“چپ” در ایران و طبقه کارگر … قسمت هشتم

“چپ” در ایران و طبقه کارگر… در مصاحبه با حمید قربانی-
انسانِ بیوطن  – قسمت هشتم

پرسش هفتم:

ممنونم رفیق. حالا می توانیم به سیر تاریخی قضایا برگردیم. پیش از هر چیز راجع به رویداد مهم و بزرگ جنگ ۲۴ روزۀ سنندج در اردیبهشت ۵۹، مشاهدات و تجارب خودتان در این رویداد، صف بندیها و آرایش سیاسی و نظامی نیروهای مقاومت هم از نظر سیاسی و هم از نظر نظامی، نحوۀ پیشروی نبرد و فرجام کار را توضیح دهید.

پاسخ: کردستان- جنبش مقاومت خلق کرد-“دروازه انقلاب در ایران بود یا گورستان انقلاب ؟ براستی کدام؟ قضاوت بر اساس واقعیت متأسفانه دومی است و نه اولی! عصر ما، عصر پایان هر گونه جنبش و جنگ  انقلابی ملی، نژادی، جنسیتی و… است. در این عصر که  عصر سلطه  واقعی سرمایه امپریالیستی بر سراسر کره ارض است، فقط یک جنبش انقلابی می تواند موجودیت یابد و آن جنبش طبقۀ کارگر برای لغو شرایط موجود اجتماعی، یعنی جنبش برای کمونیسم است که با یک انقلاب قهری کمونیستی و در هم شکستن دستگاه دولت سرمایه داری اساسا به پیروزی  نخستین می رسد و دیکتاتوری پرولتاریا را موجودیت می دهد که تنها دولت دوران گذار جامعه از سرمایه داری به کمونیسم است. طبقۀ کارگر برای پیروزی چنین انقلابی بیش از هر چیز نیازمند یک حزب مخفی – کمونیستی، حزب کارگران آگاه است که اساسا، کادرهای رهبری کننده و پیشبرنده ی آن کارگران و فرزندان روشنفکر آنان هستند. این حزب از درون مبارزه ی طبقاتی و بوسیله ی کارگران آگاه  و باور مندان به اینکه «رهایی طبقه ی کارگر بدست طبقه ی کارگر ممکن است» موجودیت می یابد و با شرکت در مبارزه ی جاری هزینه دار، توده ای می گردد. این حزب در شرایط موجود ایران، به باور من، از راه تشکیل کمیته های مخفی محل کار و زیست کارگران و زحمتکشان  و پیوستن آنها به یکدیگر است که شکل می گیرد و بوجود می آید. در اساس، این حزب کارگران کمونیست است و نه فرزندان ناراضی از شرایط موجود سیاسی طبقات استثمارگر و دارا که تحصیل کرده اند و مارکسیسم را هم آموخته اند!

جوهر استراتژی پرولتاریا تعرض است. امیر پرویز پویان – چریک فدایی خلق» و نه دفاع، زیرا که پرولتاریا در جامعۀ کنونی- سرمایه داری- چیزی برای دفاع ندارد! و اینکه دفاع یعنی پذیرش مرگ!

زمانی که جنگ ۲۴ روزۀ سنندج و آن همه جانفشانی، مقاومت و روحیۀ از خود گذشتگی تودۀ مردم زحمتکش را به یاد می آورم  و از طرف دیگر آن همه شقاوت، ددمنشی، جنایت را که چه خونهای پاکی که به دست این جانیان سرمایه بر زمین ریخته شد حالم  واقعا دگرگون می شود.خاطراتی  که با دو احساس متضاد عشق به توده  زحمتکش و نفرت از دشمنان آنها، تا ابد در وجودم نقش بسته اند.

آری، من روز ۲۸ فروردین ۱۳۵۹، مثل همیشه، ساعت حدود چند دقیقه به ۸ صبح در دبیرستان دخترانه بلوار که در زمان رژیم قبلی هنرستان بود، حاضر شدم. به محض ورود متوجه شدم که دانش آموزان کلاس هایی که من قرار بود دبیرشان باشم، آمادۀ بیرون رفتن از دبیرستان هستند. جلو رفته و بعد از صبح به خیر، می پرسم کجا می روید؟ مگر قرار نیست که من امروز با شما درس داشته باشم؟این کوله پشتی ها چه هستند ؟  دانش آموزان برایم توضیح می دهند و نیز یکی از دبیران ورزش می گوید که می بخشی که شما را در جریان نگذاشته بودیم که امروز تپه نوردی داریم. دانش آموزان از من می خواهند که با آنها به تپه نوردی بروم. ما سرود خوانان و شاد به تپه های مشرف بر فرودگاه یعنی غرب شهر سنندج رفتیم. روز خیلی خوبی بود، هوا ملایم و به قولی نه سرد و نه گرم، دشت و تپه های پر از گل و گیاه و بوی خوش نسیم بهاری. سلانه سلانه راه پیمودیم و تا نزدیک ظهر خوش گذراندیم؛ غافل از این بودیم که با چه سرنوشتی قرار است که روبرو شویم. اما، در موقع برگشتن  از کنار جاده  به طرف شهر که می آمدیم، یکباره یک ستون ارتشی را دیدیم که از طرف شهر به طرف فرودگاه در حال برگشت است. همه تعجب کردیم، دانش آموزان که مرا می شناختند، به جای پرسیدن از معلمان ورزش که مسئولیت داشتند، از من پرسیدند که چه کارکنیم؟ من گفتم که شعار می دهیم. فورا همگی با هم شعار دادیم: مرگ بر ارتش ضد خلقی، زنده باد ارتش خلقی، ارتش توده ای به پا می کنیم، خود را رها می کنیم. ارتش ضد خلقی نابود باید گردد، ارتش خلقی ایجاد باید گردد.همگی با مشت های گره کرده، روبروی این همه نیروی مسلح  قرار گرفته بودیم، من جلو و همۀ دانش آموزان دور و بر مرا گرفته بودند. در این هنگام یکی از سربازان که راننده ی یکی از نفربرها بود، سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد و با اعتراض و لحنی غمگینانه فریاد کشید، یعنی مرگ بر من هم، فورا جوابش را اینگونه دادیم که، مرگ بر فرمانده ات،  مرگ  برافسری که پهلویت نشسته، مرگ بر فرمانده و سربازی که برده  ی فرمانده است و سلاحش را بر سینه ما نشانه میرود . ما با چنین حالی، ستون ارتشی را پشت سر گذاشته و وارد شهر شدیم. هنگامی که از روبروی مرکز پلیس داشتیم می گذشتیم، باز فریاد ها اوج گرفت با شعار مرگ بر جمهوری اسلامی، نیروهای سرکوبگر نابود باید گردند، به میدان اقبال- آزادی رسیدیم و به سیل جمعیت پیوستیم، در اینجا  تصمیم گرفته شد که خیابانها و به ویژه خیابان بلوار را سنگر بندی کنیم. مدتها قبل صحنه ای را در یک فیلم دیده بودم که مردم عادی یک دهکده در مقابل ورود نیروهای فاشیستی که از طرف دیگر وارد ده می شدند، صفی طولانی بسته بودند و شیشه های شراب را دست به دست می دادند برای اینکه بدست فاشیست ها نیافتند،آنجا برایم تداعی شد به این دلیل که مردم صفی شاید چند کیلومتری از محلی که شن و ماسه داشت بسته بودند و کیسه های شن بود که برای سنگربندی ها دست به دست می شد. یعنی هیچکس از جایش تکان نمی خورد.  واقعا همبستگی توده ها چقدر شیرین و نیرو آفرین است و انسان را سر ذوق می آورد، من همانجا و در همان لحظه شعر گونه ای سرودم که از بلندگویی که برای سخنرانی در خیابان بلوار قرار داشت، خواندم. البته، هواداران سچفخا که هنوز نیرومند بودند و بلند گو را در دست داشتند، ممانعت کردند و من روی به مردم و جوانان کردم و گفتم ببینید اینها نمی گذارند، شعری که برای شما سروده ام را بخوانم. با اعتراض روبرو شدند و مجبور گردیدند که بلند گو را به من بدهند. بعدا فهمیدم که این صحنۀ شعر خواندنم در فیلمی که  به وسیلۀ یکی از رفقای خودمان به نام ارژنگ تهیه شده بود، فیلمبرداری شده است، ولی مدتی پیش که آن فیلم را دیدم، متوجه شدم که آن صحنه نیست.

در آن روز از ۳ طرف نیروهای ارتشی_ پاسدار سعی کردند وارد شهر شوند که در ۳ جبهه نیز با مقاومت روبرو گشته با دادن تلفاتی مجبور به عقب نشینی شدند. ۱- از طرف فرودگاه، یعنی همان ستون ارتش که  ما با آن روبرو شدیم. ۲- از طرف جاده به همدان – گردن صلوات آباد که درگیری سختی روی داده بود. ۳- از طرف لشکر کردستان ، یعنی سعی کرده بودند که باشگاه افسران را به پادگان ارتش وصل کنند که در همه جا عقب رانده شدند.

چنین بود که حماسه توده ای جنگ ۲۴ روزه سنندج آغاز گردید. این جنگ که من تا ۲۲ روز شاهد زنده اش بودم، پر از صحنه های افتخار آفرین و تراژیک بود. روحیۀ قوی توده های زحمتکش و مقاومت آنان در مقابل دشمن تا دندان مسلح، از خود گذشتگی آنان، که  برای نجات رفیق  شناس یا کسی که شاید برای اولین بار می دیدنش  چگونه خود را به آب و آتش می زدند وشاید لحظه ای بعد خود فدا می شدند ، با وجود بار این همه سختی ها مرگ عزیزان را دیدن،  ویران شدن خانه ها و کاشانه ها به وسیله گلوله و خمپاره های ارتش جمهوری اسلامی که از طرف پادگان سنندج شلیک میشدند و صحنه های وحشتناکی را رقم می زدند، زحمتکشان و پیشمرگان قهرمانانه می جنگیدند. شکم های دریده شده مادران و بیرون جهیدن جنین هایی که در شکم داشتند، از طرف دیگر از آسمان هم  از هلی کوپترها بر سر مردم بی دفاع  گلوله می بارید .آه که چه جهنمی بود. و بی غذایی و بی خوابی ها، در حرکات، رفتار، کردار مردم زحمتکش هویدا بود. چه صحنه های دلخراشی اتفاق افتادند که چند صحنه را من خودم شاهد بودم، اما در حال حاضر، پس از گذشت این همه سال قادر به بیان و توصیف همۀ آنها نیستم. در اینجا به چند خاطره  با قلبی درهم فشرده و اشکی در دیدگان، اشاره می کنم:

در یکی از این روزها، به دلیل افزایش نیرو که از دیگر شهرهای کردستان آمده بودند، مقرمان را به جای دیگری که بزرگتر بود منتقل کرده بودیم.همراه با رفیق محمد حرمتی پور و رفقای دیگر، از خانۀ کوچک محلۀ شریف آباد به ساختمان برنامه ریزی غرب کشور منتقل شدیم. این ساختمان در بین محلۀ شریف آباد و حسن آباد قرار داشت. دو تپه که در دامنه های آبیدر هستند، یکی، تپۀ حسن آباد و دیگری تپۀ شریف آباد، این محله ها را در بر گرفته اند. من از مقر بیرون می آیم و هدف این بود که گلولۀ توپ ها و خمپاره ها را بشمارم، در مدت چند دقیقه تا صد تا گلولۀ توپ و خمپاره شمردم که به تپۀ حسن آباد و پشت محلۀ شریف آباد اصابت کردند که دیگر به مقر برگشتم. در داخل مقر به  یکی از جانبداران که نوجوانی ۱۴ یا ۱۵ ساله به نام جمیل بود بر خوردم که با گریه و التماس سلاح می خواست که در جنگ شرکت کند، رفیق مسعود (محمد حرمتی پور) که البته آن زمان نمی شناختم که مسعود کیست از دادن سلاح خود داری می کرد، با پیشنهاد یک رفیق دیگری فکر کنم  به نام وریا- صادق و وساطت من، خلاصه رفیق مسعود موافقت کرد و یک سلاح  به جمیل داده شد، ولی تذکر داده شد که از مقر دور نشود.  بعد از مدت زمان بسیار کمی – چند دقیقه ای بیش بود که یکباره، صدای مهیبی از خیابان پشتی ساختمان، خیابان تاج شنیده شد. من به بیرون و به سوی خیابان تاج دویدم. وقتی به خیابان رسیدم، خیابان از خون انسان (پیشمرگه و مردم) سرخرنگ شده بود.آن روز تعداد زیادی از پیشمرگان حزب دمکرات کردستان ایران که مورد انتقاد نیروهای سیاسی درگیر جنگ و تودۀ مردم قرار گرفته بود و اعتراض شده بود  که چرا به طور واقعی در جنگ شرکت نمی کنید به سرپرستی محمد جوانرودی زندانی سیاسی سابق، از روستاهای اطراف چوم شهر و به ویژه روستاهای جوانرود، وارد شهر شده بودند و تا دقایقی پیش  در همین خیابان و زیر سایۀ ساختمان برنامه ریزی که فکر کنم ۴ طبقه بود، استراحت می کردند. گلولۀ خمپارۀ شلیک شده از پادگان، درست وسط پیشمرگه ها، به اسفالت خیابان اصابت می کند و منفجر می گردد و متاسفانه انها را تکه تکه نموده بود. آری، پیشمرگان و مردمی که برایشان غذا آورده بودند را تکه های خمپاره مورد هدف قرار داده بودند. صحنۀ دلخراشی بود، همه در خون خود می غلطیدند، رفیق جمیل نیز یکی از آنها بود که خونین شده و افتاده بود. من و یک رفیق دیگر به جای آمبولانس با یک ماشین لندرور می باید که این پیکرها و زخمی ها را که یکی پایش قطع شده و خون جاری بود و دیگر دستش آویزان شده و سومی شکمش دریده و … را با یک ماشین با کمک مردم و پیشمرگان باقی مانده به بیمارستان منتقل می کردیم. آیا برای کسانی مانند من، واقعه ای از این دلخراش تر می تواند، اتفاق بیافتد؟! خلاصه، ما ماشین را تقریبا پر کردیم و برای بار اول به بیمارستان شهر، بیمارستان شهدا تحویل دادیم. بار دوم که زخمی ها و جانباختگان را می خواستیم به بیمارستان ببریم هنگامی که به داخل حیاط بیمارستان وارد شدیم، بیمارستان پر از جمعیت شده بود. یکی سراغ فرزندش را می گرفت، دیگری پدرش را جستجو می کرد، سومی از دهقانانی می پرسید که تازه وارد شهر شده بودند. شیون و زاری عجیبی محیط را فراگرفته بود. به هر صورت راه باز کرده و پیکر عزیزان و زخمیان دلبندمان را تحویل دادیم. هیچ وقت این صحنه را نمی توانم فراموش کنم که جوانی را دیدم که کاسۀ سرش بر اثر اصابت گلوله شکافته شده بود، او سرش  را روی زانوی من گذاشته بود و از شکاف استخوان سر مغز گرم و تازه مانند آب چشمه های بهاری، مغز و خون  با هم می جوشید و تو باید مواظب ریخته نشدن مغز این جوان به بیرون باشی، چون فکر می کنی که شاید بشود رفیق خودت را، عزیز خودت و همسنگرت را نجات دهی .ما با چنین اوضاعی روبرو شده بودیم.

در هر صورت، هنگامی که قتل عام شدگان و زخمیان را تحویل دادیم، خوب یادم می آید که دکتر فرهاد اردلان به من گفت، حمید (حسین) اگر نتوانی این مردم را که بیمارستان را پر کرده اند، از اینجا خارج کنی، ما اولا با این شلوغی و داد و فریاد، زاری و شیون نمی توانیم کاری بکنیم  و دوم اینکه، اگر یک گلولۀ خمپاره به اینجا اصابت نماید، دوباره چه فاجعه ای به بار می آورد؟ به او گفتم بسیارخوب، ولی چطور و چگونه چنین کاری را بکنم ؟ اینان همه داغدیده هستند همه پریشانند. دکتر یک میکروفون را برایم آورد و به دستم داد  وگفت دیگر  خود دانی و مرا روانۀ بیرون کرد. از سالن بیمارستان به در ورودی می آیم، واقعآ صحنۀ عجیبی بود، ولی اراده ی انسانی بالاتر از همه چیز است، انسان می تواند بر خود چیره شود. تمرکز نموده و با صدای بلند از میکروفون فریاد کشیدم، مردم اینجا چه می کنید و چرا گریه می کنید؟! به یکباره گریه ها قطع می شود و همه بر گشته و به من نگاه می کنند، من یک کلت کوچک ۶ تیر با گلوله هایی که فقط اگر، از دو و سه متری، مغز را هدف می گرفتی، شاید کارگر می افتاد را در دستم تکان می دهم و می گویم که اگر کسی گریه کند، با همین مغزش را هدف می گیرم. منی که هیچگاه تیراندازی نکرده ام، کسانی را تهدید به زدن می کنم که مسلح به ژ- ث و کلاشینکوف هستند، خنده دار و مسخره است، مگر نه؟ در هر صورت با صدای بلند و مسلط بر خود، می گویم: ما در حال جنگ هستیم و هنگامی که وظیفۀ پیشمرگی را قبول کردیم حتمآ می دانستیم که با چنین سرنوشتی روبرو می گردیم و در جنگ برای کسی نقل و کشمش پخش نمی کنند. حالا  و همین الآن اینجا را ترک می کنید چرا که هر کدام از شما پست و وظیفه ای داشتید. فورا و تا هنوز یک فاجعۀ دیگر به وقوع نپیوسته به پست های خود برگردید، از بیمارستان دور شوید و بگذارید دکتر و پرستاران با کمی آرامش به عزیزانمان برسند. به سوی سنگرها بروید و انجام وظیفه کنید،  زود راه بیافتید! مثل اینکه جمعیت از شوک بیرون شده و خیلی با سرعت تکان خوردند و سپس خارج شدند. من به داخل سالن بیمارستان برگشتم و پشتم را به دیوار تکیه دادم (اشک هایم، اجازه بدهید تا سرازیر نشده اید ، من این خاطره  را تمام کنم)، زار زار شروع به گریستن کردم. دکتر اردلان خود را به من رساند و گفت که تو را دیگر چه می شود؟! من دیگر به تو چه بگویم؟ چه شده است؟ به او گفتم دکتر جان، قدرت حرکت ندارم. ۵ دقیقه ای به من اجازه بدهید. می دانید، لحظه های خیلی سختی بودند، انسان چه می کشد که رفقایش را می بیند در خون غلطیده اند و تو که برای چنین عملی نه تربیتی دیده ای و نه آموزشی، باید آنها را بار یک لندرور کرده و به بیمارستان ببری! و بعد با مردمی که عزیزانشا ن را تکه پاره می دیدند مجبور شوی که اینگونه صحبت کنی.

آن جوان ۱۸ – ۱۹ ساله که کاسۀ سرش شکافته شده بود، یکی از رفقای جانبدار بود که از تپۀ روبروی بلوار، محلۀ شریف آباد تک تیراندازان او را نشانه گرفته بودند و رفیق جمیل عزیزم، پاهایش ، بر اثر اصابت تراشه های گلولۀ خمپاره ضربۀ سختی خورده بودند، یعنی شکسته شده بودند که این ددمنشان یعنی یک عده پاسدار که به عنوان دکترهای صلیب سرخ- هلال احمر، از تبریز آمده بودند، پای جمیل را قطع کردند و بعد هم وقتی شنیدند که قرار است یکی از رفقای چفخا به نام دکتر سعید بیاید با همان ماشین صلیب سرخ فرار کردند. (دکتر سعید، متولد خُرم آباد از رفقای دکتر اعظمی و دکتر ارتوپد بود و در حقیقت کمونیستی از جان گذشته و یک چریک فدائی خلق واقعی بود. چند هفته پیش در فیسبوک، خواندم که در پاریس درگذشته است و در کنار کموناردها در گورستان پرلاشز پاریس به خاک سپرده شد. این رفیق خیلی از پیشمرگان را در مدت چند سال در کردستان نجات داد. روی پای خودم که از بیماری پلیو- فلج اطفال رنج می برم یک عمل جراحی انجام داد که خیلی مؤثر واقع شد. یادش  همیشه گرامی است).

هم اینک که این را می نویسم به یاد شعری که در سال ۱۳۵۳ در جُنگ زاینده رود خوانده ام به نام “هنگامی می رسد که فیل ها نیز گریه می کنند” می افتم، البته جثۀ بزرگ فیل را در نظر نباید گرفت، فیل ها یکی از احساساتی ترین حیوانات هستند. من این را در یک فیلم مستند دیده ام.

ولی آیا این جنایت که در سال ۱۳۵۹ به وسیلۀ رژیم ددمنشِ جمهوری اسلامی سرمایه داری انجام گرفت، آخرین جنایت بود ! رفقا و دوستان جوان من که این نوشته را می خوانید، همۀ واقعیات از این حکایت می کنند که تا هنگامی که سیستم سرمایه داری و به ویژه در حالت کنونی، یعنی سرمایه داری امپریالیستی بر جهان ما حاکم باشد و از میان برداشتنش که تنها توسط یک انقلاب قهرآمیز به وسیله طبقه کارگر سازمان یافته و آگاه و متحزب شده  و متحدانش هست که میتواند صورت گیرد، انجام نگیرد همچنان  ما با چنین صحنه های دلخراش و حتی دلخراش تر روبرو می شویم چرا که اگر ظلم باشد مبارزه نیز هست و بهای این مبارزه خون پاک و سرخی است که بر زمین خواهد ریخت . همین الآن (درست ساعت ۱۲ شب روز ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۵ که من در حال نوشتن این خاطرۀ دردناک هستم، اکثر شهرهای عراق، سوریه، یمن، کردستان و به ویژه شهر جزیر در کردستان ترکیه در محاصرۀ نیروهای فاشیست دولت ترکیه و زیر گلوله باران و توپ باران هستند و حتی به مادران و پدران اجازه داده نمی شود که کودکانشان را درست مانند آن کودکی که از شکم دریدۀ مادر در محلۀ”آغازمان” – اگر اشتباه نکنم- در آن شب لعنتی زد بیرون، در گورستان عمومی دفن نمایند.

راه و چارۀ ما فقط و فقط انقلاب -انقلاب سرخ و کمونیستی است تا موفق به درهم شکستن دولت های پوسیده شده و با برقرار ساختن اقتدار خودمان، این سیستم سود پرست را لغو کنیم و جامعه ای برقرار نماییم که دیگر هیچ ضرورتی برای هیچ جنگی نباشد و هیچ فاجعه ای به وقوع نپیوندد، و آن زمان به گل گشت بهاران یاد ما کنید، جرعه ای شراب نثار خاک ما کنید. البته، من نوشته ام که جنازه ام ، تحویل بیمارستان داده و بعد از اینکه اندام های مورد استفاده  دیگران و حتی دانشجویان ، جراحی شدند، سوزانده  و خاکسترش را در دریا بریزند و یا به باد دهند تا ببرد،بلکه  گل و گیاهی را کمی انرژی بیشتری باشد.

به باور من، برای اینکه بتوان از سیاست احزاب و سازمانها در جنگ ۲۴ روزۀ سنندج به روشنی صحبت کرد، باید کمی به عقب برگشت و سیاست کلی این سازمانها را حداقل در جنبشی به نام جنبش مقاومت در کردستان بررسی کرد. هیچ واقعه و سیاستی را نمی توان در خود آن واقعه، بررسی کرد و به نتایج خوب و ماتریالیست دیالکتیکی رسید.

بعد از اینکه رهبری جانی و جبار جمهوری اسلامی سرمایه داری که وظیفۀ اصلی و اساسی اش پاکسازی جامعه ایران از آثار و عواقب انقلاب و قیام  مسلحانۀ ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ بود، در ۲۸ مرداد ۱۳۵۸، علیه کفار! ولی در حقیقت، علیه خواست های آزادیخواهانه و رهایی بخش کارگران و زحمتکشان در کردستان، فتوای جهاد داد ، فجایعی آفریده شدند که مختص رژیم های فریبکار و حیله گری همچون جمهوری اسلامی  بودند و هستند، ولی همه می دانیم که رودرروی  مبارزه و مقاومت مردم مصمم و مسلح  قرار گرفت و نتوانست با همۀ جنایتکاری کاری از پیش ببرد و با توجه به جو انقلابی سراسری مجبور به عقب نشینی شد و نیروهای پیشمرگ وارد شهرهای کردستان شدند. بعد از اینکه خمینی در ۲۸ آبانماه ۱۳۵۸، اعلام آتش بس نمود و اعلام کرد که اولین جام زهر را نوشیده است و به خواست مطرح شده در بیانیه ها و اعلامیه های تشکلات سیاسی و از آنجمله هیأت نمایندگی خلق کرد پاسخ می دهد، یعنی خواست حاکمیت مردم کردستان بر سرنوشت خویش که آن زمان در شکل خودمختاری بیان شده بود (طرح ۸ ماده ای) تن می دهد  وبه دنبال ان  پیاپی هیأت هایی در ظاهر برای حل مسئله و در باطن به باور من و واقعیات، برای دو هدف به کردستان اعزام می شدند. مهمترین هدف رژیم که به هیچ عنوان نمی توانست و نمی خواست زیر بار  خواست های آزادیخواهانۀ کارگران و زحمتکشان سراسر ایران و از آنجمله کردستان برود، این بود  که نیروهایش  را بازسازی کرده و  به این دلایل شروع به تصفیه و بازسازی نیروهای سرکوبگر یعنی ارتش و پلیس، در جهت منافع و ایده های خود با دستگیری و زندان و یا اعدام و بخشا نیز با  اشاعه افکار ارتجاعی تر از قبل، در داخل این نهادهای سرکوبگر نمود و آنرا از عناصر خیلی محدود  انقلابی  تصفیه کرد و عناصر باورمند به رژیم سابق را یا با خود همراه نمود و یا پاکسازی کرد تا با توان بیشتراز قبل بتواند حملۀ نهایی را تدارک بیند.  دومین هدف و در این جهت، به باور من نهادینه کردن نام جنبش مقاومت درون کردستان  که از اسم آن پیدا بود که این جنبش در کلیت خود نه انقلابی و نه تهدیدی جدی  برای کلیت جمهوری سرمایه داری می توانست باشد که این مهم با نفوذ در سازمانها و تشکیلات اپورتونیستی همچون سازمان چریکهای فدایی خلق ایران که  گام به گام به سوی تهی گشتن نهایی از یک سیاست و استراتژی انقلابی  نزدیکتر می شد و این برای هر سازمان انقلابی در نهایت به معنی سرنگون شدن در چاه خیانتها  و فریبکاری ها ست،چنانکه گذشت زمان نیز نشان داد که اینگونه است. و دیگر اینکه حزب محلی بورژوا – فئودالی همچون  حزب دمکرات کردستان ایران که از همان اول نشان داده بود که بیشتر از اینکه با رژیم سرکوبگر در تضاد و مبارزه باشد با خواست های رادیکال و انقلابی در درون جنبش در حال نزاع و کشمکش واقعی و هر روزه است را با دادن وعده و وعیدهای توخالی به طرف خود بکشد، در اینجا به طور واقعی   نیروی دیگری به نام کومه له می ماند، اولا تازه شروع به کار علنی کرده بود، نیروی محلی و نه سراسری و در منطقه ای نه چندان صنعتی و پیشرفته، رشد کمی و کیفی طبقه کارگر و در نهایت یک نیروی نه کمونیستی، بلکه  بطور کلی،   دارای یک  سیاست و استراتژی رادیکال، ولی خرده بورژوا بود و نیروهایی که پیرامون شیخ عزالدین حسینی جمع شده بودند را در مقابل هم قرار می داد. رژیم با اطلاع از سیاست نیروها می دانست که می تواند از عهدۀ چنین کاری بر آید. پس با نشان دادن در باغ سبز در جهت جلب نیروهای مردد و دو دل، مثل حزب دمکرات کردستان ایران برآمده، حزب دمکرات نیز فورا نشان داد که از منظر دیدگاهی و رفتاری، خواستار پیشبرد سیاست های خرابکارانه و سرکوبگرانۀ رژیم است واز طرف دیگر و برای پیش بُرد چنین سیاستی این حزب در جهت اشاعۀ سیاست توهم پراکنی و صبر و انتظار قدم برداشت که چنین سیاستی خود را در اولین سخنرانی دکتر عبدالرحمان قاسملو دبیر کل حزب، بعد از عقب نشینی نیروهای سرکوبگر، آبان ۱۳۵۸  و پس از جنگ همه جانبۀ ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ و انتشار بیانیۀ خمینی مبنی بر عقب نشینی نیروهای سرکوبگر از کردستان و اعلام اینکه ما جنگی در کردستان نداریم، نشان داد. دکتر قاسملو در این سخنرانی از جمله می گوید: “خواست ما خود مختاری برای کردستان و دموکراسی برای ایران است و این را امام خمینی در جیب اش دارد، به ما در تهران و یا قم  می دهد.” نقل از ذهن .

 او همچنین به نقل از نوشته منصور بلوری در این سخنرانی می گوید : «امروز ما در اینجا جمع شده ایم تا یکبار دیگر به رهبر انقلاب اسلامی ایران سلام کرده و به ایشان بگوئیم که پیام ایشان را شنیده و به آن لبیک گفته ایم و ما حاضریم تمام امکانات خود را به کار بندیم تا جنگ و برادرکُشی در کردستان هر چه زودتر تمام شود. … هدف از مبارزه، دموکراسی برای ایران و خودمختاری برای کردستان بوده و هم اکنون نیز همین شعار ماست. » لینک مطلب –

http://www.mediya.net/siyaset/jange3mahe.7.pdf

این چنین بود که تخم لق سازش و مذاکره های پنهانی و آشکار سکتاریستی و “مستقلانه” و از بالای سر هیأت نمایندگی خلق کرد، برای تعویض “طرح خودمختاری” با “طرح خودگردانی”، طرح  حیله گرانۀ  دولتمداران رژیم جمهوری اسلامی سرمایه داری کاشته شده به بار نشست  و قول هایی داده شد و به قول هایش نیز از جمله همراهی کردن و رد نمودن نیروهای سرکوبگر از خیابانهای شهرهای کردستان، عمل کرد. یعنی اینکه در جنگ ۲۴ روزه سنندج، دو نیروی عمده  یعنی حزب دمکرات و سازمان چریک های فدائی خلق ایران، اگر در جنگ شرکت نمودند، چیزی بود که بر آنها تحمیل شده بود و خودشان به هیچ وجه مایل به چنین جنگی نبودند، زیرا که سچفخا اصولا هر گونه درگیری با رژیم به قول خودش برخاسته از انقلاب و “ضد امپریالیسم” را مردود می دانست و داشت تمامی تلاشش را می کرد که خود را به عنوان یک نیروی وفادار به جمهوری اسلامی معرفی کند، زیرا که اپورتونیسم حزب توده ایران، ریشه هایش را جویده بود. سچفخا نیرویی بود که با پشتیبانی سراسری که داشت می توانست سیاست های رژیم را به نظر من خنثی کند، ولی فاقد یک سیاست انقلابی و کمونیستی که هیچ، بلکه رادیکال خرده بورژوائی بود. این سازمان، رهبران خلق ترکمن ( توماج، مختوم، واحدی و جرجانی) را به مناظره تلویزیونی فروخته بود و در حال معامله روی دانشجویان بود. حزب دمکرات کردستان ایران نیز، به عنوان یک حزب طبقات استثمارگر، اگر که از رژیم خشمگین بود که نبود، ولی ترس مرگ از رادیکال شدن جنبش را داشت. البته این را هم بگویم که کومه له هم  که در جنگ علیه نیروهای رژیم شرکت داشت، نیرویی پرولتری و کمونیست نبود، این را نه تنها در نامی که بر جنبش نهاده بود، جنبش مقاومت و شرکت در هیأت خلق کرد و پذیرش برنامۀ آن نشان داده بود، بلکه یک نیروی به طور کلی خرده بورژوائی رادیکال و با گرایشات حتی ارتجاعی و برگشت به عقب هم بود. در جوامع سرمایه داری این نوع نیروهای سیاسی کاربردی ندارند. اقشار متوسط جامعه در نبود یک نیروی پرولتری نمی توانند یک سیاست انقلابی مداوم را در پیش گیرند. آری، سچفخا این قدر راست شده بود که نامه به خمینی بدهد و از درگاه خدایش، شفای عاجل برای خمینی طلب کند. سازمان زحمتکشان کردستان ایران- کومه له  با همان سیاستی که داشت که یک سیاست خلقی و خرده بورژوامآبانه،اما بطور کلی رادیکال بود، در جنگ و سازمان دادن نیروی توده ای، شرکت فعالی داشت و چفخا با اینکه نیروی زیادی نداشت، اما در جنگ شرکت فعالی داشت و نیرویش را  بدون تردید وارد جنگ کرد. ولی چفخا هم یکی به علت سیاست کلی و سراسری که داشت، نه جنگیدن برای به زیر کشیدن رژیم که اصولا در این رابطه مردد بود و عملا  هنوز سیاست انتظار را داشت (سازماندهی مسلحانه توده ای برای روز مبادا که گویا امپریالیسم در خارج از مرزهای ایران در کمین نشسته و باید برای چنین روزی  که حمله می نماید، توده ها را  مسلح و آماده کرده باشد. در جایی که خلق، مورد تهاجم نیروهای دولتی قرار می گیرد، حایل شدن بین نیروهای خلق و ضد خلق – مصاحبه با اشرف دهقانی)، با وجود شرکت کردن در جنگ، اما فاقد یک استراتژی و سیاست انقلابی کمونیستی سراسری بود. اگر دارای یک سیاست انقلابی بود، یعنی سیاستی که مدعی اش بود، سیاست و استراتژی اولیۀ سچفخا که در کتاب و نوشته های  چریک  فدائی خلق امیر پرویز پویان و به ویژه کتاب مبارزه مسلحانه هم استراتژی  هم تاکتیک، نوشته چریک فدائی خلق مسعود احمد زاده تدوین شده بود، باید بدون تلف کردن وقت و بدون قید و شرط مبارزۀ چریکی – جنگ  را در قسمت های دیگر ایران شروع می کرد و دیدیم که چفخا هیچ وقت چنین سیاستی را از بعد از قیام ۲۲ بهمن عملا نداشت. سال ۱۳۶۰ که تشکیلات چفخا به این نتیجه رسید که دست به چنین مبارزه ای بزند، کسانی که از سیاست غالب قبلی دفاع می کردند، یعنی اشرف و رفقایش که تا کنون به همین اسم فعالیت دارند، یک انشعاب را بر تشکیلات تحمیل کردند و اکنون مانند بقیۀ به اصطلاح کمونیست ها در خارج از کشور و در انتظاری مرگبار به سر می برند. نیروهای دیگر سراسری هم مانند سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر، رزمندگان، حزب رنجبران، راه کارگر هم فاقد نیرو بودند و هم اصولا سیاست جنگیدن را هیچگاه نداشته اند. این است که  کلا یک سیاست دفاعی نه تعرضی بر جنبش کردستان به طور کلی و به ویژه در جنگ ۲۴ روزۀ سنندج بر نیروهای سیاسی، چپ و ناسیونالیستی و مذهبی غالب بود. یعنی فاقد یک سیاست و استراتژی پرولتری- انقلابی بود، زیرا سیاست و استراتژی پرولتاریا یک سیاست و استراتژی تعرضی است و سیاست دفاعی به طور کلی و مخصوصا در موقع جنگ یعنی مرگ!

در اینجا جا دارد که به نقش بنکه ها و یا شوراهای محلی که محصول دوران انقلاب ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ بودند، اشاره کنم. این بنکه ها به درستی عنوان ارگان های تودۀ زحمتکش را داشتند که اکثرا به وسیلۀ خود زحمتکشان محله ها ایجاد شده بودند و نقش خود را دادن آگاهی، سازماندهی مردم زحمتکش و به ویژه جوانان انقلابی می دانستند، درجنگ ۲۴ روزۀ سنندج هم نشان دادند که از چه پتانسیل انقلابی و رادیکالی می توانند برخوردار باشند. وظیفۀ تدارکات غذایی و دارویی و سازمان دادن نیروهای توده ای، برای شرکت در جنگ را به خوبی پیش می بردند و به عنوان بازوی توده ای نیروهای سیاسی و دوشادوش اعضایشان می جنگیدند و واقعا فداکاری های غیره منتظره، مثل همیشه در همه جا و در همۀ زمانها از خود به جای گذاشتند، رفتار و کردارذاتا انقلابی زحمتکشان را برملا نمودند و در اذهان توده های کارگر و زحمتکش سنندج مانده اند تا روز تعیین کنندۀ جنگ سرنوشت سازِ طبقاتی تا دوباره از نو آغاز شوند و سازمان یابند. این نشان می داد اگر این بنکه ها از طرف انقلابیون و کمونیست ها طبق برنامه ریزی دقیق برای اشاعه و سراسری شدن آن ، حمایت می شدند و نه اینکه چوب لای چرخشان بگذارند، چه نیروی واقعی را در مبارزه ای تنگاتنگ با رژیم میتوانستند رقم بزنند. ولی در اینجا هم نقش طبقات را می شد دید و نیز درجۀ آگاهی اعضایشان و غیره را باید در نظر داشت. این بنکه ها که در محلات گوناگون شهر تشکیل شده بودند، هر چه به محلات  کارگر وزحمتکش نشین نزدیکتر می شدی بیشتر روحیه انقلابی را از خود بروز می دادند. لنین در مورد نقش زنان در انقلاب، بویژه در مصاحبه ای با کلارا زتکین می گوید که زنان در روسیه هم مانند پاریس شجاعانه جنگیدند و اما هر کدام در صف طبقاتی و همراه با مردان همطبقه ایشان رشادت و شجاعت مخصوصی در خیابانهای پاریس، پتروگراد و مسکو از خود نشان دادند. هر چند که من تازه به شهر سنندج رفته بودم و آگاهی دقیقی از ترکیب طبقاتی شهر نداشتم.

در هر صورت جنگ ۲۴ روزۀ سنندج با تمامی حماسه آفرینی ها، فداکاری ها و از خودگذشتگی های مردم زحمتکش و آزادیخواه، در نهایت با پذیرش عقب نشینی پیشمرگان و بیرون رفتن مردم از خیابانهای  شهر با وجود تمام فداکاری ها  به دلیل تردیدهای نیروهای سازشکار و اپورتونیست و پاشیدن بذر ناامیدی در میان توده ها و نیروهای سیاسی خواهان ادامۀ جنگ و نداشتن چشم انداز سیاسی در کلیت خود یعنی یک سیاست انقلابی به پایان رسید و شهر به دست نیروهای جانی و جنایت کار رژیم افتاد و این نیروهای نگهبان سرمایه و ارتجاع به دستور رئیس جمهور وقت ، بنی صدر که غریده بود که «سربازان نباید بند پوتین هایشان  راباز کنند تا یک نفر پیشمرگه در کردستان هست، ترکمن صحرا را خانه به خانه می کوبیم» و رهبرشان خمینی، رهبری که عربده کشیده بود که می باید چوبه های دار در میادین شهرهای بزرگ ایران برقرار نمود، علی وار کشت و سر برید که در آینده  نیز همین کار را کردند، شروع به انتقام سخت و خونین از توده هایی کردند که گرسنگی کشیده بودند، بی دارویی دیده بودند و پیکرهای بی جان عزیزانشان را، در حیاط های خانه ها ی شان دفن کرده بودند و جنین بیرون جهیده از شکم دریدۀ مادر و پاها و دست های قطع شده را دیده بودند، ولی تسلیم نشده بودند.هر آنچه بیدادگری بود بر سر خلق ستمدیده آوردند و چیزی را آفریدند که ابعاد آن هنوز بر مردم ایران و جهانیان آشکار نگردیده، ولی مطمئن هستم که در فردای پیروزی انقلاب مسلحانۀ سراسری کارگران و زحمتکشان در ایران  و در روز انتقام نهایی از طبقۀ استثمارگر و بیرحم سرمایه داری و دولت موجود، خود را نشان خواهد داد و مدارک آن برای جهانیان برملا می شود.

رژیم از تجربه جنگ اول در ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ آموخته بود که نباید به یکباره و به همه جا حمله ور شود، بلکه هر جایی را می گیرد، اولا آنجا را خوب از وجود نیروهای مخالف پاکسازی نماید و دور و برش را سنگر بندی کند و نیروهایش را تقویت نماید و بعد گام بعدی را بردارد. دوم اینکه اگر چه این یک روستای کوچک و حتی تپه و کوهی باشد، جاده کشی کرده که در موقع لزوم و ضروری نیروهایش را در اسرع وقت جابجا نماید، بنا بر این از آن تاریخ به بعد هر جا را که می گرفت همین کار را می کرد، ولی ما فکر می کردیم که حداکثر با اولین برف به شهر بر می گردیم و به باور من، نیروهائی که با رژیم سر و سری داشتند، مانند سچفخا، می دانستند چنین خبری نیست.

برای همین بود  که سچفخا که تا پایان جنگ با سیاست لنگان لنگان و تردیدهای بسیار، ولی به ناچار در جنگ شرکت داشت، با  بیرون آمدن پیشمرگان از شهر سنندج ، شروع کرد به عزیمت و خلع سلاح نیروهای خود و نیروهایی را که هنوز باوری به سیاست های اپورتونیستی اش داشتند و یا ناآگاه بودند، مقاومت مسلحانه در کردستان را ترک کرده یا به شهرهای  دیگر کردستان رفتند و خود را تحویل نیروهای رژیم دادند و یا به دیگر نقاط ایران عزیمت کردند. از هر شهری که پیشمرگان بر اثر حملات وحشیانه سرکوبگران اسلامی سرمایه بیرون آمدند، سچفخا سلاح ها را زمین گذاشت و صحنه را ترک کرد و نام فداکارترین انسانها را لکه دار نمود و بر پیکر چپ، نه تنها در ایران، بلکه در منطقه ضربه ای زد که فکر نکنم حزب توده ایران تا آن تاریخ این چنین با خواری و ذلت تسلیم گشته باشد. حزب دمکرات به عنوان حزب فئودال- بورژوازی کِرد که یک پایش به اصطلاح در جنگ و ستیز با رژیم و تضادش به طور اساسی با تفکرات و ایده های رادیکال و سازمانهای دیگر به خصوص چپ بود، با پای دیگرش در تهران و قُم، و اما همانطور که با سخنرانی قاسملو در سنندج در سال ۱۳۵۸و۱۳۵۹ که از طرف تودۀ مردم زحمتکش و به ویژه جوانان در سنندج هو شد و با  چنین شرکت خفت بار در جنگ ۲۴ روزۀ سنندج، در جنبش باقی ماند. اما  این حزبی بود که  یکی از کادرهای اتحادیه کمونیست ها رفیق شمس الدین بُرهان  را ترور کرده بود، همان سیاست خیانتکارانه و جنایتکارانه  خود را پی گرفت و با حمله به مقر پیشمرگان سازمان پیکار در شهرستان بوکان و سر بریدن کمونیستها و زندانی کردن رهبران شوراهای دهقانان در شهر ویران  و فیضلا بیگی و… را در پرونده خود داشت. چندین بار نیروهای رژیم را با اسکورت از خیابانها گذرانده بود، رهبری اش در حال باج دادن و به اصطلاح باج گرفتن، با چنین سیاستی بود که  سال را به پایان رساند و نشان داد تا کجا   تابع سیاست های کلی رژیم  و خاصه دوستدار سیاست کمونیست کُشی اسلامی سرمایه است.

در رابطه با جنگ ۲۴ روزه سنندج  به باور من و تا آنجایی که من در این چند روز فرصت نمودم که بخوانم و ببینم ، یک نوشته ای از مینو همتی و دیگری فیلمی است که در حین جنگ ۲۴ روزۀ سنندج، رفیقی از هواداران چفخا به نام رفیق ارژنگ تهیه کرده بود را واقعی و نیز همه جانبه تر یافتم. هر چند این  فیلم نیز به نظر من، با تیغ بد قواره و زشت سانسور روبرو شده است.

   ——————

*۱- این را در دو بار لشکر کشی به کردستان، ترکمن صحرا، خوزستان، درگیری های تبریز، حمله به کارگران شیلات در بندر انزلی و قتل عام آنها، تصویب و اجرای قوانین ارتجاعی که فقط می توانستند در جهت منافع سرمایه داران بزرگ داخلی و امپریالیستی باشند، یورش به دهقانان فقیر و بی زمین و خصوصا زنان برای تحمیل قوانین ارتجاعی و حجاب اجباری به آنها و… نشان داده و ما دیدیم، ولی هنوز مقاومت و مبارزه وجود داشت و سیاست های جنایتکارانه در همه جا با مقاومت و مبارزه روبرو می شد. کارگران در اکثر کارخانه های بزرگ و مؤسسات و به ویژه کارگران نفت و در شهرهای نفت خیز و در پالایشگاههای تهران و تبریز و… دست به تشکیل شوراها زده بودند و دانشگاهها را دانشجویان هوادار کمونیسم و طبقه کارگر از دست ارتجاع خارج کرده بودند و هنوز آنقدر اپورتونیسم در اندرون سازمانها و احزاب چپ و به اصطلاح کمونیستی رشد نکرده بود و تمامی بدن و پیکر سازمانها را چون سلول سرطانی و یا بیماری قانقاریا در بر نگرفته بود. رژیم در اردیبهشت ماه ۱۳۵۹ به دانشگاهها حمله ور شد و با ریختن خون دانشجویان یکی  از سنگرهای انقلاب را فتح کرد و انقلاب ضد فرهنگی را تعمیق داد.

لینک سخنرانی دکتر قاسملو سخنرانی در سنندج – بانه – گسیل داشتن هیأت به تهران- تلگراف به خمینی ۱۳۵۹  نهم فرودین ماه

https://handeran.wordpress.com/tag/%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%AD%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%82%D8%A7%D8%B3%D9%85%D9%84%D9%88/

ادامه دارد…