“چپ” در ایران و طبقه کارگر…قسمت ۶

“چپ” در ایران و طبقه کارگر… در مصاحبه با حمید قربانی-
انسانِ بیوطن – قسمت ششم

پرسش چهارم:

رفیق ممنون از شما. اکنون تصویر ما از اوضاع و احوال شما در تبریز در فاصلۀ این سال‌ها (۵۷-۱۳۵۳) تکمیل است. با خاطرات بسیار زنده و صریح خود بر حوادث آن دوران پرتو جالبی افکندید. اکنون به سراغ سال ۱۳۵۸ می رویم. آیا شما در این سال همچنان در تبریز ماندید یا به جای دیگری رفتید؟ پیشتر گفتید که در این سال و در پی جدایی رفیق اشرف دهقانی از سازمان، شما هم همراهی با ایشان را برگزیدید. در مورد این مقطع توضیح بدهید و خاطرات و دیده‌ها و شنیده‌های خود را بازگو کنید. آیا شما در این مسیر تنها بودید و یا افراد دیگری هم با شما همراه بودند؟ در مورد این مقطع انشعاب رفیق اشرف و حال و هوا و مسائل مربوط به آن برای جوانان توضیح بدهید.

پاسخ : کمونیست ها یعنی اساسا کارگران آگاه- را می توان از هدف شان شناخت. هدف کارگران آگاه لغو شرایط موجود اجتماعی- جامعه ی طبقاتی بورژوائی است که در آن اکثریت ساکنین بوسیله ی اقلیت صاحب ابزار تولید – کار مُرده- مورد استثمار قرار می گیرد و موجودیت دادن جامعه ای است که در آن استثمار فرد از فرد غیر ممکن گردد. کمونیست ها هدف خود را با صراحت، رو به کُل جامعه اعلام کرده و سعی می کنند که طبقه کارگر در رأس و کلیه کسانی که بدین هدف باور دارند و می توانند داشته باشند را، برای عملی کردنش بسیج، سازمان، متمرکز و آماده نمایند. کمونیست ها هیچگاه از گفتن حقیقت و بویژه به توده ی طبقه ی کارگر پرهیز نمی کنند. حقیقت گویی یکی از خصلت ها و خصوصیات ویژه و اساسی کمونیست هاست. برای کمونیست ها، برگزیدن سازمان و اشکال گوناگون مبارزه ی طبقاتی و اینکه یکی از اشکال آن اصلی گردد، فقط با توجه به اوضاع و شرایط مشخص جامعه ای است که کمونیست ها باید برای رسیدن به هدف نهایی شان، آنرا تغییر اساسی-لغو- نمایند، جامعه ی طبقاتی موجود- جامعه ی طبقاتی بورژوائی- دارای نیروی سازمان یافته ی مسلح و غیر مسلح به نام دولت است که نیروی نظامی روبروی کارگران آگاه صف می کشد، کمونیستها برای برانداختن چنین جامعه ای به یک سازمان – حزب- اساسا مخفی – حزب کارگران کمونیست و انقلاب قهری نیازمندند. جامعه ای که کمونیست ها هدف شان است، جامعه ای است که در آن مالکیت خصوصی عده ای از افراد- طبقه ی حاکم- بورژوا یا سرمایه دار- با مالکیت آحاد جامعه- مالکیت اشتراکی- مالکیت کمونیستی- جانشین شده است که این شعار بر تارک آن نوشته شده باشد: «از هر کس به قدر توان کار، به هرکس به قدر نیاز از محصول جامعه.»، چنین جامعه ای موجودیت نمی یابد، مگر جهانی باشد، زیرا دشمن چنین جامعه ای یعنی طبقه ی سرمایه دار امپریالیست، طبقه ای جهانی – کره ارضی- است!

« چریک‌های فدایی خلق پس از این دو عملیات آمادگی‌شان را برای ادامه راه در اطلاعیه‌ای اعلام کردند:

… هر جا ظلم هست، مقاومت و مبارزه هم هست… ما فرزندان انبوه زحمتکشانی هستیم که در طول صدها سال با افشاندن خون‌شان به‌ ما یاد داده‌اند که چگونه می‌توان به آزادی و زندگی شرافتمندانه دست یافت… مبارزه چریکی شروع شده‌است… یورش قهرمانانه چریک‌های از جان گذشته به ‌پاسگاه سیاهکل در گیلان بار دیگر، به روشنی تمام، نشان می‌دهد که مبارزه مسلحانه تنها راه آزادی مردم ایران است. ما چریک‌های فدایی خلق با حمله به پاسگاه کلانتری قُلهک و اعدام فرسیو جنایتکار نشان دادیم که راه قهرمانانه سیاهکل را ادامه خواهیم داد…

در اواخر فروردین ۱۳۵۰ بازماندگان گروه جنگل و گروه مسعود احمدزاده در هم ادغام شدند. از پیوند آن دو، «چریک‌های فدایی خلق» پدید آمد.» https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86_%DA%86%D8%B1%DB%8C%DA%A9%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D9%81%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C_%D8%AE%D9%84%D9%82_%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86

آیا این وحدت اصولی بود؟ با توجه به اساسی که هر گروه به آن باور داشت، به نظر من، نه!

اول در بارۀ دو نکته توضیحاتی را لازم می دانم که بدهم و بعد، به خود سؤال و محتوای آن می پردازم.

در مورد سازمان چریک های فدائی خلق یا بعد سازمان چریک های فدایی خلق ایران، باید نشان داد که سچفخا در چه شرایطی پا گرفت؟ چرا موجودیت یافت؟ هدفش چه بود؟ چطور و با تکیه بر کدام نیروی اجتماعی می خواست به هدف استراتژیکی-اساسی خویش جامۀ عمل بپوشاند؟ برای رسیدن به هدف چه اشکالی از مبارزه را مناسب می دانست؟ چرا این اشکال مبارزه طبقاتی را مناسب می دید؟ رابطۀ این اشکال از مبارزه با شیوه های سرکوب نیروی مقابلش از چه تناسبی برخوردار بود؟ و یا بعبارت دیگر، شیوه سرکوب دولت دیکتاتور بورژوائی- درایران تحت سلطه چه تأثیری در انتخاب شیوه ی اصلی مبارزه ی این انقلابیون که خود را متعلق به صف پرولتاریا می دانستند، داشت؟ آیا بطور کلی شیوه سرکوب دولت طبقاتی سرمایه داران در انتخاب شیوه مبارزه و برگزیدن شکلی از مبارزه طبقاتی به عنوان شکل اصلی، برای کمونیست ها از اهمیتی برخوردار است؟ بگذارید بدین سئوال در اینجا جواب مثبت بدهم. توازن طبقاتی چه؟، جوابش آری است. چطور دو گروه تشکیل دهنده ی اصلی به نظر من، با دیدگاه های بنیادی متفاوت با یکدیگر وحدت و اتحاد می کنند؟ زیرا که بدون بررسی تاریخی و چگونگی شکل گیری یک پدیده اجتماعی و کنکاش در شرایط شکل گیری آن یعنی شرایط مشخص جامعه مزبور در زمان موجودیت یافتنش، تغییرات مقطعی را بررسی کردن، ناقص و به قول معروف دُم بُریده خواهد بود و چیز با معنی و مفهمومی را نه گوینده می تواند بیان نماید و نه می تواند قابل خواندن و دارای بهره ای برای خواننده باشد.

به باور من، هیچ حقیقت کلی موجود نیست، حقیقت همواره و همیشه مشخص هست و می باید در جزئیات نشان داده شود.برای این بود که لنین همیشه می گفت و می نوشت «تحلیل مشخص از شرایط مشخص»؛ و روی این تکیه می کرد و یک پدیده اجتماعی را همواره در رابطه با شرایط شکل گیری آن، تغییر و تحولات شرایط و تبدیل می بایست دید و هیچ چیز را نه می توان خلق الساعه بررسی کرد و نه می توان، بدون ارتباط با پیرامون پدیده مزبور و در سکون، آن را درک کرد.

سچفخا در جامعه ایران و در نوعی از جامعه ی سرمایه داری موجودیت می یابد که اولا تاریخ و فرهنگ و سرگذشت بخصوصی را داراست. جامعه ای که علاوه بر موقعیت طبیعی اش که یکی از مهمترین عوامل تولید یعنی آب برای کشاورزی و صنعت یک عامل مهم است و همواره با کمبود آن، روبرو بوده است و بنابراین همیشه چشمش به جای اینکه به دستانش باشد، رو به آسمان بوده است، تا کنون بنا بر به خصلت موقعیت ژئوپولیتکی اش، یعنی قرار گرفتن بین یک چهار راه، چندین بار مورد تعرضاتی قرار گرفته است که آن را تا مرز نابودی پیش برده اند. در این رابطه می توان به اولین آنها، یعنی حمله اسکندر مقدونی اشاره داشت و دومین آن خود حمله اعراب و اسلام که تأثیرات عمیقی در جامعه ایران نهاده است که امروزه می بینیم و سومین و چهارمین به حملات مغولان و ترکان معروفند که اکثر بالاتفاق حاکمان جامعه ی ایران به نام پادشاهان، بعد از این حملات از بین آنها برخاسته اند، اگر چه، آنها خود را، بعلت پائین بودن سطح فن و علم و وسائل تولید شان، با فرهنگ و شیوه زندگی مردمانی که در این وادی کم آب و علف می زیسته اند، تطبیق داده و تغییر کرده اند، ولی خوب از چندین جنبه تأثیرات عمیقی هم گذاشته اند، اینکه اساسا جامعه را ویران کرده اند و خیل وسیعی از نیروهای تولیدی و علمی را نابود کرده اند. مثلا، اگر به تاریخ ایران توجه کنیم، متوجه می شویم که جنبش های دهقانی در اواخر دوره ساسانیان – به نام مانویان و مخصوصا مزدکیان به وقوع می پیوندند که نشانه این است که جامعه از درون آماده گذار است، از سیستم موجود اجتماعی فئودالی – بزرگ ملاکی- هفت خاندان حاکم بر سرنوشت مردمان زحمتکش- که به شیوه تولید آسیائی معروف است که خودش جای بحث مفصل دارد که چه تأثیری در نیروهای تولیدی جامعه، موجودیت طبقات اجتماعی و مبارزه بین این طبقات اجتماعی دارد و روحیات دهقانان و پیشه وران کوچک و بزرگ را تعیین می کند و غیره. یعنی می خواهم بگویم که گفته ی کارل مارکس، مبنی بر اینکه “طبیعت مادر کالا ست و کارگر پدر کالاست” مهم می داند که بر اساس این، برنامه ی حزبی را مورد نقد قرار می دهد، در اینجا دو چندان می شود. دوما، اینکه خود سرمایه داری اساسا، بعنوان سیستم مسلط کنونی یعنی زمان شکل گیری و موجودیت سازمان ، با یورش سیاسی و نظامی از بیرون و در هم شکستن سیستم پوسیده ی فئودالی و عقب مانده از قافله تمدن جهانی سرمایه داری که خود در مرحله ی گندیدگی است و… که دیگر هیچگونه ترقی خواهی را نمی توان از آن انتظار داشت، سیطره می یابد، یعنی سرمایه داری است که از درون جامعه نجوشیده و با رشد نیروهای مولده ی درونی خود، تحول نیافته است، بلکه رشد سرمایه داری، بعنوان یک سیستم اجتماعی استثماری که در اوان تولد “در چرک و خون انسان متولد شده است، کارل مارکس” و از ابتدا شکل گیری سیستمی ظالمانه است، که در آن تولیدی انجام نمی گیرد، مگر سودی برای سرمایه ی سرمایه دار دربر داشته باشد، درفرسنگ ها دورتر شروع شده و به بلوغ و به بالاترین مرحله اش یعنی امپریالیسم یعنی بالاترین مرحله رشدش رسیده است، خصوصیت اصلی اش که رقابت آزاد است، جای خود را به رقابت انحصاری داده ، یعنی انحصارات غول پیکر و اکنون با قدرت اقتصادی غول پیکرش و با نیروی نظامی فوق العاده اش یورش می آورد و تمامی ارکان ها و ساختار اجتماعی – اقتصادی و سیاسی جامعه مورد تعرض را به نظمی نوین و بنیادهای متفاوت با نظم پیشین، بر اساس منافع خود تغییر می دهد و به آن ساختاری می دهد تا درخدمت تولید مافوق سود امپریالیستی قرارگیرد، در نظام جهانی اش فرو رود و انچه را که خود می خواهد برآن اعمال می نماید و مطابق نیاز بازار جهانی اش دوباره می سازد. یعنی درست برعکس سرمایه داری کلاسیک که اول اقتصاد سرمایه داری مستقر می شود و بعد دولت فئودالی را که به عنوان یک مانع در مقابل رشد بیشتر نیروهای تولیدی نظام سرمایه داری هست، درهم می کوبد و ساقط می نماید و دربسیاری از جوامع با آن سازش می کند. مثلا در ایران به ویژه پس از کودتای رضا شاه، ما با یک دولت تحت سلطۀ امپریالیسم و به اصطلاح مدرن بورژوایی طرف هستیم که دارد زمینه های ورود سرمایۀ امپریالیستی را برای تولید مافوق سود امپریالیستی آماده می کند. ارتش مدرن، ایجاد دانشگاه ها و سرکوب خوانین و امن کردن کشور و مخصوصا هر صدای مترقیانه و انقلابی، بویژه کارگری را که می توان به عنوان نمونه، به سرگذشت خونین حزب کمونیست اولیه ایران و تشکلات کارگری شکل گرفته حتی در ایام انقلاب مشروطیت اشاره داشت و نیز به مبارزه طبقاتی حادی که جامعه از سر گذرانده با حضور نظامی اول انگلیس و روسیه اشاره نمود. بعد از انقلاب کارگران در اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه و سرنگونی تزاریسم و در هم شکستن دولت بورژوائی و ایجاد حکومت شورائی کارگران و زحمتکشان و لغو همه ی قراردادهای استعماری تزاریسم و بویژه نسبت به ایران و خروج نیروهای قزاق، با وجود نیروهای یکه تاز انگلیس، دولت امپریالیستی میدان دار شد وبه دنبال آن با ایجاد قوۀ قضائیۀ مدرن و حتی تغییر البسه و همه و همه در این راستا جامعه به سوی مدرنیسم دست ساز امپریالیسم روانه گشت. تا اینکه در زمان محمدرضا، سرمایه داری کج و معوج و بغایت ناموزون در همه ابعاد آن، از جمله رشد صنعت مونتاژ و تولید وسائل مصرفی بدون رشد طبیعی تولید و وسائل تولید، سیستم حاکم در اقتصاد جامعه گردید.

اینکه سرمایه داری در مرحلۀ امپریالیستی در این جوامع مستقر می شود با خود چه معضلاتی را موجودیت می دهد، من در اینجا خیلی مختصر به چند ویژگی آن اشاره می کنم. اول اینکه سرمایه داری در جامعه ای مثل ایران به ناموزون ترین شکل و محتوا و ناقص استقرار می یابد و رشد می کند و کشور را به یک کشور با صنایع مونتاژ، بُنجُل، تک محصول، عمدتا صادرات نفت خام تبدیل می کند. دوم اینکه اساس اقتصاد این نوع جوامع، جوابگوی بازار و سرمایۀ داخلی نیست، بلکه اساسا جزیی از بازار جهانی سرمایه داری امپریالیستی و ادغام شده در آن است که نقش شان جوابگویی به نیازهای همین بازار و سرمایۀ جهانی می باشد. به همین دلیل است که اکثر صنایع در چنین جوامعی صنایع مونتاژ هستند و نه صنایع مادر و همچنین بی ارتباط با یکدیگر. سوم اینکه سرمایۀ امپریالیستی در مقطع ورود و تغییر ساختار در این جوامع نیازی به نیروی طبقات و اقشار دیگر مخالف فئودالیسم ندارد و بنابراین، هیچگونه امتیازی نیز برای این طبقات و اقشار اجتماعی در نظر نمی گیرد و فقط و فقط در فکر سود- مافوق سود خود و سرکوب خشن طبقات و اقشار کارگر و زحمتکش است، این آن اساسی است که دیکتاتوری لجام گسیخته را و نبود هر گونه آزادی های سیاسی و اجتماعی را توضیح می دهد. برای این است که در مدت خیلی کمی که این نظام، بعد از به اصطلاح اصلاحات ارضی در سال های اوائل دهه ۱۳۴۰ غالب می شود، ۶ میلیون خرده مالک، دهقان و روستایی را در ایران از تکه زمینی هم که داشتند، {منبع – در باره اصلاحات ارضی و نتایج آن – از سری تحقیقات روستایی سازمان چریک های فدائی خلق ایران(۱) تکثیر سازمان های جبهه ملی ایران خارج از کشور(بخش خاورمیانه) مرداد ۱۳۵۲} یا روی آن کارمی کردند و از محصول آن ارتزاق می نمودند و زندگی بخور و نمیر داشتند، از چنین زندگی نیز ساقط می کند، آنها را آواره و خانه خراب کرده و راهی شهرها و مراکز صنعتی کرده و به ارتش ذخیرۀ کار تبدیل می کند و یا حاشیۀ شهر ها را از آنها پرمی کند. این حاشیه نشینان بی بُنیه و ریشه، همیشه می توانند به نیروی پیاده نظام، در دست دولت ها ی سرکوبگر و ارتجاعی تبدیل گردند. چرا که ۱- سرمایه به نیروی کار ارزان فراوان نیازمند است، ۲- این سرمایه داری رشد یافته و با رشد ذاتی ناموزون خود و با قدرت اقتصادی و نظامی که دارد، نه نیازی به پشتیبانی نیروی کارگران و دهقانان دارد و نه اینکه اصولا سرمایه بطور کلی، تمایل دارد که طبقات و اقشار دیگر اجتماعی از یک زندگی انسانی برخوردار گردند و به قول معروف اگر این طور عمل می کرد، دیگر سرمایه داری نبود، منافع غارتگرانه اش ایجاب می کند که مثلا در رابطه با دهقانان مرزهای زمین های کوچک را در هم شکسته و آنها را به مزارع بزرگ و مکانیزه ای تبدیل نماید که محصولات مورد دلخواه و سودده با وسایل مکانیزه و با استفاده از آخرین تکنیک های وارداتی سرمایۀ غارت شده و از گرده کارگر کشیده شده را برداشت کند. برای این است که دهقانان و زحمتکشان روستا خیلی زود خود را گرفتار در قرض و قوله ها می بینند و مجبور می شوند که به زور سرنیزه ژندارم و یا حتی “به دلخواه ” روستاها را ترک نمایند.

این، همان سرمایه داری است که به آن سرمایه داری امپریالیستی می گویند که فقط و فقط در پی مافوق سود است *۱و نه چیز دیگری. این همان سرمایه داری است که دو جنگ جهانی را با بیش از ۷۰ میلیون کشته و صدها میلیون زخمی پشت سر دارد، همان امپریالیستی است که در شبه جزیرۀ کره، بیشتر از ۵/۵میلیون انسان را کشته است و در اندونزی بیش از ۱ میلیون انسان اکثرا کارگر کمونیست و دهقان مخالف سیستم و متحد طبقه کارگر را قتل عام و رود خانه ها را پر از جنازه کرده است. همان سرمایه داری امپریالیستی است که جنگی به مدت ۵۰ سال را بر مردم رنج دیدۀ کنگو برازاویل تحمیل کرده است که تا کنون بیش از ۱۲ میلیون نفر عمدتا برای کُبالت، الماس و عاج فیل و… نابود کرده است و در کشورهای مشابه دیکتاتوری لجام گسیختۀ موجود را با وسایل مدرن، گسترش و توسعه داده است. در مقابل چنین سیستمی فقط و فقط یک نیروی اجتماعی است که توان استقامت و مقاومت و به عقب راندن و در نهایت خرد نمودن و شکست اش را دارد و آن طبقه ی اجتماعی به نام طبقه ی کارگر است.

آری، در جامعه ای مثل ایران، این سیستم با چنین خصوصیت مخوف و ددمنشانه ای با یک کودتای نظامی، راه خود را باز می کند که به کودتای سیا- مخوف ترین سازمان امنیتی – اطلاعاتی بزرگترین و مقتدرترین دولت امپریالیستی زمان یعنی ایالات متحده آمریکا مشهور است که در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به وقوع پیوست و خفقان و دیکتاتوری لجام گسیخته تر از قبل را بر جامعه تحمیل کرد که به آن دیکتاتوری شاهنشاهی محمد رضا پهلوی می گویند و تا بن دندان وابسته به امپریالیسم و مأمور اجرای دستورات نظام جهانی نه تنها در ایران بلکه منطقه خاورمیانه است و کاری کرده که طبقۀ کارگر و سایر زحمتکشان تصور نمایند که نیروی دیکتاتوری، مطلق است و خودشان نیز در ضعف مطلق هستند و کاری از پیش نمی برند و به تمکین وادار شده اند. در چنین شرایطی فقط یک حزب انقلابی- کمونیست کارگران می توانست کاری انجام دهد، ولی طبقۀ کارگر درایران فاقد آن بود وهنوز نیزهست. در عوض با حزبی طرف هست که هیچگاه حزبی با چنین خصوصیتی نبوده است. این حزب که حزب توده ایران نام دارد و شناخت از چنین حزبی چندان سخت نیست، فقط به چند موضع گیری در رابطه با مسائل اجتماعی اشاره گردد کافی است. بعنوان نمونه؛ احسان طبری به عنوان یکی از افراد سرشناس و تئوریسین چنین حزبی در سال ۱۳۲۳ و در مقاله ای در نشریه ی دنیا- نشریه ی تئوریک حزب اعلام می کند که حزب توده ایران سلطنت مشروطه را قبول دارد، تناقضی با دین مبین اسلام و مذهب شیعه اثنی عشری ندارد و خیلی از اعضا و کادرهای حزب، مسلمان هستند، یک حزب طرفدار اصلاحات و ضد فاشیسم است، حزب طبقاتی کارگران نیست که خواهان برچیدن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید باشد. حزب توده ی ایران در اوائل، یک سری اصلاحات را می خواهد، مثلا مخالف دیکتاتوری عریان است و مایل است شاه سلطنت کند و نه حکومت، حقوقی برای کارگران و زحمتکشان مانند ۸ ساعت کار و دیگر اینکه تشکیل اتحادیه ها و سندیکاها به رسمیت شناخته شوند و از این نوع مسایل. شما می توانید در این رابطه به کتاب هایی همچون “گذشته چراغ راه آینده”- نشر باختر و “ایران بین دو انقلاب- انقلاب مشروطه و انقلاب ۲۲ بهمن ۱۳۵۷”، نوشته آبراهام یروانه مراجعه کنید. این است که برای شرکت رهبران و کادرهای حزب توده در دولت قوام در سال های ۱۳۲۴ و ۲۵ و دادن امتیاز استخراج نفت شمال به دولت شوروی روسیه، زمانی که دیگر به باور من یک دولت پرولتری نیست، حزب حاضر وسیله ای برای به شکست کشاندن اعتصابات کارگران نفت جنوب و پاکسازی اتحادیه ها و ارگانهای کارگری از مخالفین و انقلابیون و کمونیست ها در آن سال ها می شود. به باور من همه امور، بر این گواهی می دهند که این حزب هیچپگاه حزبی انقلابی و کمونیستی برای کارگران نبوده است. البته، این تفکرات “اصلاح طلبانه” و “ضدیت با فاشیسم” و دیکتاتوری و غیره تا مقطع ۱۳۳۲ در حزب توده ی ایران و مخصوصا برای رهبری اش مطرح هستند و لنگ لنگان پیش برده می شوند و چیزهائی بدی هم نیستند و اما حزب کمونیست کارگران ، اساسا حزب آماده کردن طبقۀ کارگر برای به پیروزی رساندن انقلاب کمونیستی و لغو مالکیت خصوصی است. حزب توده ی ایران نه در برنامه و نه پراتیک و نه نیروی کادر رهبری کننده و نه موضع گیری هایش نشان نداده است که چنین حزبی است. بعد از کودتای ۱۳۳۲، با افزایش فشار دیکتاتوری و چیره شدن خفقان سرمایه دارانه بر جامعه و نیروهای سیاسی و اجتماعی و دستگیری رهبران حزب توده، دوره ی جدیدی در ایران آغاز می شود، دوره دیکتاتوری لجام گیسخته ی شاهنشاهی، دوره ی سکوت خفقانی اعلیحضرتی که در مقابل کارگران همان قدر گردنکش است که در مقابل دولت های ارباب ذلیل و ساکت و فرمانبر. اکثر رهبران دستگیر شده ی حزب توده ی ایران، از ترس و وحشت و با توجه به پایگاه طبقاتی شان که اکثرا از طبقات دارا بودند، کلا خود را باخته و دست به خیانت برای نجات جان خویش می زنند که این کارشان باعث می شود که تعداد زیادی از کادرهای برخاسته از میان کارگران و زحمتکشان، فعالان و اعضای انقلابی و کمونیست، وفادار به آرمان های کمونیستی از کارگر و زحمتکش به دست جلادان بیافتند و تحت شکنجه قرار گیرند، زیر شکنجه با لب های بسته به قتل رسند، یا تیرباران گردند و یا تا سال های مدیدی در سیاهچال ها باقی بمانند و رهبری نیز بعد از آزادی فرار را بر قرار ترجیح داده و از کشور خارج گردد. ما با نمونه های کمونیستی آن مانند وارتان ها، خسرو روزبه ها و غیره آشناییم که در زندان و زیر شکنجه کشته شدند و یا اعدام گردیدند. جوانان انقلابی نیز بودند که با توجه به شرایط زمان و تداخل برداشت های حزب توده ایران با افکار و تفکرات لیبرالی و به اصطلاح ملی و با موجودیت جبهه ملی یک پا در جبهه ملی داشتند و پای دیگر در حزب توده ایران، به باور من رفیق جان فشان بیژن جزنی با تمامی رادیکالیسمی که داشت یکی از این افراد بود.او شخصیت تأثیر گذاری است و طرفدار مبارزۀ قهرآمیز با رژیم شاه، به عنوان یک رژیم “ضد ملی و ضد دمکراتیک”، او اساسا طرفدار تز تضاد خلق با دیکتاتوری شاه و انقلابی ملی دموکراتیک است و مبارزه مسلحانه را تنها راه رسیدن به آزادی، ولی آزادی از دیکتاتوری فردی شاه، می داند.

رفیق بیژن جزنی می نویسد:«استراتژی و تاکتیک های جنبش آزادی بخش خلق ایران در شرایط کنونی: از نظر تکامل تاریخی انقلاب ایران، ما در مرحلۀ انقلاب ملی دمکراتیک قرار داریم. استراتژی عمومی انقلاب در شرایط کنونی به طور خلاصه عبارت است از برانداختن رژیم وابسته به امپریالیسم و ایجاد حکومت ملی و دمکراتیک که بتواند با تکیه بر نیروی خلق فئودالیسم را به طور کامل از روابط اجتماعی و اقتصادی ایران حذف کند، شرایط زندگی زحمتکشان شهر و ده را بهبود بخشد، بتواند برای رشد سالم اقتصاد ملی ایران پایه های اساسی لازم را بگذارد و نفوذ سیاسی و اقتصادی امپریالیسم و عمالش را قطع کند و بتواند حیات سیاسی جامعه ایرانی را دمکراتیزه نماید و آن را بر اساس تغییرات بنیادی لازم به سوی ترقی و پیشرفت هدایت کند و از نظر بین المللی سیاست خارجی ایران را از خدمتگذاری به ارتجاع جهانی و امپریالیسم فارغ ساخته و در جهت مبارزه ضد امپریالیستی قرار دهد. به نظر ما در شرایط کنونی، استراتژی عمومی انقلاب در فوری ترین هدف سیاسی آن یعنی برانداختن استبداد سلطنتی شاه متبلور می گردد. ” ص ۱۶ – بیژن جزنی- شرایط کنونی و وظایف نیروها، سال ۱۳۴۶. در همین اثر حزب توده ایران، به عنوان حزب طبقۀ کارگر ایران معرفی می شود که رهبری آن اپورتونیست شده است و در پی احیای حزب کمونیست کارگران و گرفتن رهبری حزب از رهبری اپورتونیستی است« فقط شیوه قهر آمیز مبارزه قادر است که حزب طبقه کارگر را به معنی واقعی کلمه احیا کند، جامعیت کمونیست های ایران را تامین نماید، وحدت سیاسی و سازمانی حزب طبقه کارگر ایران را عودت دهد و رهبری حزب را عملا از دست اپورتونیست ها خارج سازد و مبارزه پرولتاریاتی ایران را سازمان دهد و نقش پیش قراولی پرولتاریا را در جنبش آزادی بخش خلق ایران ایفا نماید. گروه هائی که مبارزه با رهبری اپورتونیستی حزب توده را فقط در حرف دامن می زنند در حقیقت نتیجه بسیار کمی از این نوع مبارزه خواهند گرفت. اپورتونیسم را فقط در جریان پراتیک انقلابی می توان خلع سلاح و خلع قدرت کرد و این نقشی است که شیوه ی قهر آمیز مبارزه می تواند داشته باشد.»صفحه ۲۵ همان اثر.

و همچنین جهان کنونی را دو قطبی سرمایه داری و سوسیالیستی می داند، هر چند که سیاست خارجی کشورهای سوسیالیستی را مغایر با اصول انترناسیونالیستی پرولتری و در خدمت منافع اقتصادی و سیاسی بلوک سوسیالیستی ارزیابی، ضد لنینی دانسته و به درستی می نویسد: ” دیپلماسی کشورهای سوسیالیستی باید مبتنی بر تحلیل موقع و موضع طبقاتی و سیاسی دولت ها در عرصه بین المللی باشد. مناسبات کشورهای سوسیالیستی ، درجه نزدیکی و دوری آن با یک دولت، باید بر اساس موضع طبقاتی و نقش سیاسی که آن دولت دارد تنظیم گردد. در نتیجه سیاست خارجی یک دولت سوسیالیستی نمی تواند همان اصولی را که در مناسبات خود با دولتی که مواضع طبقاتی آن در دست بورژوازی ملی است رعایت کند که حکومتش در دست کمپرادوریسم و عمال امپریالیسم قرار دارد . یک سیاست خارجی سوسیالیستی نباید و نمی تواند در مقابل یک دولت ضد ملی و ضد دمکراتیک، دولتی که جهت عمومی سیاست خارجی و سیستم اتحادها و روابط خارجی آن در جهت تقویت و خدمت به امپریالیسم و ارتجاع قرار دارد، از همان روشی پیروی کند که در مقابل یک دولت ملی که حمایت توده های مردم و دولتی که جهت عمومی سیاست خارجی آن و سیستم اتحادها و روابط خارجی اش در جهت تقویت مبارزه ضد امپریالیستی و ضد ارتجاعی است، اعمال می نماید. چنین سیاستی سوسیالیستی نیست زیرا در حقیقت چنین سیاستی محتوای طبقاتی خود را که مبتنی بر انترناسیونالیسم پرولتری است از دست می دهد، به منجلاب اپورتونیسم و معاملات سیاسی کشیده می شود و تفاوت دیپلماسی سوسیالیستی را با دیپلماسی بورژوازی به یکباره از بین می برد.” ص۱۲، و در ادامه، حتی از گزارش سوسولف فاکت می آورد که: “بر خلاف اصل حیله گرانۀ دیپلماسی بورژوازی که به قول آقای سوسولف (گزارش سوسولف در زمینه اختلافات چین و شوروی، متن فارسی ص ۱۸ ) پالمرستون آن را چنین فرموله کرده است که “ما متحدین ابدی و دشمنان همیشگی نداریم فقط منافع ما ابدی است .” کشورهای سوسیالیستی متحدین ابدی و دشمنان همیشگی دارند، زیرا این متحدین و دشمنان خصلت طبقاتی دارند و هیچ دشمن طبقاتی تبدیل به دوست طبقاتی نمی گردد.”ص ۱۳، ولی همچنان به این مسئله می چسبد و این جوامع را سوسیالیستی ارزیابی می کند. همه فاکت ها- از کتاب ذکر شده در فاکت اول آورده شده اند.

بیژن جزنی، در کتاب معروف دیگر خویش که مورد توجه رهبری آن زمان سچفخا قرار گرفت، یعنی نبرد با دیکتاتوری، بازهم بر موضع پیشین خویش، یعنی انقلاب دمکراتیک و نه سوسیالیستی در ایران تأکید می کند : ” «خلق ما و از جمله طبقه‌ی کارگر، تنها در برابر «بورژوازی» قرار ندارد و با امپریالیسم و بورژوازی کمپرادور (هر دو به‌عنوان عوامل استثمارگر) روبروست. همچنین نه تنها زحمتکشان و آن‌ها که زیر سلطه‌ی استثمار خارجی و داخلی قرار دارند بلکه بقایای بورژوازی ملی که اساسا در بخش بورژوازی کوچک هنوز به حیات رو به نابودی خود ادامه می‌دهد، در برابر این ستم خارجی قرار دارد و در نتیجه جزیی از خلق را تشکیل می‌دهد. به‌این ترتیب در سیستم سرمایه‌داری وابسته، تضاد اساسی (basic) سیستم، تضاد کار با سرمایه به‌طور مطلق نیست بلکه تضاد خلق (یعنی کارگران، دهقانان، خرده‌بورژوازی و بورژوازی ملی) با امپریالیسم و بورژوازی کمپرادور است. هم از این‌جا است که جامعه‌ی ما در مرحله‌ی انقلاب سوسیالیستی قرار نمی‌گیرد و خصلت رهایی‌بخش انقلاب، آن‌را نهایتا در مرحله‌ی انقلاب دمکراتیک توده‌ای قرار می‌دهد». [بیژن جزنی ـ نبرد با دیکتاتوری شاه، ص.۹]

هنگامی که سچفخا با هدف سرنگونی نظام سرمایه داری تحت سلطه ی امپریالیسم، نظامی که ذاتا دیکتاتوراست و با استراتژی متکی بر نیروی طبقاتی طبقۀ کارگر با حمله به پاسگاه سیاهکل در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹، پاسگاه ژاندارمری، متعلق به رژیم مغرور و مسلح به مثابۀ سگ زنجیری امپریالیسم در ایران و منطقه که ایران را “جزیره آرامش” می نامید، اعلام جنگ داد، موجودیت یافت و نشان داد که می شود حرکت کرد و سد سکوت را شکست” بدبختانه رفیق بیژن و اکثریت اعضای اولیه گروهش به خاطر لو دادن یک عنصر خائن توده ای- ساواکی به نام عباس شهریاری دستگیر شده و در زندان، زیر شکنجه بودند. این بود که رفقای باقیمانده از گروه رفیق بِیژن، با نظرات و برداشت های متفاوت از انقلاب در ایران و وظایف آن با گروه دیگر که به باور من، در شکل مبارزه و آن هم در ظاهر قضیه، شبیه به یکدیگر بودند؛ یعنی با گروه رفقا پویان، مفتاحی و احمد زاده متحد شده و نظرات این رفقا را پذیرفتند و کتاب ها و جزوات این گروه و مخصوصا نقطه نظرات مدون شده توسط رفیق مسعود احمد زاده (مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک)، به عنوان مبنای حرکت سازمان قرار گرفت. ولی آینده نشان داد که این پذیرش یک پذیرش عمقی و فکرشده نبوده است. در اینجا بگذارید به دو نکته احتمالی اشاره کنم.
•اینکه اگر بیژن جزنی و رفقایش دستگیر نمی شدند، در یک مبارزۀ تئوریک و باصطلاح ایدئولوژیک به رد پایه ای حزب توده ی ایران و شناختن آن، به عنوان یک حزب خرده بورژوائی و اصلاح طلب، به اینکه جامعه تنیده شده ی در سیستم سرمایه داری جهانی را ، تنها و تنها، می توان با یک انقلاب قهری – کمونیستی- اجتماعی کارگران نجات داد و دیگر دوران هر گونه انقلاب دمکراتیک پیروزمند گذشته است و به تاریخ، نه تنها در ایران، بلکه در اکثر بالاتفاق جوامع، پیوسته است، آری، رسیدن به چنین مرحله ای، شاید که برایش زیاد دشوار نبود.
• اینکه، اگر؛ چنین مسئله ای به وقوع نمی پیوست، دو گروه تنها با رسیدن به وحدت در مورد شکل مبارزه که در برداشتهای تئوریک هر دو جناح ریشه داشت، می توانستند در یک جبهه با هم وحدت نمایند.و دیگر اینکه یا این وحدت سازمانی شکل واقعی به خود می گرفت و یا در نهایت به آینده موکل می گردید.

رفیق مسعود احمد زاده می نویسد:

“با استقرار و بسط سلطۀ امپریالیستی، نخست تقسیم قدرت سیاسی میان فئودالیسم و امپریالیسم و سپس تبدیل فئودالیسم به فئودالیسم وابسته و بالاخره نابودی فئودالیسم، بورژوازی ملی هنوز رشد نکرده، تحت فشار سرمایۀ خارجی ضعیف شده، امکان تشکل طبقاتی را از دست می‌دهد و بالاخره به‌ تدریج از میان می‌رود. به این ترتیب بورژوازی ملی نمی‌تواند یک نیروی مستقل سیاسی را تشکیل دهد. از طرفی مبارزه با سلطۀ امپریالیستی، یعنی سرمایه جهانی، عناصری از مبارزه با خود سرمایه را در بر دارد، از طرف دیگر این مبارزه محتاج بسیج وسیع توده‌ها است. به این دلیل عناصری از یک انقلاب سوسیالیستی نیز در بطن این مبارزۀ ضدامپریالیستی متولد شده و در جریان مبارزه شروع به رشد می‌کند. بورژوازی ملی به دلیل ماهیت خویش نمی‌تواند در چنین مبارزه‌ای پیگیر باشد و به دلیل شرایط تاریخی وجودش و پیوندهایش با سرمایۀ خارجی، در بسیج توده‌ها مردد و ناتوان است. دهقانان نیز به دلایل شرایط مادی تولید خود هیچگاه نمی‌توانند یک نیروی مستقل سیاسی را تشکیل دهند. به این ترتیب یا باید تحت رهبری پرولتاریا قرار گیرند و یا خود را به بورژوازی بسپارند. تنها نیرویی که باقی می‌ماند پرولتاریاست. پرولتاریا اگر چه از لحاظ کمی ضعیف است، اما از لحاظ کیفی و امکان تشکل بسیار قدرتمند است.”- مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک- مسعود احمد زاده- ۱۳۵۰ .*۲

همچنین رفیق در بخش نتیجه گیری اثرش، در رابطه با انقلاب پیروزمند ایران، یاد آور می شود که:”انقلاب در خود انقلاب شکل می‌گیرد و حقیقت این است که حتی انقلاب در طی انقلاب، در جریان عمل مسلحانه، دچار انقلاب می‌شود. انقلابی که با توده‌ای‌ترین و عام‌ترین اهداف آغاز شده، در جریان این مبارزۀ آشتی‌ناپذیر و با توسل به انقلابی‌ترین تاکتیک‌ها، به انقلابی‌ترین اهداف نیز می‌رسد. توده‌ها در جریان این مبارزۀ سخت و طولانی، تحت رهبری پیش‌آهنگ پرولتاریایی، بیش ‌از پیش پرولتاریزه می‌شوند؛ بیش‌ از پیش به رهبری خود ایمان می‌آورند؛ مبارزه با امپریالیسم به مبارزه با سرمایه‌داری مبدل می‌شود؛ مبارزه با سلب مالکیت امپریالیستی، به سلب مالکیت سوسیالیستی مبدل می‌شود.» کتاب مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک)، تأکید ها از من است.

یا،رفیق امیرپرویز پویان در اثر خود (خشمگین از امپریالیسم ، ترسان از انقلاب) که در نقد جلال آل احمد، به عنوان نمایندۀ اقشار خرده بورژوا (میانه) نوشته شده است، می نویسد: “آل احمد، به عنوان یک خرده بورژوای ناراضی- برای دشمنی که نمایندۀ امپریالیست است- در سطحی روشنفکری یک دشمن بالفعل بود، اما در رابطه با انقلاب همواره متحد بالقوۀ این دشمن بود. هر چند به سلطۀ امپریالیسم کینه می ورزید، اما وحشت فراوانش از دیکتاتوری پرولتاریا- دشمن بالقوه ای که لیبرالیسم او، از هیچ چیز به اندازۀ آن نمی ترسید- او را نسبت به دیکتاتوری بورژوازی انعطاف پذیر می ساخت و آل احمد به عنوان خرده بورژوایی که طبقه اش را قربانی این هر دو دیکتاتوری می دید، دست خود را به سوی چیزی دراز کرد که قربانیان غالباّ و به هنگام تنگنا در آن پناهی می جویند. به این ترتیب بود که نویسندۀ ما، که روزگاری ظاهرا کمونیست شده بود، از صف به هم فشردۀ خلایقی که دور خانۀ کعبه طواف می کردند، چنان به وجد آمد و صاحب خانه را چنان ملجاء آرامش بخشی شناخت که علی رغم اندویدوآلیسم، خویش را “خسی” دید که به “میقات” رفته است و نه حتا “کسی” که به “میعاد” رفته است. مذهب- به عنوان بنیان سیاسی فرهنگ ایران- برای آل احمد همچنین یک پشتوانۀ ایدئولوژیک بود. چیزی که برای خرده بورژوازی همۀ ملت های آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین در جریان مبارزات انقلابی یک پشتوانه بوده است. در هند، مصر، الجزایر، کنگو و مارتینیک، همه جا خرده بورژوازی سوار بر مرکب “سنت” به میدان کارزار آمده است. زرهی که پشتش را دولا بافته اند، زیرا که در برابر کمونیسم آسیب پذیرتر است تا در برابر امپریالیسم. این سلاح که همچون خود خرده بورژوازی خاصیتی دو گانه دارد، با شعار “احیای فرهنگ بومی به شیوه های نوست” به جنگ امپریالیسم می رود ودر همان زمان دُم خود را بر فرق کمونیست ها که می خواهند فرهنگی نو بنیاد بگذارند، فرود می آورد.

یا در جای دیگری در همان اثر می نویسد:

« دیالکتیک تحول جامعۀ ما، جامعه ای که در زمرۀ حلقه های متعدد امپریالیسم قرار دارد و بورژوازی ملی آن، زیر ضربات خُردکنندۀ بورژوازی کمپرادور و بوروکراتیک نیروی لازم را برای رهبری یک جنبش انقلابی از دست داده است و این کمک می کند تا تضادهای اجتماعی ناشی از وابستگی به امپریالیسم لزوماَ با یک انقلاب سوسیالیستی از میان برداشته شوند، او را نه فقط هراسناک ساخته بود، بلکه به حق امید استقرار حاکمیت سیاسی خرده بورژوازی میانه رو را به تمامی از او گرفته بود. چنین است که او بی آن که پیلۀ سنت را بدرد، به نهیلیسم هم می رسد. هر گونه حکومتی را نفی میکند و این آخرین تیر بی رمقی است که خرده بورژوازی ناامید از دست یافتن به قدرت سیاسی از ترکش ایدئولوژی خود پرتاب می کند. این را در “نون والقلم” به روشنی می توانید پیدا کنید.»، تأکیدهای دو فاکت از من هستند، در اینجا مشخص است که جلال آل احمد ها از کدام انقلاب و کدام دولت ترسان هستند. حالا واقعا و حقیقتا در تمام آثار رفیق بیژن بگردید، چنین برداشتی را پیدا نمی کنید. رفیق در عوض، انقلاب در ایران را به مراحل مختلف ملی، ملی دمکراتیک- جمهور ملی و دموکراسی و دمکراتیک خلق یا توده ای و سوسیالیستی تقسیم می کند، هر چند اینها را کاملا از هم جدا نمی داند و او هم پروسه ای می بیند، ولی با توجه به نیروها و طبقات اجتماعی که می شمارد که می توانند در این مبارزه شرکت کنند، متحدین منطقه ای و جهانی، چنین انقلابی ماهیتا، نمی تواند انقلاب سوسیالیستی باشد. بیژن جزنی در پی “احیا”ی حزب طبقه یعنی حزب کمونیست است، زیرا که حزب توده ایران را به ویژه در اوایل، همان حزب می بیند که “رهبری را از دست اپورتونیست ها باید بیرون آورد”. امیرپرویز پویان در فکر ایجاد حزب کمونیست مسلحانه” توده ی کارگر است، زیرا که حزب توده را یک “کاریکاتور” بیش نمی بیند. اینجاست که هنگامی در سال ۱۳۵۵ نظرات بیژن یعنی خط تضاد خلق با دیکتاتوری فردی شاه جانشین این نگاه میشود که اعتقادش بر پایه « تضاد خلق با امپریالیسم» «امپریالیسم نه بمثابۀ یک سیاست، بلکه به مثابه رشد یافته ترین مرحلۀ سرمایه داری…- لنین که زمینه ی هر گونه تحلیلی باید قرار گیرد- مسعود احمد زاده- همان اثر»، می باشد. با چنین نگاهی به سرمایه داری ادغام شده در سرمایه داری جهانی بود که رفیق مسعود، دیگر نه از پیروزی انقلاب دمکراتیک نوین و غیره ، بلکه انقلاب پیروزمند پرولتاریا و متحدینش را، انقلاب سوسیالیستی می دانست که از تبدیل ” مبارزه برای سلب مالکیت امپریالیستی به سلب مالکیت سوسیالیستی” صحبت می کند و یا به باور من روشن تر از این، رفیق پویان است که می نویسد: “دیالکتیک تحول جامعۀ ما، جامعه ای که در زمرۀ حلقه های متعدد امپریالیسم قرار دارد و بورژوازی ملی آن، زیر ضربات خُردکنندۀ بورژوازی کمپرادور و بوروکراتیک نیروی لازم را برای رهبری یک جنبش انقلابی از دست داده است و این کمک می کند تا تضادهای اجتماعی ناشی از وابستگی به امپریالیسم لزوماَ با یک انقلاب سوسیالیستی از میان برداشته شوند.» را بعنوان آلترناتیو ارائه می دهند. البته، این فقط سچفخا در سال ۱۳۵۵ نبود که با سلطه یافتن اندیشه و نظرات رفیق بیژن به راست روی دچار شد، بلکه خود چفخا و بعد از شکست انقلاب ۱۳۵۷ و تا کنون، هنوز در انقلاب دمکراتیک خلق در جا می زند! البته، در سال ۱۳۶۰ که چفخا-آرخا با نقد به چنین نگاهی متولد شد، می توانست خود را به گذشته ی ماقبل ۱۳۵۵ وصل نماید، اما، با کمال تأسف با جان فشان شدن رفقا محمد حرمتی پور و عبدالرحیم صبوری به عنوان رهبران عملی و تئوریکی با از هم پاشیدگی روبرو شد و باقی ماندگان نشان دادند که ادامه دهندۀ دیدگاه انقلابی نیستند و حتی آثار باقی مانده از رفیق صبوری را سانسور نموده و به مار بدون نیش و زهر تبدیل کردند و بیرون دادند.

آیا واقعا، این فاکت ها نشان نمی دهند که این رفقا در رابطه با جامعه ایران و با احترام به واقعیت اجتماعی موجود- سرمایه داری تحت سلطه امیریالیسم، بوروکراتیک و کمپرادور، عمیقا این آموزش کارل مارکس را در رابطه با مبارزه ی طبقاتی پرولتاریا که لنین در جائی از کتاب، واقعا انقلابی خویش، یعنی دولت و انقلاب جمع بندی کرده است را ، درک کرده بودند؟

لنین می نویسد : « در هیچیک از کشورهاى قسمت قاره اروپا در سال ١٨٧١ پرولتاریا اکثریت خلق را تشکیل نمیداد. انقلاب “خلقى” یعنى انقلابى که اکثریت را به جنبش جلب نماید، فقط میتوانست آن انقلابى باشد که هم پرولتاریا و هم دهقانان را در بر گیرد. در آن زمان این دو طبقه بودند که “خلق” را تشکیل میدادند. دو طبقه نامبرده را این موضوع متحد می سازد که هر دوى آنها بتوسط “ماشین بوروکراتیک و نظامى دولتى” در معرض ستم، فشار و استثمار قرار گرفته‌اند.خرد کردن این ماشین و درهم شکستن آن، – این است آنچه که منافع واقعى “خلق”، منافع اکثریت آن یعنى کارگران و اکثریت دهقانان را در بر دارد، این است “شرط مقدماتى” اتحاد آزادانه دهقانان تهیدست با پرولتاریا و بدون چنین اتحادى دموکراسى پایدار نبوده و اصلاحات سوسیالیستى محال است.»، مگر این نبود که در سال های ۱۳۴۹ – ۱۳۵۰ هنوز پرولتاریا در ایران اقلیت خلق را تشکیل می داد؟! و نمی توانست بدون توجه به دهقانان و بویژه دهقانان فقیر و آنهم از ابتدای امر، شعار انقلاب سوسیالیستی بدهد؟ ولی، باید می دانست که انقلابی پیروز می شود که بوسیله او رهبری گردد، هژمونی خویش را توانسته باشد بر دیگر طبقات و اقشار انقلابی قبولانده باشد و یا بدرستی گفته باشم، آنها، او را بعنوان نیروی هژمون پذیرفته باشند و دولت بعد از انقلاب را، دیکتاتوری طبقه ی کارگر دانسته باشند و بر علیه روابط سرمایه دارانه موضع قاطع گرفته باشند! امروزه طبقه ی کارگر اکثریت جمعیت را تشکیل می دهد و نمی توان دیگر به باور من، از انقلاب مردم ایران، خلق ایران ، دموکراتیک خلق و غیره حتی صحبت نمود و می توان و باید، پرولتاریا را ندا داد که انقلاب اجتماعی قهری اش را، با باقی ماندن وظائف دمکراتیک و غیره، در دستورکار بگذارد.

با غلبه یافتن نظرات بیژن بر سچفخا و آن هم با برداشت کاملا راست روانه به نظر من، کلا اوضاع سچفخا به هم می ریزد و در شرایط تعیین کننده ی مبارزه، یعنی سال های ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۷ که توده های کارگر و زحمتکش به جوشش در آمده اند ، سازمان پا در هوا می شود و چنین است که متأسفانه از مبارزه با دیکتاتوری شاه ، بعد از سرنگونی اش سازش با “خلفش”، یعنی نظام سرمایه داری جمهوری اسلامی ایران که به بدترین و اپورتونیستی ترین و ضد انقلابی ترین شکل از”تضاد خلق و دیکتاتوری شاه” نتیجه گرفته می شد، را دنبال کرد و سازمانی که یکی از عوامل موجودیت خویش را، نبود نیروی سازمان یافتۀ انقلابی طبقۀ کارگر دانسته بود، زیرا که حزب توده را از زمان موجودیتش کاریکاتوری از یک حزب کمونیست انقلابی طبقۀ کارگر می دانست، زیر سایۀ سیاست خائنانۀ حزب توده ایران قرار گرفت و به تأیید کننده اعمال جنایتکارانه رژیم سرمایه ی امپریالیستی ساخته و تحمیل شده تبدیل شد.

ولی رفیق پویان در رابطه با حزب کارگران چنین می نویسد:« عناصر مبارز، و به ویژه مارکسیستهای مبارز، به هیچوجه در شرایط امنی به سر نمی‌برند. پلیس همه نیروی خود را بسیج کرده و شب و روز در پی کشف شبکه‌های زیرزمینی مبارزه و شناسایی مبارزین است. دشمن در به کار بردن هر تاکتیک مناسب، هر شیوه مطلوب برای سرکوبی عناصر، دَمی نیز درنگ نمی‌کند. به دنبال شکست مبارزه ضدامپریالیستی ایران (سال ۳۲) و استقرار مجدد سلطه فاشیستی نمایندگان امپریالیسم، چنان وحشت و اختناقی در محیط کشور ما سایه گسترده که پلیس می‌تواند همکاری بسیاری از عناصر ترسو، سودجو و خائن به منافع خلق را به دست آورد. تحت شرایطی که روشنفکران انقلابی خلق فاقد هر گونه رابطه مستقیم و استوار با توده خویشند، ما نه همچون ماهی در دریای حمایت مردم، بلکه همچون ماهی های کوچک و پراکنده در محاصره تمساح‌ها و مرغان ماهیخوار به سر می‌بریم. وحشت و خفقان، فقدان هر نوع شرایط دمکراتیک، رابطه ما را با مردم خویش بسیار دشوار ساخته است. حتی استفاده از غیرمستقیم‌ترین و در نتیجه کم‌ثمرترین شیوه‌های ارتباط نیز آسان نیست. همه کوشش دشمن برای حفظ همین وضع است. تا با توده خویش بی‌ارتباطیم، کشف و سرکوبی ما آسان است. برای اینکه پایدار بمانیم، رشد کنیم و سازمان سیاسی طبقه کارگر را به وجود آوریم، باید طلسم ضعف خود را بشکنیم، باید با توده خویش رابطه‌ای مستقیم و استوار به وجود آوریم.» کتاب ضرورت مبارزه ی مسلحانه و رد تئوری بقا و در ادامه ، می نویسد: «رابطه با پرولتاریا، که هدفش کشاندن این طبقه به شرکت در مبارزه سیاسی است، جز از راه تغییر این محاسبه، جز از طریق خدشه‌دار کردن این دو مطلق در ذهن آنان، نمی‌تواند برقرار شود. پس ناگزیر تحت شرایط موجود، شرایطی که در آن هیچگونه امکان دمکراتیکی برای تماس، ایجاد آگاهی سیاسی و سازمان دادن طبقه کارگر وجود ندارد، روشنفکر پرولتاریا باید از طریق قدرت انقلابی با توده طبقه خویش تماس بگیرد. قدرت انقلابی بین روشنفکران پرولتری و پرولتاریا رابطه معنوی برقرار می‌کند، و اعمال این قدرت در ادامه خویش به رابطه ی سازمانی می‌انجامد.»

امروزه می توان در اینکه رفقا مبارزه مسلحانه را بعنوان هم استراتژی و هم تاکتیک طرح کرده و به آن دست زدند، اینکه جبهه خلق را و آن هم قبل از تشکیل حزب کمونیست کارگران آگاه، را در دستور گذاشتند، اینکه – تصور توده ها را از قدرت دیکتاتوری مطلق و ضعف خود را مطلق دیدن- رفیق پویان، را در موردش بحث کرد و رد کرد و یا قبول داشت اما نظرات رفقا پویان، مفتاحی و احمد زاده و کلا مبارزان و کمونیست های آن دوره مهم و اساسی اند و برای نسل کنونی کارگران، بویژه کارگران جوان و فرزندان کارگران و زحمتکشان یعنی دانش آموزان و دانشجویان و نیز روشنفکران باورمند به “خود رهائی طبقۀ کارگر بدست خویش” می تواند مورد توجه قرار گیرد. این را هم اضافه نمایم که تنها نظرات این رفقا در این زمینه انقلابی و پیشرو نبودند. نخست اینکه این رفقا، اولین کسانی بودند که بطور روشن بر دگماتیسم حاکم بر جنبش باصطلاح کمونیستی زمان خویش غلبه یافته و جامعه ایران را یک جامعه سرمایه داری تحت سلطه، وابسته و کلا ادغام شده در سیستم جهانی سرمایه داری دانسته و بنابراین، در نظر آنها، پیروزی انقلاب بدون سرکردگی و هژمونی یافتن طبقه ی کارگر ایران امکان ناپذیر بود. و دوما،هدف خود را، مهیا کردن شرایط برای متشکل گشتن و متحزب شدن طبقۀ کارگر در ایران، برای انقلاب رهائی بخش و اجتماعی، یعنی بعبارت دیگر، سوسیالیستی- کمونیستی، در هم شکستن دولت بوروکراتیک نظامی وابسته به امپریالیسم که نقش سگ زنجیری امپریالیسم درمنطقه را داشت و برقراری دولتی نوین- دیکتاتوری طبقاتی انقلابی پرولتاریا و استقرار سوسیالیسم قرار داده بودند و نمی توانستند حاضر به همکاری سازمانی و نه جبهه ای، با هر نیروی اپوزیسیون باشند. برای این رفقا، پذیرش مبارزۀ مسلحانه به عنوان شکل اصلی مبارزۀ طبقاتی-انقلابی مطرح است که باید زمینه ای باشد برای بروز و گسترش یک مبارزۀ همه جانبه و در همۀ اشکال خویش.بر خلاف نظرات این رفقا ، رفیق بیژن جزنی می نویسد: {“اتخاذ شیوۀ قهرآمیز با سرنوشت استراتژیک انقلاب ایران پیوند پیدا کرده است. بنا براین اتخاذ یا عدم اتخاذ این شیوه در عین حال تعیین کننده این مسئله نیز هست که آیا انقلابی هستیم یا ضد انقلابی؟ در بین محافل کمونیستی و غیر کمونیستی ایران مسئله انتخاب تاکتیک مسالمت آمیز یا قهرآمیز مسئله بسیار مهم روز است. در یک طرف کمیتۀ مرکزی حزب توده قرار دارد که در پراتیک سیاسی – سازمانی و ایدئولوژیک خود در مقابل راه قهرآمیز قرار دارد. طرف دیگر گروه های مختلف کمونیستی و غیر کمونیستی هستند که تنها راه و شیوۀ درست مبارزه را در شرایط کنونی شیوۀ قهرآمیز مبارزه می شمارند. ما نیزچنین اعتقاد داریم.” ص ۱۷ شرایط کنونی و وظایف نیروها، سال ،۱۳۴۶ “تنها راه و شیوۀ درست….”} به نظر می رسد که برای بیژن در رابطه با حزب توده ی ایران فقط قبول و یا رد تاکتیک و استراتژیک مبارزه- مبارزه مسلحانه مطرح بوده ، در صورتی که، هر چند برای رفقا پویان، مفتاحی و احمد زاده نیز، مبارزه ی مسلحانه مهم و اساسی است، ولی اساسا حزب توده ایران را حزب کمونیست کارگران در ایران از بدو موجودیتش نمی دانستند. این فرق کوچکی به باورمن نیست، فرق بین درک از حزب کمونیست کارگران، یعنی وسیله آماده کننده ی کارگران و زحمتکشان برای پیروزی انقلاب اجتماعی و حزب رفرمیست که هیچگاه نمی تواند پیروزی انقلاب اجتماعی کارگران را حتی تصور نماید چه برسد به آنکه برای پیروزیش شرکت نموده و فعالیت انقلابی نماید.

رفیق مسعود در فصل اول کتاب مبارزه ی مسلحانه هم استراتژی، هم تاکتیک می نویسد: در بعد از پیروزی کودتا ۲۸مرداد ۱۳۳۲ و بر قراری سلطۀ دیکتاتوری سیاه امپریالیستی «تنها نیروئی که می‌توانست از این شکست درس بگیرد و بر اساس تحلیل آن، یک خط‌ مشی نوین متناسب با شرایط نوین اتخاذ کند، و رهبری نیروهای ضدامپریالیستی را که واقعاً آماده مبارزه بودند، در دست بگیرد، یک حزب پرولتری بود. اما متاسفانه خلق ما فاقد چنین سازمانی بود، و رهبری حزب توده، که فقط کاریکاتوری بود از یک حزب مارکسیست – لنینیست، تنها توانست عناصر فداکار و مبارز حزب را به زیر تیغ جلادان بیاندازد و خود راه فرار را در پیش گرفت.»ص ۱ و ص ۲- بخش شرایط پیدایش و رشد جنبش نوین کمونیستی- pdf

حتی، اگر به شعارهای سچفخا تا مقطع سال های ۱۳۵۵، توجه کنید، کلاٌ با شعارهای بعد از آن فرق می کند. در سال های اولیه شعارها از نظر محتوایی بیشتر مبارزه با سرمایه و امپریالیسم را در درجۀ اول به عنوان شعارهای سلبی و پیروزی انقلاب و کمونیسم، بعنوان شعارهای اثباتی تداعی می کنند و رژیم شاه را به عنوان سگ زنجیری طرح می کنند، اگر چه در تیررس است، اما یک حایل ، در با اهمیت ترین ورژن است و تضادی که میباید حل گردد، خود سرمایه داری- سرمایه داری امپریالیستی است که سلطه یافته است.

رفقا امیر پرویز پویان و مسعود احمدزاده و دیگر رفقای باورمند به این خط مشی، مبارزه مسلحانه را زمینه ساز همه اشکال دیگر مبارزه ی طبقاتی کارگران و توده های زحمتکش می دانستند و حتی خود به وجود این مبارزات هم قبل از شروع و بویژه پس از شروع مبارزه مسلحانه اعتراف داشتند و اما، چنین مبارزاتی را با وجود دیکتاتوری و نبود مبارزه ی مسلحانه ، بعنوان زمینه ساز همه اشکال دیگر مبارزات توده های کارگر و زحمتکش، آنی و زودگذر و جرقه ای می دانستند. در این رابطه نیز در همان سطور اول بخش آخر- بخش نتیجه گیری- اثر رفیق مسعود می آید: «در اثر سرکوب و اختناق درازمدت حاکم بر زندگی توده‌های ما، در اثر شکستهای پی در پی جنبشهای خلق ما، توده‌های ما نه تنها در روستا، بلکه حتی در شهر بیش از پیش به این گرایش پیدا کرده‌اند که وضع موجود خود را تغییرناپذیر بدانند. آن “انبوه کهنسال ترس و خفت” در اینجا به نحوی جدی، “در برابر این قدرت ‌کاری نمی‌توان کرد” را به اعتقاد توده‌ها مبدل کرده است. ریشه‌های عمیق اعتقادات مذهبی، تسلیم در برابر وضع موجود و توکل به یک نیروی برتر که در آغاز به علت ضعف بشر در برابر نیروهای طبیعت به وجود آمده است، در اثر ضعف مردم در برابر قدرتهای حاکم بیش از پیش تقویت شده است. این اعتقادات ریشه‌دار را با حرف نمی‌توان عوض کرد و قدرت سرکوب‌کننده موجود را با کلمات نمی‌توان به مبارزه طلبید. توده‌ها را نمی‌توان با تبلیغ سیاسی صرف به مبارزه کشانید. این طوری نمی‌توان آنها را به شکست‌ناپذیر بودن خودشان، به پیروزی محتوم متقاعد کرد. در بن‌بستی که توده‌ها در برابر آن قرار دارند، تنها عمل مسلحانه می‌تواند شکاف وارد آورد. امکان نابودی قدرت سرکوب‌کننده را در عمل باید نشان داد. پیشرو مسلح باید از خود قدرت نشان دهد تا توده‌ها را به قدرت خود متقاعد کند. آیا همه اینها به این معنی است که توده به خودی خود دیگر هیچ حرکت چشم‌گیری از خود نشان نمی‌دهد؟! نه، چنین نیست. در لحظاتی که کاسه صبر لبریز می‌شود توده‌ها نیز به حرکت درمی‌آیند، برخوردهائی پیش می‌آید؛ و نیز در اثر شرایط اختناق و ترور این برخوردها بیش از پیش با برخوردهای مسلحانه همراه می‌شوند. اما در اثر همین شرایط چنین جنبشهائی امکان وسعت پیدا نمی‌کنند و سرکوب می‌شوند.»

یک نکته را در اینجا اضافه کنم و آن اینکه، نباید به هیچ تئوری، خط مشی، علم و … اساسا با هیچ چیز بدون در نظر گرفتن این اصل دیالکتیکی همه چیز در تغییر و تحول است، برخورد داشته باشیم. هنگامی که امروزه راجع به ۴۵ سال قبل سازمان چریک های فدائی خلق صحبت می کنیم، باید تمامی تغییراتی که در جامعه ایران و منطقه خاورمیانه و جهانی که بر آن سرمایه داری امپریالیستی حاکم است که بدون بررسی آن، تحلیل جامعه ی سرمایه داری ادغام شده در آن ایران، اصولا غیر ممکن است،رُخ داده است و جامعه را از یک جامعه تازه با سیستم سرمایه داری جهانی داشته ارگانیک می شده است، طبقه ی کارگرش از نظر کمی و کیفی اندک و تأثیر هم ، هنوز به این اندازه که امروز بیش از ۶۰٪ جمعیت فعالش را تشکیل می دهد، یکی بگیریم. لنین در مقاله ای به نام «درباره برخی از خصوصیات تکامل تاریخی مارکسیسم» می نویسد: «انگلس در خصوص خود و دوست شهیرش چنین می گوید: – آموزش ما دگم نیست بلکه رهنمون عمل است. در این اصل کلاسیک آن جنبه ای از مارکسیسم که اکثرا از نظر دور می دارند با قوت و صراحت شگرفی خاطرنشان گردیده است. و ما با از نظر دور داشتن آن، مارکسیسم را به یک چیز یک طرفی، زشت و بی روح تبدیل می کنیم. عصارۀ حیاتی آنرا می کشیم. ارکان اساسی تئوریک آن یعنی دیالکتیک یا آموزش مربوط به تکامل تاریخ جامع الاطراف و مشحون از تضاد را منهدم می سازیم. ارتباط آنرا با وظائف عملی معین زمان، که در هر چرخش تازۀ تاریخی تغییر پذیرند، قطع می کنیم.»

اما او فورا از یاد نمی برد که این توضیح را هم بدهد که باید بدانیم که جامعه مفروض طبقاتی، تضاد طبقات اصلی، مناسبات بین طبقات و مبارزه بین طبقات، چیزی نیست که در ظرف ۶ سال و یا… تغییر کند. اینها، محتاج تغییر کلی در جامعه مفروض هستند. و می نویسد: « منظور من، البته آن وظائف عمومی و کلی نیست که بهنگام چرخشهای تاریخی تا زمانیکه مناسبات اساسی بین طبقات تغییر نکرده باشد تغییری نمی کنند. کاملا واضح است که خط سیر عمومی تکامل تدریجی اقتصادی ( و نه فقط اقتصادی) روسیه نیز مانند مناسبات اساسی بین طبقات مختلف جامعۀ روس، در طی مثلا شش سال اخیر تغییری نکرده است. منبع دو فاکت- لنین آثارمنتخب دریک جلد- تجدید چاپ سال ۱۳۵۲-۱۹۷۳ ص ۳۰۸

از انتشارات سازمان انقلابی حزب توده ایران در خارج کشور

می دانم که برای رفقا و دوستان خواننده پاسخ به این سؤال به حق طرح می گردد که خوب این چه ربطی به جدایی اشرف دهقانی و رفقایش از سچفخا در سال ۱۳۵۸ و بعد از روی کار آمدن جمهوری اسلامی ایران و نیز شما که در آن مقطع از سازمان جدا شدید، دارد. اولا به باور من وهمانطور که در بالا توضیح دادم، لازم بود برای اینکه بدانیم و آگاه باشیم که در باره جدایی از کدام سازمان صحبت می کنیم. سازمانی که مایل است که با تکیه بر نیروی طبقه کارگر به عنوان “تنها طبقۀ تا به آخر انقلابی جامعۀ سرمایه داری- مانیفست مارکس و انگلس”، دولت بورژوایی بوروکراتیک و کمپرادور را در هم شکند و دیکتاتوری پرولتاریا را مستقر نماید یا دربارۀ سازمانی که با تکیه بر تز مبارزه با دیکتاتوری شاه، هر چند در پیوند با دولت های امپریالیستی یک جامعۀ دمکراتیک را موجودیت دهد که حالا تبدیل به سازمانی شده که از یک دولت به غایت ارتجاعی سرمایه داری که با تکیه بر قوانین قرون اولیه جوامع بشری و خرافات دین اسلام در نظر دارد که یک انقلاب را به خون کشد، حمایت می کند و تزهای حزب توده ی ایران را سر مشق خود قرار داده است و دولت ها را، نه طبقاتی و بر اساس پراتیک واقعی ارگانهای سرکوبگرش، بلکه براساس شعارهای فریب دهنده ی رهبرانش ارزیابی می کند؟ اگر ارزیابی ای اصولا در کار باشد. دوم اینکه، این هم مهم است که من هیچگاه با سازمانی که خط رفیق بیژن را پیش می برد، به عنوان یک هوادار، کار و فعالیتی در حقیقت نداشته ام، هر چند در ظاهر قضیه مسئله طور دیگری بوده است. هر وقت، در همان زمان نیز، صحبتی می کردم، همه می فهمیدند که با خط مشی حاکم بر سازمان موافق نیستم. اما پیش از هر چیز در اینجا قصد داشتم تاریخچه ای از سازمانی که می شناختم ارائه دهم، تا بگویم که من چرا جدا شدم. برای همین بود که در شب ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ در کافه رستوران استادان دانشگاه تبریز، هنگامی که صحبت از تأثیر گذاری مبارزۀ مسلحانه در “پیروزی قیام” شد، دو نظر طرح گردید. یکی را من بطور مشخص طرفدارش بودم و دیگری اکثریت بالاتفاق رفقای دیگر. حالا با این بنیاد به نظر خودم خیلی راحت می توانم به سال ۱۳۵۸ و جدایی از سچفخا و بعد پیوستن به چفخا و یا گروه معروف به اشرف دهقانی و رفقای دیگر، صحبت کنم.

بهتراست چند نکته ای نیز در مورد خود سئوال ارایه دهم و بعد به جواب آن خیلی مختصر بپردازم. شما در سؤال نوشته اید که من همزمان با اشرف دهقانی و رفقایش، البته، من به عنوان یک هوادار از سازمان چریک های فدائی خلق ایران در سال ۱۳۵۸ جدا شدم، و این را از زبان من نوشته اید که مثل اینکه در جواب به سؤالات قبلی من طوری صحبت کرده ام که از آنها این نتیجه گرفته شده است. باید بگویم که این صحیح نیست. من به سازمان یعنی مسئول شاخۀ تبریز، قبل از اینکه اشرف دهقانی و رفیق حرمتی پور و دیگر رفقا اعلام جدایی بکنند،یا حداقل من مطلع شده باشم، اعلام کرده بودم که به عنوان هوادار با سچفخا دیگر همکاری نمی کنم، زیرا که به چیزی که شما باور دارید، اصلا باوری ندارم و سازمان شما را، همان سازمانی نمی دانم که هوادارش بودم. آن را خارج از مدار نظرات و تفکرات سچفخایی می دانم که هوادارش بودم و هستم. البته، با کمی توجه به جواب به سؤالات قبلی مشخص می شود که اصولا پیش از قیام ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ از این سازمان جدا شده بودم. ولی جدایی علنی من، درست در شبی رخ داد که بهمن نامی که مسئول سچفخا در تبریز بود، در سالن آمفی تأتر دانشکدۀ داروسازی اعلام کرد که سازمان چریک های فدائی خلق ایران، برای انتخابات در مجلس خبرگان که جمهوری اسلامی ارتجاعی به جای مجلس مؤسسان تدوین کنندۀ قانون اساسی اعلام کرده بود، کاندیدا معرفی می کند و کلا این برای من، به معنی تأیید جمهوری اسلامی سرمایه داری بود که تا آن زمان به باور من، ماهیت کاملا ضد کارگری و جنایت کارانه خود را، در عملکرد ها و سیاست ها و برنامه های خویش(حمله به زنان در ۸ مارس ۱۳۵۷، حمله به کردستان در شب سال جدید ۱۳۵۸، حمله به ترکمن صحرا، حمله به خوزستان و نیز حمله به کارگران شیلات در بندر انزلی، نمونه هائی هستند)، سیاستی که در خدمت و در جهت پیشبرد سیاست های دولت قبلی یعنی رژیم شاهنشاهی به عنوان ژاندارم منطقۀ خاورمیانه و در خدمت منافع سرمایه داران داخلی و خارجی و مخصوصا امپریالیست های استثمارگر و غارتگر بود، نشان داده بود. و یکی از توجیهاتی که بهمن، برای این عمل به باور من، اپورتونیستی – رویزیونیستی شان آورد، این بود که سازمان های هوادار مبارزۀ مسلحانه چریکی در ترکیه، این عمل را انجام داده اند و ما هم از شیوه و روش آنها درس گرفته و مانند آنها عمل می کنیم. یعنی من، اصلا بی خبر از اینکه در سازمان چه اتفاقی افتاده است و چه رفقائی از سچفخا جدا شده اند، یا تمایل دارند از سچفخا کناره گیری کنند با درکی که از تئوری و آن خط مشی که باور داشتم و آن را از مدت ها قبل دیگر در اعمال و گفتار و منش و مشی سچفخای کنونی جاری نمی دیدم از سازمان اعلام جدایی کردم. در طول همین مصاحبه تا کنون به نمونه هائی در این رابطه اشاره کرده ام.

بعد از اینکه از سازمان جدا شدم، رفیق نازنین و جان فشان شده روح انگیز دهقانی (که در سال ۱۳۶۰ به وسیلۀ حاکمان قاتل و جلاد جمهوری اسلامی ایران و بعد از بمب گذاری که منجر به کشته شدن ۷۲ نفر گردید همراه رفقا اسمر آذری، مجید مسیحا، جلال تنگستانی و نوروز از کارگران کارخانۀ میاندوآب اعضا و هواداران چریک های فدائی خلق ایران و ۴نفر از رفقای کومه له، ۲ برادر رفیق فواد مصطفی سلطانی ( امجد و ماجد) هم جزوشان بودند، تیر باران شدند. یادشان پاینده باد)، به من اطلاع داد که اشرف و دیگر رفقا از سازمان جدا شده اند و اگر مایل باشید، من می توانم یک جلسۀ ملاقات بگذارم تا باهم بحث کنید. من هم پذیرفتم، به تهران رفته و در خیابان ۱۶ آذر اشرف دهقانی را برای اولین بار ملاقات کردم. آنجا بود که از جریانات اتفاق افتاده در سچخفا اطلاع یافتم. اشرف در آن ملاقات به من اطلاع داد که در آیندۀ نزدیک، مصاحبه ای که با اوانجام گرفته، نشر می یابد که در آن جریانات را به طور مفصل تر تشریح کرده است. از این تاریخ به بعد است که همکاری من با چفخا، باز هم به عنوان یک هوادار شروع می شود.

اینکه در اول پرسیده می شود، «آیا شما در این سال همچنان در تبریز ماندید یا به جای دیگری رفتید؟»، باید بگویم که من تا اواخر مهر ماه ۱۳۵۸ در هر حال در تبریز اقامت دارم، ولی به جاهایی سفر کرده، اما بیشترین اوقاتم در تبریز می گذرد. تا آنجا که یادم می آید در این مدت یک سفر دو هفته ای به مریوان و گیلان غرب داشتم. یک سفر بعد از جنگ خونین نقده، بین نیروهای متعلق به حزب دمکرات کردستان ایران و نیروهای سرکوبگر به آنجا داشتم. مسافرت هایی به ارومیه و اطراف آن و یک سفر به ترکمن صحرا و… نمودم. در این مسافرت ها دیدارهای خیلی کم فرصت – از نظر زمانی با رفقائی همچون رهبران خلق ترکمن صحرا و رفیق فؤاد مصطفی سلطانی داشته ام. من در سال ۱۳۵۷ در روز زنان کارگر- ۸ مارس در دانشگاه ارومیه یک سخنرانی داشتم و همچنین در دانشگاه کرمانشاه.

در ۳۰ یا ۳۱ مرداد من و ۴ نفر دیگر به جرم مسئولیت برگزاری یک تظاهرات بر علیه اعلام جهاد خمینی، علیه مردم زحمتکش و آزادیخواه کردستان در ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ محکوم به مرگ می شویم و دستور تیر را با یک فتوا صادر می کنند. اینجا بهتر است که به خاطره ای اشاره کنم.

می دانیم که حاکمیت جدید، بهار انقلاب را با خون مردم زحمتکش، مخصوصا سنندج و ترکمن صحرا سرخ نمود و مادران را داغدیده تر کرد و مادران ترکمن صحرا از قتل عام فرزندانشان شیون سر دادند، اقصا نقاط جامعۀ متلاطم و “انقلاب ” کرده و یاغی شده نسبت به موجودیت سیستم سرمایه داریِ ضربه خورده و زخمی همچون ماری که ضربه می خورد ولی زنده می ماند و هر چه را که می بیند نیش می زند، از طرف دولت جدید، مورد حمله و یورش قرار می گیرند. دولت ضد انقلاب جدید در نظر دارد انتقام قیام را از کارگران و زحمتکشان و انقلابی ها که بدون دستور باصطلاح رهبر انقلاب- خمینی قیام مسلحانه کرده بودند بگیرد، پس جوخه های مرگ به اقصا نقاط فرستاده شدند تا نهال تازه رس انقلاب را از ریشه بکنند و به هر جا که پا گذاشتند، مرگ بود که آفریده می شد و در مرکز، همان رهبر یعنی خمینی، عربده می کشید که باید بیشتر کشت و نباید هیچ رحمی کرد. معروف است که گفته اند، “انقلاب یا پیروز می گردد و گردن ضد انقلاب – طبقه ی حاکمه و متولیانش را می شکند و خرد می کند و یا خود سرش بریده می شود و راه سومی نیست.” این عین چیزی بود که در واقعیت جامعه ایران، به دست ضدانقلاب در لباس انقلاب در آمده و شعار انقلاب را دزدیده در شرایط بی سامانی و بی سازمانی انقلاب، یعنی فاقد بودن حزب کارگران کمونیست اتفاق افتاد. ما شاهد و فعال در چنین شرایطی بودیم. برای این بود که همان شب اول فروردین ۱۳۵۸ که از رادیو کوچک ترانزیستوری خانۀ ما در همان دهکدۀ کوچک، اعلام شد که «هواپیماهای نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی دیوار صوتی سنندج را شکستند»، من فردای آن روز بدون وداع با مادر و دیگر اعضای خانواده (برخلاف خواست مادر پیر قالیبافم که خیلی مایل بود که چند سالی به نزد من، بعد از گرفتن مدرک دانشگاهی آمده، حداقل استراحتی داشته و زندگی نماید. البته که خود من هم، خیلی دلم می خواست، چنین شود.)، من مجبور شدم که ده را ترک کرده و به شهر تبریز برگردم تا اینکه بتوانم یاری رسان کارگران و زحمتکشان باشم.

در حین برگشت از خراسان- شیروان و در نزدیک ترکمن صحرا، با راهبندان از طرف کمیته چی ها روبرو شدیم و آنها سلاح به دست داخل اتوبوس شدند و هراسان و وحشت زده مسافران را می نگریستند. من فورا فهمیدم که باید در منطقه اتفاقی افتاده باشد. از آنها سؤال کردم که جریان چیست؟ چرا جلوی اتوبوس ها را می گیرید؟ به دنبال ضد انقلاب – ساواکی ها می گردید؟ آنها با وقاحت می گویند نه، ما به دنبال ترکمن های ضد انقلاب هستیم. من پرسیدم چرا؟ مگر چی شده است که این چنین سراسیمه اید؟ گفتند که ترکمن ها شورش کرده اند و زمین ها را می خواهند بگیرند و با نیروهای جمهوری اسلامی، یعنی ما درگیر شده اند. ما می گردیم که اگر آنها بخواهند از منطقه فرار کنند، دستگیرشان کنیم. من با رسیدن به تهران، برای اطلاع دادن ماجرا به ستاد سچفخا در خیابان میکده مراجعه کردم. مرا به یک اتاق راهنمائی کردند و کسی که فکر کنم مهدی فتاپور بود، آمد و با من صحبت کرد. من راستش را بخواهید از طرز برخوردش با مسئله به این مهمی که خیلی ساده با چند سؤال و شنیدن جواب، اتاق را ترک کرد و رفت؛ درک کردم که اشتباه فکر کرده بودم. خلاصه دو رفیق دختر، به من پیشنهاد دادند که با خوردن دو قرص خواب آور بخوابم و استراحت کنم، چون می دیدند که چقدر عصبی و ناراحت هستم، من از خوردن قرص و استراحت نمودن، خودداری کرده و از اینکه چرا به مقر رفتم، خودم را سرزنش کردم! و پشیمان برگشتم.

من تا اواخر تابستان ۱۳۵۸ در تبریز می مانم و بعد از آن به سنندج می روم.

بگذارید که این قسمت از سؤال را با قطعه شعری به پایان رسانم که از زمستان ۱۳۵۳ تا کنون بارها آن را زمزمه کرده و مشوق من و نیرو دهنده در مواقع سخت بوده است.

دیار من– جهان من!

در این دیار، در این جهان

در این دیار چه دست ها که از فرط تهی بودن در جیب ها پنهان می شوند

در این دیار چه کودکان با افسانۀ نان به خواب می روند

حتی به پرواز پرندگان تابلو حسرت می خورند

و در مرداب سکوت کپک می زنند

در این دیار ای بی خبر، ای دوست

با من از عشق مگو، گل عشق زرد است

من به گل سرخی می اندیشم که عطرش همیشگی است،

و تمامی فکرم

ساختن بامی است به ارتفاع تنهایی

تا بر بلندی اش، آزادی را فریاد زنم

در دیاری که اندیشه، گناه است

بر بلند دار قانون رقاصۀ مرگ خواهم شد

و تو دلت می سوزد

و در هوای انحصاری

به سیگار انحصاری پناه خواهی برد

و دستت آن قدر کوتاه است

که حتی به پنجرۀ فریاد هم نمی رسد،

ولی با این همه کی که بر پیروزی بخندد

باید از من، باید از تو، باید از ما شروع شود

باید از من، باید از تو، باید از ما شروع شود.

این شعر درشبی که نزد یکی از رفقا بودم، در سال ۱۳۵۳ از رادیوی میهن پرستان پخش شد و نام سراینده نامشخص است.

در مورد جدایی و یا انشعاب اشرف دهقانی و دیگر رفقا از سچفخا، خوب مسایل زیادی شنیده می شد. یکی اینکه گفته می شد که اینها عده ای اپورتونیست چپ، آنارشیست و غیره بودند که از سازمان جدا شده اند و امثال اینها، مثلا در مورد خودم، فردای شبی که با بهمن صحبت کردم و کناره گیری خودم را اعلام کردم، در دانشکدۀ ادبیات، من با سه نفر از رفقای دختر، به اصطلاح آن زمان با هم، کار آموزشی می کردیم و من به عنوان سرپرست و یا راهنما بودم. یکی از کتاب هایی که می خواندیم، کتاب اصول فلسفه، نوشته ی ژرژ پلیتسر بود. من خیلی معمولی به طرف این رفقا رفتم و سلام کردم. رفقا جواب نداده و به من اصلا نگاه هم نکردند. من علت را جویا شدم. گفتند که تو دیگر آنارشیست شده ای و ما دیگر با شما صحبت نمی کنیم. از اینگونه برخوردهای کودکانه که خیلی نیز آزار دهنده بودند، انجام می گرفت. یعنی برای ما که تعدادمان، مخصوصا در دانشگاه تبریز کم بود، مقطع زجرآوری بود، ولی باید تحمل می کردیم. در دانشگاه تبریز، همان اوایل، متأسفانه فقط من بودم که اعلام جدایی کردم. ولی در شهر و در میان دیگر اقشار این طور نبود. مدتی بعد در دانشگاه تبریز هم یک عده بیرون آمدند که پس از آن من با آنها آشنا شدم. اما می توانم به دو خاطره از دو رفیق که برای من تعریف کردند، اشاره کنم و در مورد کتابی که سچفخا به نام:

اشرف دهقانی: بازمانده ای از دوران کودکی- چاپ و انتشار داد، در لینک زیر می توان آنرا پیدا کرد، فقط یک نکته بگویم.

http://www.iran-archive.com/sites/default/files/sanad/cherikha-ta-enghelab-dowrane_kudaki_ashraf.pdf

رفیق عبدالرحیم صبوری، یکی از رفقایی بود که از زندانیان سیاسی سال های ۱۳۵۰ بود که با رفقای بنیانگذار، محاکمه شده و با یک درجه تخفیف از اعدام، به حبس ابد محکوم می شود. این رفیق یکی از آخرین زندانیان سیاسی کمونیست است که از زندان آزاد می گردد. یکی از رفقایی بوده که بنا به اظهار دیگران و خودش که در زندان از نقطه نظرات رفقا امیر پرویزپویان، مسعود احمدزاده و عباس مفتاحی دفاع می کرده و در مقابل رفیق بیژن ایستادگی می نموده است. این رفیق را اصلا به ستاد سچفخا راه نداده بودند. ابن را خود رفیق در سال ۱۳۶۰ برای من تعریف نمود. رفیق محمد حرمتی پور نیز برای همه شناخته شده بود، بعد از قیام، به گفتۀ خودش، برای دور کردن از مرکز به مسئولیت شاخۀ لاهیجان منصوب میشود و خوب رفیق هم که یک رفیق با پرنسیپ بود، میرود.درموقع انشعاب از سچفخا سلاح اش را که وسیلۀ دفاعی اش بود، از رفیق میگیرند. اما نکته ای که در بارۀ کتاب معروف میخواستم بگویم؛ من در سنندج بودم که این کتاب منتشر شد. مسئولان دفتر سنندج به عنوان فاکت از این کتاب می آوردند که رفیق محمد حرمتی پور و اشرف دهقانی که هر دو تا قبل از قیام ۲۲ بهمن، خارج از کشور بودند و به عنوان مسئولان خارج کشور انجام وظیفه می کردند، با هم ازدواج کرده اند و برای همین است که با یکدیگر از سازمان جدا شده اند و اصولا مسئله شان سیاسی و تئوریکی نیست و طرح رد خط مشی مبارزۀ مسلحانه از جانب سازمان که آنها یعنی محمد حرمتی پور، اشرف و دیگران مطرح می کنند و اینکه سچفخا با رژیم همکاری می کند و امثال اینها همه اش بهانه است. همان موقع و قبل از اینکه از صحت و سقم مسئله آگاه باشم، طرح کردم حالا فرض می کنیم که این رفقا با هم ازدواج کرده باشند، ولی سچفخا از رژیم دفاع می کند و نامه برای شفای خمینی میدهد، ازسپاه پاسداران دفاع میکند و خمینی را ضد امپریالیستی میخواند، از اجرای بند “ج” دفاع میکند، از تشکیل مجلس خبرگان ارتجاعی، دفاع کرده است و… در صورتی که در همین رژیم، رفقای زخمی خودتان را در همین سنندج، بر روی براندکار و بر پشت برادر نهاده و به میدان تیر برده است(برادران ناهید- احسن و شهریار) از دانشجویان دانشگاه تهران که در جریان حمله ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۸ رژیم به کردستان و با دادگاهی جلاد خلخالی به همراه دیگران در پشت فرودگاه سنندج اعدام گردیدند که عکس شان هست. ۳*)” و اعدام کرده است، شما باید در این روابط، جوابگو باشید. مدتی بعد مشخص شد که به طور کلی این موضوع دروغ و جعلی بود. زیرا که رفیق محمد حرمتی پور دارای همسر و دختری ۸ – ۷ ساله بود که قرار بود من در سال ۱۳۵۹، آنها را در شهر مهاباد دیدار کنم که فکر کنم که من، به علت اینکه، به تبریز و دیگر شهر ها رفتم ، موفق بدیدارشان نشدم، و اما، جریان آمدنشان را، رفیق محمد حرمتی پور به من اطلاع داده بود، در شبی که اعلام کردم، دیکر مایل هستم، بصورت همه وقت با چفخا همکاری نمایم. من رفیق سیمین همسر رفیق محمد را بعد در کردستان ایران دیدار کردم. این کاملا واضح بود که مسئولان سچفخا از این مسئله و روابط کادرهای سازمان آگاه بوده باشند. اما، همواره اپورتونیست ها دروغگو بوده اند. این گفته های سخیف، کودکانه و به یک زبان دیگر شارلاتانیسم سیاسی بود و هست، اما، برای رهبری سازمان در آن مقطع حیاتی بودند. زیرا که این شایعه های بی پایه و اساس، باید پخش می شدند تا اپورتونیسم بیکران و پشتیبانی از بند “ج” و غیره جنایتکاران اسلامی سرمایه داری توجیه می شدند و بی عملی ها پنهان می گردیدند.اینجاست که به یاد این شعر فرخی یزدی میافتم:

قسم به عزت و قدر و مقام آزادی،

که روح بخش جهان است نام آزادی،

یه پیش اهل جهان محترم بود آنکس،

که داشت از دل و جان احترام آزادی،

چگونه پای گذاری بصرف دعوت شیخ،

به مسلکی که ندارد مرام آزادی،

هزاربار بود به ز صبح استبداد،

برای دسته پا بسته، شام آزادی،

به روزگار قیامت بپا شود آن روز،

کنند رنجبران چون قیام آزادی،

اگر خدای به من فرصت بدهد یک روز،

کشم ز مرتجعین انتقام آزادی،

ز بند بندگی خواجه کی شوی آزاد،

چون فرخی نشوی گر غلام آزادی…

اجازه دهید، جواب به این سؤال را با فاکتی در باره نقش قهر در تاریخ، از کتاب دولت و انقلاب – لنین- به پایان رسانم : – نقش انقلابی قهر در تاریخ ❗️

« درباره این که قوه قهریه در تاریخ نقش دیگرى نیز ایفا میکند» (علاوه بر عامل شر بودن) «که همانا نقش انقلابى است، درباره این که قوه قهریه، بنا به گفته مارکس، براى هر جامعه کهنه‌اى که آبستن جامعه نوین است، بمنزله ماماست، درباره این که قوه قهریه آنچنان سلاحیست که جنبش اجتماعى بوسیله آن راه خود را هموار میسازد و شکلهاى سیاسى متحجر و مرده را در هم میشکند – درباره هیچیک از اینها آقاى دورینگ سخنى نمیگوید. فقط با آه و ناله این احتمال را میدهد که براى برانداختن سیادت استثمارگران، شاید قوه قهریه لازم آید – واقعا که جاى تأسف است! زیرا هرگونه بکار بردن قوه قهریه بنا به گفته ایشان، موجب فساد اخلاقى کسانى است که آن را بکار میبرند و این مطالب علیرغم آن اعتلاى اخلاقى و مسلکى شگرفى گفته میشود که هر انقلاب پیروزمندانه‌اى با خود به همراه میآورد!»

*۱- لینک – امپریالیسم و شکاف در سوسیالیسم -و-ای. لنین- مقاله ای که خواندن آنرا به همه رفقا پیشنهاد می کنم.

https://drive.google.com/file/d/0B-3i5CTgaOhOTnlCOHlneHJmRU0/view

ادامه دارد…