“چپ” در ایران و طبقه کارگر…قسمت نهم

“چپ” در ایران و طبقه کارگر… در مصاحبه با حمید قربانی-
انسانِ بیوطن – قسمت نهم

پرسش هشتم:

در پاسخ به سؤال در مورد جنگ ۲۴ روزه به برخوردتان با “رفیق مسعود” یا همان رفیق محمد حرمتی پور اشاره کردید. در اینجا به یکی از مهمترین فرازهای این مصاحبه و شاید مهم ترین فراز آن می رسیم. در نوشته های دیگرتان بارها به خاطرات کوتاهی از رفیق حرمتی پور اشاره کرده اید، از جمله رقص مرگ و … در اینجا از شما می خواهم به دقت و با تشریح هر چه تمام تر و بدون فروگذارکردن کوچکترین جنبه و نکته و از قلم انداختن حتی یکی از جزئیات، تمام اطلاعات و نیز خاطرات و دیده ها و شنیده های خود را از این رفیق بیان کنید. از قبل از انقلاب تا آموزش نیروهای کومه له در گوره مه ر تا جنگ ۲۴ روزه و بعد از آن تا زندگی و خلق و خوی و رفتار و روحیات شخصی و …. ما منتظر یک پاسخ مفصل و جذاب هستیم.

پاسخ: – انسان، پرورش یافته ی شرایط اجتماعی زمان خود است و نیز انسان موجودی است که شرایط اجتماعی و حتی طبیعی اطراف خویش را نیز تغییر می دهد و آنرا برای زندگی انسانی تر خویش آماده می کند. بدین معنی انسان هم تغییر می یابد وهم تغییر می دهد، یعنی انسان منفعل و فقط تأثیر پذیرنده ایستا و بدون فعالیت تغییر یابند گی نیست بلکه مهمترین خصیصه انسان تأثیر گذاری و تغییر دهند گی اش است. ولی، انسان از آنجا که موجودی اجتماعی است، وجود ش منوط به جامعه ای است که اکنون و از بعد از دوران اولیه زندگی انسانی- کمون های اولیه، به آن جامعه ی طبقاتی می گویند که در آن طبقات اجتماعی با منافع کاملا متضاد، آشتی ناپذیر مادی و اقتصادی و بر اثر آن، در یک نزاع دائم زیست می کند .انسان برای زنده ماندن مجبور است که کار یعنی فعالیت تولیدی کند و با انسانهای دیگر مراوده داشته باشد، خصلت های انسانها عمدتا با نقش شان در پروسه ی تولید شکل می گیرند، به قول کارل مارکس: “شرایط اجتماعی، شعور اجتماعی انسانها را تعیین می کند و نه برعکس!” رسیدن انسان به یک جامعه ی کمونیستی منوط به پیروزی طبقه ی کارگر در یک جنگ طبقاتی سخت و خونین بر علیه طبقه ی حاکمه ی کنونی یعنی بورژوازی – سرمایه داری است که امروزه بر جهان سیطره یافته است. این پیروزی در نهایت فقط، می تواند جهانی باشد، زیرا دشمن اش یعنی طبقه ی سرمایه داری و سیستم اجتماعی اش جهانی است.برای این طبقه ی کارگر احتیاج به حزب سیاسی خویش، نه تنها در سطح کشوری بلکه جهانی- انترناسیونال انقلابی- کمونیستی دارد.

اولین چیزی که من می توانم در بارۀ رفیق محمد حرمتی پور بگویم این است که این رفیق نیز به باور من، مانند تمامی انقلابی های راستین یک انسان کاملا معمولی، اما از خودگذشته بود و هیچ برتری ویژه و یا چیزی که در ظاهر قضیه نشانۀ جدایی و خاص بودنش، با دیگر رفقا باشد وجود نداشت، این رفیق مانند همه، نگهبانی های شبانه می داد و تا آنجایی که من به یاد دارم، در برنامه های هفتگی پختن غذا و … شرکت می کرد. در شب های (گلت و گپ) سرود و شعر خوانی و خاطره شرکت می کرد، در نوبت خودش شعر و یا سرود مورد علاقۀ خود را می خواند و شوخی می کرد. این را نیز بگویم در مقر چفخا، همه از یک امتیاز و مسئولیت معمولی و یکسانی برخوردار بودند، در میان ما، از کادر و پیشمرگ که به عنوان نمونه، کادرها در یک اتاق غذا بخورند و پیشمرگان در اتاق دیگر، واقعا و حقیقتا خبری نبود. اینکه کادرها و اعضا و پیشمرگان جدا باشند، برایم کاملا جدید و غیر قابل باور بود و هیچگاه هضم نشد و نمی شود*۱. تنها کسی که در مقر به علت وضع بدنی از برخی کارها، مانند غذا پختن و شستن ظروف در شرایط معمولی معاف بود من بودم*۲ .رفتار و کردار رفیق از متانت ویژه ای برخوردار بود. رفیق محمد حرمتی پور به باور من، نمونه ای واقعی از کمونیستهای انقلابی بود که هیچ امتیازی نه به شکل مجرد و در حرف، بلکه در کردار و پراتیک، نه برای خود و حتی تشکیلات خویش نمی خواهند و به قولی منافعی جدا از منافع کل پرولتاریا برای خود نمی شناسند و همه چیزشان را در طبق اخلاص گذاشته و در اختیار جنبشی که فکر می کنند برای رهایی پرولتاریا، یعنی جامعه ی انسانی می گذارند. این نوع افراد هم بطور یقین ممکن است در مورد برخی از تصمیمات خود اشتباه کنند ، اما در صداقت به باورشان و به راهی که انتخاب کردند به هیچ وجهی نمی توان شکی داشت. من این را در کردار و رفتار و گفتار های بسیاری از رفقا و از آنجمله رفیق محمد حرمتی پور دیده و تجربه کرده ام. انقلابیون پرولتری از این خصیصۀ انتقادی و انتقاد پذیری و داشتن دید نقادانه برخوردارند، به باورمن و یا باید باشند.

دوم اینکه تا آنجایی که رفیق را می شناختم به مانند تمام کمونیست ها، از روحیۀ فداکاری، از خود گذشتگی، صداقت انقلابی، صریح و سریع بودن، آغشته نشدن به رفاقت های با روحیات خرده بورژوایی به این معنا که همانگونه که در مواقع ضروری به راحتی انتقاد می نمود به همان راحتی هم انتقاد پذیر بود و پارتی بازی و امتیاز دادن های سخیف را نداشت. خود را تافتۀ جدا بافته ندیدن، بلکه تکیه بر تجربه و در عین حال کوشش وافر و مداوم در رابطه با بالا بردن درک و فهم و سطح آگاهی به وسیلۀ خواندن کتاب و تجربه آموزی و غیره، برخوردار بود. رفیق محمد حرمتی پور از روحیۀ غیر سکتاریستی به قولی جنبشی فکرکردن و نه تشکیلاتی دیدن مسائل و امکانات، داشتن شجاعت و شهامت انقلابی و از ارادۀ مستحکم برخوردار بود و تزلزل نداشت (اگر صداقت انقلابی با آگاهی انقلابی ممزوج گردد، منشأ ایمانی تزلزل ناپذیر می گردد- مقدمه کتاب مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک- نوشته چریک فدائی خلق رفیق مسعود احمد زاده – سال ۱۳۵۰) . در یک کلام، رفیق حرمتی پور، رفیقی با تجربه و به درستی باید گفت که فولادی آبدیده شده در کوران زندگی و مبارزه ی انقلابی و کمونیستی ۱۰ ساله اش بود.

در جائی از مقدمه بر نوشته ای به نام بیانیه های عملیات جنگل – چریک های فدایی خلق ایران (ارتش رهائی بخش خلقهای ایران) از رفیق چنین یاد می شود: «طی هفت ماه زندگی در شرایط سخت و پراتیک پیچیدۀ جنگل (از ۲ شهریور ۶۰ تا ۴ فرودین ۶۱) با ارادۀ پولادین، کینه ای عمیق به دشمن و امیدی سرشار از آرزوی رهائی ستمکشان از سلطۀ امپریالیسم- تجسم والائی از سیمای انسان طراز نوین را عملا در جمع همرزمان به نمایش گذاشت. او مظهر اعتماد رفیقانه، صداقت کمونیستی و منش – فدائی بود. این ویژگیها او را تا اعماق وجود رفقائی که با او هم سنگر بودند و از نزدیک زندگی می کردند جای می داد. همیشه می آموخت: در نقطه ای که فکر می کنید که “پایان کار” نزدیک است دقیقا در همان نقطه باید با قاطعیت و بُرش انقلابی حلقۀ اصلی معضل را چه در مورد سازماندهی باشد یا مسئله ای دیگر بازشناسید و چگونگی- جهش از آن وضعیت موجود را بیابید، وخود مظهر مادی چنین شیوه ای بود. ) ص ۱۴-۱۳

در ابنجا سعی می کنم تا آنجا که حافظه اجازه دهد،این خصوصیت را که در حرکات و اعمال این رفیق مشاهده کرده ام رابا نوشتن چند خاطره و دیدار با رفیق بیان نمایم.

برای اولین دفعه تا آنجایی که به خاطر دارم، در ایام جنگ ۲۴ روزۀ سنندج و چند روزی بعد از شروع جنگ، رفیق محمد حرمتی پور را همراه عده ای دیگر از رفقا که از شهر مهاباد به سنندج برای شرکت در جنگ آمده بودند، با نام سازمانی مسعود ملاقات کردم. این ملاقات در مقر جانبداران چفخا که هنوز در محلۀ شریف آباد بود، انجام گرفت و رفیق به عنوان مسئول شاخۀ کردستان چفخا معرفی شد و از من سؤالاتی در رابطه با اوضاع شهر، نیروهای سیاسی موجود در شهر و موضع این نیروها در رابطه با جنگ جاری و مخصوصا در رابطه با وضعی که برای دفتر جانبداران پیش آمده بود که منجر به انشعاب و رفتن بیشتر رفقای مؤسس این دفتر یعنی رفقا شاهرخ و بیژن و دیگر رفقایشان شده بود، نمود. من در بارۀ شهر و اینکه نیرویی که فعالانه در جنگ شرکت دارد و مردم و جوانان را سازمان می دهد، سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان- کومه له هست واز طرف دیگر در جریان شرکت کجدار و مریض حزب دمکرات کردستان و سچفخا قرار می دهم. برایش توضیح می دهم که حزب دمکرات چندی قبل، یعنی در اواخر اسفندماه ۱۳۵۸ یک ستون نظامی را از میان شهر عبور داد و این مسئله و نیز عملکردهای سخیف دیگرش، از قبیل رفتن نمایندگان حزب به سرپرستی دبیرکل آن به تهران و قم از بالای سر هیأت نمایندگی خلق کرد و … باعث هو شدن قاسملو از سوی مردم انقلابی سنندج و جوانان در جریان سخنرانی اش در سالن ورزشی شهر- تختی- گردید و حتی خائن نامیده شد و اکنون درست است که در جنگ شرکت دارد، ولی راستش نیروهایش دل در گرو جنگیدن ندارند و بیشتر برای این است که باز هم خائن نامیده نشوند ونه بیشتر از این، و همچنین در مورد شرکت تردیدآمیز سچفخا در جنگ با توجه به موضع شان به طور کلی نسبت به جمهوری اسلامی صحبت نمودم. در بارۀ نیروهای دیگر اطلاعات زیادی نداشتم. در مورد اختلاف های مقر با توجه به اینکه در زمان بروز اختلاف آنها یعنی ایام عید سال ۱۳۵۹ من در سنندج نبودم و در تبریز به سر می بردم، اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم که بهتر است که خودتان با رفقای مسئول که اینجاهستند و مخصوصا من پیشنهاد می کنم با رفقا شاهرخ و … صحبت کنید. گفت که اتفاقا هدف من هم همین است. باید با رفقا شاهرخ و دیگران صحبت شود و تلاش گردد که رفقا برگردند. بعد از صحبت با رفقای مقر، نتیجه این شد که با رفقا شاهرخ و بیژن و دیگران، خیلی رفیقانه بحث شود. این مهم انجام شد و نتیجۀ آن، باز هم تا آنجایی که من به یاد دارم، رفقا شاهرخ و دیگران که رفقای دیگری هم به آنها پیوسته بودند، به طور دوفاکتو و تا سرانجام جنگ با ما همکاری کردند. بعد از این صحبت بود که من هم حضور داشتم و اصلا، ارتباط ها را من برقرار می کردم، رفیق شاهرخ و بیژن گفتند که اگر همچنین رفیقی از اول اینجا بود، جدایی پیش نمی آمد. پس از این، چفخا به عنوان یک نیروی رادیکال و تعیین کننده، البته نه در سطح کومه له، ولی قابل اعتماد در جنگ سنندج شرکت کرد و حفظ منطقۀ شریف آباد و تپۀ حسن آباد را چفخا نه به تنهائی، ولی به عنوان نیروی اصلی به عهده گرفت و با اینکه چندین بار نیروهای رژیم از طرف فرودگاه و جادۀ کرمانشاه – سنندج دست به حمله زدند، با یاری نیروی دو بنکۀ شریف آباد و فکر کنم به ویژه محلۀ قطارچیان یا آغازمان بود، نیروهای مهاجم هر بار به عقب رانده شدند. در یورش ها،به نیروهای مهاجم ضربه های سنگینی وارد آمد. این ضربه ها تا آنجا بود که بسیاری از جنازه های دشمن در زمین به جا ماندند و متأسفانه طعمۀ سگ ها شدند. برای فرماندهان رژیم جان انسان و حتی نیروهای خودی پشیزی ارزش نداشت، آنها را با کلیدی در گردن که اگرکشته شوید به بهشت می روید فریب داده و شستشوی مغزی داده و روانۀ میدان های مرگ می کردند.

رفقایی که در جنگ و با سرپرستی رفیق مسعود شرکت داشتند، از اینکه رفیق مسعود بیشتر از همه خطر می کرد و پیشاپیش حرکت می کرد و به قول رفقا راه را باز می کرد، مخصوصا روزهای آخر جنگ ۲۴ روزه در سنندج برای روحیه دادن به جمع در خط اول قرار می گرفت ، خیلی جدی به عنوان انتقاد نسبت به رفیق طرح می کردند که شما نباید این قدر خطر کنی. رفیق در جواب این انتقادها فقط می گفت که یک فرمانده و مسئول خوب، آن فرمانده ای است که پیشاپیش رفقایش در جنگ شرکت می کند و اینکه فرمانده در این رابطه کدام شیوه را انتخاب نماید را یکی از دلایل مهم پیروزی در یک عملیات و یا شکست آن عملیات میدانست.

در سنندج نیز چند خاطره از رفیق حرمتی پور دارم:

الف- اینکه رفیق باور داشت که باشگاه افسران را می توان تسخیر کرد، ولی باید خطر کرد و هزینه داد. در این رابطه با رفقای کومه له تماس گرفته شد، تا مرز شناسایی و حتی تهیه محل ورود و مواد منفجره نیز پیش رفت، ولی انجام نگرفت.

ب- در بانک ملی سنندج حقوق فروردین ماه کارمندان ادارات و حتی ارتش و سپاه موجود بود. رفیق با اطلاع یافتن ازاین مسئله، باور داشت که نباید دست روی دست گذاشت و باید که صندوق بانک را خالی کرد.این پیشنهاد و انجام این کار نیز با رفقای کومه له طرح گردید، چون رفیق باور داشت که باید کار با هماهنگی با این رفقا پیش برده شود و نباید سکتاریستی با مسئله برخورد شود. اما، متأسفانه این هم با مخالفت رفقای کومه له به این دلیل که این پول متعلق به مردم است روبرو گردید و خنثی شد. این برخورد رفقای کومه له از طرف رفیق مسعود انحرافی و پوپولیستی ارزیابی شد که به باور من نیز کاملا حق با رفیق مسعود بود.

اما، از همۀ اتفاق ها مهمتر، دو واقعۀ دلخراش دیگر هستند که بیشتر از هر چیزی خصلت انسانی و کمونیستی رفیق را برایم به اثبات رساندند. یکی روزی است که خبر جان فشان شدن رفیق فؤاد عرب (فؤاد، متولد افغانستان بود، در ایران با خانواده اش زندگی کرده و در فلسطین همراه گروه جرج حبش و دیگر رفقای کمونیست جنگیده بود و لقب عرب را از آنجا کسب کرده بود- این اطلاعات من هست.) که از رفقای وحدت کمونیستی بود و با کومه له همکاری می کرد و از خود رشادتهای بی نظیری هم دراین مبارزات به ویژه در فلسطین نشان داده بود در محل ساختمان برنامه ریزی – غرب کشور به رفیق داده شد. می دانیم، خبر جان باختن هر رفیقی، مردم عادی و مخصوصا جوانان، کودکان و زنان خیلی سخت است.اما، برخی جانفشان شدنها برای برخی انسان ها با توجه به عوامل گوناگون، شناخت قبلی از هم و به ویژه شناختی که یک انسان کمونیست از یک کمونیست دیگر دارد واز نقش او برای پیروزی کارگران و زحمتکشان آگاه است و… از یک تأثر ویژه ای برخوردار است. خبر تکه تکه شدن رفیق فؤاد عرب در سنگری نزدیک پادگان ارتش در سنندج نیز برای رفیق ما، مسعود، از همین خبرها بود که او را کاملا در هم ریخت و از حالت عادی خارج نمود و گریستن عجیبی که با صدای بلند هق هق می کرد و زار می زد. من شاهد بودم، دوام نیاوردم وبه رفیق نزدیک شدم و با آرامی در حالیکه از این مسئله بسیار متاثر بودم از او پرسیدم که چرا با وجود این مسئله که فؤاد متعلق به یک تشکیلات دیگر هست و در صفوف نیروی دیگری جنگیده است، تا این درجه برای رفیق تأثرانگیز است؟! رفیق در حین گریه فقط گفت، فؤاد اساسا متعلق به هیچ تشکیلاتی نبود، فؤاد بیشتر از همه چیز تعلق به جنبش کمونیستی کارگران داشت و جنبش کمونیستی ایران و منطقه یکی از بهترین و انقلابی ترین، زبده ترین کادرهایش را از دست داد و بیشتر ازاین دراین زمان نمی توانم بگویم.

با توجه به اینکه من می دانستم که فؤاد عرب در فلسطین بوده است، یک چیز برای من آن روز روشن شد و آن اینکه می باید رفیق مسعود هم در فلسطین بوده باشد.

اتفاق دیگر، روزی است که رفیق جمیل، یکی از رفقای نوجوان ۱۴ – ۱۵ ساله چفخا- جانبدار، در یک واقعۀ دلخراش، منفجر شدن گلولۀ خمپاره که از پادگان ارتش در سنندج به وسط خیل پیشمرگان شلیک شده بود، از ناحیۀ پا به شدت مجروح شد که منجر به قطع پا یا پاها به وسیله پاسدارانی شد که خود را در لباس پزشکان متعلق به هلال احمر در آورده بودند. باز هم رفیق، درست مثل دریافت خبر جان فشان شدن فؤاد عرب، درهم ریخت و اشک فشاند. آن روز برای من یکی از بدترین و دردناکترین روزهای تمام زندگی ام تا کنون بوده که هر زمان که به یاد می آوردم، در یک آن تمامی بدنم احساس می کنم دارد بیجان می شود و قلبم در هم فشرده می شود و خودم را در وضعیت بدی می یابم. فقط در چنین مواقعی کینۀ طبقاتی و محبت طبقاتی هستند که مرا زنده نگه می دارند. آری، گاهی مواقع، لحظه ها خیلی دیر می گذرند و همۀ رنج ها را یکجا به یاد انسان می آورند.

می دانید رفقای عزیز به باور من، ما کمونیست ها عاشق ترین انسانها هستیم و این عشق به انسان،به ویژه انسان کارگر و زحمتکش است که ما کمونیست ها را سرپا نگه می دارد و نه چیز دیگری. هر چقدر این عشق به انسان رشد نماید، کینۀ طبقاتی نسبت به طبقۀ استثمارگر و جامعۀ طبقاتی بیشتر می شود. رفیق محمد حرمتی پور خارج از اینکه یک فرمانده و رزمندۀ خوب و ورزیده بود، ولی بیش از همه کمونیستی بود که به معنای واقعی عاشق بود.

در یک شرایط سخت، شرایط جنگ، میان خون و آتش، فداکاری و از خود گذشتگی بی نظیر توده های زحمتکش شهر سنندج بود که با رفیق محمد حرمتی پور و دیگر رفقای خوبم از آنجمله، منوچهر قلعه میاندوآب با اسم سازمانی ناصر آشنا شدم و از همان لحظه های اول، مهر و محبت عجیبی از خودشان، در من به جای گذاشتند که هیچ چیزی، قادر به زدودن آن نیست.

دومین دیدار من با رفیق، بعد از اینکه پیشمرگان از سنندج خارج شدند و به روستاها آمدند، بعدازچند روز رفیق به شهر مهاباد برگشت و من هم به مهاباد انتقال یافتم، در شهرمهاباد و درخانه ای که به عنوان مقر از آن استفاده می کردیم، بودیم. در اینجا بود که دیگر با نام محمد حرمتی پور، کسی که از اوایل دهۀ ۱۳۵۰ با سچفخا همکاری می کرده و در چندین عملیات حضور داشته، آشنا شدم. هنگامی که من در سنندج بودم، مثل همۀ مردم، دارای شغلی بودم (دبیر دبیرستان) و نیز هوادار چفخا. وقتی که به مهاباد آمدم، در اولین دیدار با رفیق محمد من اعلام کردم که تمایل دارم که با تشکیلات به طور همه وقت یعنی به عنوان فعالی حرفه ای همکاری داشته باشم.این پیشنهاد من مورد پذیرش رفیق قرار گرفت، خوشحال شد و وارد صحبت های جدیتری شدیم. رفیق سؤال کرد که من چه درخواست ها و یا مشکلات شخصی دارم. من اولین مشکل تمام زندگی ام که همان فقر و نداری بود را، طرح کردم. مشکل مادر پیرم را. رفیق سؤال کرد که ماهانه چه مبلغ مورد نیاز هست؟ من گفتم ۵۰۰ تومان. رفیق گفت که با تشکیلات تهران تماس گرفته و این کار انجام خواهد گرفت. این مبلغ تا چند سال یعنی تا لحظۀ آخری که تشکیلات درشهر از هم نپاشیده بود، فرستاده می شد. رفیق پرسید که دیگر چه مشکلی داری؟ من در رابطه با این مشکل که کاملا شخصی بود، دو دل بودم که بگویم و یا نه؟! رفیق این تردید مرا دریافت و با مهربانی مخصوصی مطرح کرد که من، محمد حرمتی پور، متولد شهر بابل هستم و از سال ۱۳۵۰ با سازمان چریک های فدائی خلق ایران همکاری دارم. من خودم همسر و یک دختر نازنین دارم که آنها را قرار است چند روز دیگر، در اینجا ملاقات کنم. آن حرف هایی که در بارۀ چریک ها شنیده اید که با روابط شخصی انسانها مخالف هستند و غیره را ناشنیده بگیر و راحت و آرام باش و مشکل را همان طور که هست طرح کن تا برایش راه حل پیدا کنیم. بدان که چریک ها نیز انسان هستند، مانند همه انسانهای دیگر احساس دارند، عاشق می شوند و می توانند معشوق داشته باشند، اما، خودت می دانی، مبارزه و سختی های مبارزه به ویژه در شرایط جامعۀ ما که دیکتاتوری لجام گسیخته برقرار است، ایجاب می کند که انسانها آگاهانه و دانسته، از برخی آرزوها و آمال شخصی خویش دست بکشند ویا قادر نباشند که به همۀ آنها جامۀعمل بپوشانند. کمونیست ها عاشق ترین انسانها هستند، چون اگر اینچنین نباشند، آنگاه از خود گذشتگی، فداکاری و مرگ را پذیرفتن از طرف کمونیست ها زیر سؤال می رود، چون کمونیست ها انسان هایی هستند که یکی از مهمترین فرق هایشان با انسانهای دیگر جوامع طبقاتی در این است که کمونیست ها به جهان دیگری غیر از این جهان موجود باوری ندارند، معتقدان به آن جهان می توانند فداکاریشان را با مزدشان در آن دنیا، روز قیامت، توجیه کنند و غیره. ولی کمونیست ها چی؟ مبارزه وفداکاری یک کمونیست به طور کلی برچیدن بساط طبقاتی در جامعه می باشد و این نیز ناشی از عشقشان نسبت به انسان های کارگر و زحمتکش و امید رهایی آنان از زنجیرهایی است که طبقه سرمایه دار بر دست و پای آنان بسته است و این مبارزه از مبارزه ای تنیده در مبارزات طبقه کارگر و زحمتکش ، سرچشمه می گیرد و واقعا لایزال است.اصلا کمونیست ها از همان کارگران هستند که فرق شان با توده ی کارگران در این است که کمونیست ها آگاهی بیشتری دارند و می دانند که می شود این جهان طبقاتی را تغییر داد وبا کمی صبر می گوید، پس شما هم با راحتی مشکلات خودت را طرح کن تا بتوانیم در حد امکانات برای آنها راه حل پیدا کنیم. در اینجا چیزی که توجه مرا واقعا به خود جلب نمود،صمیمیت و مهربانی بود که در بیان و حالت رفیق محمد که مرا جذب کرد. رفیق برای اینکه محیط و لحن گفتگو را به باور من، کاملا رفیقانه و دوستانه و عادی نماید، شروع کرد ازعملیات هایی که در ایران در سال های ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۴ که از ایران خارج شده بود و به ویژه سفر با رفیق ایرج سپهری و درگیری هایی که در شهر آبادان با مأموران نیروی ویژه و ساواک داشتند، تعریف کردن که چطور یک شب را در قبرستان به سر می آورند؟ که چطور در حین عملیات گاهی مواقع از سنگ در مشت گرفتن به جای نارنجک دستی برای ترساندن مأموران و باز کردن حلقۀ محاصره استفاده می کردند؟ چطور رفیق ایرج تیر می خورد؟ و رفیق با اینکه شنا کردن را خوب بلد نبوده است، خود را به آبهای شط العرب می زند؟ و به گفتۀ خودش، اگر یاری دهقان پیر جزیره نشین عرب نبود که با قایق اش به داد رفیق برسد، رفیق غرق می شد و مهربانی هایی که دیده بود، حکایت کردن. من در میان صحبت ها پرسیدم که چرا اینها را به من می گوید؟ رفیق با مهربانی و صداقت مخصوصی که از اعتماد رفیق سرچشمه می گرفت، گفت که من می دانم که چه چیزی را دارم می گویم. دراین گفتگو بعد از اینکه من، مسئلۀ دوست و عشق عزیزم را گفتم، رفیق گفت می دانی که باید هر دو سه ماه یک بار به دوستت حتما سر بزنی و تا موقعی که من در کردستان باشم، خودم وسایل رفتن را آماده می کنم و همین کار را هم کرد.

در این جلسه، وظایف من تعیین شد و مسئولیت دفتر مهاباد به من محول شد. من این مسئولیت را با آغوش باز پذیرفتم و رفاقت و دوستی بسیار نزدیکی با رفیق محمد حرمتی پور و رفیق سیروس عموسی و دیگر رفقا در مهاباد پا گرفت و ریشه دواند. رفیق سیروس، از رفقای خوب و کمونیست و قدیمی و زندانی سیاسی زمان شاه بود و در مهاباد مسئولیت چاپ را به عهده داشت. رفیق سیروس، در سال ۱۳۶۱ و یا اوائل سال ۱۳۶۲ در تهران دستگیر و بعد اعدام شد، تا آنجائی که به یاد دارم .

خاطرات مهاباد و سردشت:

الف- یک شب که من نگهبان بودم، صدای سرفه های پی در پی خیلی بدی را از داخل اتاق خوابی که رفقا خوابیده بودند، شنیدم. ناگهان رفیق محمد خود را به درخانه – داخل حیاط رساند و یا با باز کردن پنجره اتاق- خوب یادم نیست و با گفتن اینکه به دادم برس، به دیوار تکیه داد و درهم پیچیده شد. من فورا خودم را رسانده و سر رفیق را بر زانویم نهادم، بغض گلویم را گرفته بود، به چهرۀ رفیق نگاه کردم، چهره اش به زردی و سفیدی گراییده بود و نشان می داد که رفیق از یک بیماری سختی رنج می برد. بعد از اینکه کمی با تنفس در هوای آزاد حالش عادی شد و به من لبخند زد، گفتم که رفیق علت بیماری ات چیست؟ رفیق جواب داد که فکر می کند که علت بیماری اش، خاکی است که در موقع آموزش نظامی سیاسی رفقای کومه له در اردوگاه آموزشی منطقه ی سردشت، به داخل ریه اش نفوذ کرده و ریه چرک کرده باشد. من گفتم که پس چرا، به تهران برای مداوا نمی رود؟ رفیق خیلی با مهربانی گفت که نمی تواند این کار را بکند. علت را جویا شدم. رفیق گفت که به خود اجازه نمی دهد، برای اینکه رفقا ی خودمان را باید آموزش بدهد و بعد از اینکه آموزش دستۀ اول به پایان رسید واگر، بیماری اش بهبود نیافت، اقدام میکند. همین کار را تا آنجائی که بخاطر دارم کرد. (تشکیلات چفخا به باور من، همواره از دو نظر در باره مبارزه ی مسلحانه برخوردار بود، یکی اینکه ، نباید با رژیم کنونی و به طور سراسری وارد جنگ مسلحانه گردید و دوم اینکه این رژیم از همان ماهیت رژیم پیشین برخوردار است و باید با آن وارد یک جنگ سراسری شد. این دو برداشت تا انشعاب تحمیلی اشرف دهقانی- فریبرز سنجری – عباس ساروی- رحیم در سال ۱۳۶۰، در مبارزه بودند. چیزی که به نظر می رسید، این بود که در سال ۱۳۵۹ نظر دوم داشت کم کم بر تشکیلات غالب می شد که دوره های آموزش نظامی سیاسی برای تربیت چریک حرفه ای و آغاز عملیات سیاسی نظامی سراسری از این حکایت می کرد.) این گفتۀ رفیق، مرا به یاد جریانی انداخت که به جانفشان شدن رفیق امیر پرویز پویان انجامیده بود. در اینجا فداکاری و ازخودگذشتگی و جدی گرفتن وظایف انقلابی بیشترازهرچیز دیگر در رفیق برایم تداعی شدند.

دو- یک روز در دفتر بودم که یک پسر بچه ۱۰ یا ۱۱ ساله به دفتر مراجعه کرد. او خود را از هواداران چفخا و دوست رفیق محمد حرمتی پور معرفی کرد که آمده است تا رفیق را ملاقات نماید، من به او یادآوری کردم که ما اینجا کسی به نام محمد حرمتی پور نداریم و شخصا تا کنون او را ملاقات نکرده ام. او خیلی سمج بود و می گفت که محمد را در تهران جلوی دانشگاه تهران ملاقات کرده است و با او کار خصوصی دارد و کاری مهم دارد و و او را باید ملاقات کند و می داند که در اینجاست. من دیدم که خیلی سماجت به خرج می دهد، احتمال دادم که شاید کارش مهم است. او می گفت از خطرهای زیادی گذشته است و فقط برای دیدن محمد و رساندن یک پیغام به اینجا آمده است و جایی و امکانی برای زندگی ندارد. من گفتم که درست و اما من نمی دانم که شما ازچه کسی صحبت می کنید و این شخص کجاست ولی شما می توانید کتاب ها و خبرنامۀ مازندران را برای فروش ببرید و در شهر بساط پهن کنید و از پولش ۳۰ تا ۴۰ درصد و یا… برای مخارج خویش بردارید و به من فرصت بده که جستجو نمایم. این را پذیرفت. من شب که به مقر برگشتم، مسئله را با رفیق در میان گذاشتم. رفیق به یاد اورد که چنین کودکی را در جلوی دانشگاه تهران، چند باری دیده است و به من سفارش نمود که مراقب باشم . من هم قبلا بدون دادن هیچ گونه نشانی، او را با شیوه ای به کاری مشغول کرده بودم و از آن به بعد هم با همان شیوه او را زیر نظر گرفتم. یک چند روزی اینگونه گذشت وبعد از آن، او اعتراض کرد که من، نمی خواهم او با رفیق محمد ملاقات کند و او قصد دارد که به تهران برگردد و کتب و خبرنامه های مانده را تحویل داد و از دفتر به حالت اعتراض بیرون رفت. چند روز بعد، او را با لباس پیشمرگایتی در دفترمهاباد کومه له دیدم. همین پسر بچه بلبل زبان را که از مارکسیسم چنان دفاع می کرد که باور نکردنی بود.

پرسیدم که این کیست؟ و اینجا چکار می کند؟ رفیق مسئولی که با من صحبت می کرد، خندید و گفت که او خبرچین ماست که به شهرهای ارومیه و میاندوآب می رود و اخبار درونی سپاه را برای ما می آورد. من با گفتن آن جریان و اینکه ما فکر می کنیم که شاید او جاسوس باشد، به رفقا هشداردادم. چند روز بعد که دفتر کومه له او را بیرون کرده بود، با مراجعه به حزب دمکرات کردستان ایران، این قدر نفوذ می کند که مسئول نظامی حزب به نام سرگُرد عباسی را به وسیلۀ یک پاسدار که همراه خود از ارومیه آورده بود، به کشتن داد. در آنجا تیزهوشی و دشمن را دست کم نگرفتن و سرسری نگرفتن خطرها و به جزئیات توجه نمودن را من در رفیق دیدم.

در یکی ازاین شب ها، درهمان خانه(مقر) بین من و یکی از اعضای تشکیلات به نام سازمانی “رفیق یوسف” بحثی در گرفت، راجع به مسائل جنبش، در حین بحث، او به من اتهامی وارد کرد که من تعجب کرده، ولی اول فکر کردم که شاید شوخی می کند، چون به من این اتهام را وارد می کرد که من به رفقای هوادار( خودم نیز هنوز هوادار بودم، ولی اینقدر مورد اعتماد بودم که مسئولیت دفتر را داشته باشم.) گفته ام که زیر شعارها و ازآن جمله زیر خبرنامۀ را بخوانید، خبرنامه مازندران – ارگان چفخا – بنویسند، زنده باد کومه له. البته، دیگر رفقا نیز می خندیدند، بعد هم دیدیم که نه، مسئله از جانب یوسف خیلی جدی است. من اعتراض کردم و بحث شدید شد که ناگهان یوسف به من گفت که آخر تو کی هستی؟ تو که با این وضع بدنی ات نمی توانی اصلا چریک باشی و نمی دانم که اینجا چکار می کنی؟ این را چنان با تمسخر گفت که دیگران نیز ساکت شدند. این سخنان متاسفانه از زبان رفیقی به اصطلاح قدیمی و شناخته شده در سازمان بر زبان می آمد. ولی من واقعا نمی دانستم چرا این را می گوید.اما فکر کردم که حتما بحثی شده است و او امشب مسئلۀ شعار نویسی را بهانه کرده است که این را به من بگوید. فکر کردم که اگر مسئله چریک بودن و یا نبودن فقط سلاح برداشتن باشد، شاید حق با او باشد. راستش را بخواهید، خیلی غمگین شدم و هیچ نگفتم و اعتراضی نیز نکردم. رفیق محمد در اتاق دیگر یک نوشتۀ درونی را که اتفاقا به من و چند نفر دیگر هم گفته بود که نوشته هایی هست که شماها باید برای عضو شدن مطالعه نمایید، مطالعه می کرد. من با ناراحتی از جریانی که پیش آمده بود بلند شدم و به اتاق دیگر که رفیق محمد در آنجا بود، رفتم و سلام کردم. رفیق سرش را بلند کرد و با دیدن حالت من، درک کرد که مسئله ای اتفاق افتاده است. گفتم که رفیق، من آمده ام که خدا حافظی کرده و بروم. رفیق خیلی متعجب شد و پرسید که چی شده است؟ کجا می خواهی بروی؟ مگر اتفاقی افتاده است؟ گفتم به دلیل اینکه وضعیت بدنی من برای چریک شدن مناسب نیست و این را نیز شما خود به وضوح می بینید. پس نمی خواهم سربار شما باشم. رفیق در میان صحبت های من، دوباره پرسید، چی شده است؟ من جریان را برایش گفتم. رفیق بلند شد و مرا بوسید و با ناراحتی و عصبانیت، به اتاقی که یوسف و دیگران بودند، رفت و به یوسف گفت: که شما اصلا با چه حقی و از روی چه درکی این مزخرفات را به حمید نسبت داده و بعد هم چنین حرفی زده ای؟ تو مسئول دفتر بودی و همه را رماندی، حالا که دفتر دو باره جان دارد می گیرد و رفقای هواداری حتی از سقز و بوکان و ارومیه مراجعه می کنند و با رفیق بحث می کنند و خوشحال برمی گردند، چنین حرفی را می زنید؟ آخر چی من به شما بگویم؟ آخر ناسلامتی، شما کادر این تشکیلات هستی. باز هم از من معذرت خواهی نمود و مسئلۀ رفتن من حل شد. در اینجا بیشتر از همه صراحت لهجه و روحیۀ انتقادی و دفاع از هواداری که به ناحق مورد اتهام و توهین قرار گرفته بود به چشم می خورد بدون اینکه توجهی به جایگاه دو طرف مورد بحث داشته باشد.

اوایل پاییز سال ۱۳۵۹ نیروهای اشغالگر رژیم به شهر مهاباد حمله کردند و شهر تصرف شد. ما هم مانند تمامی پیشمرگان مجبور شدیم که شهر را تخلیه کنیم. به مقر آموزشی سردشت رفتیم. در آنجا در شب سرودخوانی بود که دور آتش جمع شده بودیم و به درخواست رفقا، رفیق محمد حرمتی پور، خواندن این شعر “یگ گل رُز صد گل نصرانی ما را ز سر بریده می ترسانی گر ما از سر بریده می ترسیدیم در محفل عاشقان نمی رقصیدیم” رقص مشهور به رقص مرگ یادگار دوران همراهی با رفقای فلسطینی را اجرا کرد*۳.

من بعد از اشغال شهر مهاباد به شهر بوکان می روم و در آنجا باز هم یک خانه اجاره می کنیم و زندگی می کردم و روزها یکی اینکه به عنوان دبیر دبیرستان های بوکان انجام خدمت می کردم و هم اینکه به عنوان مروج نظرات و رابط بین چفخا و سازمانهای سیاسی دیگر موجود در جنبش بودم.

تا اینکه، پیشمرگان حزب دمکرات ایران با طرزی خیلی نا انسانی و ارتجاعی و ددمنشانه به مقر سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر که بر علیه اقدامات و نظرات حزب دمکرات ایران، در نشریه شان نوشته بودند که اگر اشتباه نکنم، مهمترین مسئله اینکه پیشمرگان حزب به دهقانان فقیر و کم زمین و بی زمین دره قاسملو و ترگه ور و مرگه ور حمله کرده بودند و این برای حزب خیلی سنگین آمده بود، حمله ور شده و ۳ نفر از کادرها و اعضای این سازمان را به قتل رساندند و سرشان را ناتمام از تن بریده بودند. روز تشییع جنازۀ این رفقا، رفیق مسعود – محمد حرمتی پور در بوکان بود. چفخا هم قرار بود که پیام بدهد. من هم که خیلی از حزب دمکرات خشمگین شده بودم، یک مطلب نوشتم که فردا بخوانم. رفیق محمد مطلب را خواند و تصحیح کرد، ولی دست به محتوا که خیلی هم تند بود، نزد و گفت که خیلی خوب نوشته ای، فردا خیلی محکم این را بخوان، دیگر این حزب بورژوائی مسئله را از حد گذرانده است و باید فکری کرد. اینجا بود که من پی بردم که رفیق نیز مانند خودم، هیچگونه توهمی به اراجیفی از این قبیل که هنوز هم برخی به نام چپ، کارگر و… دارند،به حزب دمکرات ندارد و مسئلۀ کمونیست ها و چگونگی برخورد به احزاب و طبقات دیگر را از یک زاویۀ طبقاتی کمونیستی می بیند.

دیگر اینکه، رفقای کومه له برای گرفتن استنسل به ما مراجعه کردند. من با توجه به عطف به ماسبق نمی خواستم و مایل نبودم که استنسل را با وجود اینکه داشتیم بدهم. زیرا که من مدتی قبل مراجعه کرده بودم و این رفقا نداده بودند و من مجبور شده بودم که به حزب دمکرات مراجعه کنم و از آنها قرض بگیرم. البته، این قبل از حملۀ ددمنشانه شان به مقر رفقای پیکار بود. رفیق از من پرسید که چند عدد داریم. من گفتم ۴۰ یا ۵۰ .چطور؟ رفیق گفت: ۲۰ تائی را برای خودمان که خبرنامه شماره جدید را بتوانیم تکثیر کنیم، نگه دار و بقیه را به رفقا بده. من مخالفت خود را اعلام کرده و گفتم که آنها با من چه رفتاری داشته اند. اتفاقا رفیقی که آمده بود، هاشم رضائی، همانی بود که من با او صحبت کرده بودم. رفیق روی کرد به من و یک خنده ای کرد و گفت، رفیق جان، آنها کاری کرده اند که خرده بورژواها معمولا می کنند، اگر ما هم همان کار را بکنیم تازه می شویم یک خرده بورژوا. فرق کمونیست ها و خرده بورژواها در این است که خرده بورژاها خود و سازمانشان را می بینند، ولی کمونیست ها یک جنبش را می بینند که سازمانشان و خودشان در خدمت آن هستند. حالا خودت تصمیم بگیر، من نظرم را گفتم و زیاد هم این کار به من ربطی ندارد که تو بدهی و یا ندهی! ولی بدان که داری چکار می کنی. من گفتم که خوب مسلم است که من استنسل ها را به رفقا می دهم. عین این کار در جنگ مهاباد هم به شکل دیگر اتفاق افتاده بود که فکر کنم ما یک ضد هوائی و چیزی در این حدود داشتیم که به رفقای کومه له داده شده بود.

اولین کنگره یا نشست دسته جمعی اعضا و کادرهای چفخا تا آنجا که من اطلاع دارم، در زمستان سال ۱۳۵۹ در تهران تشکیل یافت. من هنوز رسما عضو نبودم. رفیق محمد حرمتی پور هنوز مسئول شاخۀ کردستان بود. رفقای عضو و کادرها تقریبا همگی و یا نماینده ها به کنگره رفتند. مسئلۀ مهم کنگره، شروع جنگ مسلحانه علیه رژیم در تمامی مناطق و به همۀ اشکال ممکن بود. تا این زمان یعنی نشست یا کنگره، فقط در بندر عباس و حومه آن، تا آنجا که من دارم، رفقای هوادار – ۱۹ بهمن- که بعدا خود را چریک های فدایی خلق ایران شاخه ی هرمزگان و سیستان و بلوپستان نامیدند، مبارزه مسلحانه – چریکی- با الهام از تئوری مبارزه مسلحانه هم استراتژی ، هم تاکتیک – تدوین شده توسط چریک فدایی خلق مسعود احمدزاده را در دستور کار خویش قرار داده و ضرباتی را نیز بر رژیم سرمایه داران زده بودند. در بقیه نقاط ایران جز کردستان این مسئله یعنی اصولا مبارزه ی مسلحانه بر علیه رژیم جدید با تفکر اتی که در مصاحبه ی با اشرف دهقانی و دیگر آثار تدوین شده بود، از دستور تشکیلات خارج شده بود. در مصاحبه با اشرف دهقانی چنین اعلام گردیده بود که سازماندهی توده ای مسلحانه برای روز مبادا و حملۀ امپریالیستها می باشد با وجود اینکه ظاهرا رژیم را ارتجاعی و وابسته به امپریالیسم می دانستند، ولی از همان شروع جنگ۲۴ روزه سنندج و به ویژه بعد از آن در تشکیلات بحث شروع مبارزۀ مسلحانه و برخورد با گذشته به عنوان ک خط انحرافی و اپورتونیستی در گرفته بود مضافا بر اینکه نظر رفقای بنیادگذار سچفخا مانند رفیق پویان و رفیق احمدزاده در آثاری همچون ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا و مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک، مهر تاکیدی بر این بود. اکثریت تشکیلات، به ویژه رفقای شاخۀ کردستان به رهبری رفیق محمد حرمتی پور و عبدالرحیم صبوری به طور واقعی تئوریسین تشکیلات چفخا در بعد از اعلام انشعاب چفخا از سچفخا، طرفدار شروع جنگ سراسری بودند. شاخۀ تهران به جز رفیق صبوری و چند رفیق دیگر که با نظرات اشرف دهقانی، فریبرز سنجری عباس ساروی- اسم سازمانی -مخالف بودند ، بقیه موافق نبودند واز همان خط اولیه چفخا- مصاحبه با اشرف دهقانی دفاع می کردند. بعد از اتمام کنگره یک روز در به صدا درآمد و من باز کردم که رفیق محمد حرمتی پور بود. به محض ورود به حیاط، مرا در بغل گرفت و با شادی غیر قابل وصف و خنده ای بلند، گفت که ما برنده شدیم و آنها که مخالفان شروع مبارزۀ مسلحانۀ سراسری بودند شکست خوردند. واقعا من تا آن روز رفیق را تا این اندازه شاد و سرحال ندیده بودم. تصمیم گرفته شده بود که در حال حاضر جز در کردستان و بندرعباس که کردستان را حالا با درک آن روز، جبهۀ اول جنگ می دانستیم، جبهه دوم را در شمال آغاز کنیم. تشکیلات، رفیق محمد را به عنوان فرماندۀ آینده و تدارک بینندۀ ملزومات چنین جنگی برگزیده بود. این بود که من می باید و به ناچار برای مدت نامعلومی با رفیق محمد حرمتی پور، مسعود عزیزم وداع می کردم که به آخرین دیدارمان تبدیل شد.

رفیق فرمانده در جنگل های خی پوست شاهی (قائمشهر) به نام جنگل شمشاد در روز چهارم فروردین ماه ۱۳۶۱ تا آنجایی که اطلاع داریم، همراه ۴ رفیق دیگر به محاصرۀ سپاه سرمایه مرتجع افتادند و بعد جنگی شدید و با کشتار تعدادی سپاهی و غیره با آخرین تیر و نارنجک ها به زندگی پر افتخار خود، یک زندگی که از سال ۱۳۵۲-۱۳۵۰ تا ۱۳۶۱، تمام و کمال در خدمت رویاندن انقلاب کارگران و زحمتکشان در ایران و منطقۀ خاورمیانه بود، خاتمه داد و دادند و آرمان و آمالشان را یعنی رسیدن به کمونیسم، برای لغو شرایط موجود اجتماعی را برای ما و آیندگان به ودیعه گذاشتند.

قابل توجه است که رفیق مدتی در فلسطین همراه رفقای جبهه آزادیبخش فلسطین علیه نیروهای اشغالگر صهیونیستی جنگیده و به لقب افتخارآمیز ابوجمال نایل آمده بود.

اما، سرنوشت من، این بود که یکی از اولین کسانی باشم که بعد از ۴۰ساعت، اندکی پیاده و اندکی با ماشین از کردستان به خراسان، برای دیدار مادر پیرم و با تصور اینکه شاید مادر مرده است که حتی موفق به دیدارش نشدم، در شهر ساری در محلۀ سنگتراشان از مرگ رفقا آگاهی یافتم و در آن شرایط قادر نباشم که حتی عکس العملی نیز نشان دهم.

این بود خاطرات من از یک انسانی که یک کمونیست بود، انسانی که واقعا به این گفتۀ چه گوارا: “کسی که یک جنگ اجتناب پذیر را به جنگ اجتناب ناپذیر تبدیل نماید، جنایتکار است، ولی کسی که با گفته هایش بخواهد یک جنگ اجتناب ناپذیر را سعی کند که به جنگی اجتناب پذیر تبدیل کند، جنایتکارتر است”، باور عمیقی داشت و جانش را بر سر پیمانش نهاد. لنین نیز در چه باید کرد جمله ای به این مضمون دارد: -“انسان را در تاریخ برای وظیفه ای که نمی توانسته انجام دهد، انجام نداده است، محاکمه نمی کنند،بل انسان را برای این محاکمه می کنند که کاری که می توانسته، ولی انجام نداده است.”پس کوشش کنیم که اولی باشیم.

زیرنویس ها

_____________________

*۱- من این را که رفقای کادر در یک اتاق غذا بخورند و پیشمرگان در اتاق دیگر، برای اولین بار، در سال ۱۳۶۱ در مقر خلیفان- چفخا دیدم و برای من خیلی مشمئز کننده بود ، باید دانست که تشکیلات چفخا در تابستان ۱۳۶۰ دو شاخه شد و چفخا- گروه اشرف دهقانی که امروز هم به نام چفخا فعالیت می کند، همان هائی هستند که انشعاب را بر چفخا تحمیل کرده بودند. در اولین کنگره چفخا در زمستان ۱۳۵۹ اکثریت چفخا به این نتیجه رسیده بود که رژیم جمهوری اسلامی سرمایه داری، فرقی ماهوی با رژیم پیشین ندارد و همچنان یک دولت تحت سلطه سیاست های امپریالیستی است و نیز به علت جنگ در کردستان، وقت آن رسیده است که الف- یک جنگ چریکی سراسری را علیه این دولت پیش برد و جبهۀ جنگ را گسترش داد تا هم فشار بر کردستان کم شود و هم اینکه جنگ انقلابی شروع گردد. منطقه شمال به علل طبیعت آن و به ویژه از این نظر که چفخا در آنجا در میان کارگران و زحمتکشان و مخصوصا جوانان از مقبولیت زیاد تری به نسبت مناطق دیگر برخوردار است، به عنوان مکان شروع عملیات چریکی با نام منطقۀ دوم جنگ با احتساب اینکه کردستان منطقه اول است، انتخاب گردیده بود. رفیق محمد حرمتی پور که یکی از طرفداران مستحکم شروع مبارزۀ چریکی سراسری علیه دولت ارتجاعی سرمایه داری بود، به عنوان مسئول تدارک جنگ شمال انتخاب می شود. در تابستان ۱۳۶۰ و به هنگام آغاز عملی و در دستور قرار گرفتن جنگ انقلابی سراسری در شهر و روستا علیه جمهوری اسلامی سرمایه داری و به ویژه جنگل های شمال، یعنی برگشت به خط مشی اولیه سچفخا در دهۀ ۱۳۵۰ با در نظر گرفتن واقعیت های درک شده تا آن زمان، اشرف دهقانی، فریبرز سنجری، عباس ساروی و چند نفر دیگر که از اول از مخالفان بودند و جناح اقلیت چفخا را تشکیل می دادند، انشعاب را بر تشکیلات تحمیل کردند. اکثریت، تشکیلات چفخا- آرخا را موجودیت دادند و اولین عملیات را در اول مهر ماه ۱۳۶۰ با حمله به دکل تلویزیون در کوهی نزدیک شهر نور آغاز کردند. این را نوشتم، برای اینکه چند سال قبل در یک برنامه ی پالتاکی آقای فریبرز سنجری در جواب سؤال یکی از حضار که در بارۀ موضعگیری چفخا در رابطه با جنگ در شمال به وسیلۀ چفخا- آرخا سؤال کرد، جواب داد که آنها در پشت جبهه و در شهرهای شمال مشغول عملیات چریکی بودند. در صورتی که واقعیت مسئله کاملا بر عکس بود. چفخا در این زمان، علیه چفخا- آرخا دست به چند عمل کثیف زد. الف- تمامی امکانات تشکیلات را در مرکز و به ویژه چون اشرف دهقانی صندوقدار تشکیلات بود، پولی که چند میلیون بود و رفقای هوادار در بندرعباس که بعد به نام “چریک های فدائی خلق ایران- شاخۀ بلوچستان، هرمزگان” اعلام وجود کردند، به رفیق محمد حرمتی پور تحویل داده بودند، چون اعلام کرده بودند که در تشکیلات مرکزی چفخا به شخص دیگری جز رفیق محمد حرمتی پور باور و اعتماد ندارند، در صندوق تشکیلات چفخا به مسئولیت اشرف دهقانی ماند و در مقابل از آن پول تشکیلات ما را بی نصیب گذاشتند و در مضیقۀ واقعی از نظر مادی قرار دادند که تشکیلات چفخا- آرخا مجبور گردید از رفقای کرمانشاه- از رفقای یحیی رحیمی ۶۰ هزار تومان قرض کند تا بتواند امکانات اولیه برای حرکت در شمال را تدارک ببیند. ۲- اینکه قرار بود که ۱۰۰ نفر از رفقای زبدۀ بندر عباس به تهران آمده و از آنجا به شهرهای مختلف شمال منتقل شده و در هسته های ۵ نفره با رفقای هوادار و … شمال یعنی گیلان و مازندران در لحظۀ شروع عملیات کوه- جنگل، در تمامی شهرهای شمال دست به عملیات مسلحانه- چریک شهری زده شود. ارتباط این رفقا به وسیلۀ کسی به نام محمد حسین- تا آنجا که من می دانم، با شاخۀ تهران و با اشرف و دیگر رفقایش بر قرار می شود. اینان به جای برقراری ارتباط با چفخا- آرخا، رفقا را در دسته های بزرگتر در محله های تهران و از آنجمله کرج در خانه های ۲۰ نفره جا دادند که اکثر بالاتفاق فورا لو رفتند و یا در درگیری جان باختند و یا در زندانها شکنجه شدند، یا اینکه تیرباران و اعدام شدند. این را رفقائی با نام های سازمانی چنگیز و مجید از رفقای بندر در خلیفان در سال ۱۳۶۱ به من گفتند، یعنی اتفاقاتی بر سر رفقای بندر آمده بود.

علاقمندان می توانند سرگذشت این رفقا را در نوشته زیر “جستاری در چریک های فدایی خلق از محمد امین محمدپور” در لینک زیر بخوانند:

جستاری در چریک های فدایی خلق

*۲- در فاز بالاتر جامعۀ کمونیستی، پس از ناپدید شدن تبعیت برده ساز فرد از تقسیم کار و همراه با آن تضاد بین کار ذهنی و کار بدنیِ؛ پس از تبدیل شدن کار از صرفا وسیله ای برای زندگی به نیاز اصلی زندگی، پس از افزایش نیروهای مولد همراه با تکامل همه جانبۀ فرد و فوران همۀ چشمه های ثروت تعاونی، آری تنها در آن زمان می توان از افق تنگ حق بورژوائی در تمامیت آن فراگذشت و جامعه خواهد توانست بر پرچم خود چنین نقش کند: از هرکس بر حسب توانائی اش و به هرکس برحسب نیازهایش- کارل مارکس- نقدی بر برنامۀ گوتاء – ترجمۀ سهراب شباهنگ-

http://www.peykarandeesh.org/articles/723-marxnaghdbarnamehgotha.html

*۳- رقص مرگ، رقصی است که با در دست گرفتن سلاح اجرا می گردد و آمادگی چریک را برای جانبازی نشان می دهد. این رقص که در فلسطین همراه سرود فدائی فدائی چریک فدائی خلق … به زبان عربی اجرا می شود، معمولا فدائیان فلسطین در موقع رفتن برای عملیات بر ضد نیروهای اشغالگر دولت صهیونیستی اسرائیل اجرامی کنند. به معنی وداع تا….. است.

ادامه دارد…