“چپ” در ایران و طبقه کارگر … قسمت چهارم

“چپ” در ایران و طبقه کارگر… در مصاحبه با حمید قربانی-
انسانِ بیوطن – قسمت چهارم

پرسش دوم:

رفیق حمید به راستی که درود بر شما، متن شما را به مثابۀ فرزندی از تبار کار و رنج و شرف و چون داستانی زیبا و روان خواندم. در واقع ما دقیقا به نقل چنین خاطراتی نیاز داریم. فرازهایی از نوشته ی زیبای شما، من را در خود غرق کرد و با خود به دور دست‌ها برد. درود بر شما و شرافتتان. اما در تداوم مصاحبه یک سؤال اصلی و یک سؤال فرعی را مطرح می‌کنم:

الف) نام روستای شما “باجگیران” است. آیا رفیقی که از مجاهدین و بعدها از پیکاری ها بود و “شهرام محمدی باجگیران” نام داشت، از همین روستا بود و یا اصالت پدری‌اش به آنجا باز می‌گشت؟

ب) خاطراتتان تا مقطع دبیرستان پیوستگی خوب و مناسبی داشت منتها در یک نوع ابهام و گسست پایان یافت. تحصیلات دبیرستان شما تا چه سالی طول کشید؟ چطور شد که ناگهان کارتان از خراسان به آذربایجان کشید؟ لطفا بگویید که بعد از دبیرستان تا مقطع قیام بهمن ۱۳۵۷ به کجا رفتید، چه کردید و چه ارتباطاتی داشتید؟

پاسخ: – [آقای دکتر امیر خانی رئیس دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تبریز، بعد از پیشنهاد ماهانه ۵۰۰ تومان به قول خودش “حق السکوت” و مخالفت صریح من، روی میکند به من و میگوید: دیوانه نشو، شانس فقط یک بار در خانه آدمی را میزند، این در بسته میشود ها! من: بگذار این درها بسته شوند و از آن گذشته، قیمت من خیلی گران است. طوری است که نه تو، نه ارباب تو و نه ارباب ارباب تو نمیتوانید مرا بخرید، با گفتن این با دوستم، داریوش بهادری از اتاق خارج میشویم- مهرماه ۱۳۵۸ ]

پاسخ به بخش الف- در ایران – ما با شهرستان – شهر یا بخش و دهستان و ده روبرو هستیم. اسم روستای ما – ده- ما زورتانلو است، جزو دهستان اوغاز در بخش باجگیران واقع شده است. باجگیران در مرز ایران و ترکمنستان واقع است بخشی بود که ده ما در آن زمان به آن وابسته بود که امروزه شنیده ام که روستای کوچک ما که اکنون کمی بزرگ شده است و روستایی که تا سن ۱۵ و ۱۶ سالگی ام در آن حتی از رادیو خبری نبود، دارای برق و تلفن و جاده آسفالت شده است که اینها در جمهوری اسلامی که رژیمی ارتجاعی و خفقان خیز است اتفاق افتاده است و درستی برداشت ماتریآلیسم تاریخی را می رساند که پیشرفت و توسعه هر چند با زیگزاگ ها و بالا و پایین ها رفتن های (رشد حلزونی) یعنی مارپیچی و نه خطی و مستقیم ممکن است که از برخی جنبه ها پیشرفت نماید و در برخی جنبه ها سقوط را نشان دهد، ولی در هر صورت و در نهایت، اگر وقفه های نابود کننده در آن روی ندهد، بطور کلی و تاریخی پیشرفت است و یا اینکه نظم سرمایه داری در هر جا که پا می گذارد، مجبور است بر طبق ذات سودخواهی اش که باید نظم قدیم را در هم بشکند و سیستم اجتماعی جامعه را عوض کرده و یا در خود هضم کند و گرنه زوالش فرا میرسد. بگذریم، اکنون روستای ما در قلمرو شیروان قرار گرفته است. من از رفیقی که نام برده اید اطلاعی ندارم.

من متأسفانه، در سن ۱۷ سالگی دبیرستان را شروع کردم به مدت ۵ سال دوره ۶ ساله دبیرستان را در سال ۱۳۵۱ یعنی خرداد ۱۳۵۱ به پایان رساندم. بعد از دبیرستان به چند علت به مدت دو سال در کنکور سراسری شرکت کرده و نتوانستم وارد دانشگاه شوم. با وجود اینکه اصولا وضع فکری ام به هم ریخته بود، هنوزازلحاظ سیاسی پایم در جای محکمی بند نشده بود، مسائل شخصی پیش آمده بود. در اینجا بگذارید به یک خاطره ای از زندگی ام اشاره کنم. من سال اول دبیرستان درس می خواندم و با همان ماهانه دو پیت نفت و ۵۰ تومان پول از شهرداری روزگار می گذراندم. مادرم از ده به شیروان آمده بود و با من زندگی می کرد. مادرم اعتیاد داشت، یعنی تریاک می کشید و خوب پولی که می گرفتم، بخشی برای خرید تریاک می رفت. زمستان بود. یک روز از دبیرستان به خانه آمدم؛ دیدم که مادرم خیلی در هم ریخته است. حالت گریه را دارد. علت را جویا شدم، یعنی خودم از سرد بودن خانه یک چیزهایی دستگیرم شده بود. مادرم گفت که می بینی که نفت نداریم و من حتی نمی توانم وافورم را بکشم و خیلی درد دارم. من چیزی به فکرم رسید و بلند شدم به شهررفتم.ما درکنارۀ شهر زندگی می کردیم، چون آنجا کرایه خانه ارزان بود. همانطورکه در جواب سؤال اول متذکر شدم، یکی از پسردایی هایم مغازه داشت. با خودم فکر کردم که خوب می توانم از او ۲ تومان یعنی ۲۰ ریالی قرض کنم و نیم پیت نفت بخرم و به خانه ببرم. به در مغازه اش رفتم و گفتم دایی، من به ۲۰ ریال پول احتیاج دارم و بعد از چند روز دیگر که کمک خرجی ام را گرفتم، قرض را پس می دهم. اول پرسید که برای چه می خواهم؟ من جریان را برایش تعریف کردم. گفت ندارم و نمی توانم قرض دهم. من خیلی ناراحت شدم، ولی علاجی نداشتم و همین طوری توی خیابان بالا و پایین می رفتم، زیرا که رویم نمی شد به خانه برگردم و از آن گذشته می دانستم که مادرم چه دردی را می کشد تا اینکه یک نفر از روستانشینان را دیدم. در روستاها بدبختانه همواره دعوا و اختلاف موجود هست. ما هم کمی با یکدیگر اختلاف داشتیم. او قاچاقچی- تریاک فروش ه بود. در هر صورت راهی دیگر برایم نمانده بود. به نزدش رفتم و گفتم که من به ۲ تومان نیاز دارم. او از جیبش یک دسته اسکناس در آورد و گفت که هر چه می خواهی بردار. من ۲ تومانی که نیاز داشتم، برداشتم. او گفت که چرا ۲ تومان؟ گفتم که من به ۲ تومان احتیاج داشتم و خلاصه با او وداع کردم و به خانه با نفت برگشتم. سال بعد، یعنی کلاس هشتم، با خانواده خواهرم در حیاط یک خانواده دیگر در ۲ اتاق زندگی می کردیم. در اینجا اولین عشق انسانی پا به زندگی من گذاشت. این خانواده ۲ دختر داشت که کوچکترش کلاس چهارم دبیرستان را می گذراند، در یک روز که از دبیرستان بر می گشتیم، عشق بی ریای خود را با برگشتن و بوسه ای بر لبان من گذاشتن، ابراز داشت. من به او گفتم که تا روزعروسی مان، یک نفر نباید از این مسئله آگاه گردد و آن هم همین پسر دایی ام بود. جریان گذشت و من دیپلم گرفته بودم و او هم، با یکسال ردی درسال ششم دبیرستان چند تجدید داشت. من از مشهد به شیروان آمده و می خواستم که به خانه شان بروم و با خود او که خیلی دوستش داشتم وخانواده اش صحبت کنم. در خیابان پسر همان پسردایی ام را دیدم. با هم به مغازه پدرش رفتیم. وارد مغازه که شدیم، همان شخصی که پول از وی قرض کرده بودم، با ۲ نفر دیگر هم روی صندلی در داخل مغازه نشسته بودند. پسر دایی ام، فورا گفت که شما چرا برای دختر فلانی نامه ی عاشقانه فرستاده اید؟ مرا می گویید که خیلی عصبانی شده و گفتم که به تو اصلا مربوط نیست، ولی من دیگر آن دختر را نخواهم دید. اکنون که به قضیه نگاه می کنم ، بخوبی متوجه می شوم که به احتمال زیاد آن دختر، یعنی عشق من، می توانست دراین قضیه بی گناه باشد، زیرا که من نامه را به آدرس مغازه ای پُست کرده بودم که درهمسایگی خانه آنها بود. آن مغازه در نزدیکی مغازه پسر دایی من بود و شاید مادر دختره، نامه را گرفته و به پسر دائی من نشان داده باشد، ولی آن روز من به طور کلی تصور دیگری داشتم واحساس بدی که به او- پسر دایی داشتم، همه چیز را برایم تیره و تار نموده بود، یعنی می توانست به طریق های گوناگون این اتفاق افتاده باشد. از مغازه بیرون زدم که به مشهد برگردم. توی خیابان با دوست دخترم برخورد کردم. او خواست که به طرف من بیاید که من با اشاره به او فهماندم که نیاید و دیگر او را ملاقات نکردم، یعنی با او وارد صحبت نشدم، چون یک بار دیگر و در محیط و شرایط دیگری با او روبرو شدم و اتفاقا دو ساعت نتوانستم چشم از او بردارم و عشق ما زیر خاکستر رفت و…

ولی، مهم ترین دلیل این که در کنکور سراسری و دیگرامتحانات برای ورود به دانشگاه قبول نمی شدم آن بود که من به علت بیماری که داشتم و دارم، از تند نویسی محروم هستم. یکی از عوامل مهم در جواب دادن به سؤالات در کنکور سراسری در ایران و حتی دیگر امتحانات ورود به دانشگاه نیز رعایت وقت یعنی تند نویسی است. تا اینکه با راهنمایی برخی، برای رفع مشکل به تهران و به نزد وزیر آموزش و علوم عالی رفتم و به دکترسمیعی نامی شکایت کرده و تقاضای دادن یک کمکی نمودم. به من یک نفر به عنوان کمکی داده شد. به این وسیله توانستم از سد کنکور بگذرم.

پاسخ به بخش ب: اینکه چرا از مشهد گذر من به تبریز افتاده، علتش دقیقا سیاسی اجتماعی بود. اولا دوست می داشتم که در شهری دوره ی دانشگاهی را بخوانم که شهر صمد بهرنگی و رفقایش باشد که با کتاب هایش به جهان طبقاتی پی برده بودم و دوم اینکه برای من شهر تبریز از اهمیت تاریخی و مبارزاتی خاصی برخوردار بود، سوم اینکه من با اینکه رشته ی طبیعی را در دبیرستان خوانده بودم به یکباره علاقه مند شدم که در رشته های مربوط به علوم اجتماعی مانند جامعه شناسی، حقوق، اقتصاد و مانند اینها ادامه تحصیل دهم که این رشته ها در دانشگاه مشهد موجود نبودند. به این علت من رشته ای که به تازگی در دانشگاه آذرآبادگان تبریز به نام اقتصاد و مدیریت خانواده دایر کرده بودند را، به عنوان رشته ی اول انتخاب کرده بودم و چنین شد که گذر من از خراسان به آذربایجان افتاد. همان سال ۱۳۵۳ یعنی سال ورود به دانشگاه ، رژیم وابسته و دیکتاتور شاهنشاهی تصمیم گرفته بود که در شیوه ی برخورد خویش به دانشگاه و دانشجو تغییرات مهم و اساسی دهد که علل بسیاری داشت، به عنوان نمونه می توان به رشد و توسعه روابط سرمایه داری در جامعه اشاره داشت که به متخصص و تربیت کننده نیروی کار فنی و غیره نیاز بیشتری داشت و دیگر اینکه به نظر من، به اصطلاح عاقلان رژیم به این پی برده بودند که باید یک سری امکانات هرچند ظاهری برای دانشجویان و به طور کلی جامعه برنامه ریزی شود که هم تا حدودی سرو صداها را بخواباند و در ضمن با بالا رفتن قیمت نفت پول فراوانی به جیب دولتی ها در کل خاور میانه سرازیر شده بود که ایران هم از آن مستثنا نبود. دلیل دیگری هم که اصلا کم اهمیت نبود اینکه با شروع مبارزه مسلحانه چریک های فدائی خلق ایران، دانشگاه ها به یکی از پایگاه های تربیت چریک و مبارز تبدیل شده بودند و رژیم می باید در این رابطه کاری می کرد و به اصطلاح خودشان مبارزه مسلحانه را حتی الامکان از یکی از مکان های تأمین کننده ی نیروی مادی و انسانی محروم می نمود. همان کاری که هر چند آن رژیم موفق به انجامش نشد، ولی برای رژیم خلف یعنی رژیم جمهوری اسلامی سرمایه داری، تجربه ی گرانبهایی بود که از بدو شکل گیری اش از یک طرف با یورش های وحشیانه و کشت و کشتار دانشگاه ها را از وجود دانشجویان و اساتید آزادیخواه و سوسیالیست – کمونیست – پاکسازی کرد که بزرگترین این اعمال وحشیانه در جریان به اصطلاح انقلاب فرهنگی یعنی حاکم کردن خرافات دینی و مذهبی- اسلامی-ارتجاعی- بر دانشگاه ها و مؤسسات آموزش عالی در ایران بود. در اوایل اردیبهشت ۱۳۵۹ برای این منظور یورش وحشیانه ای را به دانشگاه ها سازمان داد و از طرف دیگر با به وجود آوردن انجمن های دانشجویی اسلامی – دفتر وحدت حوزه و دانشگاه و بعد بسیج دانشجویی دیدیم که چطور برای این دولت سرمایه داری تنیده شده در سیستم جهانی سرمایه داری امپریالیستی مفید واقع گردید و ادامه دارد.

خلاصه نمایم، این تغییر شیوۀ برخورد، خود را در این زمینه ها نشان می داد:

۱- اینکه کلا شهریۀ تحصیلی دانشگاه ها را برداشتند. ۲- کمک هزینه ی تحصیلی و کمک هزینه ی مسکن مناسب و غذای به نسبت مقوی و ارزان قیمت برای دانشجویان. ۳- جزوات و کتب درسی یا مجانی بودند و یا اینکه با قیمت خیلی ارزان در اختیار دانشجویان قرار می گرفت.

اینکه در دوره ی دانشگاهی من به کجا رفته و با چه کسانی ارتباط داشتم، در این رابطه باید بگویم که قبل از ورود به دانشگاه، برای من سچخفا، به عنوان سازمانی که سرنوشت من با آن می تواند گره بخورد، پذیرفته شده بود و در این رابطه دست به یک سری کار های تبلیغی و مبارزاتی در سطح هوادار زده بودم. یکی از آنها، همان نوشتن تراکت به مناسبت اعدام مبارزان راه آزادی خسرو گلسرخی و کرامت الله دانشیان در بهمن ماه ۱۳۵۲ بود. در آن زمان من که به علت آشنایی با دکتر محمد علی میرزایی و برای اینکه ممری گذران زندگی داشته و نیز از محیط دانشگاهی دور نباشم، ضمن کار در چاپخانه ی دانشکده ی علوم، به عنوان سرایدار در یک ساختمان نه چندان بزرگ و مدرن، در جواردانشکدۀ علوم که محل کلاس های شبانه رشته های شیمی و فیزیک و از همه مهم تر اموردانشجویی دانشکده ی علوم یعنی دفتر رسیدگی به امور مالی دانشجویان بود، زندگی می کردم. در دفتر امور دانشجویی دانشکده، چند ماشین تایپ موجود بود که من آن شب، آنها را در اختیار ۳ نفر دانش آموز قرار دادم که آنها با استفاده از آنها متن را تایپ و با استفاده از کاربن تکثیر نمودند. من در سر کوچه ها نگهبانی می دادم و آن ۳ نفر که خیلی در کارشان جدی بوده و مهارت داشتند، به حیاط خانه ها می انداختند. بعدا که در دانشگاه تبریز یکی از آنها را ملاقات کردم، به نام هاشم موحدی که دیگر بزرگ شده بود، او به من گفت که یکی از آنها تا جایی که یادم مانده است، پسر حسن ضیاء ظریفی بوده است.

آن ۲ سال، حالا که به قضایا پس ازسالها و تأثیراتی که در زندگی بعدی من گذاشتند، نگاه می کنم، متوجه می شوم که زیاد هم به بطالت نگذشت. مرا با شرکت در تظاهرات ها و پراتیک دانشجویان دانشگاه و به ویژه دانشکده ی علوم مشهد، با محیط در حال تحول و تغییر اجتماعی یعنی دانشگاه آشنا نمود و به من امکان این را داد که عمیق تر به مسایل نگاه کنم و راه خود را برگزینم. یکی از تظاهرات های معروف دانشجویی آن دوران ۱۶ آذر به مناسبت جان فشان شدن ۳ دانشجوی دانشگاه تهران در سال ۱۳۳۲ بوده و اکنون هنوز هم هست. به عنوان نمونه، در ۱۶ آذر سال ۱۳۵۲ دانشگاه مشهد برای اینکه رقابت بین دانشجویان دانشکده های مختلف را افزایش دهد، به خیال خودش، مسابقه ی بسکتبال دانشجویی سالانه بین دانشجویان در این هفته ترتیب داده بود. درست در همان شب ۱۶ آذر قرار بود که دو تا دانشکده ی رقیب یعنی دانشکده ی ادبیات و علوم با یکدیگر مسابقه داشته باشند. من هم که دیگر راه خود را به درون دانشجویان دانشکده علوم باز کرده بودم و بنابراین، در مبارزات جاری تا اندازه ای شرکت می کردم.

از طرف دانشجویان دانشکدۀ علوم با دانشجویان دانشکدۀ ادبیات تماس برقرارکردند و قرار بر این شد که در آن شب، اقدامات زیر به طور مشترک انجام گردند: الف- دانشجویان دانشکده ی علوم در یک طرف سالن جمع شده و دانشجویان دانشکده ی ادبیات در طرف دیگر. ب- برعکس سالهای قبل که هر کدام بازیکنان تیم دانشکده ی خود را تشویق می کردند، این بار، دانشجویان دانشکده ی ادبیات، بازیکنان دانشکده ی علوم را تشویق نموده و ما دانشجویان دانشکده علوم، بازیکنان دانشکده ی ادبیات را تشویق کنیم. این تصمیم مشترک به طور دقیق اجرا گردید که ساواک و مأموران لباس شخصی اش را کیش و مات کرد. پ- مأموران لباس شخصی را شناسائی کرده و با فریاد که یک سگ در ردیف فلان نشسته است، دانشجویان نشسته را در آن ردیف به بلند شدن و تنها گذاشتن سگ- مأمور آگاه نموده و تشویق می کردند، یا اینکه فریاد زده می شد که سگ برو بیرون، سگ برو بیرون و اینجا جای سگ نیست.

( اگر این را به یاد داشته باشیم که یکی از شعارهای اساسی سچفخا در آن سال ها «مرگ بر امپریالیسم و سگ های زنجیری اش» بود، آنگاه به اهمیت این فریاد دانشجویان بیشتر پی می بریم. شعاری که به باور من، تنید گی سرمایه داری ایران را در سرمایه جهانی از یک طرف نشان می داد و از طرف دیگر تا بن دندان وابسته بودن و مسلح بودن و فرمانبرداری دولت ایران از دولت های امپریالیستی را نشانه گرفته بود که بعدا به باور من با نفوذ اپورتونیسم در سازمان چریک های فدائی خلق ایران، این شعارهم مانند تضاد خلق و امپریالیسم که با درک لنینی از امپریالیسم به مثابه بالاترین و توسعه یافته ترین مرحلۀ سرمایه داری می باشد تغییر جهت داده و به تضاد خلق و دیکتاتوری فردی شاه که یاد آور جبهه ی ضد دیکتاتوری مشهور حزب خائن تودۀ ایران بود، تغییر یافت وبه شعار مرگ بر رژیم شاهنشاهی و پشتیبانان خارجی اش و یا مرگ بر شاه و…تبدیل گردید و نقش سرمایه به طور کلی و به ویژه سرمایه ی جهانی – امپریالیسم، در استثمار، ستم و دیکتاتوری و خفقان سیاسی موجود درایران کم رنگتر و کم رنگتر شد و توانست به رخنه ی اپورتونیسم که به مثابۀ کرم های ریشه خوار گیاهان و درختان عمل کرده و ساقه ی انقلاب را می جوند، در سازمان انقلابیون صادق و از جان گذشته، بیانجامد و در نهایت به پذیرفته شدن شعار « استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» با سخنرانی علی کشتگر در آبان ماه ۱۳۵۷ در دانشگاه پلی تکنیک تهران، از طرف سچفخا انجامید و بقیه ی ماجرا یعنی فاجعه ی جانشین شدن جمهوری اسلامی سرمایه داری و یا به درست گفته باشم جانشین نمودنش بوسیله امپریالیست ها – کنفرانس گوادلوپ و همکاری و یاری تمامی اقشار بورژوازی در ایران از سلطنت طلب گرفته تا لیبرال و غیره و غیره- به یاد داشته باشیم که رئیس شورای سلطنتی که بعد از فرار شاه ، امور در بار را در دست داشت، در نوفل لوشاتو فرانسه به دیدار و پابوسی خمینی رفت که فعلا جای بحث آن در اینجا نیست، انجامید و آن شد که همه ما دیده ایم زجرش را کشیده و هنوز می کشیم.

و اما آن روز در مسابقه سر بزنگاه شعارهای تشویقی دو طرف نسبت به یکدیگر بالا گرفت و رفقای بازیکن وسط میدان با شعار دادن همدیگر را در بغل گرفته و تظاهرات شبانه شروع گردید. تظاهرات با زنده باد ۱۶ آذر، اتحاد ، مبارزه، پیروزی و… شروع شد. پلیس ومأموران ساواک و نیروی ویژه با ماشین های آبپاش و باتوم و غیره حمله ور شدند و درگیری ها به خیابان های اطراف دانشکده ی علوم و دانشگاه کشانده شدند و دسیسه ها برملا گردیده و ناکارآمد شدند. البته، شاید اگر مثلا شغل معلمی را هم انتخاب می کردم، تجربه و آگاهی می یافتم، ولی در هر صورت.

یکی دیگر از اقداماتی که من نیز، در آن شرکت داشتم، چاپ و انتشار یک گاهنامه از طرف دانشجویان انقلابی دانشکده علوم، ولی مخلوط یعنی هم چپ و هم مسلمان بود. شرکت من چنین بود که من به علت کار کردن در چاپخانه وظیفه داشتم که هر بار صفحه هایی را برای تأیید از طرف مدیرامور اداری دانشکده که اجازه چاپ را می داد، به نزد او ببرم. این کار چنین انجام می گرفت که یک صفحه A۴ از بخش اول، یکی از وسط و سومی از آخر نشریه انتخاب می کردیم و مسئول نمی توانست درک نماید که محتوای مطالب به طور واقعی چیست! بهانه برای این کار نیز این بود، قسمت های مختلف را افراد مختلف تایپ می کنند، مثلا همۀ قسمتها آماده نیست. خلاصه با این شیوه، گاهنامه، چاپ، تکثیر و پخش شد.

بعد از این دوران بود که من، به عنوان هوادار سازمان چریک های فدائی خلق ایران، اما بدون ارتباط سازمانی، وارد دانشگاه تبریز شدم. در این دانشگاه و در شهر تبریز هست که فعالیت های من کم کم، کاملا به باور خودم، رنگ و بوی کمونیستی و انقلابی به خود گرفتند. با استفاده ازهرچیز و یا دلیلی سعی می کردم که حداقل کلاس خودمان را بشورانم و محیط دانشکده را سیاسی کنم، با کارگران و زحمتکشان ارتباط بگیرم و به محلات زحمتکش نشین رفت و آمد نمایم. مثلا، ما که به امید اینکه رشتۀ مان اقتصاد است وارد دانشگاه شده بودیم، متوجه می شویم که واحدهای درسی اش به جای اقتصاد و جامعه شناسی، بیشتر در امور بهزیستی و امور مربوط به خانواده هستند. من از این عامل واقعی، استفاده کردم و همراه دیگر دانشجویان هم کلاسی و نیز تا اندازه ای دانشجویان سال دوم همان رشته، دانشکده ی علوم تربیتی که یک دانشکده ی به نسبت راکد بود را به محل اعتراض و تظاهرات تبدیل کردیم. هفته ای نبود که ما با حالت تظاهرات به سازمان مرکزی دانشگاه مراجعه نکنیم. در شب ششم بهمن ماه سال ۱۳۵۳ دانشگاه با دادن کارت غذا خوری مجانی شام، در نظر داشت که دانشجویان را به سالن غذاخوری کشانده و فیلم تهیه کند و این را به عنوان اینکه، دانشجویان دانشگاه تبریز نظام و انقلاب سفید را دوست دارند، برای مقامات بالاتر بفرستد. من متوجه مسئله شدم، البته، حتما کسان دیگری از دانشجویان نیز همین طور. بنابراین شب قبل با مراجعه به چند نفر از دانشجویان سال های بالاتر، از رشته های دیگر و دانشکده های دیگر و با نوشتن یک تراکت و پخش آن، (نویسنده تراکت خودم.) در خوابگاه های دانشجویان و روز بعد در دانشکده ها، باعث شدیم که دانشجویان سر ساعت ۱۲ظهر با شعار مرگ بر شاه و پرتاب سینی های غذاخوری به طرف عکس بزرگ شاه و شکستن شیشه ها، ژتونهای غذا را پاره کردند و این برنامه در نطفه خفه شد. البته، هنگام شب مسئولان دانشگاه برنامه نمایشی دیگری تدارک دیدند که ما فقط نگاه می کردیم و کاری انجام ندادیم. خوابگاه من پشت سالن غذا خوری دانشجویان بود. البته، این خوابگاه به دانشجویان سال ۷ دانشکده پزشکی تعلق داشت، من به علت وضعیت خاص بدنی ام با اعتراض، موفق به گرفتن خوابگاه در آن شده بودم، و با یک نفر دیگر که در تکثیر و پخش تراکت نقش فعالتری داشت، از پشت شیشه ها نگاه می کردیم، صحنه واقعا سوررئال بود. رفته بودند از شهر کسانی را جمع کرده بودند که به هر چیزی شبیه بودند جز دانشجو و به سالن غذاخوری آورده بودند.داشتند از غذا گرفتن و غذا خوردن اینها که البته در میان شان،عده ی خیلی کمی دانشجوی همکار ساواک و غیره هم بودند، ولی اکثریت بالاتفاق دانشجو نبودند – لمپن پرولتاریا به معنی دقیق کلمه –و از آنها فیلم تهیه می کردند. به یکباره رئیس ساواک تبریز که بعدا شناختم، وارد سالن شد و با دیدن صحنه ی فیلم برداری، عصبی شده و شروع به داد و بیداد و شکستن دوربین های فیلم برداری نمود و من و دانشجویی به نام الف- ح ،اهل همدان دانشجوی سال دوم علوم آزمایشگاهی، از شادی در پوستمان نمی گنجیدیم و قاه قاه می خندیدیم. دیگر آنکه صبح آن روز هنگامی که برای پخش باقی مانده ی اعلامیه های سهم خودم، روانه خوابگاه های دخترانه و باشگاه ورزشی دانشجویان دانشگاه و… بودم، در وسط دانشگاه با ماشین گارد دانشگاه برخورد کردم. معاون گارد دانشگاه، که فردی شناخته شده، لمپن و خیلی بد دهن بود و واقعا به معنی حقیقی کلمه بی ادب و بی نزاکت، سرش را از شیشه پنجره جلو ی ماشین بیرون آورده و از من پرسید که کجا می روی؟ من گفتم که به باشگاه ورزشی می روم. گفت می روی ……. بدهی. من که هم به علت داشتن تراکت ها، نمی توانستم کاری بکنم، مجبور به سکوت شده و دردی را در درونم احساس کردم که هنوز هم که یاد آن می افتم آن را حس می کنم. ولی، در هر صورت در آن شب، لذتی که از این موفقیت هر چند کوچک بردیم، نیز غیر قابل توصیف هست.

به عنوان هوادار سازمان چریک های فدائی خلق از سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۷، بیشترین اوقات زندگی و فعالیت من در تبریز گذشت و به تبلیغ و ترویج در میان دانشجویان و محله های کارگر نشین و سر زدن به کافه های عاشقان، ساز زن ها و ترانه سرایان معروف فولکلوریک- حماسی مثل حماسه ی کوراوغلو، قاچاق نبی، حیدرعمواوغلو گلدی خویا (عموحیدر به خوی آمد) و… گذشت تا سال های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ که دیگر تقریبا به عنوان یکی ازدانشجویان فعال شناخته شده بودم و هواداران سازمان چریک های فدائی خلق ایران به من اعتماد و اطمینان داشتند، این تا آنجا بود که به عنوان نمونه به زندانیان سیاسی آزاد شده سر می زدم و خوش آمد می گفتم و تظاهرات ها را با رفقا رهبری می کردیم ، گاه گاهی نیز سفرهایی به سایر مناطق ایران مثلا شهرهای جنوب و شمال می کردم و از فرصت های به دست آمده برای تشویق جوانان و غیره استفاده کرده و خودم را با دیدن صحنه های واقعی زندگی کارگران و زحمتکشان و مخصوصا له شدگان سیستم سرمایه داری تحت سلطه، در محله های پایین شهرها، تربیت سیاسی می کردم، چون من با خواندن کتاب های صمد بهرنگی، برشت و به ویژه رمان های ماکسیم گورکی و خصلت زندگی فقرآلودی که داشتم، به این باور رسیده بودم که بهترین آموزگارم می تواند جامعه و زندگی انسان های واقعی باشد و نه فقط خواندن کتاب ها که واقعا لازم و ضروری هستند، ولی به هیچ وجه کافی نیستند. کسانی که درد گرسنگی نکشیده اند، توهین و تحقیر متحمل نشده اند و یا این مسائل را با گوشت و پوست خود لمس نکرده باشند، شاید که به این جملات بخندند، ولی واقعیت سرسخت مبارزه ی طبقاتی چیزی دیگری می گوید.

در این دوران یعنی بین سال های ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۷، مثل دوران های پیشین و نیز پسین، وقایع مهمی در جامعه ی ایران اتفاق افتادند که باعث شدند خیلی ها جان فشان شوند، زندانی و شکنجه شده و رنج های غیر قابل توصیفی را متحمل شوند . تغییرات شگرف، با سرانجام ناخوشایندی در جامعۀ ایران می رفت تا به واقعیت بپیوندد و در این راستا درک این شرایط برای جنبش چپ قابل لمس نبود.و بار این مصائب بر دوش پاک ترین و بهترین انسانهای انقلابی سنگینی می کرد. البته، اینها در رابطه با زندگی اکثر انسانهایی که قدم در مبارزه گذاشته بودند کم و بیش اتفاق افتاده و مرا نیز بی نصیب نگذاشته و تحت تأثیر و تغییرقرار داده اند. به عنوان نمونه، چندین بار باتوم پلیس و سیلی ساواکی ها را خورده ام، تهدید به مرگ شده ام و از همه مهم تر مرگ را در چند قدمی خود و در گلوله هایی دیده ام که ازبالای سرم گذشته اند. در حین مبارزه، اعتراض و تظاهرات سایه ی شوم مرگ را بر سرم حس کرده ام، ولی از همه بدتر برای من، آن واقعه ی درد آور است که از جنس دیگری بود و به واقع مرا دستخوش رنجی جانسوز نمود که آن را به طور خیلی مختصر بیان می کنم.

زمانی که وارد تبریز و دانشگاه آذرآپادگان شدم، همواره در این فکر بودم که برسر مزار صمد بهرنگی، معلم و نویسندۀ مورد علاقه ام بروم. اما، سال ۱۳۵۳، رژیمی برسر کار است، تا بن دندان مسلح، ضربه خورده و زخمی، ولی هنوز قدرت دارد و برای نابودی صدای معترضین به پیش می تازد ونیرو های امنیتی برای انداختن هراس و بی اعتمادی در میان مردم این ضرب المثل (دیوار موش دارد، موش گوش دارد) را در اذهان تداعی کرده و بر سر زبان عوام انداخته است ، پس در چنین شرایطی نمی توان دست به کاری زد که احتمال گرفتار شدن بسیار است. چند ماهی در این انتظار بودم تا اینکه با یک دانشجوی سال چهارم پزشکی، در همان خوابگاه آشنا می شوم، از او درباره ی صمد بهرنگی و نشانی قبرش سؤال می کنم. او با روحیه ی باز می گوید، آدرس را بلد هست و فردا با هم می رویم، مزار صمد بهرنگی که همواره با چند بوته گل وحشی تزئین می شد. او با من دوست می شود، ولی من با او از دیگر فعالیت هایم چیزی نمی گویم. او که با ساواک در ارتباط بود، رفتن مرا برسر مزار صمد بهرنگی گزارش می دهد. البته ، باید این نکته را نیز بگویم که ساواک و حراست و مسئولین دانشگاه به فعالیت هایم مشکوک شده بودند. ساواک بعد از مدتی مرا جلب می کند وازمن در باره اوضاع زندگی ام و فعالیت هایم سؤالاتی می کند و توپ و تشر می زند. تقریبا به مدت ۶ ماه مرا به اداره ساواک، هرهفته ویا دو هفته ای یک بار می کشاندند. رئیس ساواک کم کم از اینکه، ازفعالیت هایم سر در نمی آورد و نیز از همکاری کردن من با آنها ناامید می شود، هر بار بیش از بار قبل عصبی تر و پرخاشگرتر خود را نشان می داد. تا اینکه در بار آخر، خیلی عصبانی شد و با داد و بی داد و پرخاش و فحش های رکیک، مادرت فلان و بهمان، از من پرسید که تو چرا به سر قبر صمد بهرنگی رفتی؟ من با شنیدن این سئوال ناگهان قاه قاه و با صدای خیلی بلند و ممتد خندیدم. او عصبانی تر شد و یک سیلی به زیر گوش من نواخت که به چه چیزی می خندی؟ من که کمی از خنده ام کاسته شده بود، جواب دادم که به تو می خندم. او با یک سیلی دیگر مرا متوجه ساخت که چرا؟ من گفتم، مگر شما نگفتید که شما نیرو دارید، شما پلیس و مأمور دارید و چه و چه. من هم همۀ اینها را قبول دارم، ولی خنده ام از این است که شما با داشتن این همه نیرو پس چرا از رفتن من که یک دست و پای سالم بیشتر ندارم و واقعا هم کاری نمی توانم بکنم، بر مزار یک نویسندۀ مرده این قدر هراس و وحشت دارید؟! او با یک سیلی دیگر، به من می گوید که بلایی سرت بیاورم که با پای خودت به اینجا آمده و هر نوع کاری را قبول کنی و حالا گم شو که نمی خواهم ریخت تو را ببینم. من در حال خنده زیر لبی و واقعا خوشحال از اینکه چه بر سر رئیس ساواک آوردم ازساختمان ساواک خارج شدم و به دانشگاه رفتم. بعد از مدتی در دانشگاه پخش کردند که من با ساواک همکاری می کنم. این را طوری ماهرانه انجام دادند که همان کسانی که در آن شب برای پخش شبنامه هم با من همکاری کرده بودند و اگر لو می رفتیم، حتما تا ۱۰ سال و شاید بیشتر مجازات زندان داشتیم، باور کرده بودند و حتی رفیق خوبم اصغر هم باور کرده بود! در چنین شرایطی همه مرا طرد کردند و من شدم آنچه که نباید می شدم. نمی دانید که برای کسی مثل من، درآن شرایط ، بدترین و واقعا بدترین مجازات همین بود. این را من به مدت یک سال و نیم مجبور به تحملش شدم. این عمل زشت، وقیح و فجیع، ولی معمولی سازمان های مخوف امنیتی جنایتکار، مثل ساواک و اکنون ساواما و همه ی دولت های سرمایه داری – امپریالیستی… مرا واقعا تا لب پرتگاه مرگ و خودسوزی برد. من در خرداد سال بعد یعنی سال ۱۳۵۵ به مناسبت ۱۵ خرداد که همیشه در دانشگاه ها شلوغ می شد، تصمیم گرفتم خودسوزی کنم. همۀ وسایل از قبیل بنزین و پلیور و غیره مهیا کرده بودم و از شب قبل پلیوررا در بنزین گذاشته بودم و خود را برای یک سخنرانی کوتاه آماده کرده بودم که علت این کارم را بیان می کرد. ساعت ۱۲ که کلاس های درس تعطیل شدند، با یکی ازاستادانم که خیلی دوستش داشتم یعنی رفیق بودیم، دکتر علی اکبر حریری، استاد علوم سیاسی و اقتصاد که آن زمان هنوز فوق لیسانس داشت و نه دکترا، به عنوان وداع دست دادم. او فوری فهمید که دست دادنم با روزهای دیگر متفاوت هست. دکتر حریری مرا دعوت به اتاق کار خود نمود. از من پرسید که چکار می خواهم بکنم؟ من گفتم، هیچی. او گفت ببین ما قرارگذاشته بودیم با یکدیگر صحبت کنیم و بعد کارهایی انجام دهیم. من ناچار شدم قضیه را بگویم. او گفت نه این کار صحیح نیست و نباید انجام گیرد، با اینکه رنج کشیدنت را درک می کنم، ولی قرار نبوده است که مبارزه ساده باشد و فقط یک شکل داشته باشد. من قانع شدم و از این کار دست برداشتم. اما، قضیه تا ۱۶ آذر سال بعد ادامه پیدا کرد. در روز ۱۶ آذر سال ۱۳۵۵، من در حال قدم زدن به طرف دانشکدۀ ادبیات یعنی محل درسی ام بودم. نگاه کردم که در حدود ۵۰ تا۱۰۰ نفر و یا کمتر و یا زیادتر، از دانشجویان در هوای کمی برفی، در حال تظاهرات و رفتن به طرف ساختمان مرکزی دانشگاه بودند و چندین ماشین پر از پلیس هم، آنها را دنبال می کردند. من پا گذاشتم توی دانشکده، ولی فوری برگشتم. به اطراف خود نگاهی انداختم، دانشکدۀ ادبیات در جایی واقع است که دانشکده های دیگر با داشتن ۴ساختمان آن را احاطه کرده اند، در پشت شیشه های طبقات مختلف، دراین ۴ ساختمان واقعا چند صد و یا هزار دانشجو به صحنه نگاه می کردند، ولی بیرون نمی آمدند. من فوری تصمیم گرفتم و از پله های درب دانشکده پایین آمده و دست هایم را به علامت همبستگی دربالای سرم، چند بار درهم فشردم. دانشجویان ریختند بیرون و نیروی پلیس که اوضاع را چنین دید، فلنگ را بست و از صحنه فرار کرد. ما به دانشجویان دیگر پیوستیم و تظاهرات کردیم. این عمل به رفقای خوبم فهماند که قضیه چیست. گفته های من که بابا من کجا؟ و ساواک کجا؟ درست بودند. از آن به بعد بود که من بیش از پیش خیلی بیشتر در درونشان پذیرفته شدم.

البته در این قضیه، یعنی اینکه دانشجویان این فریب را خورده بودند به نظر خودم دو عامل دیگر هم دخالت داشتند. یکی اینکه من به علت داشتن مادر پیر و معتاد مجبور بودم که کاری هم داشته باشم. بنا بر این به سازمان امور دانشجویی مراجعه کردم و مسئله را طرح نمودم. آنها مرا به عنوان به اصطلاح نمایندۀ دانشجویان، برای سرکشی به امور غذایی در غذا خوری دانشجویان- سرو سرویس – منصوب کردند. من از این طریق الآن خوب یادم نیست، ولی فکر کنم، ماهانه مبلغ ۳۰۰ تومان می گرفتم و آن را برای مادرم می فرستادم که این موضوع نیز، مزید بر علت شده بود؛ دیگر آنکه آن روزی که من با خنده از ساختمان ساواک خارج شده بودم، یکی از دانشجویان مرا دیده بود که با حالتی خوشحال و با خنده ای زیر لب، از ساختمان مرکزی ساواک بیرون شدم. دانشجوئی مرا می بیند و این را به دیگر دانشجویان اطلاع می دهد. اینها هم به نوبۀ خود، برای ساواک و قبولاندن دسیسه اش به دانشجویان و اساتید به نظر من مؤثر و جو را مساعد کرده بودند. پس من تا سال ۱۳۵۷، هوادار سازمان چریک های فدائی خلق ایران بوده و حوزۀ فعالیت اصلی ام، دانشگاه و شهر تبریز هست، وبه مدت تقریبا یک ماه به اتهام شرکت در قیام ۲۶ بهمن ۱۳۵۶ تبریز که در آن شرکت مستقیم نداشتم، ولی رهنمودی دادم که اجرا شد، زندانی شدم. در ۱۸ خرداد سال ۱۳۵۴ مرا گارد دانشگاه دستگیر کرد که آن روز اولا ۲۳ یا ۲۷ نفر از دانشجویان را بعد از من بازداشت کردند و دوم اینکه همکلاسی های من، تا ساعت ۱۲، صبر می کنند که مرا آزاد نمایند. آزاد نمی شوم. از دانشکده به طرف گارد با شعار یا قربانی یا همه قربانی، حرکت می کنند که در بین راه ۱۰ تا ۱۲ نفر پلیس و افسر پلیس از نیروی ویژه به آنها حمله ور شده و آنها را با باتوم مورد ضرب و شتم قرار می دهند و به طرف دانشکده ی علوم تربیتی بر می گردانند. دختری به نام سودابه، در موقع برگشتن به طرف دانشکده، با در بسته از سوی دربان ساواکی روبرو شده و افسران پلیس به او و دیگران باتوم می زنند،او با شیشه های درب ورودی برخورد می کند و شاهرگ یکی از دست هایش بریده می شود. این خبر را در بازداشتگاه گارد دانشگاه یکی از دانشجویان دستگیر شده به من داد. ما را برای بررسی پرونده ها به ساختمان مرکزی دانشگاه می برند. چون سازمان بازرسی دانشگاه در آنجا واقع شده بود. در آنجا واقعِۀ جالبی به وقوع پیوست. دانشگاه را بسته بودند و معلوم نبود که تا چه هنگام بسته می ماند. دراین کشاکش آقایان مسئول تصمیم گرفته بودند که نمایشگاه کتاب و آنهم به زبان آلمانی در سالن مشهور دانشگاه تبریز به نام سالن ابوریحان بیرونی برگزار کنند.این سالن در زمان جمهوری خودمختار آذربایجان، به دستورمحمد جعفرپیشه وری، یکی ازکمونیست های معروف و اولین سردبیر نشریۀ حزب کمونیست ایران، ساخته شده بود. حزب کمونیست ایران که در سال ۱۹۲۰ در بندر انزلی و بوسیله کارگران آگاه ایرانی تباری که در روسیه کار و در انقلابات آنجا شرکت کرده و پرورش یافته بودند و نیز عده ای از روشنفکران باورمند به طبقه ی کارگر تأسیس شد که به باور من اولین و تا کنون، تنها حزب واقعی کمونیست کارگران ایران بود، برگزار کنند. قرار بود که استاندار آذربایجان شرقی تیمسار آزموده برای افتتاحیه بیاید. ما را در داخل و در جنب درب ورودی ساختمان مرکزی دانشگاه نگه داشته بودند. مسئولان دانشگاه از رئیس حفاظت- حراست کنونی گرفته تا معاون آموزشی دانشگاه و رئیس امور دانشجویی دانشگاه و همچنین رئیس و معاون دانشکدۀ علوم تربیتی به ما مراجعه کردند و واقعا مسخره است که از ما که دستگیر شده بودیم درخواست داشتند که هنگامی که استاندار وارد می شود، به احترام ورود او، ما باید ایستاده باشیم و نباید نشسته باشیم. من اعتراض کرده و به همه آنها گفتم که شماها مرا و همدانشگاهی هایم را بی جهت دستگیر کرده اید و پلیس بدون دلیل دوستان مرا که معترض به دستگیری ما بودند مورد حمله و ضرب و شتم قرار داده که باعث بریده شدن شاهرگ یکی از هم کلاسی های من شده است و هنوز هم از ما انتظار دارید که خبردار برای کسی که اصلا نه او به ما ربط دارد و نه ما با او کاری داریم، بایستیم، اصلا و ابدا. خلاصه در میان دانشجویان دستگیر شده یک دختر به نام م.ه. دانشجوی سال دوم جغرافیای انسانی – اقتصادی نیز هست. او به من گفت که خوب من چکار کنم؟ من به او گفتم که خودت می دانی و شما هم می خواهید مانند بقیه بلند شوید و اگر از من می پرسید، من پیشنهاد می کنم که بنشین و من سرم را روی زانویت می گذارم. او این کار را کرد. زمانی که استاندار وارد شد، همه خبردار ایستاده بودند، ولی آن دختر نشسته و من دراز کشیده بودم و سرم را روی زانوی رفیق دخترم گذاشته بودم، با پوزخندی بر لب به استاندار و مدعوینش نگاه می کردیم.

ادامه دارد…