“چپ” در ایران و طبقه کارگر…قسمت سوم

“چپ” در ایران و طبقه کارگر… در مصاحبه با حمید قربانی-
انسانِ بیوطن – قسمت سوم

پرسش اول:

رفیق حمید، شما در چه سالی و کجا متولد شدید؟ اندکی در مورد شرایط خانواده و دوران کودکی و نوجوانی خود شرح دهید و این که کی و چگونه جذب فعالیتهای سیاسی شدید؟ سپس یک خط سیر کلی از سازمان های سیاسی ارائه دهید که همراه و یا هوادار آن بوده اید.

پاسخ:- با سلام به شما رفیق عزیزم و سایرین که این گفتگو را می خوانند.

من درصبح زود یک روز بهاری در بیستم ماه خرداد سال ۱۳۲۸ یا ۱۳۲۹، هجری شمسی (دلیل این اختلاف سال برای این است که چون در آن زمان با شناسنامه اطفال قند و شکر می گرفتند و به گفته مادرم به فرزند بزرگتر سهمی بیشتر تعلق می گرفت تاریخ شناسنامه ها چندان تاریخ واقعی نبود) در یکی از روستاهای کوچک شهرستان قوچان- بخش باجگیران- از توابع روستای بزرگ اوغاز- روستای زورتانلو، در هنگامی که مادرم مشغول تبدیل ماست به کره و دوغ بوده است، درد زایمان می گیرد و با رسیدن به تنها اتاق منزل کوچک مان متولد می شوم. پس من، همراه با صدای گاو و بزغاله و بلبلان و گنجشکان که سر از طویله، آغل و لانه در می آورند و در پی آذوقه و چریدن در بیابان های خوش آب و هوا و پر از علف و دانه، روان می شوند، از رحم مهربانانه مادر، پا به جهان ظالمانه طبقاتی می گذارم. خانواده ما، یکی از خانواده های عادی روستایمان، ولی در سطح پایین بوده اند. من دو تا خواهر و یک برادر داشتم که اکنون فقط یک خواهرم زنده است. پدرم را در سن بین ۶ و۷ سالگی، از دست دادم. و به علت نبود امکانات درمانی و واکسن ضد فلج اطفال در سن دو سال و نیمه به بیماری فلج اطفال دچار شده و آثار این بیماری را که لنگیدن از پای راست و کار کرد خیلی ضعیف دست راست می باشد را تا کنون و تا پایان عمر با خودم یدک کشیده و خواهم کشید. اما، بگذارید اولین خاطره ام را که تا کنون و تا آخر عمر هیچگاه فراموشم نشده و نمی شود، یعنی عمیق ترین خاطره زندگی ام را، برایتان تعریف کنم. این خاطره مانند سنگ نبشته ای می ماند که برسنگی حک کرده باشند و هیچ چیزی قادر به پاک کردن و از بین بردن آن نیست و این خاطره عمیقا در من تخم کینۀ طبقاتی- را کاشت.

یک روز عصر، فصل تابستان یعنی فصل درو گندم و جو که خوراک انسان ها و حیوانات اهلی است، در هنگام فرود ظاهری آفتاب در پشت کوه های بلند (زیرا که در اصل و اساس این زمین است که به دور خود و خورشید می گردد، ولی انسان بر زمین زندگی می کند و به نظر می رسد که خورشید به دور زمین می گردد و نه برعکس!) که با پدرم از درو بر می گشتیم، پدرم در حالی که من در بالای دسته گندم بر خر سوار بودم و او در حال راه رفتن در جلوی خر بود، شروع به حرف زدن کرد، در واقع تا هم اینک نیز علت این کارش برای من ناشناخته مانده است، حدود یک ماه پس از چنین روزی پدرم درگذشت، او گفت، پسرم، گوش کن، یک روزی در چند سال قبل، در فصل تابستان، فصلی که گرم است و خشک و آب برای روستائیان در مناطق روستانشین خراسان حکم طلا را دارد، مثل همین حالا، خان های بزرگ منطقه- فرج الله خان، علی خان و موسی بیگ، دستور داده بودند که به مدت چند روز، آب چندین ده باز باشد تا باغ های انگورشان خوب سیرآب شوند. یکی از این روزها مصادف بود با نوبت آب ما. در ده مان، رسم این چنین بود که هر۸ شبانه روز، آب ده به یک و یا چند خانواده، مطابق ملک شان می رسید. من دیدم یونجه زار کوچک ما دارد خشک می شود، کمی آب را باز کردم تا جاهائی که دارند پژمرده میشوند، خشک نشوند. نوکر خان با اسب که به آن میراب یا مهتر میگفتند، ناگهان از راه رسید ومرا تا نزد خان با تهدید شلاق جلوی اسب انداخت و برد. خان یک سیلی محکم به من زد. حالا که دارم این را می نویسم، شکل پدرم یادم نیست، اما حرفش همیشه و تا مرگ با من بوده و هست و خواهد ماند. البته، موسی بیگ ۸ – ۹ سال بعد، بوسیله ۳ تیر که فرزند خوانده اش به طرفش شلیک کرد، کشته شد.

علت اینکه پسر خوانده به او شلیک می کند این بوده که موسی بیگ پدر و دائی اش را که باجناقش و برادر زنش بوده اند را، می کشد و مادرش را به عنوان زن دوم و یا چندم تصاحب می کند و آنها را که ۳ برادر بوده اند، نزد خود آورده و بزرگشان می کند. موسی بیگ خیلی به پسر بزرگ اعتماد داشته است که به عنوان نگهبان شخصی خویش انتخاب می کند. اسم قاتل موسی بیگ آقاجان است.

خانوادۀ ما، همان طور که نوشتم ، اوضاع مادی خوبی نداشت، اما گذران زندگی می گذشت. با مرگ پدرم وضعیت اقتصادی و مادی بدتر شد. این اوضاع اقتصادی تا آنجا بد بود که قرار بود، مرا برای تحصیل به شهرستان شیروان که آن زمان شهر کوچکی بود، نزد پسر دائی ام که آنجا دکانی داشت، بفرستند. این را هم همان روز معروف پدرم به من گفت، ولی خوب، این با مرگ پدر میسر نشد. تا اینکه در ۱۱ سالگی با آمدن مدرسه به یک روستای کمی بزرگتر از روستای ما به نام بیبَره، من شروع به رفتن به مدرسه کردم. این روستا تا روستای ما، حدود ۴ کیلومتر فاصله داشت. در ایام بهار و پاییز که هوا خوب بود، اما، رفتن به مدرسه در زمستان برایم رنج آور بود، در فصول دیگر برایم لذتبخش بود. دلیل اینکه زمستان ها خیلی سخت بود. هوا خیلی سرد می شد و جاده ها یخبندان می شدند و دیگراینکه به علت فقر خانواده از لباس کافی و گرم بر خوردار نبودم. بعنوان نمونه، یک روز زمستان، پس از تعطیل شدن مدرسه که هوا آفتابی و برف ها کمی آب شده بودند، آب برف ها در کفش هایم نفوذ کرده بود، به ناگهان هوا طوفانی شد. باد سختی شروع به وزیدن نمود، برف به شدت می بارید و چون تازه بود و سبک” با باد حرکت می کرد، هوا کاملا تاریک شده بود که حتی می ترسیدم که راه را گم کنم. کفش هایم سوراخ بودند وآب در آنها نفوذ کرده بود. هوا طوری طوفانی شده بود که من راه را فقط با حس و درک می توانستم طی کنم. تمامی بدنم یخ زده بود، لباس هایم و پاهایم تو کفش ها و دست هایم باد کرده بودند، چوبدستی که برای حفظ خودم از گرگ ها داشتم را، توی مشتم نمی توانستم بگیرم و آن را مانند یک بزغالۀ مرده بر کف دو دستم گذاشته بودم. از همه بدتر شلوارم بود که یخ زده و تیز مانند یک نیشتر به نقاط حساس بدنم برخورد می کرد و اشک هایم را سرازیر می نمود. من تصمیم گرفته بودم که هر طور است به راهم ادامه دهم چون چاره دیگری نداشتم و مسیر را باید طی می کردم. خوب می دانید که انگیزۀ زندگی چیز عجیبی است، ولی من انگیزۀ بزرگتر و مهم تری از زندگی خودم داشتم و می دانستم که برادربزرگترم حتما برای پیدا کردن من می آید، اما اگر نتواند مرا پیدا کند، در میان این طوفان سرنوشت او چه می شود؟ این چیزی بود که غم و تلاش مرا دو چندان می کرد. در حالی که با حالتی بین امید و ناامیدی راه می رفتم، ناگهان با هر چه در توان داشتم، فریاد کشیدم. خانوادۀ یکی از دائی هایم دو تا سگ داشت. این سگ ها در ظرف چند دقیقه بعد، خودشان را به من رساندند و مرا به رسیدن به سرمنزل همراهی نمودند. انسان این چنین هست. در هر صورت خودم را با کمک آن دو حیوان با وفا به روستا رساندم. خواهرکوچکم به نام دُرسن که هنوز در قید حیات است و امیدوارم که روزی ملاقاتش کنم، کفش هایم را که یخ بسته بودند با چشمانی گریان و من با آهی در گلو، ولی بدون داد و فریاد و گریه، از پاهای یخ کرده ام که باد کرده بودند به زور بیرون کشید. من فقط به خواهرم گفتم که تشک و لحاف را آماده کند. من خودم را توی لحاف انداختم، یک ساعتی بعد، جان تازه گرفتم، نانی خوردم و مشغول به نوشتن مشق ها و انجام تکالیف مدرسه برای روز بعد شدم.

بگذارید در اینجا و قبل از ادامه ی این مصاحبه، این را بگویم که شاید برای برخی از خوانندگان، حرف هائی که من در اینجا و در ادامه بیان می کنم، خیلی راحت، یا غیر واقعی و یا مسخره به نظر برسند. من خودم ، بارها با این نوع انسانهای محترم روبرو شده ام. به عنوان نمونه: درچند سال قبل که من هنوز با اسک همکاری می کردم، در یک برنامه در باره مسائل زنان،درکشور فرانسه- پاریس شرکت کرده بودم. یکی از سخنرانان که از داخل کشور آمده بود، صحبت هائی در باره مسائل و مشکلات زنان ایران- تهران بیان کرد، حالا در اینجا مسئله این نیست که چه گفت؟ و چرا گفت؟، من هم وقت صحبت گرفتم. من بطور واقعی هدف دیگری از این وقت گرفتن داشتم و می خواستم که طور دیگری از آنچه که اتفاق افتاد، صحبتم را شروع کنم. اما، در موقع صحبت، من ناگهان شروع کردم که به این که از زندگی و کار مادرم که در ضمن خانه داری، قالیبافی نیز می کرد، صحبت کردن و ربط دادن آن با زندگی کارگران وبویژه کارگران کارگاههای کوچک لباس دوزی در تهران و اینکه، کار میدانی که سخنران از آن صحبت می کرد، فقط درباره زنان بالای شهر تهران و تا میدان انقلاب صادق است و نه همه زنان و اصولا ردی از شغل و زندگی و حتی اسمی از زنان کارگر کارگاهها دراین پژوهش شما نیست. صحبت ها تمام شد و وقت تنفس اعلام شد. من هم که یکی از مسئولان میز کتاب بودم، خود را به پشت میز رساندم. چند دقیقه ی بعد، آقای حسن حسام، یکی از مسئولین راه کارگر، شاعر، نویسنده و یکی از زندانیان سیاسی زمان شاه و… به نزد من آمد. بدون بحث روی کرد به من و گفت که: که شما می آیی و مثل کارآگاه کلمبو معروف که همواره از نامزد و یا دوست دخترش مثال می آورد، از مادرت به راست و دروغ مثال می آوری و به قول معروف یک گلوله آرپی جی۷می زنی و می آیی بیرون. این را البته با یک حالت تمسخرآمیزی بیان داشت که یعنی، ما می دانیم که این حرف ها دروغ هستند. من واقعا، عصبانی و از آن بیشتر غمگین شده بودم که ببینید حتی نمی گذارند که ما از زندگی لعنتی که خودمان و والدین ما کشیده و می کشیم، صحبت کنیم و این باصطلاح شخصیت سیاسی- کمونیستی است که این طور برخورد می کند، حال دیگران ، چطور؟ من فقط در جوابش گفتم، که رفیق حسن عزیز، من نمی دانم که شما در چه خانواده ای به دنیا آمده ای و مادر شما چه می کرده است، ولی خوب، من چکار کنم که من در چنین خانواده ای که شما زیست کرده و بزرگ شده ای، متولد نشدم. مادر من، قالیباف بود، این را می توانی بفهمی و یا نه؟ من هیچ چیزی، جز واقعیت نگفتم و اصلا گفتارم، خودآگاهانه نبود، بلکه زندگی گذشتۀ من تعیین کرد که چه بگویم، او مرا ترک کرد.

کودکی و نوجوانی من یعنی تا سن ۱۷ و یا ۱۸ سالگی این چنین در روستا گذشت، زمان تحصیل به مدرسه رفتن و زمان تعطیلات یاری رساندن به خانواده در نگهداری گوسفند و گاوها یعنی به چرا بردن و همکاری در آوردن جو و گندم درو شده و خرمن کردن و بعد کوفتن و آذوقۀ سال دیگر را آماده کردن، سپری شد. حتی پیش از مدرسه رفتن، یکی دو سالی در فصل بهار به چوپانی بزغاله ها ی مردم روستا پرداختم. هر خانواده ای حدود ۵ تا ۱۰ و یا کمتر و یا بیشتربُز و گوسفند داشتند. گاو و گوساله، بزها و بزغاله ها را معمولا یک نفر و یا دو نفر برای چریدن روزها به بیابان می بردند. بُزغاله ها خیلی بازیگوش هستند؛ فرار می کنند و مانند بزها و گاوها نیستند که با صدا بایستند و یا برگردند، دمار از روزگار چوپان در می آورند و من به علت بیماری، چونکه نمی توانستم تندتر از آنها بدوم، اشکم را سرازیر می کردند ، ولی در هر صورت، این کار کمک خرجی کوچکی برای خانواده بود.

برای ادامۀ تحصیل دوره دبیرستان، به شهرستان شیروان رفتم. درآنجا با دبیران خیلی دلسوزی روبرو شدم. مدیر دبیرستان به نام آقای حافظی، روزاول دبیرستان، مرا به دفتر کارش فراخواند و به من ابلاغ کرد، شما نمی توانید به عنوان دانش آموز معمولی- رسمی باشید، چون سن شما زیاد هست. من گفتم در هر صورت من می خواهم درس بخوانم، او گفت باید حدود ۳۰۰تومان پول به عنوان شهریه پرداخت کنی، ولی من فقط نزدیک به ۲۰۰ تومان داشتم. او نپذیرفت و گفت که ۳۰۰ تومان باید بپردازی، ولی یک هفته وقت داری. من از دفتر بیرون آمده و به خیابان رفتم و دفتر و کتاب و قلم خریدم و نیز کمی خرت و پرت برای خانه ای که با یکنفر دیگر- او هم مثل من، دانش آموزسال اول دبیرستان و از دهستان اوغاز به نام ستار بود، با هم کرایه کرده بودیم. یک هفته بعد مرا باز صدا زد و گفت که همان که داری بده. من صادقانه به او گفتم که الآن هیچی ندارم. من با پولی که داشتم دفتر و کتاب و نفت و چای و قند خریدم. من مانند یک کبوتر که در دام باز شکاری گرفتار شده باشد، می لرزیدم، از اینکه اگرمرا اخراج نماید، چکار باید بکنم. چرا که همه امیدم را برای درس خواندن گذاشته بودم، چون با اوضاعی که داشتم، قادر به انجام کار بدنی در حد لازم برای کارگری و… نبودم. اما، او مثل اینکه مرا درک کرد و به من گفت، تو میتوانی اینجا به طور داوطلب درس بخوانی. شهریه لازم نیست که بپردازی. پس ازچند روز مرا صدا زد و به من گفت که ماهانه دو پیت نفت از ادارۀ آموزش و پرورش و مبلغ ۵۰ تومان از طرف شهرداری برای تو در نظر گرفته شده است. من خیلی خوشحال شدم. مثل اینکه تمام دارایی های دنیا را به من بخشیده بودند، چون فهمیدم که دیگر مخارج من تأمین است و راحت می توانم بدون دغدغه درسم را بخوانم. این دومین تشویقی بود که از یک مدیر مدرسه و مقام اداری دریافت می کردم. اولین تشویق زمانی بود که در دهستان اوغاز در دوران ابتدایی و کلاس پنجم درس می خواندم. یک روز رئیس آموزش و پرورش شهرستان قوچان، برای سرکشی به دبستان ما آمده بود. او سؤالی را به این مضمون طرح کرد؛ چرا باید به درخت ها آب داد؟ هر کدام از دانش آموزان پاسخی می داد، یکی می گفت برای اینکه سبز باشند، دیگری می گفت برای اینکه میوه بدهند و او باز هم سؤال را طوری دیگری، اما با همان محتوا تکرار می کرد. من ۲ بار از همین جواب ها داده بودم. کمی بیشتر فکر کردم و برای بار سوم دست بلند کردم. جواب دادم که همان طوری که ما انسان ها، موقعی که نان و غذا می خوریم و به آن احتیاج داریم، برای اینکه غذا به مایع تبدیل شود و هضم گردد، به آب نیازمند هستیم، درختان نیز به آب نیازمندند تا از کود و خاک بتوانند استفاده کنند یعنی غذا را هضم کنند. او گفت درست است و همه را گفت که مرا تشویق کنند.

دو سال در شهر شیروان نیز به این صورت گذشت. تا اینکه تابستان سال دوم، پس از امتحانات کلاس هشتم و قبولی، شروع کردم به اینکه خودم را برای امتحان سال نهم یعنی سوم دبیرستان که خیلی مهم بود، آماده کنم. یک روز با یکی از دوستان که پسر یکی از فرزندان طبقه ی متوسط شهری، از قشر بالای خرده بورژوازی بود، برخورد کردم. او که از وضعیت درسی من اطلاع داشت و می دانست که امتحانات را با نمرات خوبی گذارانده ام، به من پیشنهاد کرد که به مشهد رفته و برای ورود به یک دبیرستان – در کنار دانشگاه مشهد- دبیرستان اعلم (امیر اسدالله اعلم آن زمان وزیر دربار شاه بود- او متولد بیرجند بود و به خراسان توجه بیشتری می کرد.) که دانش آموزان تیزهوش را از سال دوم دبیرستان به بعد می پذیرد، نام نویسی کنم، این دانش آموزان از چند امتیاز می توانستند برخوردار باشند، مهم ترین آنها این بود که بعد از دیپلم گرفتن، نیازمند به دادن امتحان سخت کنکور برای ورود به دانشگاه نبودند و می توانستند مطابق نمرات و علاقه در یکی از رشته های دانشگاه مشهد به تحصیلات عالی بپردازند و دیگر اینکه، به آنهایی که وضع مادی شان خوب نبود، ماهانه ۲۰۰ تومان می دادند. یعنی مهم ترین ویژگی این دبیرستان این بود که هنگامی که بعد از کلاس هشتم، در آن قبول می شدی، از نظر مادی تأمین بودی که این خیلی برای من مهم بود و دیگر اینکه، بدون کنکور می توانستید روانه دانشگاه شوید. بدین صورت بود که من روانه مشهد شدم. اما، امتحانات سال نهم را در حال انجام دادنش بودم. هنگامی که روز گرفتن کارت رفتن سر جلسه امتحان رسید، چون باید یک امتحان می دادید، به من کارت ورود داده نشد. اعتراض کردم و گفته شد که چون سن شما زیاد هست، به صورت داوطلب در امتحانات شرکت نموده اید، مقررات به ما اجازۀ دادن کارت ورود به جلسه امتحان ورود به شما را نمی دهد. بسیار ناراحت و ناامید شدم. این اولین شکستم بود، ولی در هر صورت به ناچار می خواستم به شیروان برگردم، با یکی از کارمندان ادارۀ آموزش و پرورش شیروان به نام آقای شیرازی برخورد کردم. او مرا راهنمایی کرد و به من گفت به ادارۀ کل آموزش و پرورش خراسان و نزد مدیر کل برو و اعتراض کن. من این کار را کردم. اما، او هم گفت که این دبیرستان مربوط به ما نیست و مربوط به دانشگاه است. به ادارۀ آموزش و گزینش دانشگاه برو. من این کار را کردم و از آنجا مرا به دانشکدۀ علوم فرستادند، چون رئیس دبیرستان، دکتر محمد علی میرزایی، معاون دانشکدۀ علوم بود. به آنجا مراجعه کردم، از آن به بعد با یاری دکتر میرزایی و با معرفی به بنیاد پهلوی و کمک هزینه ماهانه ۲۰۰ تومان و ۱۰۰ تومان ماهانه خود دکتر، من در مشهد ادامۀ تحصیل دادم.

مدیر دبیرستان سپهر که مدرسه ای ملی بود، ولی با معرفی دکتر میرزایی پولی از من دریافت نکردند، شخصی به نام حسین دلیری بود که در ضمن، مسئول تشریفات حزب ایران نوین نیز بود. زمانی که کلاس یازدهم را می خواندم، دبیرستان قرار بود که ششم بهمن را به عنوان سالروز انقلاب سفید شاه و مردم جشن بگیرد. به من مأموریت داده شد که یک متنی را تهیه کرده و در چنین شبی که استاندار خراسان، فرماندار مشهد و مدیر کل ادارۀ آموزش و پرورش و خلاصه مقامات هم دعوت شده بودند، بخوانم. بنا بر این با مطالعۀ ۳ کتاب مأموریت برای وطنم، انقلاب سفید شاه و مردم و انقلاب در سیمای کشور، متنی را تهیه کرده و خواندم. مورد توجه و تشویق مقامات قرار گرفتم. سومین تشویق بزرگ! همان شب مدیر آموزش و پرورش کل خراسان، مرا تشویق نمود و از من دعوت کرد که فردا ساعت ۱۰صبح به دفترکارش بروم. همان فردا به دفترش رفتم و باز هم تشویق و اینکه برای شما، چیزهایی در نظر گرفته ایم. از آنجا به دبیرستان برگشتم. درس شیمی داشتیم. دبیرما، دانشجوی سال چهارم شیمی دانشکدۀ علوم دانشگاه مشهد، اهل خُرم آباد و شخصی(اگر اشتباه نکنم) به نام آقای حقیقی بود. من فرزند یک روستایی، فلاکت کشیده، رنجدیده، توهین و تحقیر شده، گرسنگی کشیده که آنها را بیشتر توضیح خواهم داد، به یک باره مورد تشویق قرار گرفته بودم، و رئیس دبیرستان که نفوذ زیادی نیز داشت، همان روز پیشنهاد داده بود که می توانم سرپرست یکی از ۲ و یا ۳ خانۀ جوانان در مشهد شوم، یک غرور مخصوصی به من دست داده بود. طوری که موقع درس دادن آقای حقیقی، من حواسم به کلاس و هیچیک از صحبت های آقای حقیقی نبود. من در صندلی جلو نشسته بودم، آقای حقیقی حالت مرا فهمید و در حین راه رفتن در کلاس به من نزدیک شد و سؤال کرد که این چیست که تورا از خود بیخود کرده است و تو چون دیوانه ای، بدون گوش دادن به درس به آن خیره شده ای؟ من گفتم: متنی در بارۀ انقلاب سفید شاه و مردم است. او رفت و بعد از چند دقیقه دوباره برگشت و به من نزدیک شد و سرش را خوب خم کرد و سپس در چشم هایم نگاه کرد وبه نجوا گفت انقلاب سفید یا انقلاب سیاه؟ من درست به مثابه ی توپ و یا بهتر است که بگویم بادکنکی در هوا شدم که باد می کنند و بعد یک سوزن نوک تیز به آن فرو می نمایند و بادش خارج شده و مچاله می شود، در واقع، حقیقتا، درون خودم را در حالتی خیلی بد یافتم. من نمی دانم در لحن این انسان شریف چه نهفته بود که مرا به یکباره زیر و رو نمود. کاملا در هم ریخته شدم. دو ساعت درس گذشت و من نه دیگر به متن نگاه کردم و نه از درس چیزی فهمیدم و حسابی حالم گرفته شده بود. او به ساعتش نگاه کرد و گفت که کلاس تمام شد. همۀ دانش آموزان از کلاس به بیرون فرار کردند. این را بگویم که معمولا دانش آموزان دبیرستان های ملی، فرزندان خانواده های ثروتمند هستند و درس نخوان و اهل تفریح، بازی. فقط من بودم که روی میزم میخکوب شده و قدرت تکان خوردن را نداشتم. آقای حقیقی مثل یک شکارچی که صید را در دام انداخته است، فهمید که کارش را کرده و تیر را به هدف زده است. خود را با پاک نمودن تخته سیاه مشغول کرده بود تا اینکه کلاس خالی شد. آنگاه به من که فقط به او نگاه می کردم، نگاهی انداخت، نگاه عاقل اندر سفیهی و یا…، ولی با لبخندی بر لب، گفت چرا نرفتی بیرون؟ در جواب گفتم که با شما کار دارم. گفت چکار داری؟ گفتم من از شما یک سؤال دارم. گفت بلند شو، برویم دفتر دبیران و آنجا سؤالت را بپرس. ما با هم به دفتر رفتیم. به علت خوب بودن درس هایم، اگر یک دبیر برای کلاس های پائین تر (۷ و ۸) غیبت داشت، به عنوان دبیر درس می دادم و به دفتر دبیران رفت و آمد داشتم و توجه ها را بر نمی انگیخت. وارد دفتر شدیم، گفت خوب سؤالت را بپرس، ببینم چیست که این قدر مهم است. گفتم، سؤالم این است که شما چرا گفتی انقلاب سفید یا سیاه شاه و مردم؟ و روی کلمۀ سیاه و شاه مکث کردی؟ او خوب به من نگاه کرد و بعد سؤال کرد، مگر اصل اول انقلاب، اصل اصلاحات ارضی نیست؟ گفتم چرا، هست. او دو باره گفت که حال به من بگو، شما که بچۀ یک روستایی هستی، وضع اقتصادی خانواده تان خوب شد و یا بد و یا اینکه تغییری نکرد. اوضاع اقتصادی خانوادۀ ما، بدبختانه بدتر شده بود و من گفتم که فقیرتر شدیم. او خنده ای نمود و بعد گفت، برای همین است که من اسمش را انقلاب سیاه گذاشته ام. تو باید از این مسائل آگاه شوی. گفتم چطور؟ گفت باید کتاب بخوانی. گفتم که من مگر پول کتاب خریدن دارم؟ او گفت می دانم که نداری، ولی من ۳ تا کتابفروشی در شهر می شناسم که کتاب های خوبی دارند و تو می توانی کتاب ها را به امانت بگیری و بخوانی و بعد از خواندن دو باره تحویل دهی. در ضمن ما در دانشکدۀ علوم اتاق کوهنوردی داریم که کتاب های خوبی دارد. شما خیلی راحت می توانی به دانشکدۀ علوم و نزد دانشجویان بروی و کتاب قرض کنی. شما که به دانشکده برای دیدن دکتر محمد علی میرزایی زیاد رفت و آمد داری و شکی را بر نمی انگیزی و دانشجویان نیز تو را می شناسند و در ضمن من تو را به مسئول کتابخانه معرفی می کنم. این چنین بود که مسیر زندگی من، با خواندن کتاب های کودکان، به ویژه کتاب های صمد بهرنگی،اگراشتباه نکنم، اولین کتاب از کتابفروشی- اولدوز و کلاغ ها به مسیری افتاد که باید می افتاد. این در سال ۱۳۴۹بود. سالی که در تاریخ مبارزاتی کارگران و زحمتکشان ایران، تاریخ روشنفکران متعهد به نیروی طبقاتی کارگران و زحمتکشان تعیین کننده بود. اما،آن زمان من هنوز در فراگرفتن حرف اول الفبای مبارزۀ طبقاتی بودم و از این مسائل چیززیادی نمی فهمیدم، ولی خوب غریزۀ طبقاتی و اینکه انسان در زندگی واقعی در کجا قرار دارد، به عنوان پایه و اساس درک طبقاتی میتواند مهم و تعیین کننده باشد و هنگامی که شروع به فهم این مطالب کردم به مانند کودکی که تاتی تاتی می کند، ولی به غریزه می داند که باید راه برود، طی طریق نمودم. کتاب بعد از کتاب را خواندم و به زندگی واقعی خودم و امثال خودم فکر کردم. دیگر کتاب های درسی پاسخگوی پرسش های من، به هیچ وجه نبودند، باید زیاد تر می خواندم، اما من، انسان مذهبی نیز بودم، پس می باید تکلیف خودم را با مذهب مشخص می کردم. شروع به مطالعۀ آثار و کتب مذهبی و حتی تفاسیر مختلف قرآن کردم. در ابتدا گرایشی نسبت به دکتر شریعتی پیدا کردم، ولی یک سال و اندی بیشتر طول نکشید که دیدم مذهب جوابگوی درد من و امثال من نیست. مطالعۀ کتاب های تاریخی را شروع کردم. ۵ جلد کتاب تاریخ جهان باستان را خواندم. کتاب نادرشاه افشار، ترجمۀ رفیق حمید مؤمنی و مقدمه های این کتاب ها به قلم باقر مؤمنی و نیز حمید مؤمنی و کتاب های رمان تاریخی تکاملی مثل کتاب سه جلدی انسان چگونه غول شد؟ انسان جهان خود را گسترش می دهد، انسان سرنوشت خود را به دست می گیرد و به ویژه رمان افسانه اسیران- سرگذشت ۵۳ نفر؛ کتاب حکومت علی بن ابی طالب، محمد پیغمبری که باید از نوشناخت و… سرانجام، رُمان خرمگس آخرین تیر بر مذهب و دین برایم بود. البته باید بگویم که ۵ جلد کتاب تاریخ را بعدا خواندم، در آن سال های اول بیشتر کتاب کودکان و شعر شعرای نامی ایران مثل مثنوی مولوی، غزلیات حافظ و… را خواندم که در میان آنهاُ غیر از کتاب های صمد بهرنگی، کتاب دیگری برایم خیلی جالب بود که نامش قصه برای بزرگسالان از نویسنده ی روسی به نام سالتیکوف شجدرین بود. من با خواندن سه جلد کتاب ایلینو سگال: انسان چگونه غول شد؟ و… به مارکسیسم علاقه مند شده بودم. ولی هنوز درک زیادی هم نداشتم، ولی آنقدر بود که درک نمایم که باید اوضاع اجتماعی تغییر بنیادی نماید. در چنین زمانی که با غرش مسلسل های چریک های فدائی خلق ایران از سیاهکل و شهر و روی آوری سازمان مجاهدین خلق ایران به مبارزه ی مسلحانه، جامعه تکان خورده بود، دیگر مثل اینکه سکون موجودیت نداشت و امید برگشته بود، برای یک روستا زادۀ فقیر و پدر سیلی خورده، دیگر مانعی وجود نداشت که هواداری سازمانی را برگزیند که خود را کمونیست می نامید و طرفدار کارگران و زحمتکشان بود و طلیعه دار مبارزه ای که توانسته بود در سد بزرگ سکوت و ترس، سوراخی ایجاد نموده و بر قدر قدرتی رژیم تا دندان مسلح شاهنشاهی تحت سلطه و ادغام ارگانیک شده در سرمایه داری جهانی امپریالیستی شوریده بود و یورشی را آغاز کرده بود که نوید بهار را می داد. چند خاطره از زندگی در مشهد:
۱٫ سال ۱۳۵۰، سالی که خون شکوفه داد و سکوت فلات خون آلود شکست، سالی که اکنون خیلی ها میراث خوارو نه سنت ومیراث دار آن هستند، سال پژمردن گل های مصنوعی و سال پز دادن های سخیف اعلیحضرتی، سالی که شاه با لب های لرزان و دلی پر از هراس و ترس، روی قبر کوروش و در حضور اربابان امپریالیست اش و با خرج میلیون ها دلار از پول مردمان حاشیه شهرها و نان دهان کودکان کارگران گفت «کوروش آسوده بخواب ما بیداریم» سالی که شاه با بر سر گذاشتن تاج اعلام کرد که من شاهنشاه آریامهر، شاه شاهان هستم. در مهرماه این سال و به این مناسبت، یعنی تاجگذاری- مدارس را در سراسر ایران و در تمامی مقاطع تحصیلی تا آنجا که من به یاد دارم، به مدت یک هفته تعطیل کردند. من صبح زود به کتابخانۀ عمومی نزدیک محل زندگی ام، به نام کتابخانۀ بهار رفتم، وقتی وارد کتابخانه شدم، کسی را در کتابخانه ندیدم. دختر جوانی در حدود ۱۸ و یا ۱۹ ساله به عنوان کتابدار پشت پیشخوان نشسته بود.. من نزدیک رفته و قبل از اینکه صحبتی بکنم او با تعجب به من خیره شد و گفت که چرا من به جشنی که در مشهد به مناسبت تاجگذاری شاه و گرامی داشت دو هزار و پانصد سالۀ تاریخ شاهنشاهی ایران گذاشته اند، نرفته ام و به کتابخانه آمده ام. در جواب او، با حالتی کنایه آلود، می گویم که به لباس هایم نگاه کن، آیا با این لباس های مندرس می شود به جشن رفت؟ او می گوید آهان، پس تو به جشن تاج گذاری اعلیحضرت نرفته و نمی روی؟ من کمی جا خوردم و در جواب او گفتم، من نگفتم نمی روم، من لباس تازه برای جشن ندارم. او می گوید، اینجا پس چرا آمده ای؟ می بینی که هیچکس در کتابخانه نیست. می گویم که مردم برای چه به کتابخانه می آیند، می آیند که کتاب مطالعه کنند و من هم ، لباسی برای جشن ندارم و پولی هم ندارم که به سینما بروم، بهترین جا و مکان برایم کتابخانه هست. او بعد از این جوابم گویی چیزهایی از کنایاتم دستگیرش شد و در جوابم گفت که به سخنان شاه، این سگ پیرگوش کردی! من دیگر چرتم پاره می شود. می گویم که من رادیویی ندارم که به سخنان کسی گوش کنم. او می گوید که من ولی گوش کردم، هنگامی که صحبت می کرد، لب هایش می لرزید. خلاصه اعتماد دوتایمان به یکدیگربعد از این مکالمه جلب شد. من به او می گویم که چه کتاب هایی می خواهم. او می گوید که خیلی خوب، من یک برادرجوان داشتم که کارگر راه آهن، بین مشهد – تهران بود. میگویم که چرا می گویی داشتم، مگر چه شده است؟ او می گوید که برادر من با دوستش برای کوهنوردی به بینآلود رفته بودند که برنگشتند، تا اینکه در اواخر فصل بهار جنازه ها یشان را به ما تحویل دادند که زیر برف مانده اند و به طور یقین کشته شده اند. آخر چه کسی می توانست قبول کند که آنها تصادفی مرده اند؟ چون برادرم و دوستش کوهنوردهای خیلی ماهری بودند. آنها را حتماٌ کشته بودند. برادر من نزدیک صد جلد کتاب دارد و من می توانم آنها را به تو قرض بدهم و تو می خوانی و برمی گردانی. ولی خارج از این، ما در اینجا، در کتابخانه یک انبار کتاب داریم، کتاب هایی هستند که انتشار می یابند وبعد ممنوع می گردند را آنجا جمع کرده ایم. تو هر وقت آمدی و من بودم، فقط لازم است که بگویی در چه موضوعی کتاب می خواهی. خلاصه ما آن روز حدود ۴ ساعت با همدیگر صحبت کردیم، یعنی بیشتر او صحبت می کرد. او دو کتاب به من داد که من بعداٌ آن دو کتاب راجای دیگر ندیدم. یکی به نام افسانه اسیران که رمانی بود و سرگذشت ۵۳ نفر یعنی دکتر ارانی و رفقایش را حکایت می کرد که در زمان رضاشاه آنها به عنوان کمونیست و زندانی سیاسی بودند که دکتر ارانی یکی از آنها بود و در زندان با بیماری طاعون جان باخت ویا او را کشتند. دیگری تاریخ سیاه یا تاریخ احزاب سیاسی در ایران بود، نویسنده کتاب اولی را خوب به یاد ندارم، ولی نویسنده کتاب دوم تا آنجایی که یادم مانده است، ملک الشعرای بهار بود. من به خانه ام بر گشتم و دیگر تا تمامشان نکردم، از خانه بیرون نشدم. ولی پس از دو سال آن دختر را بعد از مدتی که ندیده بودم، در سینما دیاموند مشهد دیدم، به من علامت داد که به من نزدیک نشو، مثل اینکه ساواک او را اجیر کرده بود و منشی جعفری نامی (رئیس تربیت بدنی) استان خراسان شده بود.

۲- سال ۱۳۵۱- من با یک دوست که او دانشجو بود و من دیپلم گرفته بودم، در پارک شهر به نام باغ ملی، خیابان ارک نشسته بودیم. یک مرد را در حالی دیدم که یک سری خرت و پرت بر کولش کرده بود و در حال حرف زدن با خودش بود و باچهرۀ ژولیده از جوی آب، خرت و پرت کثیف را جمع می کرد. دوستم به من گفت که برو و به او بگو، دکتر برونو*۱ چیزی به من یاد بده. من متعجب شدم، چون او دیوانه می نمود و به دوستم گفتم که چرا مردم آزاری کنم، ببین او دیوانه است. دوستم گفت که من دارم به تو می گویم ، برو و بپرس. خلاصه من قبول کردم. من با ترس و لرز نزدیکش شده و صدا زدم، دکتر برونو، برگشت به طرف من و گفت که چه کار داری با من؟ گفتم که من می خواهم که دکتر برونو به من چیزی یاد دهد. فوری گفت که پول یعنی دلار داری؟ گفتم من دلارم کجا بود؟ دکتر برونو، گفت پس برو هر گاه پول دار شدی، بیا و پول بده تا به تو چیز یاد دهم. من گفتم که ولی من شنیده بودم که دکتر برونو برای پول کار نمی کند. گفت که مگر دکتر برونو خر است که بی پول برای کسی کار کند. دو باره گفتم، ولی من این طور شنیده ام، باید به من چیزی یاد بدهی، من نیازمند هستم که چیزی یاد بگیرم و… به من نگاه کرد و از جیب پاره پوره اش یک دفتر بیست یا چهل برگی بچه مدرسه ای ها را در آورد و با مداد رنگی، وسط دفتررا باز کرد و نوشت، شهرداری مشهد این مقدارآهک و گچ برای توالت های عمومی پارکهای شهر مصرف شده است، پولش را به آورنده این برگه بدهید. کاغذ را از دفتر جدا کرد و به من داد، گفت برو پول دار شو. من به او گفتم که این درست، اما من برای پول نزد تو نیامده ام، من آمده ام که شما چیزی به من یاد دهی. گفت پسر دکتر برونو را بردند، بروید و پیدایش کنید. من باز گفتم که این کار را می کنم، گفت پس چرا ایستاده ای؟ من گفتم یک چیز دیگر نیز به من یاد بده که به دردم بخورد. بالای صفحه، یک طرف نوشت لغت و طرف دیگر نوشت معنی! زیر لغت نوشت: تکاپو و زیر معنی نوشت جستجو. این صفحه را هم جدا کرد و به من داد. گفت دیگر برو. من بر گشتم و نزد دوستم آمدم، جریان را جویا شدم که این که نشان می دهد، نباید دیوانه باشد. دوستم گفت که سال ۱۳۳۰ و یا ۱۳۳۲، دکتر که اسم واقعی اش چیز دیگری بوده است را به عنوان کمونیست با همسرش دستگیر میکنند. از لحظۀ دستگیری هر دو، خود را به دیوانگی میزنند. هرکاری میکنند، جواب نمیدهد، بعد از چندین سال آنها را آزاد میکنند و آنها در سطح شهر به این صورت زندگی میکنند.و اما من که هنوز هم دارم جستجو می کنم و مقصودم را نیافته ام.

۳- در سال ۱۳۵۳ در چاپخانۀ دانشکده علوم کار می کردم. دکتر محمد علی میرزایی به خارج از کشور برای دورۀ تکمیلی رفته است. دکترآریائی معاون دانشکده، ریاست دانشکده را به عهده دارد. روز ۱۶ آذر است. من از چاپخانه می آیم بیرون، ساعت حدود ۱۲ ظهر است و می خواهم به سلف سرویس- سالن غذای خوری – دانشجویان، طبق معمول برای خوردن ناهار بروم. عده ای از دانشجویان کنار کافه تریای دانشجویان و در برابر درب ورودی ساختمان تازه ساخت آزمایشگاهی و کلاس های رشته فیزیک جمع هستند. طوری به نظر می رسد که تمایل دارند تظاهرات نمایند. من دکتر آریائی را در داخل ساختمان اصلی می بینم که دارد به دانشجویان نگاه می کند. دکتر آریائی به من می گوید که اینجا بیرون ساختمان که حیاط دانشکده است و دانشجویان طرف دیگر حیاط جمع شده اند، بایست. می پرسم چرا؟ می گوید برای اینکه دانشجویان حمله نکنند و شیشه ها را نشکنند. من مخالفت می کنم و به دکتر آریائی می گویم که من یک کارمند روزمزد و ساده هستم که در چاپخانه کار می کنم و پلیس و دربان نیستم و راه می افتم که از در اصلی دانشکده به خیابان بروم. دکتر آریائی مرا صدا می زند که تو باید بایستی، من رئیس دانشکده هستم و این را می گویم و … ولی من راه خود را کشیده و بیرون می روم. بعد از چند ماه، من از دانشکده یعنی محل موقت کار و حتی محل زندگی اخراج می شوم. دانشجویان شاهد این صحنه هستند و این باعث می شود که دانشجویان که اکثرا فکر می کنند که من هم دانشجو هستم بیشتر با من گرم بگیرند و اعتمادشان بیشتر جلب گردد.

ولی اخراج از محل کار و زندگی، به طورواقعی شرایط زندگی را برایم خیلی تنگ می کند و من که خود را از یک طرف از نظر زندگی در مضیقه می بینم و از طرف دیگر تصمیم گرفته ام که باید در کنکور سراسری قبول شده و وارد دانشگاه شوم، بار و بندیلم را می بندم و به دهکدۀ کوچک خودمان پناه می برم. من درست به مدت ۴۰ روز از باغ کوچکی که داشتیم، بیرون نمی آیم، غذایی را برایم می آورند و من همانجا می خورم و به سختی و واقعا شبانه روزی درس می خوانم. اما، ترس هم دارم که نکند مرا از امتحان کنکور نیز محروم کنند. در هر صورت من از امتحان کنکور محروم نمی شوم و در امتحان شرکت می کنم که در دانشگاه تبریز- دانشکده علوم تربیتی – رشته اقتصاد و مدیریت خانواده قبول می شوم.

۴- من بعد از شرکت درامتحان کنکور، به همان کتابفروشیهایی که از آنها، کتاب هایی قرض می گرفتم و می خواندم و دو باره پس می دادم، مراجعه می کنم. در گفتگو و مشورت به این نتیجه می رسیم که من تا اعلام نتایج کنکور و تعیین تکلیف، کتابفروشی دوره گردی را در پارک ها و محله هایی که مسافران و زائران رفت و آمد دارند، شروع کنم. دو پارک را انتخاب می کنیم. یکی پارک بزرگ شهر به نام آریامهر که پارکی مدرن و تازه ساخت است و دیگری پارک جنگلی وکیل آباد که در نزدیکی شهر و درانتهای همان مسیر پارک آریامهر است. می دانید که تابستان ها زائران و گردشگران زیادی از سایر نقاط ایران و به ویژه تهران و شهرهای گرم بندری در جنوب به شهر مشهد، هم برای زیارت و هم سیاحت هجوم می آورند. من با انتخاب آن دوستان یعنی صاحبان کتابفروشی ها، کتاب های صمد بهرنگی، اشعار شاعرانی مثل محمود درویش شاعر فلسطینی که به تازگی یکی دو دفترش ترجمه شده بودند و رمان هایی مثل کتاب سه جلدی ایلینو سگال (انسان چگونه غول شد، انسان جهان خود را گسترش می دهد، انسان بر جهان پیروز می شود-) ، نوشته های امه سه زر، برشت، ماکسیم گورکی و… با چند کتاب نخاله مثل تویست داغم کن نوشته ر. اعتمادی و… کار کتابفروشی دوره گردی را آغاز میکنم. به علت نقص بدنی که داشتم، زیاد جلب توجه نمیکردم. هر کس می پرسید که چرا کتابفروشی می کنم؟ می گفتم که من با این وضعیت بدنی، مگر کار دیگری میتوانم انجام دهم؟ بعد هم مگر کتابفروشی شغل بدی هست؟ خلاصه به مدت یکی، دو ماه به این شغل پرداختم و کتاب فروختم. من از موقعیت جسمی استفاده کرده و حتی شب ها جعبه های پر از کتاب که واقعا حمل کردن و بردن و آوردن شان سخت بود را در انبار پارک وکیل آباد می گذاشتم، به این وسیله هم شک مأموران ساواک را بر طرف می کردم وهم اینکه رنج بردن و آوردن را متحمل نمیشدم.

آری، گاهی میتوان ازشرایط بسیاربد موجودهم استفاده نمود و آنرا به امکانی تبدیل نمود و کار کرد که قبل ازشروع، نمیتوان تصور کرد. فقط باید آگاهی نسبتا کافی بر شرایط یافت تا قادر گردید، تصمیم گرفت، اراده کرد و دل به دریا زد و ترس و واهمه و تردیدها را کنار گذاشت: «. در آستان صحن علم، همچنان که در آستان صحن جهنم، شرط ورود باید این باشد

هر گونه بد گمانی باید اینجا وانهاده شود؛

هر گونه جبن باید اینجا دیگر جان داده باشد

(«کمدی الهی» دانته)»، کارل مارکس-۱۸۵۹پیشگفتار کتاب در نقد اقتصاد سیاسی- لندن ۱۸۵۹

درهرکاری ریسک موجود است و نمیتوان کار مفید بدون ریسک یافت. باید دانست کارکردن و مبارزه نمودن هزینه دارد، هرکاری هزینۀ خود را دارد، گاهی سبک و گاهی سنگین، باید به این هم آگاه بود که در برخی مواقع انسان، قدم در راه بی برگشت مینهد! خوب انسان همواره کوشش میکند که هزینه به فایده بیارزد، ولی نمیتوان با درک یک کاسبکار مبارزه نمود!

حدود دو ماه کتابفروشی، خیلی تجربه برای من داشت، با خیل متفاوت انسان ها برخورد داشتم و خیلی چیزها آموختم. از همه مهم تر یاد گرفتم که چطور میشود و میتوان، حتی از دستگاه مخوف و مأموران امنیت هم استفاده برد. برای هر کاری برنامه، تعیین استراتژی و تاکتیک و بعد فکر کردن به شیوه ی کار و وسایل کار، ولی هدف، مهم ترین است. هر کسی میتواند به قدر نیرو و توانش در پیشبرد انقلاب مؤثر باشد. ارزش کار خود را اگر هرچند کوچک، اندک و ناچیز جلوه کند فراموش نکنیم.

اما اولین اقدام من، به عنوان یک هوادار سازمان چریک های فدائی خلق، نوشتن متن یک تراکت، با یاری ۳ نفراز دانش آموزان دوره دبیرستان بود، در یکی از شب های بهمن ماه ۱۳۵۲ با تیتر “فردا، کبوتران سفید ما بال هایشان خونین می شوند “؛ شبی که اعلام شده بود که فردا خسرو گلسرخی و کرامت الله دانشیان تیر باران می شوند.

از این تاریخ به بعد است که من خودم را به عنوان یک هوادار سازمان چریک های فدائی خلق ایران تا ۲۳ بهمن ماه ۱۳۵۷ شناختم. شبی که بعد از پیروزی قیام مسلحانه توده های کارگر و زحمتکش اکثریت قابل ملاحظه ای به ویژه از قیام کنندگان در تهران، خود را هوادار سازمان چریک های فدائی خلق ایران میدانستند. یکی از شب های تراژیک بهمن ماه ۱۳۵۷، پیروزی انقلاب در تخیل و شکست آن در واقعیت!

روز ۲۲ بهمن یا ۲۳بهمن، قرار بود که در تبریز و در همراهی با تهران، ما هواداران و اعضا و کادرهای سازمان در تبریز با جمع شدن در دانشگاه، به سوی پادگان ارتش در شهر تبریز حرکت کرده و آنجا را تسخیر کنیم. دانشگاه تبریز را جنب و جوش عجیبی فرا گرفته است، دانشگاهی که در سال ۱۳۵۶ به مناسبت اول ماه یک هفته جشن گرفته بود ، دانشگاهی که ۲۸مرداد ۱۳۵۷ را با آرم داس و چکش و مسلسل یعنی آرم سازمان چریک های فدائی خلق ایران، جشن گرفته و تظاهرات کرده است، دانشگاهی که به وسیلۀ هواداران سازمان های چپ و به ویژه سازمان چریک های فدائی خلق ایران باز شده است، چون همه می دانیم که دانشگاه ها بعد از جمعه سیاه شهریور یا بهتر است جمعه ی سرخ نامید بسته شدند، جمعه ای که میدان ژاله را سرخگون نمود، چرا که مأموران سرکوبگر با خیال نابودی اعتراض ها و خفه کردن صدای آنان به تظاهر کنندگان یورش آوردند وآنها را به گلوله بستند و در ۱۳ آبان با تظاهرات دانش آموزان، به همراه دانشجویان و کارگران و زحمتکشان در تهران و ورود به دانشگاه تهران دانشگاه ها دوباره باز شدند و دیگر تا اردیبهشت ۱۳۵۹ به عنوان قلب آگاه جنبش کارگران و زحمتکشان می تپیدند. و اما دانشگاه تبریز حال و هوای دیگری داشت، دانشگاهی بود که تظاهرات های مستقل نیروهای چپی و به ویژه هواداران سازمان چریک های فدائی خلق ایران را در پاییز سال ۱۳۵۷ سازمان داده است و… حالا سر بزنگاه، با داد و بیداد ۵ و یا ۷ نفر جوان حزب الهی فالانژ و زنجیر به دست، ازهدفی که دارد بر می گردد و از درب دانشگاه با صف متشکل از جوانان و دانش آموزان و دانشجویان دختر و پسر، کارگران تراکتور سازی، کبریت سازی توکل، برق لامع، ماشین سازی، فرش بافی ها و سیمان صوفیان و غیره خارج نمی شود و دستور برگشت یعنی تسلیم در برابر مذهبیون داده می شود، به این بهانه که نباید صف خلق شکاف بردارد. من عصبانی از این حرکت، خودم را به وسط حزب اللهی ها می اندازم و اعلام می کنم که تا کنون آن … شده ها می زدند، حالا شما بزنید و می گویم که باید به بیرون رفت و تظاهرات کرد، ولی در همین موقع، یک نفر از سمپات های سازمان مرا از پشت می گیرد و هول می دهد که باید دستور را رعایت نمود و نباید بیرون رفت. این حرکت شاخه تبریز سازمان اولین ضربۀ بزرگ بر اعتماد من به سازمان هست. البته، راستش خیلی قبل تر از اینها، از نظر تئوریک به قول معروف گاپ باز شده بود، زیرا که نشان داده بودم که با خط مسلط مشکل دارم.

بعد از آن تا شبی که اعلام شد که سازمان چریک های فدائی خلق ایران در انتخاباتِ مجلس خبرگان به جای مؤسسان، شرکت می کند یعنی مجلسی که میوه هنزل داد و قانون ارتجاعی اساسی جمهوری جلاد اسلامی را تصویب نمود، به طور دوفاکتو و کج دار و مریض هنوز به طور رسمی، به عنوان هوادار سچفخا هستم، ولی همان شب اعلام کردم که دیگر به هیچ وجه با چنین سازمانی نمی توانم همکاری کنم. البته، برخورد سازمان با این مسئله خیلی وحشتناک بود، فورا همه را با تبلیغ اینکه من آنارشیست هستم، از من دور کرد. تا آنجائی که یادم می آید، من اولین دانشجوی فعال و علنی در دانشگاه تبریز بودم که اعلام قطع رابطه و همکاری نمودم و به همین دلیل، برخوردی خشمگینانه با من شد. در هر صورت قطع رابطه آگاهانه و با درخواست خودم انجام گرفت.

در ماه های آخر مانده به تمام شدن دورۀ دانشگاه با برخورد به فتوای مرگ من به همراه ۴ نفر دیگراز دوستان روبه رو گشتیم. در نماز جمعه تبریز به وسیلۀ آخوند بنابی به نیروهایشان گفته شد که ما، مفسد فی الارض هستیم و هر جا و هر موقع ما را پیدا کردند، حق دارند که ما را با تیر بزنند. جرم ما هم ترتیب دادن یک تظاهرات در دانشگاه تبریز بر علیه فتوای جهاد رهبر جمهوری اسلامی به مجری فرمان الله- سرمایه- یعنی قصاب و جلاد جماران خمینی بر علیه مردم آزادیخواه در کردستان بود که ابن جنگ در روز ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۸ شروع شد و گله های حزب الله و تمامی نیروها به کردستان حمله ور شدند. من از آن زمان دیگر حالت نیمه مخفی نیمه علنی را پیدا کردم. یعنی اینکه در بیرون دانشگاه و در ملاء عام به طور معمولی جرأت ظاهر شدن نداشتم، ولی هنوز به علت اینکه دانشگاه در دست نیروهای مسلح سچفخا بود، می توانستم نیمه آزاد بگردم. من چهار واحد درس داشتم، درتابستان سال ۱۳۵۸امتحان داده و مدرک لیسانس، پایان دورۀ کارشناسی کنونی را دریافت کردم، ولی بعد از آن برای کارکردن با آزاد شدن شهرهای کردستان(بعد از شکست جهاد خمینی) من به شهر سنندج رفتم. من بعد از اعلام انتشار جزوۀ مصاحبه با اشرف دهقانی اعلام هواداری از چریک های فدائی خلق ایران را کردم. با تحمیل انشعاب از طرف اشرف دهقانی و فریبرز سنجری و عباس – رحیم و تشکیل چریک های فدائی خلق ایران (ارتش رهائی بخش خلق های ایران) من به عنوان هوادار و بعد عضو این تشکیلات تا سال ۱۳۶۳ فعالیت نمودم. متاسفانه این تشکیلات بعد از ضربه های ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ و جان فشان شدن رفیق عبدالرحیم صبوری با یک رفیق دیگر و بعد در چهارم فروردین ۱۳۶۱، جان فشان شدن رفقا محمد حرمتی پور و ۴ نفر دیگر و ندانم کاری و می توان گفت در مورد برخی از کادرها، خیانت باقی ماندگان و نفوذ افکار ضد کمونیستی و کارگری اتحاد مبارزان کمونیست، از هم پاشید و من بعد از چند ماه در سال ۱۳۶۳ راهی خارج از کشور شدم. در خارج کشورتا سال ۱۳۶۷ هنوز هوادار مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک هستم. سپس به مدت دو سه سالی به عنوان فعال حزب کمونیست ایران و بعد حزب کمونیست کارگری و سپس اتحاد سوسیالیستی و اکنون بدون رابطۀ تشکیلاتی به زندگی و فعالیت اجتماعی و کمونیستی- کارگری در حد توان، تا کنون ادامه داده و در نظر دارم تا آخرین لحظات حیات و تا جایی که نیرو در توان دارم، برای رهائی از زیر سلطه نظام سرمایه داری؛ در کنار کارگران و زحمتکشان تلاش نمایم؛ این را دیگر آینده تعیین می کند. البته این را نیزبنویسم که چند سال نیز چه همان موقع که با اتحاد سوسیالیستی کارگری فعالیت داشتم و چه بعد از آن با کمیته های همبستگی با جنبش کارگری در ایران- خارج کشور همکاری داشته ام.

با جدا شدن منصور حکمت و هوادارانش از حزب کمونیست ایران، من نیز از حزب کمونیست ایران کناره گیری کرده و بعد از حدود ۶ ماه از تشکیل حزب کمونیست کارگری ایران، من فعال این حزب می شوم و تا آوریل ۱۹۹۹ با حزب کمونیست کارگری هستم. در این سال با این درک که حزب کمونیست کارگری” طبقه کارگر را بعنوان یک طبقه اجتماعی به منظور رهبری کننده و نیروی اصلی و اساسی انقلاب اجتماعی برای لغو مالکیت خصوصی و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا تا نابودی طبقات و محو دولت می باشد ، را می شناسد، به این حزب پیوستم غافل از اینکه این حزب در درونش نهالی را می پروراند که فرسنگها از هرچه بوی سوسیالیسم و کمونیسم کارگران میدهد فاصله گرفته و تمامی معیارهای مبارزات واقعی در جهت اهداف طبقه کارگر را زیر پا می نهد. و حاضر است که با دولت های امپریالیستی و سازمانها و احزاب بورژوائی و مرتجع و حتی جنایتکاران ساواکی و دیگر وابستگان به رژیم گذشته تحت نام نیروهای سکولار، غربگرا، متمدن، مدرن و ضد اسلام سیاسی همکاری نماید و اصولا تمایل دارد با آنها قدرت سیاسی را تسخیر کند و این مسائل را منصور حکمت در چند نوشته به وضوح بیان داشته است، معروفترین آنها، سناریو سیاه و سفید ، مصاحبه با صفا هائری، مصاحبه با کیومرث نویدی، بیانیۀ حزب کمونیست کارگری ایران در رابطه با نیروهای سناریو سیاه و سفید و از همه مهمتر، سخنرانی منصور حکمت در کنگره دوم حککا در آوریل ۱۹۹۸ تحت عنوان حزب و قدرت سیاسی و پلنوم وسیع کادرها، تحت عنوان حزب و جامعه و…تئوریزه نمود. دیگر درک کردم که برای من وخیلی ها دیگر جائی در چنین حزبی نیست وحککا را کنار می گذارم. و با دادن یک اطلاعیه که بطور خیلی مختصر، دلیل و دلایل جدائیم را بیان می کنم وبه همراه حدود ۱۵۰ نفر از فعالان و کادرها و اعضا جدا می شویم. واما، هنوز در درون این گرایش- کمونیسم کارگری متأسفانه هستم، یعنی نمی توانم ازنظر تئوریک و سیاسی این را درک کنم که اصولا، این گرایش یک گرایش فاسد است و ربطی به کمونیسم ، به عنوان حرکت و جنبش کارگران ندارد و تئوریسین هایش از همان ابتدای اعلام موجودیتشان، اصولا ربطی به منافع و باوری به طبقۀ کارگر و مبارزه ی طبقاتی اش نداشته اند،

بنا بر این تا سال ۱۳۹۰، یعنی ۲۰۱۱ من فعال اتحاد سوسیالیستی کارگری بودم، که هم از نظر تئوریک حامل این گرایش هست و هم اکثریت کادرها و اعضای آن و به ویژه دو نفر از تئوریسین های اصلی اش (ایرج آذرین و رضا مقدم ) وبه قول لیلا دانش یکی از کادرهای این سازمان که مدتی بعد از اتحاد سوسیالیستی جدا شد، ایرج آذرین و رضا مقدم از بنیان گذاران و رهبران دو حزب بزرگ کمونیستی و کارگری ایران(حکا و حککا) بودند و این به عقیده من یعنی همان افکار غیر کمونیستی را یدک کشیدن تا به امروز که مشخصا از تحلیل ها و رویکردهای جاری دراین تشکلات ، آشکار است. چون هیچ برخورد بنیادی و اصولی با تفکرات حاکم بر کمونیسم کارگری انجام نگرفت، برخوردهائی انجام گرفتند که مقطعی و سر و دُم بریده بودند. یکی از مسائلی که من با اتحاد سوسیالیستی و بویژه دو نفر ذکر شده در بالا داشتم، همین برخورد نکردن به چپ ایران از ۱۳۵۸ به بعد و تا روزی که با آنها همکاری می کردم، بود. من در هر کنفرانس و جلسه شورای مرکزی این مسئله را طرح می کردم، قول داده می شد و حتی دو بار، ایرج آذرین و رضا مقدم، قول برخورد را دادند و من سئوالات را طرح کرده و برایشان ارسال داشتم. یک بار ایرج آذرین بعد از حدود ۶ ماه، بوسیله ی یکی از رفقا خبر داد که وقت ندارد و رضا مقدم ، سئوالات را عوض کرد و آنطور که دلش می خواست، مصاحبه با نشریه به پیش! نمود.

. بعد از انتخابات ۲۲ خُرداد ۱۳۸۸ یا در حقیقت انتصابات، چون حتی هیچکدام از معیار های یک انتخابات بورژوائی خیلی بد را هم نداشت و نمیتوانست داشته باشد،در آن سال با رهبری قاتلینی چون میر حسین موسوی و کروبی، بویژه موسوی نخست وزیر دهه ۱۳۶۰، دهۀ جنگ ۸ ساله عراق و ایران و قتل عام های زندانیان سیاسی، جنبشی موجودیت یافت که بعد به نام جنبش سبز شهرت یافت. به نظر من، این جنبش، هر چند رهبری ارتجاعی داشت، با توجه به خشم ناشی از فقر و شکنجه و کشتار و … سالیان که طبقه ی کارگر و کل زحمتکشان در ایران و به ویژه جوانان، زنان و خیل وسیع بیکاران که از اوضاع اجتماعی، اقتصادی ،سیاسی و فرهنگی داشتند و دارند، پتانسیل این را داشت که با یک استراتژی کمونیستی و با ورود طبقۀ کارگر با چشم انداز متحزب شدن کمونیستی از زیر چتر این رهبری ارتجاعی خارج شود، در هر صورت بنا به دلایل مختلف از قبیل عدم توانایی جنبش باصطلاح کمونیستی که دلایل عدیده خودش را داراست ،از جمله دور ماندن و نداشتن تحلیل درست و واقعی از شرایط جامعۀ ایران به دلیل رهبریت خرده بورژوائی و نیزعدم درک واقعی از مارکسیسم و الی آخر که چون بحثی عمیق و سنگین است در این متن نمی گنجد و اما جایی دیگر می باید به تفصیل در موردش نوشت و با موضع گیری هایی از طرف جریانات چپ ایران و از جمله احزاب کمونیست کارگری و اتحاد سوسیالیستی کارگری، حزب کمونیست ایران، راه کارگر و…- که به باور من از عدم درک آنان نسبت به شرایط داخل کشور و مناسبات جهانی که در ارتباط تنگاتنگ با آن قرار می گیرد ناشی می گردد، روبرو شد که بیش از قبل ماهیت خط کمونیسم کارگری به رهبری ایرج آذرین، رضا مقدم و حمید تقوائی و کوروش مدرسی را نشان داد. البته، منصور حکمت، در سال ۱۳۸۱ بر اثر بیماری سرطان در لندن، در گذشت. و نا گفته نماند که تمامی این نظرات مطرح شده از من به واسطه مطالعه و عمیق تر شدن در نوشته ها و نظرات بنیادی این گرایش و از تجربه عملی تقریبا ۱۸ – ۲۰ ساله نشأت گرفته است. همان طور که در بالا نوشتم، این گرایش در ریشه و اساس خود ضد طبقۀ کارگر و ضد کمونیسم بوده و هست. هر روز که بگذرد این مسئله عریان تر می شود. به نمونه های اخیر اشاره نمایم. حککا جنبش به رهبری موسوی و کروبی را انقلاب نامید و با هواداران جنبش- جنبش سبز- تظاهرات گذاشت و رقص نمود و در سطح جهانی، حتی تا آنجا به خندق افتاد که از حمله نیروهای ناتو به کشور لیبی ، به بهانه جنگ بر علیه دیکتاتورها به حمایت برخاست و لیدر کنونی اش یعنی حمید تقوائی، ورود سربازان ناتو به پایتخت لیبی را انقلاب مردم لیبی لقب داد و به آنها تبریک گفت! در مسئله اوکراین یک جنبش فاشیستی را انقلاب نامید- و مصطفی صابر، رئیس دفتر سیاسی حککا در یک مصاحبه با جوانان کمونیست، این جنبش را مترادف زندۀ دیکتاتوری پرولتاریا نامید و… اتحاد سوسیالیستی کارگری برای برقراری دموکراسی بورژوائی و باصطلاح خود “…آزادی های دمکراتیک وسیع و پایدار…” در جامعۀ سرمایه داری ایران، استراتژی تشکل محور را ترک و استراتژی شرکت کارگران بی سازمان در همان جنبش – سبز را برگزید و رضا مقدم در مصاحبه با نشریه شان_- به پیش! نوشت که سکوت میرحسین موسوی در باره جنایات ۳۰ساله، از سر منافع جنبش ضد دیکتاتوری است.( « دینامیزم رادیکال این جنبش اینها را ناچار ساخته تا با آگاهی نسبت به عقوبت آن، به گذشته رژیم اسلامی بعضا نظیر تاج زاده صریح انتقاد کنند و یا” مانند موسوی با زیرکی و در یک فضای غبار آلود شرایط فعلی را و آنهم بدلیل مصالح همین جنبش مناسب انتقاد ندانند.”) تأکید از من است. موسوی که امروز نیز، هنوز خواهان برگشت به همان دوران (دوران طلائی… خمینی است) و حزب کمونیست ایران هم، آن جنبش را اول بطور کلی رد نمود و دستور داد که کارگران و زحمتکشان کردستان در خانه بمانند، چون در انتخابات شرکت نکرده اند واما بعد به دنباله روی افتاد. امروز از کمک های مالی خانواده بارزانی- دولت اقلیم کردستان برخوردار است و با ۲۶ گروه و انجمن و سازمان و حزب از همه رقم از طرفداران سوسیال دمکراتها تا مائوئیست ها و طرفداران خجالتی اصلاح طلبان – راه کارگری ها ، “وحدت نیروهای چپ، کمونیستی و انقلابی” تشکیل می دهد و با دو حزب حککا و حککا- حکمتیست بیانیه مشترک می دهد. آیا این همه از روی ناآگاهی و جهل انجام می گیرد؟ یا اینکه از روی آگاهی و برنامه؟ واقعا، کدام!؟

به هر حال مدتی نیز بعد از کناره گیری از اتحاد سوسیالیستی کارگری با کمیته های همبستگی با جنبش کارگری در ایران- خارج کشور فعالیت کردم که متأسفانه این کمیته ها نیز به راست چرخیدند و سیگنال به شرکت کنندگان درجلسه های به اصطلاح دموکراسی طلبان، نشستگان در تریبونال بین المللی با دادستانی کسی مثل پیام اخوان یکی از شناخته شده ترین مهره های امپریالیسم، خصوصا دولت های ایالات متحده آمریکا و کانادا و از آن طرف همکاری با جریاناتی مثل راه کارگر که حسن روحانی را تحمیلی مردم ایران به خامنه ای ارزیابی می کند، مجبور به کناره گیری از آنها نیز شدم. و هم اکنون با جریانی کار نمی کنم و در مورد انقلاب آتی به این باور رسیده ام که بنیادهای تئوریک رهبران اولیه سازمان چریک های فدائی خلق ایران، به ویژه رفقا امیر پرویز پویان، عباس مفتاحی ومسعود احمد زاده و به خصوص پویان از اصالت مارکسیست- لنینیستی برخورداراست که میباید با یک نقد کمونیستی روبرو شوند، تا قادر گردند ما را در یافتن راه پیشروی به سوی فردا کمک کننده باشند. ولی لازم و پایۀ پیروزی چنین انقلابی، این است که کوشش و جدیت شود که در نخستین پله و مرحله طبقۀ کارگر در ایران دارای حزب کمونیست – انقلابی خویش گردد، زیرا که بدون داشتن ارگان سیاسی، نمیتوان کاری پیش بُرد و برای اینکه این کاربا مشکلات کمتری مواجه شود می باید درمرحله نخست، احزاب (فرقه ها) و سازمان های موجود که به نام کمونیسم و سوسیالیسم فعالیت میکنند، خود را منحل نموده و با یک رویکرد مارکسیست لنینیستی نقدی جانانه از خود و تاریخچه خود انجام دهند. اما به نظر نمیرسد که قادر به چنین کاری ، حداقل اکثریت آنان باشند. بطور واقعی و متاسفانه این چپ که امروزه، بیشتردر شکل گروه ها و احزاب و سازمان های خارج کشوری هست، حالا هر نامی که برخود نهاده و نهند از طبقۀ کارگر ایران خیلی دور شده و آگاهانه یا نا آگاهانه در روابط کثیف سرمایه دارانه – امپریالیستی به ویژه جوامع اروپائی و آمریکای شمالی فرو رفته اند ودیگرهیچ ربطی به طبقۀ کارگر، حتی توده های زحمتکش و جوانان خواهان یک زندگی شاد و منافع آنها در ایران ندارند. برخی از علل آن:
۱٫این که چپ ایران، هیچگاه از زمان پیدایش جمهوری اسلامی تا به امروز نتوانست، پل بین جمهوری اسلامی و امپریالیسم را در رابطه با منافع امپریالیسم، یعنی سرمایه داری جهانی، بخصوص در منطقه که وجودش حکم حیاتی برای سرکوب انقلاب کارگران و زحمتکشان در ایران سرمایه داری را داشت درک کرده و یک تحلیل علمی- ماتریالیست دیالکتیکی و تاریخی از مسئله را ارائه دهد.
۲٫دیگراین که چپ ایران کلا از جامعه ایران و مبارزه طبقاتی جاری در آن جدا شد و یا، جدا افتاد و درحال حاضر، چپ باصطلاح کمونیستی «طویله اوژیاس» شده است که محتاج لایروبی عمیقی هست. این لایروبی نیز،فقط بوسیله کارگران آگاه امکان پذیر است.

در هر حال من به آینده ی جنبش طبقه کارگر- کمونیسم-امیدوار هستم ولی نسبت به چنین چپی کاملا بی باور و حتی زمانی که به اعمالش و بویژه در این سال های اخیر نگاه می کنم، تأسف میخورم که در این سالها با یک چنین چپی فعالیت داشته ام هرچند که زندگی بستر تجاربی است که میبایست از آن آگاهانه به بهترین نحودر جهت مبارزه بر علیه هرچه ظلم وبیداد یعنی بر علیه استثمار انسان از انسان، مالکیت خصوصی و کار مزدوری، درجهان تحت سلطه سرمایه داری استثمارگراست استفاده نمود. طبقۀ کارگر، به باور من، امید نسل انسان و نیروی به پیش برنده جامعه بشری و نجات دهنده است. ولی این بالقوه است و باید به بالفعل تبدیل گردد که نیازمند یک حزب سیاسی- حزب کارگران آگاه، انقلابی و کمونیست- حزب مخفی و با پرنسیپ های کمونیستی است!

«اگر نویسندگان سوسیالیست این نقش تاریخی – جهانی را به پرولتاریا نسبت می دهند،ابدا به این علت نیست که پرولتاریا را خدا می پندارند،برعکس ! شکل تجریدی کل بشریت،حتی نمود بشریت ،عملا در هیأت پرولتاریا ی کاملا شکل گرفته کامل میشود، زیرا شرایط زندگیِ پرولتاریا،عصاره ی شرایط زندگیِ جامعۀ امروز در غیر انسانی ترین شکل آن است،زیرا انسان خود را در پرولتاریا گم کرده است – کارل مارکس و فردریک انگلس- خانواده مقدس». درشتی عبارات از من است.

*۱- دکتر جوردانو برونو : درهمان سال ها در کتاب انسان چگونه غول شد خوانده بودم که دکتر جوردانو برونو، به مقام اسقفی کلیسا، می رسد. اما، او به عقاید علمی زمان خود از آنجمله ستاره شناس مشهور – کپرنیک باور می آورد و بر اثر این باور علمی است که پایه های دینی کلیسا را زیر سؤال می کشد. او را در دادگاه تفتیش عقاید محکوم به سوختن در آتش می کنند. روز اجرای حکم به دستور پاپ، اصحاب کلیسا، طلاب و غیره در میدان بزرگ شهر ( میدان گل ها ) روم- واتیکان جمع می شوند. پاپ بر این باور بود که در لحظات آخر، دکتر جوردانو برونو، به تمنا می افتد. پس دستور می دهد که تلی از هیزم در وسط میدان جمع کرده و دکتر جوردانو را بر چوبی صلیب نموده و در وسط تپه هیزم قرار دهند. چوب های خشک را به آتش می کشند. هنگامی که شعله های آتش به کف پاهای دکتر برونو می رسند، چشم هایش را باز می کند و به جمعیت نظاره گر و بویژه پاپ و همراهان او نظر تمسخرآمیز انداخته و زهر خندی زده و چشم بر هم می نهد و بدون ضجه و فریاد می سوزد. پاپ و همراهان شکست خورده و بر می گردند. او را بهمین مناسبت سوخته درآتش علم می نامند.

*۲- به نظر من، از دید رفقای اولیه و به ویژه رفقای گروه امیرپرویز پویان، مسعود احمدزاده و عباس مفتاحی این مسئله که رژیم شاه یک رژیم وابسته و مزدور امپریالیسم یعنی سرمایۀ جهانی است و خود شاه یک مزدور بی اختیار و نوکر امپریالیست هاست و انقلاب در ایران به پیروزی نمی رسد، مگر اینکه با بنیان های یک جامعۀ سرمایه داری تحت سلطه و ادغام شدۀ ارگانیک در سرمایۀ جهانی دست و پنجه نرم نماید و دولت را در ایران به همین عنوان و نام یعنی دولت سرمایه داری در کشوری تحت سلطۀ امپریالیسم را درهم شکند و چنین انقلابی نمی تواند به جز انقلاب ضد سرمایه داری و برای برقرار کمونیسم باشد و دولتی که با پیروزی چنین انقلابی استقرار می یابد، دیکتاتوری پرولتاریاست، واضح و روشن بود. این را حتی از متن و مخصوصا شعار های اولین بیانیه های چریکهای فدائی (مرگ بر شاه خودفروخته، مرگ بر امپریالیسم – اعلامیه شماره ۱) و مخصوصا مقدمه ای بر نوشتۀ رفیق امیر پرویز پویان به نام ضرورت مبارزۀ مسلحانه و رد تئوری بقا و در “خاطره رفیق پویان را گرامی می داریم”، به روشنی بیان می شود. من در اینجا دو پاراگراف ماقبل آخر این نوشتۀ بیانیه مانند را می آورم: “بدینسان بود که این دو رفیق دلاور و رزمنده در طی نبرد حماسه آفرین خود، پس از اینکه آنچه را که نمی بایست به دست دشمن بیافتد از بین بردند، سرانجام برای آنکه خود نیز به دست دشمن اسیر نشوند، با شعارهای “پیروز باد انقلاب” و “زنده باد کمونیسم” به زندگی خود پایان دادند و حماسۀ پرشکوه هستی خود را در دل ها جاودانه ساختند. ما که آنها را می شناختیم، می توانیم بگوییم که آن لحظات، لحظاتی که پیام مرگ برای دشمن داشت، برای رفقا چقدر شادی بخش بود و چه اندیشه ها از ذهنشان می گذشت.”

“….به راستی برای کسی که دارای وجودی سراپا عشق به خلق و قلبی مملو از کینۀ عمیق به دشمن است، چه لذتی بالاتر از اینکه با عمل انقلابی خود ضربه ای بر پیکر دشمن وارد آورد. در آن لحظات آنان بی تردید با چشمان دورنگر خود، آیندۀ پرشکوه را می دیدند که خلق ها از بندهای اسارت آزاد گشته و هر گونه ستم و بهره کشی طبقاتی، هرگونه استثمار انسان از انسان نابود گردیده است. برای یک مبارز صادق چه دورنمایی شکوهمندتر و برانگیزنده تر از این می تواند باشد؟”

منظور از این دو رفیق، رفقا امیرپرویز پویان و رحمت الله پیرونذیری هستند.

ادامه دارد…