظر تحلیل کلی بین نقطه نظرات رفقا مسعود احمد زاده و بیژن جزنی یافته ام و از نظر جهانی دارای نقطه نظرات انحرافی، مثل بلوک سوسیالیستی با افکار رویزیونیستی اتحاد شوروی روسیه و اقمارش ارزیابی می کنم. مصطفی مدنی را که کلا  متعلق به کمپ راست تشخیص داده بودم ، یعنی همان اکثریتی بود، ولی با اینکه عباس را رادیکال تر از مدنی می دیدم، ولی برداشت وی از سوسیالیسم و بلوک سوسیالیستی را به هیچ وجه  قبول نداشتم. من از همان سال های ۱۳۵۴ دولت شوروی را سوسیالیستی نمی دانستم و هر کس که این برداشت را ارائه می کرد، دارای انحراف از مارکسیسم – لنینیسم، می دانستم. شاید بررسی سیاست چنین دولتی در رابطه با جهان، بخصوص ایران ، جایی که زندگی می کردم و وجود سیاست های  حزب توده ایران، برایم کفایت می کرد. علل فاجعۀ گاپیلون- مقر رادیو را فکر کنم به طور کلی نوشته ام و دیگر چیز زیادی در آن رابطه ندارم که بنویسم، فقط باز هم تأکید  می کنم که این نوع برخوردها، در پایۀ خود از آن نوع برخوردهایی هستند که سرچشمه آن به طور قطع ، فردگرایی، اندیویدوآلیستی، سکتاریستی، بازاری و دکانداری، ناامیدی و یأس خرده بورژوایی می باشد.

 ——————————————

 ———————————————–

*۱ برای روشن شدن بنیادهای تئوریک انحراف های نه تنها سچفخا، بلکه کل نیروهایی که امروزه به نام چپ، کمونیست، کمونیست کارگری، سوسیالیسم کارگری و… نامیده می شوند، توجه به این نکات ضروری است، زیرا به نظر من چنان که قبلا هم گفتم، ریشه ی انحرافات را بجز غیر پرولتری بودن خاستگاه این جریانات  در دو مسئله اساسی تئوریک باید دانست: اول ، تعریف و ماهیت  دولت به طور کلی و دوم باور به دولت کارگران- دیکتاتوری پرولتاریا- و لزوم آن و یا باور نداشتن بدان که از عدم درک از دولت به عنوان دیکتاتوری طبقاتی ناشی می شود، درک مارکسی- انقلابی – کمونیستی و یا درک ایده آلیستی و غیر طبقاتی یا ماورای طبقات و اپورتونیستی- خرده بورژوائی. فاکت های زیر از کتب مارکس و لنین به نظر من می توانند برای جوانان مفید باشند. این گروه ها، احزاب یا اکثرا دیگر دیکتاتوری پرولتاریا و خصوصیات ذاتی آن را به فراموشی سپرده اند و از آن حتی در آثارشان نامی هم نمی برند و آنرا مانند حزب کمونیست ایران و اعوان و انصار- احزاب کمونیست کارگری با شعار خرده بورژوایی نشأت گرفته از انقلاب بورژوازی فرانسه(آزادی، برابری، حکومت کارگری) جانشین کرده اند تا غیر انقلابی و یا درست تر گفته باشم ضد انقلاب پرولتری بودن خود را بپوشانند و یا مانند همین رفقای اقلیت آنرا با “دموکراسی شورایی” تعویض نمایند. این البته، به باور من از آنجا سرچشمه می گیرد که اینها، مفهوم خود دولت را به طور کلی به عنوان دیکتاتوری طبقاتی درک نکرده و یا آگاهانه بر اساس منافع طبقاتی و وابستگی شان به سیاست دولت های امپریالیستی بر آن سرپوش گذاشته اند. کسانی که مانند برخی از این احزاب به اصطلاح خودشان کارگری (حزب کمونیست کارگری) و…  که مایل هستند از دولت های امپریالیستی کمک مادی دریافت دارند، باید هم دولت را نه به مثابۀ دیکتاتوری طبقاتی، بلکه اداره کنندۀ امور جامعه که گاهی هم به اشتباه کارهایی می کند که نباید بکند، طرح کنند و از جنگ هایشان به دفاع برخیزند. به قول خودشان ما دست هیچکس را رد نمی کنیم حتی شیطان را !!

 ————————————————

مارکس در نامه ای به ژوزف وایدمایر به سال ۱۸۵۲، چنین می نویسد:« تا آنجا که به من مربوط می شود، هیچ امتیازی به واسطۀ کشف وجود طبقه ها در جامعۀ مدرن، یا کشف پیکار میان آنها از آن  من نمیشود… کاری که من انجام دادم و تازگی داشت نشان دادن این نکته ها بود:
۱ )هستی ِ طبقه ها صرفاً وابسته به مرحلۀ تاریخی ِ خاصی در تکامل تولید است.۲) پیکار طبقاتی به طور ضروری به دیکتاتوری ِ پرولتاریا منجر می شود.۳) این دیکتاتوری صرفاً پایۀ گذار به انحلال تمامی ِ طبقه ها و استقرار یک جامعۀ بدون طبقه خواهد بود.»

و در این مورد لنین می گوید: – ما کاملا بر روی اساس تئوری مارکسیستی ایستادگی می کنیم؛ تصرف قدرت سیاسی توسط پرولتاریا… –

مارکس، نقدی بر برنامه گوتا، ترجمۀ سهراب شباهنگ

اما این کمبودها در فاز نخست جامعۀ کمونیستى، هنگامى که این جامعه تازه پس از دردهاى طولانى زایمان از شکم جامعۀ سرمایه دارى سر برآورده، اجتناب ناپذیرند. حق هرگز نمى تواند بالاتر از ساختار اقتصادى جامعه و تکامل فرهنگى اى که مشروط به آن ساختار است، باشد.

در فاز بالاتر جامعۀ کمونیستى، پس از ناپدید شدن تبعیت برده ساز فرد از تقسیم کار و همراه با آن تضاد بین کار ذهنى و کار بدنى، پس از تبدیل شدن کار از صرفا وسیله اى براى زندگى به نیاز اصلى زندگى، پس از افزایش نیروهاى مولد همراه با تکامل همه جانبۀ فرد و فوران همۀ چشمه هاى ثروت تعاونى، آرى تنها در آن زمان مى توان از افق تنگ حق بورژوایى در تمامیت آن فراگذشت و جامعه خواهد توانست بر پرچم خود چنین نقش کند: از هرکس برحسب توانائى اش و به هرکس برحسب نیازهایش!

بین جامعۀ سرمایه دارى و جامعۀ کمونیستى یک دورۀ تحول انقلابى از اولى به دومى وجود دارد. متناظر این دورۀ تحول، یک دورۀ گذار سیاسى نیز هست که دولت در آن چیزى نمى تواند باشد جز دیکتاتورى انقلابى پرولتاریا.

اکنون برنامه [گوتا] نه به این آخرى مى پردازد و نه به سرشت دولت در جامعۀ کمونیستى.

دوﻟﺖ و اﻧﻘﻼب، نوشتۀ لنین

(۱)   ﺁﻣﻮزش ﻣﺎرﮐﺴﻴﺴﻢ درﺑﺎرۀ دوﻟﺖ و وﻇﺎﯾﻒﭘﺮوﻟﺘﺎرﯾﺎ در اﻧﻘﻼب

(۲)   ﭘﻴﺸﮕﻔﺘﺎر ﺑﺮاﯼ ﭼﺎپ اول

(۳)    ﻣﺴﺌﻠۀ دوﻟﺖ اﮐﻨﻮن ﺧﻮاﻩ ازﻧﻈﺮﺗﺌﻮرﯼ وﺧﻮاﻩ ازﻧﻈر ﻋﻤﻠﯽ و ﺳﻴﺎﺳﯽ اهمیت وﻳﮋﻩ اﯼ ﮐﺴﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺟﻨﮓ اﻣﭙﺮﯾﺎﻟﻴﺴﺘﯽ، ﭘﺮوﺳۀ ﺗﺒﺪﯾﻞﺳﺮﻣﺎﯾﻪ دارﯼ اﻧﺤﺼﺎرﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ دارﯼ اﻧﺤﺼﺎرﯼ دوﻟﺘ را ﺑه ﻣﻨﺘﻬﺎ درﺟه ﺳﺮﻋﺖ و ﺷﺪت ﺑﺨﺸﻴﺪﻩ اﺳﺖ. ﺳﺘﻤﮕﺮﯼ ﺳﻬﻤﮕﻴﻦ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺗﻮدﻩ هاﯼ زﺣﻤﺘﮑﺶ ﮐﻪ از ﻃﺮف دوﻟﺘﯽ اﻋﻤﺎل ﻣﯽ ﮔﺮدد ﮐﻪ روز ﺑﻪ روز ﺑﺎ اﺗﺤﺎدهاﯼ  پر توان ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ داران ﺑﻴﺸﺘﺮ در هم ﻣﯽ ﺁﻣﻴﺰد، دم ﺑﻪ دم ﺳﻬﻤﮕﻴﻦ ﺗﺮ ﻣﯽشود. ﮐﺸﻮرهاﯼ ﭘﻴﺸﺮﻓﺘﻪ ــﻣﻨﻈﻮر ﻣﺎ “جبهۀ ﭘﺸﺖ” ﺁﻧﻬﺎﺳﺖــ ﺑﺮاﯼ ﮐﺎرﮔﺮان ﺑﻪ زﻧﺪان هاﯼ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺗﻮأم ﺑﺎ اﻋﻤﺎل ﺷﺎﻗﻪ ﻣﺒﺪل ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ.» و .اﯼ .ﻟﻨﻴﻦ

ﻓﺼﻞ ۱-  ﺟﺎمعۀ ﻃﺒﻘﺎﺗﯽ و دوﻟﺖ؛ “دولت”، ﻣﺤﺼﻮل ﺁﺷﺘﯽ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮﯼ ﺗﻀﺎدهاﯼ ﻃﺒﻘﺎﺗﯽ است. اﮐﻨﻮن ﺑﻪ ﺳﺮ ﺁﻣﻮزش ﻣﺎرﮐﺲ همان ﻣﯽ ﺁﯾﺪﮐﻪ  ﺑﺎرها در ﭘﻮیۀ ﺗﺎرﯾﺦ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺁﻣﻮزش هاﯼ ﻣﺘﻔﮑﺮان اﻧﻘﻼﺑﯽ و ﭘﻴﺸﻮاﯾﺎن ﻃﺒﻘﺎت ﺳﺘﻤﮑﺶ در ﺟﺮﯾﺎن ﻣﺒﺎرزۀ ﺁزادﯾﺨﻮاهاﻧۀ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﻣﺪﻩ اﺳﺖ. ﻃﺒﻘﺎت ﺳﺘﻤﮕﺮ اﻧﻘﻼبی های ﺑﺰرگ را در زﻣﺎن ﺣﻴﺎﺗﺸﺎن ﻣﻮرد ﭘﻴﮕﺮدهاﯼ داﺋﻤﯽ ﻗﺮار دادﻩ، در ﺑﺮاﺑﺮ ﺁﻣﻮزش ﺁﻧﻬﺎ ﺧﺸﻤﯽﺑﺲ وﺣﺸﻴﺎﻧﻪ و ﻧﻔﺮﺗﯽ ﺑﺴﻴﺎر ﺟﻨﻮن ﺁﻣﻴﺰ از ﺧﻮد ﻧﺸﺎن دادﻩ اﻧﺪ و ﺑﺎ ﺳﻴﻠﯽ از دروغ و ﺗﻬﻤﺖ های ﺑﺴﻴﺎر رذﯾﻼﻧﻪ ﺑﺎ ﺁن ﺑﺮﺧﻮرد ﮐﺮدﻩ اﻧﺪ. ﭘﺲ از ﻣﺮﮔﺸﺎن ﺗﻼش هایی به کار ﺑﺮدﻩ اﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﺎﯾﻞ هاﯼ ﺑﯽ زﺑﺎﻧﯽ از ﺁﻧﺎن ﺑﺴﺎزﻧﺪ و ﺑﻪ اﺻﻄﻼح ﺗﻘﺪﯾﺲ ﺷﺎن ﮐﻨﻨﺪ، ( تقدیس شان کنند- حمید قربانی)، ﺑﺮاﯼ ﻧﺎم ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﻨﻈﻮر “ﺗﺴﻠﯽ “ﻗلب ﻃﺒﻘﺎت ﺳﺘﻤﮑﺶ و ﻓﺮﯾﺐ اﯾﻦ ﻃﺒﻘﺎت اﻓﺘﺨﺎر ﻣﻌﻴﻦ قایل ﺷﻮﻧﺪ و در ﻋﻴﻦ ﺣﺎل، ﺁﻣﻮزش اﻧﻘﻼﺑﯽﺷﺎن را از ﻣﺤﺘﻮﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺳﺎزﻧﺪ و ﺑﺮﻧﺪﮔﯽ اﻧﻘﻼﺑﯽ ﺁﻧﺮا از ﺑﻴﻦ ﺑﺒﺮﻧﺪ و ﻣﺒﺘﺬﻟﺶ ﮐﻨﻨﺪ. در ﺣﺎل ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮرژوازﯼ و اﭘﻮرﺗﻮنیست هاﯼ درون ﺟﻨﺒﺶ ﮐﺎرﮔﺮﯼ ﺑﺮاﯼ “ﻣﺴﺦ ﮐﺮدن” ﻣﺎرﮐﺴﻴﺴﻢ همداﺳﺘﺎﻧﻨﺪ، ﺑﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﻧﺤﻮﯼ جنبۀ اﻧﻘﻼﺑﯽ اﯾﻦ ﺁﻣﻮزش و روح اﻧﻘﻼﺑﯽ ﺁن ﺮا از ﯾﺎد ﻣﯽ ﺑﺮﻧﺪ و ﻣﯽ زداﯾﻨﺪ و ﺗﺤﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ و هرﭼﻪ را ﮐﻪ ﺑﺮاﯼ ﺑﻮرژوازﯼ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻨﯽ اﺳﺖﯾﺎ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻨﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ رﺳﺪ، در درﺟۀ اول اهمیت ﻗﺮار ﻣﯽ دهند و ﻣﯽ ﺳﺘﺎﯾﻨﺪ. ﺷﻮﺧﯽﻧﻴﺴﺖ ﮐﻪ اﮐﻨﻮن همۀ ﺳﻮﺳﻴﺎل ﺷﻮﯾﻨﻴﺴﺖ ها “ﻣﺎرﮐﺴﻴﺴﺖ”ﺷﺪﻩ اند! ﻣﺘﺨﺼﺼان، داﻧﺸﻤﻨﺪان ﺑﻮرژواﻣﺸﺮب ﺁﻟﻤﺎنی، ﯾﻌﻨﯽ  اﻴﻦ دﯾﺮوز اﻣﺤﺎء کنندگان ﻣﺎرﮐﺴﻴﺴﻢ ﻧﻴﺰﺣﺎﻻ ﺑﻴﺶ از ﭘﻴﺶ از ﯾﮏ ﻣﺎرﮐﺲ “ﻣﻠﯽ ـ آﻟﻤﺎﻧﯽ”، ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﺎ اﺗﺤﺎدﯾﻪ هاﯼ ﮐﺎرﮔﺮﯼ را ﮐﻪ ﺑﺮاﯼ ﺟﻨﮓ ﻏﺎرﺗﮕﺮاﻧﻪ ﺑﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﻧﺤﻮﻋﺎﻟﯽ ﺳﺎزﻣﺎن ﯾﺎﻓﺘﻪ اﻧﺪ، ﭘﺮوردﻩ اﺳﺖ!

عبارت “دولت زوال می یابد” بسیار بجا و رسا انتخاب شده است، زیرا هم تدریجی بودن روند و هم خود انگیخته بودن آنرا نشان می دهد، فقط عادت می تواند به چنین نتیجه ای انجامد و بی شک خواهد انجامید، زیرا ما پیرامون خود میلیونها نمونه می بینیم که انسانها در مواردی که استثمار در میان نیست، در مواردی که چیزی نیست آنها را برآشفته سازد و به اعتراض و قیام برانگیزد و ضرورتی برای سرکوب پدید آورد، با چه سهولتی به مراعات قواعد لازم زندگی جمعی عادت می کنند.

به بیان دیگر: در نظام سرمایه داری، ما با دولت به معنی حقیقی آن یعنی با ماشین سرکوب یک طبقه به دست طبقۀ دیگر و آنهم سرکوب اکثریت به دست اقلیت روبرو هستیم، روشن است که برای توفیق در امری چون سرکوب منظم اکثریت استثمار شونده به دست اقلیت استثمارگر حد اعلای بیدادگری و درنده خویی و دریاهایی از خون لازم است و از میان همین دریاها است که جامعۀ بشری نیز در نظام بردگی، نظام سرواژ و نظام مزدوری ( سرمایه داری- م) راه خود را طی می کند.

 و اما بعد، هنگام گذار از سرمایه داری به کمونیسم، دستگاه خاص یا ماشین خاص برای سرکوب یعنی “دولت” هنوز لازم است، ولی این یک دولت گذرا است، دولت به معنی حقیقی نیست، زیرا سرکوب اقلیت استثمارگر به دست اکثریت بردگان مزد بگیر دیروزی، کاری است نسبتآ چنان آسان و ساده و طبیعی که به بهای خونهای خیلی کمتر از سرکوب قیام بردگان، دهقانان صرف (رعایای مملوک- م) و کارگران مزدبگیر تمام شده و برای جامعۀ بشری خیلی ارزانتر تمام خواهد شد. این سرکوبی با اشاعۀ دموکراسی برای چنان اکثریت عظیمی از جمعیت همراه است که نیاز به داشتن ماشین خاص برای سرکوب، به تدریج از بیم می رود. استثمارگران بدون داشتن ماشین بسیار پیچیده و بغرنج طبعاُ نمی توانند مردم را سرکوب کنند، ولی مردم با “ماشین” بسیار ساده و حتی تقریبا بدون این “ماشین”، بدون دستگاه خاص، تنها با عمل ساده تشکل توده های مسلح (در این جا پیش دویده میتوانیم بگوئیم نظیر شوراهای نمایندگان کارگران و سربازان) می توانند استثمارگران را سرکوب کنند. سرانجام کمونیسم است که دولت را به کلی غیر لازم می سازد، زیرا در آن هنگام دیگر کسی نیست که سرکوبش لازم باشد. یعنی به مفهوم یک طبقه، به مفهوم مبارزۀ دائمی و سیستماتیک با بخش معینی از اهالی “هیچکس نیست” ما خیالباف نیستیم و امکان و ناگزیری تندروی های تازه ی افراد و نیز ضرورت سرکوبی این این قبیل تندروی ها را به هیچوجه نفی نمی کنیم. ولی اولا، این کار نیازی به ماشین خاص و دستگاه خاص سرکوب ندارد، زیرا خود مردم مسلح این کار را با همان سادگی و سهولتی انجام می دهند که هر جماعتی از افراد متمدن در همین جامعۀ کنونی نزاع کنندگان را از هم جدا می سازند یا رفتار خشونت آمیز نسبت به زن را روا نمی دارند. ثانیا، ما میدانیم که علت اساسی اجتماعی تندروی ها در زمینۀ تخطی از قواعد زندگی جمعی استثمار توده ها و احتیاج و فقر آنان است. با از میان رفتن این علت عمده، تندروی ها نیز ناگزیر رو به “زوال” خواهند رفت. ما نمیدانیم که این امر با چه سرعت و با چه تدریجی صورت خواهد گرفت، ولی می دانیم که تندروی ها زوال خواهند پذیرفت و با زوال آنها دولت نیز زوال خواهدیافت.

« بدون انقلاب قهرى، تعویض دولت بورژوایى با دولت پرولترى محال است. نابودى دولت پرولترى(دیکتاتوری پرولتاریا- من) و بعبارت دیگر نابودى هر گونه دولتى جز از راه “زوال” از راه دیگرى امکان پذیر نیست.»، لنین- دولت و انقلاب.

‏دیکتاتوری پرولتاریا، و.ای.لنین:

“دیکتاتوری پرولتاریا، شکل خاصی از اتحاد بین پرولتاریا، پیشاهنگ مردم، و اقشار گوناگون غیرپرولتری زحمتکش (خرده بورژوازی، خرده مالکین، دهقانان، روشنفکران و غیره) یا اکثریت آنها می باشد. اتحادی است علیه سرمایه، برای سرنگونی کامل سرمایه، برای سرکوب کامل مقاومت بورژوازی و سرکوب هر گونه تلاشی از جانب وی برای احیا شدن، اتحادی است برای بر قراری و استحکام نهایی سوسیالیسم … اتحادی بین طبقاتی است که از نظر اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و ایدئولوژیکی متفاوتند.”

اما دیکتاتوری پرولتاریا، یعنی متشکل ساختن پیش آهنگ ستمکشان، به صورت طبقۀ حاکم برای سرنگونی ستمگران نمی تواند به طور ساده فقط به بسط دموکراسی منتج گردد. همراه با بسط عظیم دمکراتیسم که برای نخستین بار دمکراتیسم نه برای توانگران می شود، بلکه دمکراتیسم برای تهی دستان است.

…………………………………

نوشته های تکمیلی و اصلاحی * دربارۀ عملیات دارساوین

رفیق عزیزم من یک اشتباه مرتکب شده ام که باید آن را تصحیح نمایم و آن موضوع عملیات دارساوین است.

عملیات دارساوین، تا آنجایی که خاطرۀ من اجازه می دهد و می توان تاریخ دقیق آن را پیدا کرد، در پاییز سال ۱۳۵۹ در جادۀ بانه- سردشت رخ داد. یک ستون نظامی که بیشتر مشتمل بر نیروهای ارتشی بود، از بانه حرکت می کند به سوی سردشت و در گردنۀ نزدیک به درۀ دارساوین به کمین پیشمرگان می افتد. در این عملیات که فکر کنم چند روزی ادامه پیدا کرد، تقریبآ نیروهای پیشمرگ از همۀ جریان های مسلح در کردستان از قبیل حزب دمکرات کردستان ایران، کومه له  و رفقای خودمان که در پایگاه آموزشی در اطراف سردشت واقع بود و مخصوصا نیروهای پیشمرگ از اتحادیۀ میهنی کردستان عراق وغیره  شرکت داشتند. در این عملیات، رژیم یکی از بزرگترین ضربه ها را متحمل گردید. من بعد از مدتی که با ماشین از این منطقه گذشتم آثار ادوات سوخته شدۀ باقی مانده از خودروهای نظامی و تانک و غیره  را در اطراف جاده و ته دره دیدم. خلاصه، عملیات بزرگی بود که انجام گرفت. ولی باید نوشت که عملیات های بزرگی چون دین بین فو- در ویتنام اگر موفق شدند، چون  یک استراتژی انقلابی بر نیروی انجام دهندۀ آن حاکم بود، اما چون  جنبش “مقاومت” در کردستان دارای استراتژی انقلابی نبود، این عملیات نیز فقط در تاریخ این جنبش به عنوان یک عملیات خوب و موفق باقی ماند. در ضمن جنگ در دارساوین در سه مرحله و در زمانهای مختلف به وقوع پیوسته است، یکی در سال ۱۳۵۸ که رژیم تلفات سختی داد و سرآغاز واقعی شکست یورشگران تازه به قدرت رسیده و غاصبان انقلاب ۱۳۵۷ کارگران و زحمتکشان که با فتوای جهاد علیه زحمتکشان در کردستان انجام گرفت، شد. من مدفن تانک ها و زره پوش های این مرحله را دیده ام. دومین عملیات دارساوین، سال ۱۳۵۹ که باز هم رژیم با از دست دادن  تعداد زیادی از نیروهایش مجبور به عقب نشینی گردید و اما در سومی در سال ۱۳۶۰ که رژیم آخر توانست منطقه را اشغال کرده و راه را باز نماید، چون رژیم از سال ۱۳۵۹ نقطه به نقطه را که می گرفت، آنجا را خوب سنگربندی می کرد و جاده های مختلف می کشید و پایگاه می گذاشت، این  درس را رژیم از شکست مفتضحانۀ تابستان و پاییز سال ۱۳۵۸ گرفته بود، ولی خوب نیروهای جنبش مقاومت، این درک را خیلی دیر پیدا کردند و اغلب بالاتفاق هیچگاه پیدا نکردند. البته با حضور طبقات مختلف و نمایندگانشان که هیچگاه یک خط کمونیستی کارگری بر جنبش در کردستان حاکم نبود که انقلاب را در استراتژی و چشم انداز جنبش قرار دهد و طبقات دارا و نمایندگان آنها از قبیل حزب دمکرات این “حزب رسوا”  دست بالا را داشتند و سازمانهای دیگر به اصطلاح چپ و کمونیستی نیز نمایندگان منافع اقشار متفاوت خرده بورژوازی شهر و روستا بودند، این نوع برخوردها کاملا طبیعی بودند.

یک خاطرۀ تلخی از عملیات دارساوین در سال ۱۳۵۹ دارم، من همانطور که قبلا نوشته ام، در این سال، در شهر بوکان بودم. شهر بوکان را به علت اینکه در دست پیشمرگان بود، رژیم سرمایه داری اسلامی برای زجر دادن به زحمتکشان این شهر و حومه، کلا تحریم همه جانبه نموده بود. مدارس شهر هم شامل این تحریم شده بودند. یعنی مدارس را با ندادن حقوق و مزایای معلمان و دیگر امکانات آموزشی و مخارج بسته بودند. ما معلمان جنبش، به نام معلمان مبارز، مدارس را بازگشایی نمودیم و من هم به عنوان یک معلم در شهر خدمت می کردم و هم اینکه به تبلیغ مواضع چفخا می پرداختم.

اما خاطره: یک روز که جلوی بانک ملی بوکان که دیگربه عنوان بانک تعطیل  شده بود  مشغول تبلیغات بودم ، یکی از رفقای جوان هوادار از شهر سنندج، برای پیشمرگه شدن به من مراجعه کرد. این رفیق تازه تا آنجا که یادم هست، دیپلم گرفته بود. من در اول مخالفت کردم که برگردد سنندج و اما، رفیق نپذیرفت. من موافقت کردم و رفیق را راهی پایگاه آموزشی در سردشت نمودم. این دورۀ آموزشی مصادف با عملیات دارساوین شد.رفقای ما و از جمله این رفیق در این جنگ شرکت نمودند. باز هم تا آنجا که به یاد می آورم ۳ نفر از رفقای ما و از جمله رفیق جوان به نام حسین، جان باختند.چند روز بعد از این بود که مادرش برای پیدا کردن فرزندش به من مراجعه نمود. من جریان را برایش تشریح کردم. مادر از فرط خشم و ناراحتی یک سیلی محکم کوبید زیر گوشم. من هیچی نگفتم. مادر در حال گریه و اشک ریختن  مرا به حال زار خودم گذاشت و رفت. بعد از نیم ساعتی طول نکشید که یک دختر آمد نزد من و گفت که مادر حسین می خواهد شما را دوباره ملاقات کند. من به منزلی که این مادر در آنجا بود، رفتم. به محض ورود به خانه، مادر رفیق بلند شد و مرا در بغل گرفت و بوسید و عذرخواهی کرد، که من به او گفتم ، شما به عنوان یک مادر یک رفیق که جان خود را در راه آزادی از دست داده، حق دارید که مرا بزنید و … که مادر رفیق اجازه نداد ادامه دهم وگفت، تو گناهی نداری، تو هم مانند همان جوانم هستی، شما ها هیچ تقصیری ندارید، فقط می خواستم که این را بدانید که من از کاری که کردم به سختی پشیمان هستم. ما نشستیم و بعد از مدتی من منزل را ترک کردم.

به هر روی، چون در آن سال ها، پیشمرگان سچفخا– اقلیت، یک عملیات بزرگ را ولی فکر کنم در در بین دیوان دره – سقز- بانه، انجام داده بودند، من آنرا با این اشتباه گرفتم. با پوزش به عنوان اصلاحیه پیوست گردد.

ادامه دارد…