نهایت ادغام

نهایت ادغام

در یک غروب

‌ ٭٭٭

آن لحظه که،

به تنما دل

نشت بر چهره ام

زلف پریشانت !

حس کردم

خوشبخت، خوشبختم »

٭٭٭ — ٭٭٭

نازنین ، دلبر خوبان !

من به خواب دوباره

می بینمش هر شب

که در میان تردید و ترس

گفتی «برو

برو، برو «

باز شوق ت

به دریا زد و

بر دل آزردم نشست

٭٭٭ — ٭٭٭

خاطر هست

سر آغاز جنگ دو لب

ادغام دو روح

در اوج مهربانی

که من همچون

اسب وحشی بودم

تو دشت بیکران محبت

٭٭٭

هنوز، که هنوزه

خاطرت ثبت وجوده،

خوراک گژدم و مار شود

دلی که،

“دل تنگ تو”

نباشد

گر چه غم انگیز بود

پایان قصه،

اما تو خوبترین خوبانی !

زین رو ، به هر کجا یادی از تو بود رفتم

چه کنم ، تو آزرد بودی و رفتی

و من در حسرت تو پناه بردم به تنهایی.

۱ – فوریه ۲۰۱۲ شمی صلواتی