“چپ” در ایران و طبقه کارگر…قسمت پنجم

“چپ” در ایران و طبقه کارگر… در مصاحبه با حمید قربانی-
انسانِ بیوطن – قسمت پنجم

پرسش سوم:

رفیق حمید ممنونم از شما. تصویر کامل و دقیقی از موقعیت خود در دوران دانشجویی در دانشگاه تبریز و خاطراتتان در سال های ۵۷-۱۳۵۲ ارائه دادید. اما یک نکته به نظرم هنوز جای سؤال دارد:

الف- در مورد ارتباطات خود و دوستان خود در بین دانشجویان از سایر اعضا و هواداران سازمان و یا بقیه گروه‌های چپ توضیح ندادید. چه کسانی را می‌شناختید و با چه کسانی حشر و نشر داشتید؟ اخیرا یکی از مزدوران رژیم به نام عمادالدین باقی کتابی را در مورد جنبش دانشجویی در دانشگاه تبریز در سالیان پیش از انقلاب منتشر کرده است. به اعتراف خود این مزدور، دانشگاه تبریز به خاطر وجود فضای کمونیستی “لنینگراد” نامیده می‌شده است. او از فردی به نام “ابراهیم لطف‌الله ‌نژاد” (که بعد از انقلاب اکثریتی و اعدام شد) به عنوان مسئول هواداران سازمان در دانشگاه تبریز سخن به میان آورده است که مسئول اتاق کوهنوردی نیز بوده است. آیا سازماندهی خاصی در بین هواداران وجود داشت؟

ب- علاوه بر این از نوع تعامل و رابطه‌تان با دانشجویان مذهبی معترض در دانشگاه تبریز در آن سال ها (که بعضی‌هایشان مثل رحیم صفوی و عبدالعلی‌زاده به مقام‌های بالا رسیدند) اگر موردی بوده توضیح بدهید. ممنونم.

پاسخ: – فکر کنم در جواب سؤال اول قدری در بارۀ جو سیاسی و اینکه فضای موجود در دانشگاه تبریز تا چه حدودی چپ و کمونیستی بود، صحبت کردم. و اما اینکه جو دانشگاه تبریز واقعا چپ بود را از خیلی نشانه ها می توان به نتیجه گیری بالا رسید.
•اینکه رژیم شاهنشاهی هر برنامه ی ضد دانشجویی را که می خواست پیاده نماید، در این دانشگاه و چند دانشگاه دیگر نخست امتحان می کرد، خود حکایت از رادیکال بودن و چپ بودن جو دانشگاه تبریز می کرد. زیرا که فکر می کرد که اگر موفق به پیاده نمودن در دانشگاه تبریز شود، در دانشگاههای دیگر خیلی به سادگی می تواند آنها را پیاده نماید. مثلا یادم هست که دولت سرمایه داری شاهنشاهی که در سال های ۱۳۵۶- ۱۳۵۵ بوی بحران اقتصادی و اجتماعی را کشیده بود، می خواست کمک تحصیلی را به وام تحصیلی تبدیل نماید، زیرا که از اول مهرماه ۱۳۵۳ با درآمد زیاد نفت روبرو شد و نیز به باور من، برای اینکه دانشجویان را از حرکت های انقلابی و رادیکال و پیوستن به سازمانهای انقلابی و بویژه مسلح بازدارد و هم مشوقی باشد برای نیروی فنی و علمی که صنعت نوپای مونتاژ نیازمند بود سرکیسه را شُل کرد. ولی چند سالی بیشتر طول نکشید که نخست تورم و به دنبال آن بحران، خود را ظاهر ساخت. در هر صورت این تصمیم سردمداران با تظاهرات، اعتصاب ها و اعتراض های شدید دانشجویی روبرو شد و فوری پس کشیده شد و صدایش را در نیاوردند. اکثر دانشجویان دستگیر شده، چپ و هوادار سچفخا بودند. این یک نشانۀ خوبی است.
• در اینجا، اجازه بدهید به یک مسئله مهم جهانی اشاره ای داشته باشم. و آنهم اینکه در سطح جهانی این سال ها مصادف با بحران اقتصادی است که کینزگرائی را که بعد از جنگ دوم جهانی امپریالیستی و بعنوان داروئی بود که اقتصاد سرمایه داری امپریالیستی را تا آن زمان به پیش رانده بود که دولت با مسئولیت، دولت بزرگ – جامعه رفاه و اشتغال کامل از کُدهای آن بودند، این برنامه کینزی در اقتصاد سرمایه داری در کشور های باصطلاح مادر که با رونق اقتصادی طولانی مدت تداعی می شدند که زمینه های مادی را برای اجرای آن آماده می کرد که البته غارت منابع طبیعی و معادنی و استثمار بی مهابا- مافوق سود امپریالیستی که ازگرده طبقه ی کارگر کشورهای تحت سلطه کشیده می شد، و نیز جنبش های رهائی بخش- استقلال طلبانه هم بی تأثیر نبودند که در ایران، شاید که یکی از علت های اساسی ای بود که دولت به فکر دادن کمک هزینه به دانشجویان افتاده بود که سرازیری پول نفت در آن عامل اصلی و اساسی بود، کلا مورد سئوال قرار داد و زمینه را برای نئولیبرالیسم که کلا عکس آن بود و هست که هنوز هم ادامه دارد، فراهم نمود. این نگرش با کودتای نظامی در شیلی و بویژه روی کارآمدن تاچر در انگلستان و رونالد ریگان در ایالات متحده آمریکا و آشکار شدن بحران اقتصاد سرمایه داری دولتی در روسیه شوروی که به فروپاشی آن منجر شد، بر جهان حاکم شد و دنبال شده است که امروزه در ایران، البته از زمان بعد از اتمام جنگ ارتجاعی ایران و عراق و با روی کار آمدن دولت رفسنجانی به خصوصی سازی یعنی حراج کردن اموال عمومی و همه چیز را به پول تو جیب محول کردن انجامیده است و می رود که جامعه را در کل درنوردد. همین دولت روحانی در رادیکالترین و افراطی ترینش، همین برنامه را ادامه می دهد و به تازگی وزیر بهداشت اش اعلام کرده است که باید بیمارستانها و درمانگاهها نیز خصوصی گردند.
•باز هم دانشجویانی که بوسیله پلیس به قتل می رسیدند و یا زخمی می شدند، اکثرا چپ بودند، به عنوان نمونه می توان به داود میرزایی اهل زنجان، دانشجوی دانشکدۀ کشاورزی از هواداران سازمان چریک های فدائی خلق ایران اشاره داشت.

•در سال ۱۳۵۶ اول ماه می را ما دانشجویان چپ و هوادار سازمان چریک های فدائی خلق ایران یک هفته جشن گرفتیم. خوب در جو موجود دیکتاتوری لجام گسیختۀ سرمایه و۹ ماه بعد از اینکه اعلام کرده بودند که سازمانهای چپ و بویژه مسلح را ریشه کن نموده ایم( ۸ تیر ماه ۱۳۵۵ و ضربات بر سازمان چریک های فدائی خلق ایران- جان فشان شدن رفیق حمید اشرف و دیگر رفقایش)، جشن ممنوع را به مدت یک هفته برگزار کردن، غیر از اینکه قدرت نیروی برگزار کننده را برساند، از چیز دیگری حکایت نمی کند. در این یک هفته، ۵ نفر یا ۶ نفر از عاشقان از جمله عاشق قشنگ، اژدر، حسن و … برنامه اجرا کردند و ترانه و سرودهای انقلابی و فولکلوریک- حماسی خواندند. در روز سوم بود، فکر کنم که دانشجویان هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران که خیلی کم بودند، اعتراض کرده بودند که چرا این طور هست؟، ما می خواهیم که اگر برنامه تغییر نکند و همچنان کمونیستی باشد که تا کنون بوده و فلان را، بهم بزنیم که من به عنوان نمایندۀ دانشجویان چپ با آنها صحبت کردم که اگر اینکار را بکنید، در برابر شما خواهیم ایستاد، زیرا می بینید که ساواک و گارد دانشگاه را نادیده گرفته ایم و آنگاه شما اینگونه برخورد می کنید. احترام خودتان را نگه دارید و حرفی نزنید.

•ما،هواداران سازمان چریک های فدائی خلق ایران تا آنجایی که یادم هست،– ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۷، اگر تاریخ را اشتباه نکرده باشم، یعنی سال ۱۳۵۶ نباشد، در جلوی سازمان مرکزی و پشت کتابخانۀ مرکزی دانشگاه با آرم و سرود چریک فدائی خلق تظاهرات نمودیم.

•پاییز ۱۳۵۷ یعنی روز ۱۳ آبان و یا یک روز بعد از آن بود، دانشجویان چپ وهواداران سچفخا دانشگاه را باز کردند و دیگر دانشگاه به محل سخنرانی ها و تظاهرات دانشجویی و اساتید تبدیل شد.

•فقط ما دانشجویان هوادار سچفخا بودیم که از تاریخ بازگشائی دانشگاه یعنی بعد از ۱۳ آبان تا روزی که دیگر تصمیم از بالا ابلاغ شد که ما با مذهبی ها تظاهرات مشترک داشته باشیم، می توانستیم درمحیط دانشگاه و هر وقت می خواستیم، تظاهرات داشته باشیم. هیچ وقت و هیچ نیروی دیگری قدرت این کار را در برابر ساواک و گارد دانشگاه و … نداشت.

•دانشجویان مذهبی، فقط درجلوی دانشکدۀ دارو سازی میتینگ و سخنرانی می گذاشتند که فردی را به نام گلسرخی از قم یا تهران دعوت کرده بودند که اکثر روزها، برایشان سخنرانی می کرد.

•همان ۷ و یا ۱۰ نفری که روز ۲۲ و یا ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ در جلوی دانشگاه، جلوی صف گردهمایی در حدود ۳۰ هزار نفره از هواداران و سمپات های سازمان را گرفتند و از خارج شدن ما از دانشگاه جلوگیری کردند، اغلب در تظاهرات به رفقای دختر حمله می کردند. تا اینکه تصمیم گرفتیم که باید به این مزاحمت و لمپن بازی خاتمه بدهیم و دادیم. برای این کار، من و رفیق محمد دهقانی که تازه از زندان – زندانی سیاسی آزاد شده بود، به عنوان نمایندگان هواداران سچفخا مأموریت یافتیم که با نمایندگان مذهبی ها وارد گفتگو شده و اخطار دهیم. آن روز قاضی طباطبائی که بعدا از طرف گروه فرقان ترور شد، دردانشگاه سخنرانی داشت. من شخصا در محوطۀ جلوی دانشکدۀ پزشکی، جلوی او را گرفتم و موضوع را طرح کردم. اما، او قانع نمی شد و می گفت که تظاهرات مشترک بگذاریم که من به او گوشزد کردم که اگر یکبار دیگر فالانژهای شما را ببینیم که مزاحمت ایجاد می کنند، این قدر می زنیم که با آمبولانس آنها را به بیمارستان انتقال دهید. تصمیم ما این است، دیگر خود دانید. آنها دیگر هیچگاه از آن کارها نکردند.

•ما از چنین قدرتی برخوردار بودیم . به باور من، مسئله فقط این نبود که چون رفقای ما عمل مسلحانه انجام می دادند و قدرت نظامی داشتیم، قادر بودیم که این کارها را انجام دهیم، بلکه قدرت اجتماعی طبقاتی بسیج شده بود که به ما امکان می داد و خیلی به راحتی می توانستیم تظاهرات مستقل در داخل دانشگاه و نیز شهر را سازماندهی نماییم. آگاهی طبقاتی چیزی نیست که در خلاء و به دور از مبارزه طبقاتی – مبارزه سیاسی حاصل گردد، بلکه دقیقا دررابطه تنگاتنگ با مبارزه طبقاتی است که آگاهی طبقاتی رشد می کند. یک رابطه متقابل بین پراتیک انقلابی و آگاهی انقلابی موجود است.

•در صدد این کار، یعنی تظاهرات توده ای در شهر هم بودیم که آقای علی کشتگر در یکی از دانشگاه های تهران- دانشگاه پلی تکنیک،سخنرانی معروف خود را ایراد نمود که در آن، صحبت خنده دار و مشهوری می کند که آمریکایی ها برای نابودی برنج تخم کرم ریشه و یا ساقه خوار برنج را در مزارع برنج شمال پاشیده اند و یا با بذر برنج مخلوط کرده اند. البته، از سرمایه داران امپریالیست هیچ چیز بعید نیست! آنها میلیونها انسان می کشند و مزارع و با غ ها را بوسیله بمب به آتش می کشند و… در این سخنرانی بود که به باور من، آن خط کاملا ضد مارکسیستی و ضد کمونیستی و ضد کارگری را بیان کرد. چیزی که اعلام نمود این که ما یعنی سچفخا برای حفظ وحدت صفوف خلق و شکاف نیافتادن در صف خلق از شعارهای خود همچون برقرار باد حاکمیت خلق صرف نظر کرده و با معترضان اسلامی با شعار (استقلال، آزادی ،جمهوری اسلامی)، خواهان برگزاری تظاهرات مشترک هستیم. کاست های این سخنرانی را آقای ابوالفضل محقق سمپات سچفخا، اهل زنجان دانشجوی دانشکدۀ علوم تربیتی دانشگاه تبریز، ساعت ۶ صبح که اتوبوس های تهران به دروازه شرقی تبریز – نزدیک دانشگاه- می رسیدند، به خوابگاه من آورده و گفت که این نوارها را گوش کن که باید طبق رهنمودهای تازه عمل کنید. من در آن زمان ، یکی از نمایندگان هواداران، نه رسمی، ولی به قول معروف دو فاکتو، بودم که تظاهرات ها را سرو سامان می دادیم و شعارها را تبلیغ می کردیم. اتفاقاٌ قرار بود که فردای آن روز که فکر کنم جمعه بود، ما اولین تظاهرات توده ای کارگری را در مرکز شهر سازمان داده و برگزار نماییم. باغ گلستان را در مرکز شهر تبریز به عنوان مکان تجمع انتخاب و اعلام کرده بودیم. فردا در ساعت مقرر، دانشجویان ، دانش آموزان ، معلمان، کارگران و زحمتکشان همه در باغ گلستان جمع شدیم. من که نوارها را گوش کرده بودم، به تمام کسانی که برای تظاهرات آمده بودند، با یک سخنرانی کوتاهی باصطلاح مواضع جدید سازمان را اعلام کردم و از آنها در خواست کردم که با قبول رهنمود و دادن شعارهای اسلامی در تظاهرات مشترک شرکت کنیم. من خودم شخصا یک بار شعار زنده باد استقلال آزادی جمهوری اسلامی را دادم و دیگر نتوانستم تکرار کنم و از صف تظاهرات خارج شده و و بطور واقعی غمگینانه، در پیاده رو گیج و منگ از اتفاقی که افتاده بود، قدم میزدم و ای کاش می مردم ، ولی در موقعیتی قرار نمی گرفتم که با زبان خودم ، چنین مواضعی که حتی همان زمان نیز، فکر می کردم که نادرست و ارتجاعی اند را به دیگران اعلام نمی کردم.

شورش توده ای تبریز- من شب ۲۸ بهمن ماه ۱۳۵۶ در خوابگاه خودم نبودم و در خانه ای که دو نفر از دانشجویان رشته تاریخ، زندگی می کردند، بودم. صبح روز بعد، یعنی ۲۹ بهمن، یکی از رفقا به نام بهروز، که یک ماشین شخصی کوچولو( ژیان) داشت، برای تهیه (حلیم)، غذای صبحانه رفت. هنگامی که برگشت، خبر داد که مردم در مسجدی که نزدیک بازار هست، جمع شده اند، اوضاع شهر غیر معمولی است و احتمال دارد که اتفاق هایی بیافتد. من فورا به دانشگاه رفتم و قرار شد که حسن هم به دانشگاه بیاید، ولی بهروز با ماشین داخل شهر بماند که اگر اتفاقی افتاد و کسی زخمی شد، با ژیان راحت بتواند از کوچه های تنگ بگذرد. من وارد دانشگاه که شدم، یکی از همکلاسی ها را دیدم. پُرسید که چه خبر؟! من جریان را برایش تعریف کردم. او گفت، راستی می دانید که در دانشگاه چه اتفاقی افتاده است؟! من گفتم نه، هیچ اطلاعی ندارم، مگر اتفاقی افتاده است!؟ او گفت که دیشب همه دانشگاه را شعار نویسی کرده اند، محتوای شعارها ضد کمونیستی است و پایین شعارها را یک اسم مذهبی گذاشته اند. با عده ای از بچه ها جلسه ای در این رابطه تشکیل داده شد برای تبادل نظر، برخی اعتقادشان بر این بود که در جریانی که می خواهد امروز اتفاق بیافتد دانشجویان چپ دخالتی نکنند ،که من گفتم، با این تصمیم شعار نویس ها را هر کس که باشد به هدفشان می رسانیم. گفت، چطور!؟ گفتم که خوب آنها از ما می ترسند و نمی خواهند که ما در تظاهرات و اعتراض ها دخالت داشته باشیم. یا اینکه تمایل دارند که خودشان را بعنوان تنها نیروی دخیل بشناسانند. برای این، من برعکس شما فکر می کنم و پیشنهاد مشخص من این است که ما دانشجویان چپ، جلوی ساختمان مرکزی دانشگاه جمع شده حرکت به کنیم، شیشه های بانک صادرات و هتل را بشکنیم، ولی فورا و با سرعت باید خود را ازهر راهی که شده به تظاهرات بزرگ احتمالی مردم در شهر برسانیم. او گفت، ولی رفقا بر این عقیده اند که در هرصورت تو نباید باشی، تو می توانی بروی فلان اتاق کوی روبروی بیمارستان (بیمارستان دانشگاه- پهلوی) و اگر لازم باشد، شما را خبر می کنیم. دانشجویان چپ همان کار را کردند و من هم در اتاق تعیین شده ماندم و از آنجا فقط تظاهرات را تماشا می کردم و گاهی خبری به من می رساندند. حالا هنوزهم برای من واضح نیست که خود ساواک این کار شعار نویسی را کرده بود و یا مذهبی ها، ولی یک چیز مسلم بود و هست که از ما وحشت داشتند و ازکمیت و کیفیت نیروی ما به احتمال زیاد، مطلع بودند.

• از همه مهم تر و روشن تر اینکه بعد از قیام ۲۲ بهمن ، سازمانی که مقری علنی را با نیروی مسلح ۷۰ و ۱۰۰ نفری در دانشگاه تبریز و در ساختمان سابق گارد دانشگاه برقرار کرد، سچفخا بود که رسما و علنا ساواکی ها را دستگیر می کرد و توی شهر رفت و آمد های مسلحانه داشت.و هیچ سازمان دیگری از چنین قدرتی برخوردار نبود، حتی مذهبی های غیر دولتی.

یک مسئلۀ دیگری که به خوبی چپ بودن فضای دانشگاه تبریز را بیان می کند، این است که من از مهرماه ۱۳۵۳ که به عنوان دانشجو در دانشگاه تبریز بودم، حتی یک تظاهرات و اعتراض ندیدم که دانشجویان مسلمان آن را فراخوان داده و به راه انداخته و یا در یکی از تظاهرات ها و اعتراض ها شعار مذهبی مشخصی داده باشند. حتی در روزی مثل ۱۵ خرداد. مذهبی ها و مخصوصا هواداران روحانیون را با انگشت نشان همدیگرمی دادیم. آیا فقط همین خود روشن نمیسازد که مذهب در دانشگاه تبریز پایه ای نداشت که هیچ، بلکه رنگی از مذهب و خرافات مذهبی در این دانشگاه اصلا جایگاهی نداشت.

این تازه در صورتی بود که به باور من، دیگر اپورتونیسم و رویزیونیسم کاملا بر رهبری سچفخا مسلط شده بود. اگر یک رهبری انقلابی و کمونیستی با آگاهی به رهنمود رفیق احمدزاده که « تنها نیرویی که باقی می‌ماند پرولتاریاست، پرولتاریا اگر چه از لحاظ کمی ضعیف است، اما از لحاظ کیفی و امکان تشکل بسیار قدرتمند است.”- چند منطقه ایران را از جمله شمال تا حداقل بجنورد و از این طرف کل گیلان و مازندران و تبریز را که نیروهای سچفخا در آن نفوذ زیادی داشتند با یک رهبری و رهنمود انقلابی و کار درون زحمتکشان با تکیه بر طرفداران توده ای خود می توانست و قادر بود که آزاد کرده و حکومت کارگران را اعلام نماید، اینکه بعدا چه می شد؟! و آیا به پیروزی سراسری می رسید و یا نه، شکست می خورد؟ آن را من نمی توانم حدس بزنم، ولی در هر صورت یک جنگی در می گرفت که پیروزی و یا شکست آن هر دو ممکن بود. یعنی می خواهم بگویم اینکه کسی مثل باقی کهنه پاسدار و یا هر کس دیگری این حرف را می زند که “دانشگاه تبریز لنینگراد بود”؛ یک واقعیت عیان را به نظر من بیان می نماید.

اما، چپ بودن دانشگاه تبریز، بنیاد مادی دیگری هم داشت و از شرایط عینی زندگی خانواده های اکثریت دانشجویان این دانشگاه، نشأت می گرفت. اکثریت دانشجویان دانشگاه تبریز را فرزندان خانواده های کارگر و زحمتکش از استان های غرب کشور، تشکیل می دادند و شرایط ذهنی در تبریز مهیا تر از جاهای دیگر، غیر از تهران به باور من، بود.

راجع به رابطه با دیگر جریانات چپ، باید بگویم جز یک تعداد دانشجوی توده ای که آنها در برخی از تظاهرات ها و اعتراض ها شرکت می کردند، مثلا در یکی از تحصن ها دریکی از ساختمانهای دانشکده فنی، شرکت داشتند، زمانی که پلیس حمله ور شد، در مقابل باتوم های پلیس، آنها که چند نفری بیشتر نبودند، شعار می دادند که قانون اساسی مشروطیت را رعایت کنید که واقعا کمیک و طنزآلود بود- آن شب بدترین باتوم راخوردم. آلترناتیو مطرحی از چپ ، به عنوان یک جریان، حضور نداشت.اما بودند دانشجویانی مخصوصا کرد تبار، هوادار سازمان زحمتکشان کردستان ایران کومه له، فرقه دمُکرات تبریز و حزب دمُّکرات کردستان ایران و یا حتی در این اواخر هوادار مجاهدین مارکسیست – لنینست و یا سازمانهای دیگر چپ سراسری، بعنوان نمونه زمانی که مرا همراه دوستم – حسن ، یک هفته بعد از واقعه ۲۹ بهمن تبریز در سال ۱۳۵۶، شبانه ریختند و دستگیر کردند، دو نفر که بعدا فهمیدم از هواداران سازمان انقلابی حزب توده ایران- رنجبران کنونی- هم دستگیر کرده بودند که در موقع بازجوئی، در زندان مرکزی تبریز از ترس، زیر گریه زدند و ما را لو دادند.

اینکه آیا سازماندهی در میان رفقای هوادار بود و یا نه؟ طبیعتاٌ که بود وگرنه، این جزوه هائی که پخش می شد و گاهی سطح دانشکده ها را می پوشاند که خودبخودی انجام نمی گرفت. ولی اینکه شخص باقی از ابراهیم لطف الله نژاد نام برده است، من اسم او را به یاد ندارم و اطلاع دقیقی از این ماجرا ندارم. ولی بودند رفقایی که سازمان می دادند. گروه کوهنوردی کاملا سازمان یافته بود و حتی مثلا کتاب “چه باید کرد؟” از لنین و مانیفست کمونیست نوشته مارکس و انگلس را ما در کوه مطالعه کردیم.

کارها تا اندازه ای زیاد سازمان یافته پیش برده می شدند. مثلا، ما چند نفر یودیم که به عنوان نمایندۀ هواداران، به نزد زندانیان سیاسی آزاد شده می رفتیم و از طرف سازمان آزادی شان را تبریک می گفتیم. اختلافات در بین هواداران هرچند نطفه ای، مخصوصا در رابطه با دو نظر، یعنی نظرات گروه رفقا امیر پرویز پویان، عباس مفتاحی و مسعود احمدزاده و نظرات رفیق بیژن جزنی وجود داشت، من خوب یادم هست که زمانی که در آبان ماه ۱۳۵۷ برای ایراد یک سخنرانی به شهر مهاباد رفتم، موقعی که صحبت کردم، از طرف چند رفیقی که با من بودند، مورد مؤاخذه قرارگرفتم که شما مواضع کنونی سازمان را طرح نکردید و از مواضع سابق سازمان یعنی خط مشی رفقا امیرپرویز پویان و مسعود احمد زاده دفاع کردید و غیره، گفتم که من آنچه را که از درون سازمان یاد گرفته بودم و به آن باورداشتم، طرح نمودم. این مسئله، خود را خیلی زود، و در شب ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ نیز نشان داد که من، با اکثریت رفقای هوادار و سمپات و عضو و کادر اختلاف داشتم. این را بگویم که هیچگاه مواضع اعلام شده سچفخا را بعد از ۱۳۵۵ نتوانستم بپذیرم. تنها یک بار به طور رسمی بعد از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ از طرف سازمان و به عنوان هوادار صحبت کردم و آن هم اولین جمعه، پس از پیروزی قیام و روی کار آمدن رژیم جدید، در آمفی تأتر دانشکدۀ پزشکی برای کارگران بود. محتوای صحبت های من، طوری بود که بعد از آن از طرف رهبریت بایکوت ضمنی شدم. بگذارید به دو خاطره مانندی در این رابطه اشاره نمایم که شاید بد نباشد، چون به نظر می رسد واقعیت را به بهترین وجهی بیان می کنند. اگر اولین اعلامیۀ سازمان چریک های فدائی خلق ایران بعد از قیام ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ را نگاه کنید، بدون شعار است. زمانی که به این مسئله اعتراض کردم، مبنای اعتراضم هم این بود که آیا این حاکمیت همان حاکمیت خلق است؟ آیا ما به آزادی رسیده ایم؟! آیا مسئله تحت سلطه امپریالیسم بودن ایران حل شده است؟ چونکه شعارهای اصلی سازمان، حتی در بعد ازسال ۱۳۵۵ نیز، ۱- زنده باد حاکمیت خلق ۲- مرگ بر دیکتاتوری شاه و پشتیبانان امپریالیستش و ۳- زنده باد مبارزه ی مسلحانه تنها راه رسیدن به آزادی ،بودند. به من گفته شد که اعتراض خود را نوشته و به صندوق انتقادات و پیشنهادات بیانداز تا فورا جواب داده شود، من نوشتم، ولی هنوز در پی جواب آن هستم. تا آنجا که به یاد دارم، شب سوم، بعد از روی کار آمدن یا روی کار آوردن رژیم جمهوری اسلامی سرمایه داری و ارتجاعی در اخبار ساعت ۸ شب آقایان ابوالحسن بنی صدر و دکترابراهیم یزدی به رادیو و تلویزیون سراسری برای جواب دادن به برخی از سؤالات و ابهامات دعوت شده بودند. در این برنامه دکتر ابوالحسن بنی صدر در جواب مجری دربارۀ چرایی حجاب اجباری جملاتی با چنین مضمونی بیان داشت و آن اینکه: موی سر زنان الکتریسیته خاصی دارد که وقتی مردان به آن نگاه می کنند، حالی به حالی می شوند و برای این است که دین مبین اسلام حجاب زنان را اجباری کرده است. ما در مقر سازمان نشسته بودیم، گفتم رفقا، ما باید تفنگ هایمان را روغن کاری نماییم، زیرا که انقلاب اول شکست خورد و انقلاب دوم را باید شروع کنیم. این خود دیکتاتوری سرمایه داری تحت سلطه ی امپریالیسم است که آقایان دارند از آن به عنوان دارو برای حالی به حالی نشدن مردان حرف می زنند. همه بر من شوریدند که تو آنارشیست هستی و درک نمی کنی چه اتفاقی افتاده است! که دیگر دیکتاتوری به جامعۀ ایران برنمی گردد. متاسفانه رفقا دیکتاتوری را در ایران دیکتاتوری فردی – دیکتاتوری فردی شاه می دیدند و نه طبقاتی و ناشی از وجود سرمایه داری در عصر امپریالیسم و در یک کشور تحت سلطه، ولی برای من واضح بود که تغییرِ بنیادی روی نداده است، اوضاع اقتصادی و اجتماعی تغییر چندانی نکرده است و نیروهای دولتی ضربه خورده اند، ولی از هم نپاشیده بودند، یعنی ریشه های دیکتاتوری سرمایه داران سرجایش بودند. من اینها را در کتاب های مشهور به جلد سفید خوانده بودم.

به نظرم، این همان پیش درآمدهای قبولی بند ج، در رابطه به اصطلاح با زمین و تقسیم زمین های بزرگ مالکان بین دهقانان بی زمین و کم زمین که رژیم برای فریب و سر دواندن زحمتکشان روستا اعلام کرده بود و غیره از جانب سچفخا و تبدیل شدن به چوب زیر بغل حزب توده ی ایران و رژیم جنایت پیشۀ سرمایه داری اسلامی بود و از من و امثال من و بویژه طبقۀ کارگر و زحمتکشان بطور کلی دور شدن یا اینکه ما ناعلاج بودیم که از چنین سازمانی دور شویم و شدیم. به باورم اکثریت ماندگان، همان کرم های ساقه خوار علی کشتگر بودند، ولی این بار، به جای خوردن “ساقه های برنج” ریشه و ساقه سازمان و انقلاب را جویدند و درخت انقلاب را از تو، خالی کردند.

برای اینکه نشان داده باشم که جمهوری اسلامی از لحظه قدرت گیری، چگونه در پی سرکوب و سلب آزادی های اجتماعی و سیاسی کارگران و زحمتکشان و از جمله آزادی بیان و مطبوعات بود، کافی است که به یک واقعه دیگری نیز اشاره کنم. در همان ابتدا همان شب های دوم و یا سوم بعد قیام توده ها، رژیم فورا سعی کرد که ارگانهای سرکوب و جلوگیری کننده از آزادی بیان را در ادارات و دستگاه های حساس مثل رادیو و تلویزیون و غیره مستقر کند. شوراهائی به نام شورای انقلاب؟ در واقع ضد انقلاب را موجودیت داد. من همان شبی که از رادیو و تلویزیون مرکزی، اعلام شد که چریک های فدائی خلق و… خود را به سازمان مرکزی رادیو و تلویزیون در تهران برسانند، زیرا که با حمله از جانب ساواکی ها روبرو شده ایم، دو تا اعلامیه به نام گروه بهروز دهقانی – هواداران سازمان چریک های فدائی خلق ایران- تبریز، نوشته و به تلویزیون تبریز تلفن زده و خواستار پخش آنها شدم. اعلامیه اول را خواندم و پخش شد. دو ساعت بعد تلفن زدم و خواستار پخش دومی شدم. مسئول تلفن در رادیو و تلوزیون که اتفاقا می شناختم و از هواداران سچفخا بود: گفت که متأسفانه ما اجازه پخش را نداریم. پرسیدم، چرا؟ گفت که شورای انقلاب تشکیل گردیده است و باید اجازه دهد. دیگر اعلامیه ای خوانده نشد.

پرسیده اید در بارۀ تعامل خودمان با دانشجویان مسلمان بنویسم، تا آنجائی که من به خاطر دارم و می توانم بنویسم، در دانشگاه تبریز دانشجویان مسلمان آن چنان نیروئی نبودند و تشکلی نداشتند که ما با آنها تعامل داشته و یا نداشته باشیم. اما کسانی بودند که مسلمان بودند، ولی اولا زیاد خود را درگیر مبارزۀ واقعی نمی کردند، مثلا تعدادی بودند که نشریۀ مکتب اسلام را در کیف های خیلی قشنگی می گذاشتند و لباس شیک و با کروات و خیلی مرتب به تن می کردند. می توانم با جرأت بگویم که از طرف دانشگاه و جاهای دیگرهم تقویت مالی می شدند. معروف ترینشان دانشجویی بود که در رشتۀ داروسازی دانشکده داروسازی درس می خواند و چند نفر دیگر بودند که بعد از قیام ۲۲ بهمن فرقانی شدند و تعدادی هوادار سازمان مجاهدین خلق ایران هم بودند. عمل معروفی که دانشجویان مسلمان انجام دادند، این بود که سالن مشهور آمفی تأتر –سالن ابوریحان بیرونی را که در بالا شرح چگونگی ساختنش را دادم، به آتش کشیدند. این واقعه، در زمانی اتفاق افتاد که پری زنگنه که ترانه های محلی، فولکلوریک و کودکان را می خواند، می خواست در آنجا برنامه اجرا نماید. این باعث شد که اجرای این برنامه را در سالن سازمان جوانان در وسط شهر اجرا نمایند. این سالن سازمان جوانان تا آنجائی که یادم می آید در قیام ۲۹ بهمن ۱۳۵۶ – قیام تبریز- آتش زده شد.

ادامه دارد….