“چپ” در ایران و طبقه کارگر … قسمت هفتم

“چپ” در ایران و طبقه کارگر… در مصاحبه با حمید قربانی-
انسانِ بیوطن – قسمت هفتم

پرسش پنجم:

با درود به رفیق گرامی. نگران ویرایش نباشید. در پایان مصاحبه یک ویرایش سراسری و کلی خواهیم کرد. روایت شما به نحو جذابی به جاهای جالبی رسیده است. قبل از ورود به مباحث دیگر ابتدا لازم می دانم در مورد دیده ها، صحبتها و تمام جزییاتی که به یاد دارید در مورد دو موضوع زیر توضیح دهید:

الف) دیدار با رفیق توماج، ب) دیدار با رفیق فؤاد مصطفی سلطانی

لطفا خاطراتتان را از ملاقات و گفتگو با این دو شخصیت بیان کنید. هر چه جزییات بیشتری به یاد بیاورید و بیان کنید، عالی تر است؛ از رفتار، ظاهر، نحوۀ برخورد، شخصیت، خصوصیات ظاهری، اندیشه ها و …

پاسخ: – عصرما، عصر دو متقاطع، دو مماس ناهمجنس، عصر نابودی یا رهایی انسان، عصر کاپیتالیسم یا کمونیسم کارگران!

از دیدار با رفیق توماج خاطرۀ زیادی ندارم، زیرا که بیش از چند لحظه همدیگر را ندیدیم. تا آنجا که به یاد دارم در آنجا جشنی بود، فکر کنم جشن معروف دهقانان ترکمن به نام جشن برداشت محصول و رفیق توماج سخنرانی داشت و مردم با لباس های قشنگ و زیبای ترکمنی حضور داشتند و چهره ها با وجود تردیدهایی، بشاش و همه امیدوار و شاد، هر چند که یک وحشت در چشمانشان خوانده می شد که می گفتند، این رژیم به این آسانی دست از سر ما بر نمی دارد، همسایه هایمان را که از دیگر ملیت ها هستند بر ضد ما تحریک می کنند و مسئله می آفرینند وما ترکمن ها را دشمنان سایر ساکنان این منطقه نشان می دهند تا آنها را علیه ما بشورانند، در صورتی که ما همه زحمتکشیم و فرقی با هم نداریم. چادری بود که در آنجا نشستیم. اما، حالا که صحبت رفیق توماج شد، خاطره ای را تعریف کنم که در ارتباط با رفیق توماج است که چگونه این رفیق در قلبهای پاک انقلابیون جا داشت. گرچه می خواستم بعدا و در جای دیگر به آن بپردازم.

در کردستان که بودیم، معمولا شب های جمعه به اصطلاح خودمان شب شادی بود، شب گپ و سرودخوانی و رقص بود. در این شب سعی می شد که هر کس ترانه ای، سرودی، شعری، خاطرۀ شادی و نوشته ای بخواند. رفیق نازنینی داشتیم به نام اسد رفیعیان با اسم سازمانی جلیل؛ این رفیق اهل لرستان بود، و از کارگران بیکار تهران بود که به گفتۀ رفقایش، یک روز هنگامی که به وزارت کار مراجعه می کنند، با داریوش فروهر که آن زمان وزیر کاربود، بگو مگو و در گیری پیدا می کند. جریان این طوری اتفاق می افتد که کارگران بیکار که دیگر از وعده و وعید مسئولان و از جمله همین داریوش فروهربه تنگ آمده بودند، می ریزند و وزارت کار را اشغال می کنند و وارد اتاق جناب وزیر- داریوش خان فروهر با آن سبیل چخماقی اش می شوند، در حین صحبت از فرط ناراحتی که دیگر در این مواقع به قول از ما بهتران آداب سخنوری در حضور طبقات بالا و دارا و استثمارگر از یاد اسد رفته بوده، داریوش فروهر را تو خطاب می کند. این به جناب وزیر برمی خورد و داد و فریاد که از خلیج فلان …. تا البرز بهمان… کسی از مادر زاده نشده است که به من تو بگوید، حالا تو به من تو می گویی، حالا دستور می دهم که تورا بیاندازند بیرون،که رفیق جلیل ناراحت می شود و یقۀ داریوش فروهر را می گیرد و می خواهد که او را از پنجرۀ ساختمان چند طبقه ای پرت کند که دیگران دخالت نموده و داریوش فروهر را از دستش خلاص می کنند.

برگردم به جلسه های سرود خوانی! رفیق جلیل همیشه فقط یک ترانه را می خواند و آن، ترانۀ”لا لا لا لا گل پونه، بابات ( رفیق) رفته دلم خونه، لالا لالا گل انجیر بابات به پاش داره زنجیر و… ” بود. ولی، هیچ وقت نشد که این ترانه را به پایان برساند، به اینجا ها که می رسید، هق هق گریه امانش نمی داد و زار زار گریه می کرد و همۀ رفقا در یک سکوت خیلی بدی فرو می رفتند و لحظات خیلی به کندی می گذشتند. این لحظات، لحظات خیلی ملتهبی بودند، تا اینکه دوباره یک رفیقی شروع می کرد ویک ترانۀ شادترکی، مازندانی یا عربی و یا دایه دایه وقت جنگه، تفنگ بالا سرم پرز فشنگه و یا شعری مانند سال ۵۰، سالی که خون شکوفه داد و یا …. را می خواند و دو باره فضایی معمولی حاکم می گشت. در میان ما، رفقایی بودند که رفیق را می شناختند و می دانستند که علت چیست. ولی مثلا من، چیزی نمی دانستم و رفیق هم هیچگاه توضیحی نمی داد. این مسئله برای من یک معما شده بود.

من از پائیز ۱۳۵۹ در شهر بوکان اقامت داشتم، یعنی معمولا توی شهر بودم. ما، یک خانه کرایه کرده بودیم که به عنوان مقرنیز از آن استفاده می کردیم. شهر بوکان تا مهر ماه سال ۱۳۶۰، تنها شهری بود که هنوز، در دست پیشمرگان بود. یک روز، عده ای از رفقای ما به شهر آمده بودند، ظهر بود، رفقا خوابیده بودند. رفیق جلیل، خوابش نمی برد. بلند شد، ما یک موتور داشتیم، سوار شد و به داخل شهر رفت. طولی نکشید که بر گشت. رفیق از مقر سازمان چریک های فدائی خلق ایران (اقلیت) یک نوار خریده بود. با یک شور وشوق عجیبی، نوار را تو ضبط صوت گذاشت و گفت که حمید، سازمان اقلیت، تا کنون، ۲۰نوار پر کرده و بیرون داده است. به باورمن، ۱۹ تا از آنها اپورتونیستی اند و اما، این انقلابی و کمونیستی است. من خندیدم و گفتم آخر رفیق عزیزم، نمی شود که اقلیت ۲۰ نوار داشته باشد، ۱۹تا اپورتونیستی باشند واین یکی انقلابی. بحثمان بالا گرفت و باعث شد که رفقا بیدار شوند. رفیق عزیز دیگری داشتیم به نام ناصر، اسم اصلی اش منوچهر قلعه میاندوآب(برادر جهان قلعه میاندوآب). رفیق ناصر هم رفیقی خیلی خیلی صمیمی بود. با لهجۀ ترکی شیرین، گفت که آخر حمید این چه وضعی است، چرا نمی گذارید ما استراحت کنیم؟ جلیل گفت که بیدار شوید، باید این نوار را گوش کنید تا به حمید ثابت شود که این نوار انقلابی است و با دیگر نوارهای اقلیت فرق دارد.

خلاصه همه بیدارشدند و رفیق جلیل نوار را در ضبط صوت گذاشت و صدا را تا آخر بلند کرد. ما در حال گوش دادن بودیم، زیاد برایمان از نظر محتوا با نوار های دیگر فرق ماهوی نداشت و البته که خیلی دردناک بود، ولی نه اینکه با همۀ نوارهای دیگر فرق آنچنانی داشته باشد که همۀ آنها اپورتونیستی باشند و این یکی انقلابی و کمونیستی! این مسئله به رفیق جلیل گفته شد. رفیق جلیل با صدای بلند فریاد کشید که آخر لا…شما که دختری ندارید تا بفهمید … و باز از آن گریه ها. آن وقت بود که من فهمیدم، قضیۀ خواندن ترانۀ سرود لالا لالا گل پونه و هق هق های رفیق جلیل یعنی چه؟ نوار شامل چند سرود از آنجمله شورا شورا دختر رفیق توماج بود.

رفیق اسد رفیعیان (جلیل) در جنگل شمال- شمشاد شاهی روز ۴فروردین ۱۳۶۱ در محاصره مقر چریک های فدائی خلق ایران – ارتش رهایی بخش خلق های ایران توسط سپاه پاسداران، این بی رحمان سرمایه و به همراه چهار رفیق دیگر از جمله رفیق فرمانده محمد حرمتی پور، جانفشان شدند، تا نشان دهند که “گر ما ز سر بریده می ترسیدیم در محفل عاشقان نمی رقصیدیم .” آخ آخ کینه، کینۀ طبقاتی همچنان در درون من شعله بکش تا نابودی نظام سرمایه داری، نظام استثمارگر، نظام قاتل انسان.

اما دیدار با رفیق فؤاد مصطفی سلطانی کمی متفاوت است. من همان طوری که درجواب سؤال پیشین نوشتم با دکتر حسینی- دانشجوی سال هفتم دانشکدۀ پزشکی دانشگاه تبریز- آذرآبادگان، برای درمان و نیز تبلیغ و ترویج و آشنایی با دهقانان و زحمتکشان منطقه در خرداد ۱۳۵۸، به مریوان می رویم. روزها به روستاهای اطراف شهر با حضور رفیق دیگری به نام اگر از یادم نرفته باشد، رئوف کهنه پوش می رویم. رفقا به مریض ها و بیماران رسیدگی می کنند و من نیز با مردم در مورد اوضاع سیاسی و اجتماعی کلی ایران و به ویژه کردستان صحبت می کنم و آنها را به مبارزه و ایستادگی در برابر جمهوری اسلامی و مرتجعان محلی از خان و بیک و زمین دار تشویق می کنم. یکی از دوستان سابق ما، یعنی از دانشجویان سابق دانشکدۀ پزشکی اهل بانه به نام رئوف کهنسالی، به عنوان پزشک در بیمارستان مریوان خدمت می کند. او ما را که در مدرسه ای که مقر سچفخاست اقامت داریم، یکشب به عنوان مهمان دعوت می کند. دراین مهمانی برادری از برادران فؤاد مصطفی سلطانی به نام رفیق امین مصطفی سلطانی نیز حضور دارد. رفیق امین یکی از فعالان سازمان زحمتکشان کردستان – کومه له است، ولی با رفیق فؤاد مصطفی سلطانی اختلاف هایی دارد. سازمان زحمتکشان از این به بعد کومه له در مریوان دچار اختلافاتی هست. یک عده به سرپرستی فاتح شیخ الاسلامی که بعدها معروف به فاتح شیخ شد و الآن یکی از اعضا یا لیدرهای حزب حکمتیست است، معروف به کومه له شهر هستند. از فحوای صحبت رفیق امین می توان فهمید که این عده با رفیق فؤاد که معروف به کومه له روستا – اتحادیه های جوتباران- دهقانان است روی برخورد به مسایل دهقانان و اربابان اختلاف هایی دارند چرا که فؤاد اهمیت زیادتری به دهقانان می دهد و به این دلیل رفیق را خلقی خطاب می کنند. امین در جواب سؤال من، در بارۀ نظرات فؤاد می گوید که فؤاد بیشتر با دهقانان بی زمین است و حتی روی این مسئله با پدرمان هم برخورد مناسبی نداشته است و من از فؤاد گله مند هستم. من می گویم چطور؟ تعریف کن بینیم. رفیق امین می گوید که در یکی از شب ها فؤاد با یک عده از پیشمرگان که بیشترشان از دهقانان بی زمین هستند به روستای ما می آیند. فؤاد دهقانان روستای ما را در مسجد جمع می کند و برایشان در رابطه با اینکه زمین ها را باید بگیرند و خودشان صاحب شوند، صحبت می کند ومی گوید باید برای حق خود جنگید حق زحمتکشان دادنی نیست بلکه گرفتنی است. پدرمان وقتی که از آمدن فؤاد آگاه می شود، نیامدن فؤاد را به منزل پدری و رفتن وی به مسجد و با پیشمرگان ماندن را درست نمی داند و خشمگین و عصبانی می شود. پدر ما به مسجد می رود و به فؤاد می گوید که تو خجالت نمی کشی که به روستا می آیی، ولی در مسجد مشغول سخنرانی برای دهقانان هستی این چه وضعیتی است که ساخته ای. یالا بلند شو، با هم به خانه برویم. فؤاد روی می کند به پدر ما و می گوید: حمه امین بیگ، من تا کنون اگر فرزند تو بوده ام، از این تاریخ به بعد، بدانید که من با این دهقانان و فرزند آنان هستم و فردا نیز زمین های شما را گرفته و بین دهقانان قسمت می کنم. شما هم داد نکش و الآن به خانه ات برگرد.حال من از شما می پرسم که آیا این درست است؟ من در جواب او می گویم، اینکه باید با پدرتان مهربان می بود، آن چیز دیگری است، ولی نسبت به ماهیت برخورد فؤاد، یعنی با دهقانان بودن، از زاویۀ منافع دهقانان حرکت کردن و به پدر خودش نیز رفتاری داشتن که در اصل نباید هم با برخورد با دیگر فئودال ها فرق داشته باشد و غیره که شما هم متاسفانه با وجودی که یک انسان سیاسی هستی بیشتر از برخورد به واقع درست و انقلابی برادرت ناراحت هستی، به نظرمن، هنوز مُهر طبقاتی ات که نشان از فئودال زاده بودنت دارد بر پیشانی شما حک است و فؤاد دیگر این مُهر را ندارد و انسان دیگری شده است، انسانی است کمونیست و دیگر برایش زمین های پدرش که غصب شده هستند، مانند زمین فئودال های دیگر است که باید به صاحبان اصلی شان یعنی همان دهقانان پس داده شوند. یک انقلابی بخشی از میزان درکش به تفاوت قائل نشدن خانواده خود و نزدیکانش با دیگران می باشد. رفیق امین کمی از جواب من جا خورد و دیگر بحث ما ادامه پیدا نمی کند. من در راه برگشت که فکر کنم دو نفر از رفقای مقر سچفخا به نام های ابوبکر کریمی و طهمورث اکبری که اگر نام خانوادگی طهمورث را اشتباه نکرده باشم، با طهمورث از اینکه مایل به دیدن فؤاد هستم ، صحبت می کنم. طهمورث می گوید که ابو( ابوبکر کریمی که دبیر ورزش دبیرستانهای مریوان بود و چند وقت قبل شنیدم که در آلمان فوت کرده است)، می تواند به فؤاد پیغام دهد و ترتیب این دیدار را بدهد. فکر کنم، دو روز بعد فؤاد به همان مدرسه می آید. ما در جمع رفقا با یکدیگر بحث می کنیم که من بیشتر سؤال کننده هستم و رفیق فؤاد در بارۀ نظرات سیاسی خود صحبت می کند و توضیح می دهد. متأسفانه، فرصت زیادی هم نداریم و فقط دو ساعت وقت داریم. هنگامی که رفیق صحبت می کرد، من رفیق را به عنوان رفیقی صادق و انقلابی و با اعتماد و اطمینان به نظرات خویش یافتم. از نظر برخورد اجتماعی نیز، خیلی صمیمی و رفیقانه بود و مانند هر پیشمرگه عادی دیگری در نزدم جلوه کرد و نه یک رهبر و لیدر و از این چیزها. حتی در دست دادن و بوسیدن و غیره هیچ چیزی از اینکه فؤاد یک رهبر است، من دانشجو، در گفتار، رفتار و کردارش احساس نکردم. رفتارش مثل دو رفیق که از زمانها قبل همدیگر را می شناسند بود ، در زمان رفتن، یکدیگر را بوسیدیم و وداع کردیم و امیدوار بودیم که بار دیگر همدیگر را ببینیم و بیشتر صحبت کنیم. حتی فؤاد همین را نیز گفت که امیدوار است که بار دیگر موفق به دیدار یکدیگر شویم. ولی دیگر این فرصت پیش نیامد و من موفق به دیدار بعدی با رفیق خوب، انقلابی و با خصلت کمونیستی نشدم. من با رفیق فؤاد از نظر سیاسی اختلاف داشتم، مثلا رفیق هنوز کردستان را نیمه فئودال- نیمه مستعمره می دانست و بیش از اندازه به باور من، به نقش جنبش دهقانی اهمیت می داد، در صورتی که من این طور فکر نمی کردم و ایران و کردستان را هم یک جامعۀ سرمایه داری وابسته به امپریالیسم و یا تحت سلطه می دانستم و انقلاب را در ایران بیشتر سوسیالیستی تا دمکراتیک نوین ارزیابی می کردم و کمی هم در این باره ها بحث کردم که چرا فکر می کنم که نظرات رفیق نادرست هستند، ولی هیچ کدام از اینها باعث نشدند که رفیق را دارای خصلت های انقلابی و کمونیستی ندانم و یا مهمتر از همه، روی برخورد رفیق نسبت به من تأثیری داشته باشند. اتفاقا همین برخورد نقادانۀ من که بیشتر از چند دقیقه ای هم صحبت نکردم باعث شد که هنگامی که از همدیگر در سالن مدرسه که فکر کنم دو طبقه ای بود، جدا می شدیم، گفت، رفیق من خیلی مایل هستم که بار دیگر در این سفر و یا سفر دیگری در بارۀ مسائل موجود، بیشتر صحبت کنیم. رفیق از نظر ظاهری یک دست لباس عادی پیشمرگاتی با جامانه ای بر سر و کفشی عادی داشت. همان طوری که در بالا هم نوشتم، اصلا این از ظاهر و رفتارش بر نمی آمد که رهبر یک سازمان باشد.

متأسفانه و غمگینانه باید بنویسم که این رفیق نازنین با همان رفیق طهمورث که تازه دیپلُمش را گرفته بود، در ۹شهریور ۱۳۵۸ در سه راهی مریوان- بانه- سنندج-، جان فشان شدند و آرزوی دیدار بعدی با او و طهمورث تا ابد به حسرت ماند!

حال که از طهمورث صحبت کردم، بگذارید خاطره ای از طهمورث هم تعریف کنم. ما یک شب با هم به کنار دریاچه زریبار مریوان رفته بودیم. بعد شنا کردن در آب زلال و سرد دریاچه و خوردن غذا و نوشیدن کمی مشروب، طهمورث شروع به صحبت کرد. طهمورث، رفیق جوان و انقلابی و مهربان من عاشق شده بود. عاشق دختر یک استوار ارتش. پدر دختر مورد علاقۀ رفیق خوب من، دوست نداشت که این دو نفر با یکدیگر دوست بوده واحیاناٌ ازدواج کنند. هنگامی که صحبت کرد، من فهمیدم که دختر مانند طهمورث،تازه دیپلم گرفته و او نیزعاشق طهمورث است. ولی جناب استوار سخت مخالف است. به طهمورث پیشنهادی مبنی بر این دادم که همین فردا شب به منزلشان می رویم و با پدرش صحبت می کنیم، تو به دوستت بگو تا در جریان باشد، همین کار را کردیم. وقتی پدر دختر مخالفت خود را اعلام نمود، من گفتم ببین جناب استوار اینها دوتایشان الآن می توانند برای آینده شان تصمیم بگیرند و برای شما نیز خوب نیست که با خواست قلبی دخترت مخالفت کنی. طهمورث هم در این چند روز که من دیده ام، انسان خوب و منزه و انسان دوستی است. او گفت که دخترم موافق نیست. گفتم، خیلی خوب، الآن صدایش می زنیم بیاید تو اتاق و نظر خود را بگوید. اما، شماهم قول بده که اگر دخترت جوابش آری بود، مخالفت نکنی اگر حاضری دست بده. او دست داد و قول داد که مخالفتی از جانب او نخواهد شد. دختر را صدا زده و از او سؤال شد. او گفت که او هم عاشق طهمورث هست. جریان به خیر و خوشی، ظاهراٌ به اتمام رسید. و اما، طهمورث به دست جانیان و جلادان جمهوری اسلامی سرمایه داری از جاش گرفته تا ارتشی، سپاهی و فکر کنم قیاده ای، همراه رفیق فؤاد مصطفی سلطانی جانفشان شد و من هنوز هم نمی دانم که آیا وصلتی سرگرفت یا نه؟!

پس از تحریر: امروز ۱۶ اکتبر ۲۰۱۵ در فیس بوک به یک سخنرانی از رفیق فؤاد مصطفی سلطانی برخوردم. حیفم آمد که لینک آنرا در اینجا درج نکنم. متن این سخنرانی به بهترین وجهی خاطرۀ مرا از رفیق اثبات می کند.

سخنرانی کاک فواد،هنگام استقبال از مارش تاریخی راهپیمایان

http://kakfoad.com/index.php?id=146

پرسش ششم:

رفیق حمید بسیار خوب. اکنون در سال ۵۸ هستیم، شما تقریبا در نیمۀ دوم سال از تبریز به سنندج می آیید و در کردستان ساکن می شوید. در اینجا مبحث و مساله ای بسیار مهم پیش می آید که کمتر کسی تا کنون در مورد آن صحبت کرده است و از شما خواهش می کنم تا هر جا که می توانید آن را باز کنید.

در مورد وضعیت سازمان چریکهای فدایی خلق در کردستان از فردای قیام ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ تا پایان سال ۱۳۵۸ صحبت کنید و توضیح دهید. اگر بخواهم سؤال را به بخشهایی جزئی تر تقسیم کنم، این مسایل را مطرح می کنم:

الف) میزان نفوذ سازمان در کردستان چقدر بود و آیا با کومه له و دمکرات قابل مقایسه بود؟

ب) مسئولان سازمان در کردستان چه کسانی بودند؟ آیا آنها را می شناختید؟ من شنیده ام که بهروز سلیمانی با وجود این که لُر بود اما به خاطر سکونت در کردستان درسیاست های سازمان در سنندج حرف اول را می زد و خطوط رادیکالی را نمایندگی می کرد. اما متعجبم که چطور به اکثریت پیوست. آیا او را می شناختید و با او برخورد داشتید؟

ج) جریان رفیق اشرف دهقانی پس از جدایی، در کردستان نیرویی داشت؟ شما به عنوان سمپات این جریان در نیمۀ دوم سال ۱۳۵۸ در کردستان به چه اموری اشتغال داشتید و چه خطوطی را تعقیب می کردید؟

پاسخ:-

پاسخ الف: در مورد میزان نفوذ سچفخا در کردستان، باید اول به چند نکتۀ کلی اشاره داشت. با آنکه در کردستان تا آنجا که اطلاع دارم، به طور مشخص با تشکیل سازمان از ۱۳۴۹ تا سال ۱۳۵۷، تقریبا کسی را نداریم که بطور مشخص بعنوان چریک فدائی خلق ایران،در کردستان ایران متولد شده و یا سازمان، فعالیت مسلحانه داشته باشد،غیر از تعدادی که فکر کنم بیشتر به عنوان هوادار و سمپات بودند که خوب آنها هم تأثیر خود را داشتند؛ و یک رفیق که با دیدگاه های خود مشخص نبود که چریک فدائی خلق ایران بوده و یا متعلق به سازمان زحمتکشان کردستان- کومه له رفیق سعید معینی(خانه) که در کردستان عراق و در نبرد با نیروهای رژیم بعث جانفشان شد، به احتمال زیاد عضوی از سازمان زحمتکشان کردستان ایران- کومه له، بوده است تا سازمان، اما، می توان در بارۀ نفوذ سچفخا در کردستان و سایر نقاط ایران به تئوری ظروف مرتبطه در علم فیزیک اشاره داشت که در یکی مایع ریخته شود، در تمام ظروف پخش می شود. سازمان- سچفخا هم در آن دوران همین طور است، به عنوان یک سازمان سراسری در همۀ نقاط ایران با کمی تفاوت از سیستان و بلوچستان گرفته تا مسجد سلیمان و آبادان و مازندران، گیلان که اولین گلوله ها از جنگل های آن به قلب دشمن کارگران و زحمتکشان شلیک شدند، آذربایجان، کرمان، اصفهان و کردستان از نفوذ خوبی برخوردار است، این است که دشت ترکمن صحرا را سراسر لاله سُرخ می رویاند… در کردستان هم تا آنجا که به نظر من می رسد از نفوذ فوق العاده ای برخوردار بود. کومه له که در نیمۀ اول سال ۱۳۵۸، هنوز به آن صورت فعالیت مستقل ندارد و به صورت جمعیت دفاع از انقلاب فعالیت می کند، البته در جاهایی مثل مریوان به علت وجود کسی مثل رفیق فؤاد مصطفی سلطانی فرق می کند و خط کومه له در شکل سازمانی اتحادیه های دهقانی از نفوذ خوبی و بیشتر از سچفخا برخوردار است، و تنها سازمان چپ که دارای سابقۀ درخشان فداکارانه و واقعا قابل قبول و پذیرش از طرف کارگران و زحمتکشان است، سچفخاست. اما سچفخا در ایام قیام، از نظرکمی واقعا “همگانی و گسترده”بود، یعنی از نظر کمی به دریای توده ها پیوست ، ولی متاسفانه از نظر کیفی تحت سلطۀ تئوری ها و افکار حزب توده یعنی ضد انقلاب کارگران و زحمتکشان قرار گرفته است .هر روز که می گذرد از نفوذ و قدرت سچفخا نیز کاسته می شود. در شهرهایی مثل مهاباد و اطراف آن یعنی تا نقده، سردشت، نفوذ حزب دمکرات کردستان ایران در ردیف اول و بعد می توان به سازمان چریک های فدائی خلق ایران اشاره کرد و اما در شهرهایی مثل سنندج به علت اینکه ناسیونالیسم کردی نفوذ زیادی ندارد و شهری مدرن و دارای فرهنگ پیشرفته و مترقی و در هر صورت دور از مرکز ناسیونالیسم کردی یعنی مهاباد است، سازمان چریک های فدائی خلق ایران از نفوذ درجه اول برخوردار است.اما، با هر چه رادیکال شدن جنبش توده ی زحمتکش و مخصوصا جنبش دهقانان و شدت گیری حمله های وحشیانۀ جمهوری اسلامی که همزمان است با تسخیر تمام سوراخ سمبه های سچفخا به وسیلۀ اپورتونیسم و چرخیدن به طرف تأیید سیاست های جنایتکارانه و ضد کارگر و به غایت ارتجاعی جمهوری اسلامی سرمایه داری و نیز رادیکال برخورد کردن کومه له به ویژه در جنوب از نفوذ سچفخا به شدت کاسته شد و در نیروهای هوادار و فعالان سازمان،قطبی شدن به وقوع پیوست. یعنی راست های خواهان برخورد با جمهوری اسلامی به طرف حزب دمکرات و راست های سازش با جمهوری اسلامی به سمت حزب توده و هزیمت و خلع سلاح شدن (آشبتال کردن) و چپ هایش به سوی کومه له سمتگیری می کنند. آخر کدام انسان مبارز و چپ وجود دارد که حتی با اندکی رادیکالیسم بتواند بعد از اینکه خمینی جهاد علیه زحمتکشان کردستان را داد و آن همه فجایع و قتل عام و آتش زدن روستاها و اعدام و تیرباران ها را تدارک دید، از سازمانی بتواند دفاع نماید که به عنوان نمونه نامه برای شفا یافتن جلادشان بدهد؟ می دانیم که تودۀ زحمتکش به ویژه در جو انقلابی خیلی زود با غریزۀ طبقاتی درک می کند و سیاست ها را می شناسد، در عمل روزمره محک می زند و موضع گیری می کند و یکی را به حضیض و دیگری را به قلۀ افتخار می رساند، این در مورد سچفخا در کردستان به طور واقعی اتفاق افتاد. با تمام این احوال به نظر من هنوز در نیمۀ دوم ۱۳۵۸ تا آخر سال سچفخا در شهری مثل سنندج از نفوذ نه چندان زیاد و پایدار اما نسبت به کومه له در درجه دوم قرار داشت. اما با شروع جنگ دوم سنندج به طور کلی و به درستی از نفوذش هر روز که از جنگ ها می گذشت، به شدت کاسته می شد و نفوذ کومه له و حتی چفخا زیادتر می شد. به عنوان نمونه، همانطوری که در قبل نوشتم تا آن زمان من دو بار به سنندج آمده بودم. یکبار در اسفندماه سال ۱۳۵۷و بعد جان باختن رفقا خلیق و عالی نسب در راه سنندج به تهران با تصادف که اتفاقا خانواده های آن رفقا، مرا که به تهران سفر داشتم به عنوان نمایندۀ خود انتخاب کردند که در مراسمی که در دانشگاه صنعتی تهران که بعد شریف نام گرفت و خانواده های جانفشانان سچفخا برگزار کرده بودند، شرکت نموده و پیام آنها را به شرکت کنندگان در این مراسم بدهم و همین کار را انجام دادم. یک بار دیگر نیز یعنی خردادماه ۱۳۵۸، به صورت رهگذر که به مریوان رفتیم، سازمان به طور واقعی نفوذ داشت. این نفوذ به قدری بود که در تحصن بزرگ و معروف به تحصن در استانداری یک ماهه و به ویژه اوائل آن، بلند گوی اصلی را هواداران و سمپات های سازمان در دست داشتند و بعد از دو شب که من با جوانان جلسۀ پرسش و پاسخ داشتم؛ با اعتراض مسئولان سازمان یعنی بهروز سلیمانی و دیگران خیلی مرموزانه، یعنی بدون اینکه به من اعلام شود که شما نمی توانید این کار را بکنید، خودشان جلسه ها را تعطیل کردند و به من گفته شد که شما می توانید برای عموم مردم که اکثرا زحمتکشان، روشنفکران یعنی معلمان، دانش آموزان، دانشجویان و بازاری و غیره بودند، صحبت داشته باشید که من یک جلسه داشتم که برخورد با استاندار پیش آمد و غیره. دیگر نه من رغبت چندانی به این نوع جلسه ها داشتم و نه از من خواسته شد دوباره جلسه های پرسش و پاسخ را داشته باشیم و به عقیدۀ خودم حیف شد، چون می شد خیلی چیز ها را یاد گرفت و هم یاد داد، ولی در هر صورت، شرایط اجازۀ ادامۀ آنها را از من گرفت و نشان داد که در هر مسئله ای نیروی مادی تعیین کننده است و نه چیز دیگری. به نظر من بهروز سلیمانی و دوستانش در سازمان چریک های فدائی خلق خوب می دانستند همان جواب دادن به سؤالات که اکثرا هم در رابطه با مسائل کلی مثل ماهیت دولت در جامعۀ طبقاتی، طبقات و مبارزۀ طبقات، انقلاب، مالکیت خصوصی، خانواده، ماهیت و چرائی مذهب و غیره بود که رویکرد به هر کدام از این مطالب و تحلیل آن نشان دهنده این واقعیت بود که از منافع کدام طبقات نمایندگی می شود. و اگر جلوی این قبیل مباحث گرفته نشود آن زمان چه اتفاقی خواهد افتاد که متاسفانه در راستای منافع آنان نبود. انسانها سخنی نمی گویند، عملی انجام نمی دهند، مگر اینکه منافع طبقاتی را بروز دهند و از آن حمایت نمایند. این به نظر می رسد، در این پاراگراف از نوشتۀ لنین به روشنی بیان شده است:

ﻣﺎدامﮐﻪ اﻓﺮاد ﻓﺮاﻧﮕﻴﺮﻧﺪ درﭘﺲ هر ﯾﮏ از ﺟﻤﻼت، اﻇﻬﺎرات و وﻋﺪﻩ و وﻋﻴﺪهاﯼ اﺧﻼﻗﯽ، دﯾﻨﯽ، ﺳﻴﺎﺳﯽ واﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻃﺒﻘﺎت ﻣﺨﺘﻠﻒ را ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﻨﺪ، در ﺳﻴﺎﺳﺖ هموارﻩﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺳﻔﻴﻬﺎﻧﻪ ﻓﺮﯾﺐ و ﺧﻮدﻓﺮﯾﺒﯽ ﺑﻮدﻩ و ﺧﻮاهند ﺑﻮد. و .ای. لنین، سه منبع و سه جزء مارکسیسم. حروف درشت از من است.

پس از این ماجراها، من از طرف تحصن کنندگان مأموریت یافتم به شهر تبریز برگشته و گزارشی از مبارزۀ مردم تبریز، مشهور به جنبش “خربزه و هندوانه” در اول و بعد جنبش هواداران آیت الله شریعتمداری مرتجع تهیه کنم. من این کار را کردم و این گزارش گونه را در جلسه ای در مسجد جامع سنندج با حضور شیخ عزالدین حسینی ارائه دادم. در تبریز با واقعۀ جالبی برخورد کردم و آن اینکه دفتر شریعتمداری و هواداران مصبا مراغه ای و غیره اعلامیه داده بودند و تظاهرات را ممنوع اعلام کرده بودند. اما، کارگران و زحمتکشان و مخصوصا جوانان تظاهرات و اعتراض های خیابانی را ادامه می دادند. من با تظاهراتی روبرو شدم که از مقابل استانداری شروع شده و رو به سمت میدان شهرداری درتبریز در حرکت بود. نزدیک میدان شهرداری، من به وسط جمعیت رفته و در حین تظاهرات، از یک نفر که شعار می داد پرسیدم که مگر آیت الله شریعتمداری نامه و یا فتوا نداده که نباید تظاهرات کرد؟ شما چرا تظاهرات می کنید؟ مگر شما هوادار آیت الله شریعتمداری نیستید؟ او با عصبانیت جواب داد که شکم من خالی است و من برای نان تظاهرات می کنم، شکم آنها پر است. من همین را برای تحصن کنندگان طرح کردم. ولی چیزی که آن روزها هنوز برای من در هاله ای از ابهام قرار داشت و دیگر اکنون روشن و صریح شده است و آن اینکه، در جنبش کردستان که به عنوان جنبش مقاومت مطرح بود، هیچگاه این جنبش نخواسته و یا با رهبری حاکم بر آن، نمی توانسته است این مسئله را برای خود حل کند که باید انقلاب کرد و نه مقاومت ، باید انقلابی بود و نه اصلاح طلب، باید دولت کنونی را درهم شکست و نه اینکه آنراعقب راند.انقلابی که در جامعۀ سرمایه داری انجام میگیرد و به پیروزی میرسد، جز انقلاب کارگران و زحمتکشان، یعنی انقلاب قهری کمونیستی نیست و دولت بر آمده از آن، نمی تواند جز دیکتاتوری طبقاتی انقلابی کارگران، یعنی دولت طبقۀ کارگر باشد. این مسئله نه تنها آن زمان و نه تنها در جنبش کردستان و برای نیروهای به اصطلاح کمونیستی موجود در آن، بلکه مسئله ای است که برای جنبش در سراسر ایران، منطقه و حتا جهان و مخصوصا بعد از پیروزی و شکست زود هنگام انقلاب سُرخ کارگران و زحمتکشان در روسیه (انقلاب ۱۷ اکتبر ۱۹۱۷ و تا ۲۴- ۱۹۲۳)هنوز که هنوز است متاسفانه لاینحل مانده است. دولت را به عنوان دستگاه سرکوب طبقاتی و دیکتاتوری طبقه ی حاکمه دیدن، کنه اصلی آموزش مارکس و انگلس است که لنین در آثارش و به ویژه آثاری که بعد از سال های ۱۹۱۵ نوشته است، یعنی پس از هم پاشیده شدن انترناسیونال دوم که عدم درک همین مسئله باعث اصلی از هم پاشیدن آن بوده است، که از جمله این آثار ارزشمند میتوان از دولت و انقلاب و انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد نام برد،که لنین چگونه و با چه درک علمی اجزا دولت و رابطه و کارکردش را در جامعه با نکته سنجی عمیقا شکافته و به خواننده نشان میدهد که اصولا دولت و ماهیت آن چیست و درک این مهم به باور من اساسی ترین وظیفه هر سازمان یاحزبی است که خواستار مبارزه ای پیگیر و مبرا از انحراف در سطح جنبش، بویژه مدعیان کمونیسم می باشد. در واقع به قول معروف شتر سواری دولا دولا نمیشود. جز این نگاه به باور من، بقیه شمشیر زدن در میدان طبقۀ حاکمه و به اصطلاح پیشبرد دیگر نه غیر انقلابی، بلکه ضد انقلابی سوسیال دموکراسی در کلیت خود، یعنی افکار مسلط بر احزاب سوسیال دمکرات و حزب توده ایران و غیره است. یعنی جز این، اتخاذ سیاست و استراتژی، به معنی خلع سلاح پرولتاریاست! یعنی شکست و نه پیروزی است! حتی اگر در ظاهر پیروز شده باشیم، در این رابطه می توان به چین، ویتنام، کوبا، آفریقای جنوبی و… اشاره داشت.

پاسخ ب: من تا رفتن به سنندج، بیشترین آشنایی را با رفقای ستاد اصلی سچفخا در شهر مهاباد یعنی محمد و جلال و دیگران داشتم. رفیق بهروز سلیمانی را تا زمانی که به سنندج رفتم، نمی شناختم. یک عده از رفقا را به علت اینکه در دانشگاه تبریز دانشجو بودند، می شناختم. فریده قریشی که همسر رفیق علی خلیق بود، از همان سفر سال ۱۳۵۷ شناختم و با وی یک سری بحث نیز کرده بودم. ولی زمانی که بهروز را شناختم، من در بهروزسلیمانی فرقی که حکایت از رادیکالیسم واقعی، یعنی “دست بردن به ریشه مسائل” مارکس، نماید، نسبت به دیگر مسئولان سچفخا به طور اصولی نمی دیدم، البته بحث آنچنانی هم با هم نداشتیم. چون اصولا بحث با من را تحریم کرده بودند. یک برخورد با بهروز در شب دوم و یا سوم تحصن سنندج داشتم. آن هم به این صورت بود که همانطوری که در پاسخ سؤال سوم و بالاتر نوشتم، من به محض ورود به تحصن، شروع به صحبت کردم و با دخالت و تشویق حاضران روبرو شدم و پشت بلندگوی اصلی قرار گرفتم. بعد از اتمام سخنرانی که با غرولند کسانی که بلندگوها را در اختیار داشتند روبرو شدم و تقریبا می توان گفت که بلندگو را از دستم گرفتند که با مردمی که داشتند گوش می کردند نیز مسئله را طرح کردم و بعداز خواندن شعر “دیار من…”، به درون سالن طبقۀ دوم ساختمان استانداری برگشتم. بر در یکی از اتاق ها نوشته بود، بحث در مورد مسائل روز، من در را باز کردم و وارد شدم. یکی از مسئولان حزب دمکرات ایران به نام رحیم بغدادی از زندانیان زمان شاه که مدت ۲۵ سال زندان کشیده بود، داشت در مورد دوم بهمن (دوی ریبه ندان) سالروز جمهوری خودمختار کردستان- مهاباد صحبت می کرد. هنگامی که نوبت به سؤالات رسید، من دست بالا کرده و از رحیم بغدادی سؤال کردم که رفیق بغدادی محترم، می توانی از برخورد سران جمهوری خودمختار کردستان با دهقانان بگویی؟ من شنیده و خوانده ام که برخورد خوبی با دهقانان نداشته اند و همین موضوع باعث می شود که دهقانان در موقع هجوم لشکریان جنایتکار شاه به مبارزه برنخیزند و خیلی زود ارتش ایران وارد مهاباد شده و قاضی محمد و همراهان را اعدام می کنند که باید این درسی برای امروز حزب دمکرات می شد که نشده است و امروز هم حتی با دهقانان همان برخوردهای اربابانه را دارد، به عنوان نمونه می توان به برخورد حزب با دهقانان ترگه ور مرگه ور و منگور اشاره داشت. در هر صورت توضیح بده که تا چه اندازه ای این برداشت من صحیح و یا غلط است؟ رحیم بغدادی به من خیره شده بود و بعد از تمام شدن سؤال و این توضیح کوتاه من که موضع مرا روشن می کرد، رحیم بغدادی روی کرد به جمع که ۹۹ درصد جوان بودند، با گفتن اینکه، من پیر شده ام و زود خسته می شوم و شما می توانید سؤالات خود را از این تازه وارد بپرسید، اتاق را ترک نمود. جوانان از من خواستند که در جای سخنران که یک صندلی و یک میز کوچک بود، قرار گیرم. من هم که خیلی مایل بودم، این درخواست را پذیرفتم و در جای سخنران قرار گرفتم، پس از بحث کوتاهی در بارۀ مسئلۀ تحصن و اینکه باید تا بیرون کردن پاسداران از شهر و در اختیار گرفتن ادارۀ شهر به وسیلۀ خود مردم و نیروهای پیشمرگه، ادامه داد و مقاومت کرد و تحصن را نشکست، با پیشنهاد یکی از حاضران قرار شد که در بارۀ مسائلی از قبیل جامعۀ طبقاتی و نقش طبقات اجتماعی، مبارزۀ طبقاتی چیست، نقش دولت و انقلاب، کمونیسم و این نوع مسائل پایه ای و با توجه به مسائل موجود، من به سؤالات جمع جواب دهم که این کار را کردیم. آن روز و شب تا ساعت ۴ بعد از نیمه شب با شور و شوق ما با هم در مورد مسائل عدیده ای از تضاد طبقاتی تا جنگ طبقاتی و کمونیسم بحث کردیم و در ساعت ۴ صبح جلسه را تمام کردیم، قرار شد که فردا ساعت ۴ بعد از ظهر دوباره همین بحث ها را ادامه بدهیم و من پذیرفتم. من در خانۀ پدری دکتر حسین خلیق، همان استاد فلسفه در دانشگاه تبریز به طور موقت اقامت داشته و زندگی می کردم. در موقع برگشتن با فریده و برادران خلیق که همگی از فعالان سچفخا بودند در بارۀ اینکه چه گذشته است بحث کردم. فردا ساعت معین، من برای بحث اعلام آمادگی کردم. این بار، اما در سالن اصلی استانداری که سالن بزرگی بود که با دربی کشویی به دو اتاق تقسیم شده بود که دیگر نه فقط جوانان، بلکه همۀ تحصن کنندگان حضور داشتند. صندلی چرخدار جناب استاندار را برای من به عنوان سخنران وسط دو اتاق گذاشتند و من سخنگوی جمع بزرگتری شدم. هر کسی مسئله ای را سؤال می کرد و من توضیح می دادم و بحث در می گرفت. چند ساعتی از بحث گذشته بود که با اعتراض بهروز سلیمانی و دوست دیگری به نام آیت اگر اشتباه نکنم، از دانشجویان سابق دانشگاه تبریز روبرو شدم. بهروز اعتراض خود را چنین طرح کرد که او (یعنی من) از جانبداران یا هواداران چریکهاست، ما با آنها اختلاف داریم واز اینکه او به عنوان جواب دهنده باشد، ما مخالفیم، ما زحمت زیاد کشیده ایم و چرا باید کسی مثل او در این دو شب، سخنگو باشد!؟ من از روی صندلی بلند شدم و گفتم بفرمایید و شما جواب دهید. آنها طرح کردند که ما منظورمان این نیست که ما جواب دهیم، منظورمان این است که شما نباشید که با اعتراض تحصن کنندگان روبرو شد و من کارم را ادامه دادم. من به این وسیله به یکی از سخنرانان تحصن بزرگ سنندج تبدیل شدم. حتی روزی که ماموستا شیخ عزالدین حسینی به سنندج برای اعلام همبستگی آمده بود و در مسجد جامع سنندج سخنرانی داشت، من یکی از سخنرانان جلسه بودم. این و کلی مسائل دیگر از قبیل برخورد به جنگ ۲۴ روزه سنندج و غیره بودند، به من اجازه نمی دهند که فکر کنم بهروز سلیمانی از نظر نگاه به مسائل، تفاوت اساسی با دیگران داشت.

اما پاسخ به قسمت ج که پرسیده بودید، آیا جریان رفیق اشرف دهقانی پس از جدایی در کردستان نیرویی داشت؟ شما به عنوان سمپات این جریان در نیمۀ دوم سال ۱۳۵۸ در کردستان به چه اموری اشتغال داشتید و چه خطوطی را تعقیب می کردید؟

می دانیم در ۸ خرداد ۱۳۵۸، چریک های فدائی خلق ایران با مصاحبه ای تحت عنوان مصاحبه با رفیق اشرف دهقانی که مدتی بعد مشخص شد که مصاحبه شونده شخص دیگری بوده است و معروفیت اشرف دهقانی و این شخصیت شناخته شده سازمان میان توده لزوم همراه بودن اشرف از نظر تاکتیک را برای این جریان به همراه داشت حتی اگر به قیمت فریب توده ها باشد.

«چریک فدائی خلق اشرف دھقانی سخن میگوید؛

مصاحبه با رفیق اشرف دھقانی خرداد ١٣۵٨

در ٢۶ اردیبھشت جاری، سخنگوی سازمان چریک ھای فدائی خلق ایران، با اعلام خبر اخراج رفیق اشرف دھقانی ضربۀ سختی بر اذھان توده ھا و فعالان جنبش ما وارد نمود. مردم و در میان آنھا روشنفکران انقلابی می خواستند بدانند حقیقت حادثه چیست. آنھا به صورت پچ پچ ھای درگوشی انبوھی از شایعات و تحریفات را شنیده بودند، اما خطوط ناباوری را با وضوح کامل میشد در چھره شان خواند، الزامی بود تا روشن شود مسئله چه ابعادی دارد، آیا مسئله ای فردی است؟ و یا در بعدی طبقاتی مطرح است؟ آیا تنھا در بعدی تشکیلاتی مطرح است؟ یا اینکه امری ایدئولوژیکی و سیاسی است؟ اکنون دیگر می باید مسئله را روشن نمود و برای این کار ضرورت داشت تا خود رفیق اشرف دھقانی زبان بگشاید و حقایق را بازگو کند.رفیق اشرف دھقانی در یک گفتگو به این نیاز و ضرورت پاسخ مثبت داد.آنچه در پی می آید حاصل آن گفتگوست. اما متأسفانه به سبب برخی مصلحت ھا نتوانستیم اقدام به چاپ کامل این گفتگو نمائیم و این امر از جامعیت گفتگو کاسته است. ولی در ھر حال تصمیم گرفتیم با حذف بخش ھایی از گفتگو، آنرا منتشر نماییم با امید اینکه بتوانیم در آینده ای نزدیک به چاپ ھمۀ این مصاحبه اقدام نماییم.٨ خرداد ١٣۵٨- تأکید از خود مطلب است.

می دانیم که سازمان سچفخا چه تأثیری در کردستان دارد. به این دلائل اذهان را کاملا در اختیار دارد و با تمام قدرت کوشش می کند که صدای مخالف با سیاست های به غایت راست و اپورتونیستی شان، به ویژه از درون سازمان به گوش توده های کارگر و زحمتکش از آنجمله در کردستان، مخصوصا به دلیل حساسیت منطقه نرسد. واقعا هم به نظر من و با توجه به واقعیات در این امر موفق هستند. تا اینکه، ۲۸ مرداد با فتوای رهبر مرتجع و نوکر دولت های امپریالیستی که دیگر لباس ضدیت با دولت های سرمایه داری امپریالیستی و به ویژه ایالات متحده که اصلا برازنده اش نیست، به تنش کرده اند، جنگی همه جانبه علیه کارگران و زحمتکشان و هر مخالفی در کردستان ایران آغاز می گردد و در یک زمان کوتاهی همۀ شهرها و روستاها و کوههای کردستان خونین می شوند و به تصرف نیروهای تازه نفس دولت جدید امپریالیستی، ولی در لفافۀ اسلامی و ضد امپریالیستی در می آید. در این زمان است که سیاست های اپورتونیستی سچفخا بیش از پیش خود را نشان می دهند، هر چند که هنوز کاملا فرمان خلع سلاح صادر نشده است اما نیروهای این سازمان درجنگی بینابین درگیرند. از یکطرف از طرف سازمان عنوان می شود که رژیم جمهوری اسلامی خونخوار طبق بند(ج) ضد فئودال و غیره -ضد امپریالیست- است و از طرف دیگر شاهد کشتار و ددمنشی این رژیم به اصطلاح ضد امپریالیسم در مورد انقلابیون هستند. و در صحنه می بینند که رفقایشان اعدام و تیرباران می گردند و به هیچ کس رحم نمی شود و حتی، به زخمیانی که پایشان شکسته دو برادر شهریار و احسن ناهید که یکی را دیگری بر پشت کرده و به میدان تیر می برد) و کودک ۱۲ ساله را در شهر سقز به جرم داشتن یک اعلامیۀ سچفخا در جیبش اعدام میکنند و خانه های زحمتکشان سوزانده می شود به گفتۀ رفیق شاهرخ، از جانبداران چفخا در شهر سنندج، که من بعد از تحصن و یا در ایام تحصن سنندج با وی ملاقات کردم، در سطح شهر از طرف سازمان شایع است که نباید در جنگ علیه نیروهای رژیم شرکت نمود. در چنین موقعیتی است که کم و بیش دیگران از جریاناتی که در کادر اصلی و بدنه سازمان سچفخا اتفاق افتاده است با خبر می شوند و اینجا و آنجا، چند نفری خط خود را از سازمان چریک های فدائی خلق ایران جدا میکنند و به چریک های فدائی خلق ایران روی می آورند. زمانی که وارد شهر سنندج شدم یعنی بهمن ۱۳۵۸، هنوز در گروه چفخا به جز چند نفری علنی نیستند که در محلی به نام شریف آباد، مقر نسبتا کوچکی دارند. ولی این تعداد در حال افزایش هستند. این اوضاع فکر کنم که در مناطق دیگر کردستان هم به این صورت هست. یعنی از نظر کمی و کیفی نیروی چندانی که به چشم بخورد را تشکیل نمی دهند. در پایان سال ۱۳۵۸ در مجموع، حدود ۲۵ تا ۳۰ نفر در دفتر جانبداران سنندج و دور و برش جمع شده اند. ولی رفقای جوان و پر شور و انقلابی هستند و در چندین درگیری با نیروهای دولتی که به ویژه بعد از تحصن در ظاهر موفق مریوان و سنندج یعنی پایان بهمن ماه،حدود یک ماه، به ویژه از طرف کامیاران هجوم می آورند، شرکت کرده اند. این رفقا که در اول ۳ نفر بوده اند، در همان تابستان یعنی بعد از یورش نیروهای رژیم، چند عملیات کوچک بر ضد نیروهای رژیم انجام داده بودند، ولی بعد از اینکه دوباره شهرها و روستاها به دست نیروهای پیشمرگ افتادند، به تبلیغ و ترویج در بنکه های محله ها مشغول هستند که بعد از بهمن ماه که من با این رفقا آشنا شدم، یکی از کارهای مهم من هم همین رفتن به بنکه ها و صحبت کردن در بارۀ مسائل مختلف از جمله ماهیت خود جنبش در کردستان است، من اعتقاد داشتم که اصولا نام گذاری جنبش به نام جنبش مقاومت صحیح نیست، چون چنین جنبشی مبارزۀ مسلحانه را در بهترین محتوایش به عنوان یک تاکتیک دفاعی می داند که در مبارزۀ طبقاتی در هر عرصه استراتژی دفاعی، یعنی مرگ است. در اواخر پاییز و اوایل زمستان چفخا، فعالیتهای خود را مبنی بر تبلیغات افزایش می دهد؛ از آن جمله یک سخنرانی است که اشرف دهقانی در شهر مهاباد به مناسبت ۱۹ بهمن، بعنوان سالروز تأسیس سچفخا در ۱۳۴۹ انجام می دهد. در شهر سنندج به مناسبت سالگرد تیرباران شدن خسرو گلسرخی و کرامت الله دانشیان یک سخنرانی گذاشته می شود که من مجری این سخنرانی هستم و عاطفه گرگین همسر خسرو گلسرخی و جابر کلیبی از اعضای فدراسیون دانشجویان در خارج از کشور به عنوان سخنران هستند. خلاصه کم کم با هر چه بیشتر روشن شدن ماهیت سیاست های سچفخا در کردستان و به ویژه بعد از در پیش گرفتن سیاست دفاع از برنامه های رژیم مثل بندج، سپاه پاسداران را به سلاح های سنگین مجهز کنید، دادن نامۀ معروف به مناسبت بیماری خمینی که خواستار بهبودی او شده بودند و … نیروهای سازمان آرام آرام از آن جدا می شوند، ولی بیشتر به طرف کومه له که با شرکت در جنگ مقاومت علیه نیروهای اشغالگر جمهوری اسلامی سرمایه داری ایران و پشتیبانی از جنبشهای دهقانی و ایستادگی در برابر مرتجعان محلی، به طور مثال خلع سلاح سپاه رزگاری هواداران شیخ عثمان نقشبندی، دارای اعتبار شده است، جذب شده و به این تشکیلات رغبت نشان داده و می پیوندند. برخی هم به طرف به اصطلاح هواداران مبارزۀ مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک –چفخا- معروف به گروه اشرف دهقانی روی می آورند. چفخا را اگر نگاهی به عملکردهایش نمائیم، نمی توان در تمام دوره عمرش، یعنی از پایان خرداد ماه ۱۳۵۸ تا همین امروز که دیگر خارج نشین شده، پیروی مشی مبارزه مسلحانه به تعبیر امیر پرویز پویان، مسعود احمدزاده و عباس مفتاحی و دیگر رفقایشان که به نام گروه همین ۳ نفر معروف شدند، دانست. اینهم فقط درشکل مبارزه، خود را نشان نمی دهد بلکه در همه عرصه هاست، مثلا دیدگاهش نسبت به ماهیت حاکمیت جدید،حتی شعارهایش، شعارها یی همچون شعار: انقلاب دمکراتیک خلق و زمین به کسی تعلق می گیرد که بر روی آن کار می کند که درموردِ آخری، بنیانگذاران سازمان شعار شان که بدان در کتاب مسعود احمدزاده پرداخته شده است، این چنین است: “زمین متعلق به کسانی است که روی آن کار می کنند.” و خیلی از مسایل دیگر که جای بحث و بررسی شان اینجا نیست. من، به عنوان دبیر درس های تاریخ، جامعه شناسی واقتصاد در دبیرستانهای سنندج به کار تدریس مشغول می شوم. یعنی از اسفندماه رسما کار تدریس را آغاز می کنم و به دفتر جانبداران سر می زنم و در بحث های جاری در شهر رسما به عنوان جانبداران چفخا شرکت می کنم. پیش از این همانطوری که قبلا نوشتم در تحصن بزرگ مردم سنندج، شرکت داشته ام. تا اینکه تعطیلات عید فرا می رسد، من حقوقی را دریافت می کنم و مبلغی را برای مادرم و خانواده ارسال می کنم. مبلغی را به عنوان کمک مالی به تشکیلات جانبداران می دهم و وسایلی برای زندگی شخصی، از آن جمله یک ضبط صوت می خرم و مبلغ کمی در دستم باقی می ماند و یک مسافرت به تبریز می کنم. من در شهر تبریز با یک دختر آشنا شده ام و به هم علاقه مند شده ایم، رفتنم به تبریز دیگر بیشتر برای دیدن اوست. خلاصه در بازگشت از تبریز با یک اوضاع واقعا آشفته و درهم ریخته و سوت و کور در دفتر جانبداران روبرو می شوم. بیشترین رفقای اولیه یعنی رفقا شاهرخ، بیژن و رفقایش با سلاح های خویش دفتر را ترک کرده اند. یک رفیق که به عنوان کادر از مرکز، رفیق بهرام فرستاده شده است، کز کرده در گوشه ای نشسته است. جریان را جویا می شوم، متوجه می شوم که این رفیق و رفیق دیگری خواسته اند به اصطلاح رهبری دفتر را با اتوریتۀ تشکیلات از رفقای زحمت کشیده و رنجدیدۀ محل بگیرند و آن رفقا به این زورگویی اعتراض داشته و دفتر را ترک می کنند. این است وضع گروه اشرف دهقانی،چفخا حداقل در شهر سنندج در آخر ۱۳۵۸ و اوایل ۱۳۵۹، تمام زحمات بر هدر رفته است. باید روز از نو و روزی از نو شروع کرد یا حداقل آنچه را که من می توانم بگویم.

اما بهتر می دانم که دراینجا به یک مسئلۀ خاطره وار در مورد تحصن و نتایج آن که نوشتم به ظاهر پیروزمند بود، اشاره نمایم تا معلوم گردد مقصودم چیست. تحصن ادامه دارد، بیشتر مسئولین و فعالین کومه له در تحصن فعال هستند. سچفخا نشان می دهد که تمایل چندانی ندارد که اوضاع را جدی بگیرد، در ضمن و در کنار تحصن نمایندگان تحصن با نمایندگان رژیم، یعنی همان شاه ویسی به عنوان استاندار که به حالت همبستگی وارد محوطۀ تحصن شد، در حال گفتگو و جر و بحث هستند و توافقی ظاهری مبنی بر اینکه سپاه پاسداران که اخراج و بیرون کردنش از شهر و سپردن امنیت شهر به دست نیروهای پیشمرگ خواست اصلی تحصن است، در حال انجام و اعلام می شود که تحصن به زودی با یک راهپیمایی در سطح شهر اعلام پایان پیروزمند خود را جشن خواهد گرفت. من دیگر به عنوان یک سخنران جا افتاده ام. با فعالین کومه له وارد صحبت می شوم. من حرفم این است که نباید به سخن و وعده و وعیدهای دولتیان مرتجع و مزدور اعتماد داشت، آنها فقط در صدد فریب و حیله گری هستند، هر کاری می خواهد انجام شود، یعنی مقرهای سپاه پاسداران که باشگاه افسران در وسط شهر است و دو مقر دیگر بر بلندی های مشرف به فرودگاه هستند، بر چیده شوند، به دست خودمان باید انجام گیرند و لاغیر. آنها از من می پرسند، یعنی چکار کنیم؟ من می گویم، خیلی ساده است، روز پایان تحصن و در حال راهپیمایی، زمانی که از مقابل باشگاه افسران می گذریم، من پیشاپیش می روم و با دادن شعار پاسداران باید اخراج شوند، پاسداران باید خلع سلاح شوند، با عده ای در حدود ۲۰۰ نفر از پیش تعیین شده و عدۀ کمی مسلح به طرف باشگاه یورش می بریم و آنجا را تصرف می کنیم و در رابطه با خانۀ زنان و برج نگهبانی رادیو تلویزیون نیز همین طور. چون من فکر می کنم که در آینده این مکان ها می توانند خطرناک شوند، البته، دوستان نظر کاملا متفاوت دارند و باور کرده اند که شاه ویسی به قولی که داده عمل می کند و بعد از بر گشت از تهران، باشگاه افسران را خالی کرده و آنجا را به عنوان کتابخانه در اختیار شهر قرار می دهد. اینجاست که من متوجه می شوم که این دوستان نیز نسبت به رژیم و عوامل آن توهم دارند و از یک نگاه انقلابی و کمونیستی برخوردار نیستند. جنبش مقاومت و نه انقلاب در اینجا هم خود را نشان می دهد. بگذارید این نکته را هم بگویم که به اینکه بعد ها اعلام شد، “کردستان دروازه انقلاب ایران است، کردستان سنگر انقلاب است”، باوری نداشته و ندارم که این نوع شعارها برای دلگرم کردن و نفوذ در کومه له و خالی کردن آن حتی از همان انقلابیگری خرده بورژوایی بود که از طرف ضد کمونیست هایی که مدتی بعد موسوم به حزب کمونیست ایران نامیده شد، این عمیقا بی اعتمادی به طبقه کارگر بود که بیان می شد و خود را به طور روشن و آشکار، سال ها بعد در جمله های منصور حکمت در کنگرۀ دوم حزب کمونیست کارگری ایران نشان داد که اعلام کرد:

“اما من می‌خواهم این جا یک سؤال کفرآلود دیگر مطرح بکنم؛ اگر این پروسه بیش از ٢٠ سال طول بکشد و ما شروع کنیم به سازماندهى در میان کارگران، مثلا کارگرانى که الان ٢٠ و ٢٢ ساله هستند و این ها را سازماندهى کنیم، در این صورت بعد از ١٠ تا ١۵ سال یک عده از آنها بچه‌دار می‌شوند، تعدادى مریض می‌شوند و یک عده از آنها از کار سیاسى کنار می‌کشند. در آخر می‌بینیم که بعد از این سال ها ما ظاهرا از یک طرف آدم ها را کمونیست می کنیم و از طرف دیگر آنها بازنشسته می شوند و از کار سیاسى کناره گیرى می کنند، مگر آموزش سوسیالیستى، کمونیسم، سازمان یابى طبقه و رابطۀ حزب و طبقه، از نسلى به نسل دیگر منتقل می شود که ما مثلا بیائیم روى کارگران دهه ۴٠ و ۵٠ ایران کار و فعالیت بکنیم و امیدوار باشیم با کارگران دهه ٧٠ و ٨٠ ایران به قدرت برسیم؟ براى من به عنوان یک عابر بى گناه در جامعه چنین انتظارى ممکن نیست، به خاطر اینکه این میراث تشکیلاتى، این تعهد ایدئولوژیکى، این آگاهى طبقاتى و این رابطۀ حزب و طبقه به همین سادگى از نسلى به نسل دیگر منتقل نمی شود” منصور حکمت، حزب و قدرت سیاسی، سخنرانی در کنگرۀ دوم حزب کمونیست کارگری ایران- آوریل ۱۹۹۹ .

در ادامه باید بگویم که متاسفانه همان اتفاقی که حدس میزدم به وقوع پیوست و باشگاه افسران و دو مقر دیگر هم، تا جائی که من می دانم، همچنان در دست عوامل ضد انقلاب ، جنایتکار سپاهی ماند و در جنگ سنندج ،جنگ تحمیلی ۲۴ روزه، تاوانش را با تلفات زیادی مخصوصاٌ از جانب پاسداران مستقر در باشگاه افسران که در وسط شهر قرار گرفته بود و مسلط بر شهر بود، متحمل شدیم. این است که به قول لنین قیام زمان مشخصی دارد، اگر اقدام کردید که کردید و پیروز می شوید و اگر نه، شکست خورده اید و دوباره و در زمان دیگری، همان کار به طور ساده و تکراری مقدور نیست.

جوشش توده ها و ضعف دشمن را باید دریافت و در زمان مقتضی اقدام کرد، اگر نه، همچنانکه تا کنون باخته ایم، باز هم می بازیم. منظور من این نیست که با گرفتن باشگاه افسران جنبش در کردستان حتما به پیروزی می رسید. نه،به هیچ وجه! من چنین فکر نکرده و نمی کنم، ولی از جرقه است که شعله بر می خیزد، کارهای کوچک است که خصلت جریانات را بیان می کنند و در آینده، حتی، تعیین کننده می شوند. وظایف بزرگ را به انجام می رسانند و یا نه؟ و حداقل در این مورد مشخص از تلفات بیشتر نیروها می کاست.

خاطرۀ دیگری را در همان مدت کوتاه یعنی تا پایان ۱۳۵۸؛ بهتر است تعریف کنم. آن روزها من به عنوان دبیر به دبیرستانی به نام پروین اعتصامی در خیابان استانداری که دبیرستانی دخترانه است می روم. زنگ اول وارد کلاس می شوم. کلاس چهارم دبیرستان است. پشت میز دبیر قرار می گیرم. دانش آموزان با دیدن من با لباس من که محلی نبود و لهجه ای که داشتم فورا می فهمند که من محلی نیستم وسپس پچ و پچ و هر و کر خنده شروع می شود و مرا می خواهند از رو ببرند، من لحظاتی پشت میز سکوت می کنم، کلاس شلوغ است. یک تسبیح دانه بزرگ تو دستم هست به یکباره خیلی محکم به میز می کوبم، همه متوجه می شوند و سکوت بر کلاس حاکم می شود. با لحنی آرام و دوستانه می گویم که این درست است که من اهل کردستان نیستم، ولی آنطور که شما فکر می کنید، آنقدر هم با شما غریبه نیستم. ما می توانیم یک کاری کنیم. یکی شان بلند می شود و می گوید چه کار؟ من می گویم شما ۱۵ دقیقه به من اجازه بدهید، من صحبت کنم و اگر صحبت های مرا نپذیرفتید، از این به بعد، همین جایی که نشسته ام می نشینم و شما نیز آزاد هستید که هر کاری دلتان خواست انجام دهید و اما این ۱۵ دقیقه باید که سکوت کنید و به حرف های من گوش دهید. و بعد اگر سؤالی داشتید و یا حرفی برای گفتن من گوش خواهم داد. قبول است؟ همان دختر به نمایندگی می گوید باشد. درس جامعه شناسی است، من کتاب قاسمی به نام جامعه شناسی را معرفی می کنم، به عنوان کتاب مرجع و شروع به حرف زدن می کنم. و در طی صحبتهایم واقعا متوجه وقت و زمان نبودم، وقتی به خود آمدم دیدم من دو ساعته که صحبت می کنم و کسی چیزی نگفته است. راستش خجالت کشیدم چون طبق قرارمان عمل نکرده بودم.و درضمن دبیر ساعت بعد کمی منتظر مانده بود با شرمندگی از بچه ها و آن دبیر عذر خواستم و کلاس را ترک کردم. شاگردانم فورا جریان صحبت های مرا به کلاسهای دیگر بازگو می کنند و جای خوشبختی برای من است که حتی زنگ های تفریح نیز به اتاق دبیران نمی رفتم و با دانش آموزانم بودم و همیشه یکی از دانش آموزان فورا می رفت و یک استکان چای برایم از سرایدار که یک خانم بود می گرفت و ما در حیاط مدرسه معمولا به بحث می نشستیم. ولی افسوس و صد افسوس که این اوضاع مدت زیادی نپایید و دشمنان ددمنش، چنان محفل اندیشه ورزی کوچک ما را برهم زدند که هیچ توفانی لانۀ هیچ پرنده ای را بر هم نزده است که هنوز هم افسوس آن دوران را می خورم.

یه راستی نمی توان از سال ۱۳۵۸ در سنندج نوشت و اما از تراژدی یحیی شیت گذشت و از او یادی نکرد و فکر کرد که خوب یحیی شیت بود و مگر یک شیت چقدر ارزش دارد!؟ آری یحیی شیت یعنی یحیی دیوانه! اما به نظر من او از خیلی ها که ظاهرا عاقل بودند انسان تر بود. با یحیی در همان روز اول تحصن سنندج آشنا شدم و از همان اول، نگاهش یادآور خیلی از محرومیت ها، ترس ها، توهین ها و تحقیرهایی بود که در زندگی تجربه کرده بودم. برای این بود که نگاه یحیی یک محبت عجیبی را نسبت به خودش در درونم کاشت که تا کنون نیز نهالش سرسبز مانده است، اگر چه یحیی خیلی زود مانند گلی توفان زده پرپر شد و دیگر او را ندیدم. یحیی کسی بود که با شنیدن نام قیاده ای ها در وحشت عجیبی فرو می رفت و کودکان و نوجوانان اغلب یحیی را به این وسیله وحشت زده می کردند، نمی دانم چه اتفاقی به طور واقعی رُخ داده بود و چرا یحیی این قدر از شنیدن نام قیاده ای ها ( قیاده موقت، نیروهای وفادار به ملامصطفی بارزانی بودند که بعدها دوباره به حزب – پارت- دمکرات کردستان عراق تبدیل شدند که الآن حزب مطبوع مسعود بارزانی و حزب حاکم کردستان عراق است که به عنوان نیروی نخست، سلطۀ جابرانه ای را دارند.) هراس داشت و وحشت می کرد. آری، یحیی اغلب در این مواقع خود را در پشت من پنهان می کرد. تا اینکه روزی رسید که به مناسبت جانفشان شدن خسرو گلسرخی و کرامت الله دانشیان سخنرانی داشتیم ، فکر کنم در سالن یک سینما و نمی دانم کجا بود. سخنرانی به پایان رسیده بود و من و چند نفر از رفقا مشغول جمع آوری بلند گوها در طبقۀ دوم ساختمان بودیم. یحیی دور و بر من بود و از من جدا نمی شد. من بوسیدمش و به او گفتم: یحیی جان تو برو پایین و من هم خیلی زود می آیم. یحیی را راهی پایین کردم. به یکباره سر و صدا شد و صدای یک تیر شنیده شد. پایین آمدیم، دیدیم که مردم جمع شده اند، ولی از یحیی خبری نیست. هنگامی که صدا زدم یحیی یحیی، یکی به من گفت که یحیی تیر خورد و او را به بیمارستان بردند. همان روز یحیی به وسیلۀ تیر پیشمرگۀ که فکر کنم از پیشمرگان کومه له بود، نگهبان دم درب ورودی جان باخت. حالا که این را دارم می نویسم به یاد دیوانه ای که در رمان قطره اشکی در اقیانوس اثر مانس اشپربرمی افتم .

شما می توانید جلد اول این رمان را که سال ها قبل، فکر کنم سال ۱۹۸۷ خواندمش، در صورت تمایل در این نشانی مطالعه کنید.

http://uc.irpdf.com/uploads/6/GhatrehAshkiDarOghyanos_1[www.irpdf.com].pdf

در سنندج یک شخصیت دوست داشتنی دیگری هم بود به نام ده ده شره ته. ده ده شره ته هم شخصیت عجیبی داشت، در هنگامی که در جنگ ۲۴ روزه، شهر مورد حملۀ توپ و خمپاره باران از طرف پادگان و نیروهای سرکوبگر دیگر قرار می گرفت، ده ده شره ته برای اینکه به دیگران دل و جرأت دهد، با دست بردن در دهن یک صدایی در می آورد که به آن شره ته می گفتند و گاهی نیز بادی هم از خود بیرون می داد. ده ده شره ته هم در سال ۱۳۶۰ از همان رفیق خوبم شاهرخ شنیدم که فوت کرده است.شاهرخ جزوه ای نوشته بود به نام مسائل تشکیلاتی که در مقدمۀ آن قطعه شعری داشت به یاد ده ده شره ته به نام شره ته که شره ته را وصف می کند که کیست، شاهرخ هم پاییز سال ۱۳۶۰ در سنندج دستگیر شد و او را که همچنان فریاد میزد زنده باد سوسیالیسم از خیابانها با موتور گذراندند و بعد تیر بارانش کردند. یاد همه شان، همیشه چون آتشی فروزان باد!

ادامه دارد…