«گلبرگهای خاکستری»
میگذرم از شبحِ شب
و تیرگی در من همچون دیوی
نالهکنان،مرا و دهشت را تکرار میکند.
شب آغازِ من است
و من پایانِ اغتشاشِ خویش…
به صبح
چیزی نمانده است
پسِ پردههای چرکین
ستارههای چروکیده پیداست:
_ که صبح نیز شب است.
شب است در من
و من در مرگِ خویش…
آستینم از مهی تاریک
پلکمْ گلبرگهای خاکستری.
قلبم همچون آهویی بیجفت
بر تارکِ تپهای پری زده
ستارههای تپنده را فرا میخواند.
اشکریزان آویشنهای به شبنم آمیخته را
بو میکشم
و از سینهام خونِ آبیِ فرشتگان میچکد:
_ در خیالم،خونآلود از غبارِ کوچه میگذرم
و در گرگومیشِ میدان
چهرهی پشتِ پنجرهها را به اسم میخوانم:
من همه نامهای زخمی را میشناسم
من همه چشمهای فراموش را میشناسم
من در نگاهم شبنم دارم و اشک.
همچون دیوی زخمی
جفتی به خون نشسته
ماغ میکشم
شب از جلِ تاریکاش رها میشود
و ماهِ سرخ
به نظاره مینشیند
آشوبِ خیابان را بر دهانِ زخمیِ ما…