در شناخت ِ عوامل ِ بازسازی و بقای استبداد در ایران

در شناخت ِ عوامل ِ بازسازی و بقای استبداد در ایران

چرا و چگونه استبداد ِ پدرشاهی ِ از در رانده شده ی دی ماه ۵٧ یک ماه بعد با شکل و شمایل ِ جدید و بازسازی شده از پنجره وارد شد و استبداد ِ کیش ِ شخصیتی ِ تازه ای را بر این جامعه حاکم نمود، و چه باید کرد که با بیرون انداختن ِ این استبداد بازهم استبداد ِ تازه نفس با ظاهر ِ نوظهوری از راه نرسد و خود را به جامعه تحمیل نکند.
پاسخ ِ مشخص را اگر نه در یک فرایند ِ بلند مدت ِ تاریخی بلکه عجالتن و در دست رس و دید رس ِ نزدیک و فوری تر اما در چارچوب ِ همان فرایند باید در رخدادهای سریع ِ ظاهرن خارج از کنترل ِ ۱۳۵۷ و خیزش ِ عمومی یی که به روی کار آمدن ِ رژیم ِ کنونی انجامید دریافت و پی گرفت تا به امروز رسید که استبداد ِ همچنان مسلط اما به شدت تضعیف شده و تهی شونده از توان ِ سرکوبگری در حال ِ فروریزش است و جامعه ناگزیر است جایگزینی برای آن بیابد که نه فقط تداوم دهنده ی راه و روش ِ آن نباشد بلکه پاسخگو و مجری ِ مطالبه و اراده ی تاریخی ِ میلیون ها شهروند ِ این جامعه یعنی تحقق بخش ِ دموکراسی ِ تاریخی دورانی یی باشد که با گذشت ِ نزدیک به دویست سال پیدایی در جامعه ی انسانی هنوز به طور ِ عملی و واقعی و ریشه دار و فراگیر در ایران تحقق نیافته و آنچنان دور از دست رس به نظر می رسد که به آرزویی دست نیافتنی برای شهروندان تبدیل شده است.
خیزش ِ ۵۷ اگرچه در عمل و در روزهای آغازین دموکراسیخواه بود و آغازگر ِ جنبشی که در ادامه اش تبدیل به خیزش ِ عمومی ِ بنیان کن شد، یعنی این روزنامه نویس ها و نویسندگان ِ مجلات و نشریات بودند که با اعتصاب و خودداری از انتشار روزنامه و نشریه خواهان ِ لغو ِ سانسور و ممیزی و بازبینی شدند، که در اندک زمانی این خواست ِ محدود به نویسندگان و روزنامه نگاران تبدیل به خواست ِ عمومی تر و دموکراتیک با شعار ِ محوری ِ « مرگ بر دیکتاتور» به عنوان ِ اصلی ترین نماد و نمود ِ استبداد و خواهان ِ برچیده شدن ِ کل ِ بساط ِ سرکوب و سانسور و خفقان گردید که برابر نهاد ِ مطالباتی و در عین ِ حال تاریخی اش زنده باد دموکراسی و آزادی های سیاسی است که از همان آغازگاه ِ خیزش تا به تخت نشستن ِفرمانفرمای جدید همچنان شعار ِ اصلی و مرکزی ِخیزش ماند. اما سپس به محض ِ به میدان آمدن ِ کنشگران و سیاسی کاران ِ حرفه ای ِ در کمین ِ قدرت ِ سیاسی، این شعار و مطالبه ی کانونی و تاریخی ِ خیزش به حاشیه رفت و به فراموشی سپرده شد و دو ایدئولوژی ِ واپسگرای اسلامی و چپ ِ خلقی- دهقانی به مثابه ِ دو رقیب ِ در صحنه ی سیاست و عمل اما با دید ِ یکسان به تحولات ِ پیش آمده و پیش ِ رو در آن روزها- و حتا بعدها- توانستند دموکراسی خواهی را با نعل ِ وارونه زدن یعنی لیبرالیستی و امپریالیستی قلمداد کردن ِ مطالبه از محوریت و مرکزیت ِ هدف ِ خیزش به بیرون از دستور ِ کار ِ جامعه پرتاب کنند و خواست و اراده ی فرقه سالارانه و قدرت خواهانه ی خود را به جای آن بر صدر ِ مطالبات بنشانند. به خصوص که بلافاصله پس از روی کارآمدن ِ روحانیت ِ انحصار خواه ِ واپسگرای سرگیجه گرفته از قدرت ِ رایگان به دست آمده به مثابه ِ غنیمت ِ خدادادی و در عین ِ حال ندانمکار ِ هنوز فاقد ِ تجربه ی کافی ِ سرکوبگری ِ سیستماتیک در یک سو، و وجود ِ آزادی های موقتی ِ حاصل از هنوز روی پای خود نایستادن ِ حاکمیت ِ جدید از سوی دیگر، و درکنار ِ آن وجود ِ چپ ناراستین ِ برآمده از این آزادی ها ، این چپ ِ خودخوانده و آگاهی های دروغین و وارونه اش بود که به تبلیغات ِ ضد ِ دموکراسیخواهانه ی روحانیت – اگرچه با ادبیات و چشمداشت ِ متفاوت با آن- پیوست و ضدیت با دموکراسی ودموکراسی خواهی را به زعم ِ خود وجهه ی «تئوریک» داد و به عنوان ِ گرایشی لیبرالی – امپریالیستی در میان ِ طیف ِ گسترده ی فعالان ِ سیاسی ِ تحصیلکرده و میدانداران ِ عرصه ی چاپ و انتشار در غیاب ِ مارکسیسم ِ پیشرفت خواه و تکامل گرا ترویج نمود و گرایش ِ دموکراسی طلب و پیشرفت گرا را با اتهام ِ نوکری و جیره خواری امپریالیسم، و ترور ِ شخصیت تا آنجا که در چنته ی قلم داشت و توانست به سکوت واداشت و به عقب راند.
در واقع،راست و چپ- به تعبیر ِ خود ساخته ی چپی که دست کم در ضدیت اش با راه ِ رشد ِ سرمایه داری و دموکراسی ِ همساز و ملازم با این رشد عمل می کرد و می کند- روی دو ریل ِ موازی و همجهت، یکی عملی و دیگری قلمی و نوشتاری گیرم با دو توجیه گروهگرایانه و فرقه سالارانه ی ضد ِ ماتریالیستی و ضد ِ تاریخی ِ متفاوت اما هردو از جایگاه و گرایش ِ ایدئولوژیک ِمشترک ِ فئودالی پدرشاهی یا خلقی دهقانی به سرکوب ِ عملی یا قلمی ِ دموکراسیخواهان پرداختند.
روحانیت ِ حاکم نخست با حمایت و پشتگرمی ِ زبانی و قلمی و گاه پشتیبانی ِ عملی ِ بخشی از« چپ» ِ هم ایدئولوژی اش یعنی سوسیالیست های دروغین( حقیقی، به تعبیر ِ مارکس) که در عین ِ حال آنها را رقیب و مزاحم ِ خود در سلطه ی کامل بر قدرت ِ سیاسی می دانست، نخست لیبرال های شریک ِ قدرت را که در واقع مانعی بر سر ِ راه ِ تمامیت خواهی و استبداد ِ کیش ِ شخصیتی اش بودند از پیش ِ رو برداشت تا بعدتر حساب ِ دیگر رقیبان ِ در کمین قدرت را برسد.
روحانیت ِ چند صد سال تجربه اندوخته از عوامفریبی و سربازگیری از تهیدستان ِ اقتصادی و فرهنگی با فداییان ِ چاقوکش و چماق به دست، و در عین ِ حال همواره دستیار و همدست ِ حاکمان، خیلی زود رقیبان ِ سیاسی ِ در خیال ِ قدرت را به ترتیب ِ تقدم به تشخیص ِ خود و«سربازان ِ گمنام» اش یک به یک یا گروه گروه دستگیر کرد، به زندان انداخت، کشت یا فراری داد به طوری که تا تقریبن دو دهه رقیب ِ علنن فعالی در برابرش باقی نماند. چنان که بسیاری ناگزیر فعالیت ِ علنی در داخل را رها کرده و به« آن سوی آب ها» رفتند، و بسیاری که از این تسویه حساب ِ جنایتکارانه جان به در بردند موقتن دم در کشیدند و منتظر ِ فرصت ِ بازدم ماندند.
استبداد ِ حاکم گمان می کرد و هنوز گمان می کند با بگیر و ببند و اعدام ِ مخالفان ِ عقیدتی سیاسی اش می تواند مطالبه ی تاریخی ِ شهروندان را نیز همراه با آنان زندانی کند و به دار بکشد و پرونده ی دموکراسی و دموکراسی خواهی را برای همیشه مختومه اعلام کند و بایگانی نماید.
استبداد نه تاریخی می اندیشد و نه اساسن تاریخ را در عملکردهای اش به حساب می آورد و دخالت می دهد. چند سالی حکومت می کند- حتا اگر عمر ِ نوح هم داشته باشد درمقایسه با تاریخ ِ بشریت زمان ِ اندکی است- و توان ِ سرکوبگری اش که تمام شد ناگزیر به حکم ِ همان تاریخ و کارگزاران اش یعنی سازندگان ِ تاریخ تا در کدام مرحله و تراز ِ تاریخی دورانی و تولیدی مناسباتی باشد شرش از سر ِ جامعه کم می شود وجا به حاکمیت و دولت ِ دیگری که بنا بر همان مرحله و تراز و آمادگی ِ جامعه چگونه دولت و حاکمیتی باشد سپرده می شود. این را تئوری و تجربه ی تاریخی میگوید و ثابت خواهد کرد.
واقعیت این است که امروز یک رژیم ِ به شدت تضعیف شده و در حال ِ فروپاشی، و جامعه ای که همچنان بر سر ِ مطالبه ی برآورده نشده ی تاریخی اش آزادی های فوری و بی قید و شرط ِ سیاسی ایستاده رو در روی هم ، و دار و دسته ها و گروه ها و حتا شخصیت هایی که به دلیل ِ تعصب ِ فرقه ای، ملی یا مذهبی ِ ناشی از ایدئولوژی ِ واپسگرا و تمامیت خواه شان، هم رو در روی رژیم و هم مطالبه ی تاریخی ِ جامعه صف کشیده اند. اینها کسان و دارو دسته هایی هستند که از گذشته ی نه چندان دور درس نیاموخته و چنان که در تحلیل ها و تبلیغات ِ سیاسی شان نشان می دهند قصد ِ درس گرفتن و همسو شدن با خواست ِ جامعه و تاریخ را هم ندارند به خصوص آن ها که پیشاپیش و هنوز به قدرت نرسیده هم رهبر ِ مادام العمر انتخاب کرده اند- آن هم مرد، که حتا بعد از مرگ هم فرقه و خانواده شهرت و اتوریته ی خود را از نام ِ او می گیرند، دقیقن به رسم ِ دوران ِ فئودالی پدرشاهی- و هم با چنین انتخاب و نگرشی نشان داده اند که کمترین اعتنایی به دموکراسی ِ انتخابی و حق انتخاب ِ شهروندان ندارند. اینها هستند که اگر بتوانند قدرت ِ سیاسی را از بالای سر ِ جامعه و شهروندان ِ دموکراسیخواه اش بربایند، استبداد ِ کیش ِ شخصیتی یا ولایتی- خلافتی ِ تازه از راه رسیده اما با همان خصوصیات ِ حاکمیت ِ کنونی را بر جامعه حاکم خواهند نمود و باز همان آش ِ شور ِ استبداد است و همان کاسه ی فقر و فلاکت ِ اکثریتی.
در چنین شرایطی شناخت ِ آن که می خواهد بیاید و نیات ِ آشکار و نهان ِ او، بسیار تعیین کننده تر از آن است که هم شناخته شده و هم رفتنی است. جامعه باید در پس ِ شعار و تبلیغ ، نیت و به ویژه ایدئولوژی را ببیند و بخواند تا مانند ِ ۵۷ فریب ِ ایدئولوژی ِ واپسگرای پنهان در پس ِ حرف و ادعا و شعار را نخورد.
اهمیت ِکارکرد ِ ایدئولوژی در این است که در دوران ِ ما و به ویژه در جامعه ی ما اگر همروزگار با و منطبق بر این دوران و پیشگام تر و پیشروتر نباشد، مانع ِ بزرگی بر سر ِ راه ِ تکامل ِ اجتماعی و پیشرفت ِ جامعه و باز تولید کننده ی استبداد خواهد بود.
از منظر ِ تاریخی دورانی، ایدئولوژی ِ این دوران ایدئولوژی ِ بورژوالیبرال است که در وجه مناسباتی بر دموکراسی ِ بورژوایی استوار است، و از دیدگاه ِ تئوری ِ علمی و آینده نگر ِ مارکسیستی ایدئولوژی ِ پسا بورژوایی ایدئولوژی ِ انسان شمول و انسان مدار ِ پرولتاریایی خواهد بود که در نهایت با زوال ِ طبقات به محو ِ ایدئولوژی به مثابه ِ خصلت و خصوصیتی طبقاتی خواهد انجامید.
ایدئولوژی امروزه در کشورهای پیشرفته ایدئولوژی ِ غالب ِ بورژوا لیبرالی است که توسط ِ دولت ها و احزاب ِ بورژوایی نمایندگی، تبلیغ و حفظ و اشاعه می گردد، و در جامعه های عقب مانده به لحاظ ِ تولیدی- مناسباتی، در روستاها و حاشیه ی شهرها غالبن پیشابورژوایی و فئودالی یا نیمه فئودالی ِ گرایشمند به فئودالی، و در شهرهای بزرگ و صنعتی عمدتن بورژوایی است. ایران هم به همین دلیل در زمره ی این جامعه هاست. از همین روست که دار و دسته ها و تشکیلات های در کمین ِ قدرت تکیه گاه ِ کسب ِ قدرت ِ خود را عمدتن روستاییان و زحمت کشانی می دانند که حامل و پاسدار ِ ایدئولوژی فئودالی و مناسبات ِ پدر شاهی و پدرسالار و مردسالاری هستند که از سوی روستاییان( خلق) نمایندگی و به شدت حمایت و محافظت می شود.
مارکسیست ها نه فرقه گرای اند و نه به دنبال کسب ِ قدرت ِ سیاسی. آنها نظریه پردازان ِ دوران ِ سرمایه داری و از از این رو راه نمایان ِ بشریت برای برگذشتن با کمترین خطا و هزینه از این دوران به دوران ِ عالی تر ِ سوسیالیسم و کمونیسم اند. آنها به دلیل ِ جامعیت بینی و غایت نگری ِ تئوریک ِ ماتریالیستی دیالکتیکی شان حتا بهتر از نظریه پردازان ِ یورژوازی نقش و اهمیت ِ تاریخی ِ نظام ِ سرمایه داری و دموکراسی ِ بوررژوازی در تکامل دادن ِ جامعه ی انسانی را – و در واقع هل دادن ِ آن به پیش- به سمت ِ سوسیالیسم و کمونیسم را می دانند.
مارکسیست ها می دانند بدون ِ دموکراسی ِ بورژوایی نه مانیفست ی وجود داشت، نه گروند ریسه ای، نه کاپیتال ی و نه اساسن مارکسیسمی که با کشف ِ قوانین ِ حاکم بر تکامل ِ اجتماعی و حاکم بر نظام ِ سرمایه داری و پیش بینی ِ علمی ِ دوران ِ پس از آن، راه نمای طبقه ی کارگر- وبشریت- برای برگذشتن از سرمایه سالاری باشد. همچنان که می دانند همین امروز هم اگر این دموکراسی در کشورهای پیشرفته نبود دار و دسته ها و فرقه سازان ِ در کمین ِ قدرت جای امنی برای پناه بردن از شر ِ استبداد ِ جمهوری ِ اسلامی پیدا نمی کردند تا با خیال ِ آسوده و بدون ترس از زندان و شکنجه و اعدام به تبلیغ ِ ایده های ضد دموکراسی ِ پدرسالار و فرقه سالار ِ خود بدون ِ ممنوعیت و محدودیت ادامه دهند. آیا غیر از منافع ِ فرقه ای ِ بی اعتنا به مصلحت ِ اجتماعی، وایدئولوژی ِ پدرسالار ِ پنهان در پس ِ این منافع است که ایجاب کننده ی کتمان ِ حقیقت و وارونه نمایی ِ آنهاست؟ آیا وقتی خود از تمام ِ آزادی های سیاسی ِ واقعن موجود، و تکنولوژی ِ نظام ِ سرمایه داری به اندازه ی نیاز برخورداری دارند اما این برخورداری را به راحتی کتمان می کنند، نه فقط کتمان که علیه ِ آن شعار می دهند و خواهان ِ نابودی تمام ِ این دستاوردها هم می شوند و در عین ِ حال هیچ دولتی در آن کشورها به جرم ِ تشویش ِ اذهان و تشویق ِ مردم به براندازی دستگیر و زندانی و اعدام شان نمی کند- کاری که اگر در ایران بودند ج.ا. بدون تردید با آن ها میکرد-، آیا دروغ نمی گویند و برای شهروندان ِ ایرانی نعل ِ وارونه نمی زنند؟ آیا این فرقه گرایان ِ مترصد ِ کسب ِ قدرت ِ سیاسی به هر طریق و با هروسیله ای، حق دارند خود را مارکسیست بنامند و اگر بنامند فریبکاری نمی کنند؟ و اگر چنین است پس چه فرقی میان ِ آنها و آخوندهایی است که با همین روش و بینش و هدف و عملکرد چهل سال است شهروندان این جامعه را به جرم دموکراسیخواهی و با تهمت ِ مزدوری ِ امپریالیسم زندانی، شکنجه و اعدام میکنند؟ آیا محرک ِ این اشتراک ِ نظر و عمل جز ایدئولوژی یی است که آن ها را مجاز و وادار به چنین اعمالی می کند؟
چهل سال است شهروندان ِ ایرانی به دو شیوه ی مختلف به رژیم ِ مستبد ِ سرکوبگر واکنش نشان می دهند: یا به اجبار تن به مهاجرت می دهند و با تحمل ِ سختی های بسیار به اروپا و آمریکا می روند تا از امکانات ِ شغلی و آزادی های فردی و سیاسی و زندگی ِ انسانی ِ آنجا بهره مند شوند- البته اگر منکر ِ این بهره مندی نشوند!-، یا در همین جا مانده اند و برای یک زندگی ِ درخور ِ انسان ِ امروزی و در صدر ِ آن آزادی های فوری و بی قید و شرط ِ سیاسی مبارزه می کنند. هرکسی هم آنان را از تلاش برای تحقق ِ این بهره مندی منصرف نماید اگر نه در عمل، که در اندیشه و نظر همسو و می توان گفت همدست ِ رژیم است.
از این رو، مارکسیست ها بر این نظرند که با سرنگونی ِ جمهوری ِ اسلامی برای آنکه استبداد با شکل و شمایل و عنوان ِ جدید بازسازی نشود، راهی جز جایگزینی ِ دموکراسی به جای آن نیست.
دموکراسی در این دوران نیز که آزادی ِ بی حد و منع ِ بیان و آزادی ِ بی قید و شرط ِ انتخاب کردن و انتخاب شدن در همه ی عرصه های سیاسی و اجتماعی مهم ترین مشخصه ی آن است، چنین اقتضا می کند که پس از رفع ِ شر ِ جمهوری اسلامی از حیات ِ جامعه، هر شخصیت یا گروه و سازمانی که به دنبال ِ کسب ِ قدرت ِ سیاسی است به عنوان ِ شخصیت ِ حقیقی یا حقوقی دارای حق ِ شهروندی ، نشریه و تریبونی برای تبلیغ ِ عقاید و دیدگاه های اش اختیار کند و برنامه های اش را برای پیشرفت ِ جامعه و همتراز نمودن ِ آن با پیشرفته ترین کشورها به معرض ِ دید و خوانش و داوری ِ عموم ِ اهالی بگذارد تا خود ِ جامعه با در برابر ِ هم نهادن و مقایسه ی برنامه ها تصمیم بگیرد کدام را تایید و در یک همه پرسی به آن رای آری بدهد.
در پایان ِ این بحث توضیح ِ دو نکته ی مرتبط با موضوع ِ بحث را ضروری می دانم:
نکته ی یکم این که: انقلاب در مفهوم ِ تاریخی و مارکسیستی ِ آن نه به دستور است، نه به خواست و اراده ی این گروه و آن دار و دسته و یا حتا اراده ی نا به جا و نا به هنگام ِ یک طبقه- البته اگر با فرض ِ محال چنین اراده ی طبقاتی ِ نا به هنگام و نا به جایی وجود داشته باشد!- . انقلاب ِ این دوران برای گذار به سوسیالیسم و کمونیسم فقط و فقط در پیشرفته ترین جامعه ها امکان ِ وقوع و پیروزمندی دارد و نه در جایی مانند ِ ایران که با فرض ِ محال اگر انقلابی صورت بگیرد، و با فرض ِ محال تر طبقه ی کارگری قدرت ِ سیاسی را به دست گیرد، معلوم نیست کدام نیروهای مولد ِ بسیار پیشرفته با کدام مناسبات ِ طبقاتی- دورانی ِ حاضر و آماده ای را اجتماعی کند، و در نتیجه باید کدام دموکراسی ِ سوسیالیستی را بر چه زیرساخت ِ مناسباتی ِ دموکراتیک ِ واقعن موجودی استوار سازد. مگر در ذهن و خیال می شود چنین واقعیت های مادی- مناسباتی را ساخت و به جامعه گفت بفرمایید این سوسیالیسم، تا کمونیسم را هم بر همین پایه و بنیاد بسازیم؟! با چنین درک ساده انگارانه و ایده آلیستی یی ، جز آنکه هم فقر ِ واقعن موجود با عنوان ِ دروغین ِ به مالکیت ِ اجتماعی در آمدن ِ ابزار ِ تولید گسترش ِ بیش از پیش خواهد یافت، و هم درنتیجه ی مالکیت و حاکمیت ِ یک دار و دسته ی تازه به قدرت رسیده با مناسبات ِ رانتی- فرقه ای، استبداد ِ نیمه جان ِ هنوز کاملن از نفس نیفتاده ی حاضر و آماده بازسازی خواهد شد، تا باز هم به شیوه ی چهل سال حاکمیت ِ جمهوری ِ اسلامی هر صدای مخالف و هر اعتراضی را به جرم ِ معهود ِ استبداد ِ نظامی پادگانی با برچسب ِ نوکری و جیره خواری ِ امپریالیسم سرکوب و خفه کند.
نکته ی دوم: آنان که مارکسیست ها وشهروندان ِ دموکراسیخواه ِ ایرانی را نوکر و مزدور ِ امپریالیسم میدانند، با تمام ِ پر مدعایی شان نمی دانند در این دوران و تا زمانی که پرولتاریا ی جهانی سوسیالیسم اش را در سراسر ِ جهان حاکم نکرده باشد، همه انسان ها در هرکجا که زندگی میکنند، فارغ از هر جهان بینی و ایدئولوژی و گرایش و فعالیت ِ سیاسی و شغلی که دارند، یا حتا بیکار باشند، خواه ناخواه مزدور( مزد بگیر ) و نانخور ِ نظام ِ سرمایه و امپریالیسم اند، و اگر نخواهند مزدوری و نانخوری ِ سرمایه و امپریالیسم ِ جهانی را بکنند چاره ای جز خودکشی و مرگ ندارند. اما تا زمانی که زنده اند و در این نظام زندگی می کنند به رغم ِ ادعا و ذهنیت ِ خلاف ِ واقعیت شان نانخور و مزدور ِ نظام ِ سرمایه داری اند. تنها راه ِ رهایی از وضعیت ِ موجود و مزدوری و نانخوری ِ این نظام هم نه انکار ِ واقعیت ِ موجود بلکه هم فعالیت ِ تئوریک ِ مارکسیستی و هم تلاش ِ عملی ِ پرولتاریای جهانی برای براندازی ِ حاکمیت و مالکیت ِ سرمایه دارانه، و برقراری ِ حاکمیت( دولت ) پرولتاریایی و مالکیت ِ اجتماعی بر ابزار ِ تولید است.جز این، هرچه گفته شود ذهنگرایی و خیالبافی ِ محض و درخدمت ِ بقای این نظام از یک سو، و بقای استبداد ِ فردی- فرقه ای و کیش ِ شخصیتی در ایران از سوی دیگراست.