نى لبک هایى که انسان را سرودند ٬ خاطرات زندان (قسمت چهارم)

مهناز قزلو

چند روز همچنان در سلول بدون بازجویی اما با تنبیهاتی چند گذشت. در فراز و فرودهای آن ایام، پر از رد پای دقایقی بود که در صدد شکستن اراده ی زندانی به سنگینی می گذشت. اینکه ذره ذره بکاهد تا آدمی از معیارهای انسانی فاصله بگیرد. سمت عدالت را گم کند. بال پروازش مجروح شده با تاریکی همراز شود. اما در این ژرفنا که همه چیز مفهوم ذهنی برایت دارند چه بسا عمیق تر، معنای دیگرگونه ی هستی و زندگی را دریابی. احساس رویشی دیگرگونه، ظریف و شاعرانه بر پیکره ی روح آزادیخواهی ات گسترده شود.

دوباره بازجو برگشت و به همراه او تخت شکنجه بود و شلاق، تهدید و توهین، ضرب و شتم و تنبیهات چندین باره. دو بار و هر بار حدود بیست و چهار ساعت حتی قطره ای آب هم دریافت نکردم. سه یا چهار بار منع رفتن به دستشویی و شلاق نه بعنوان شکنجه بلکه با تعبیر فقهی تعزیر! در قاموس بنیادگرایی، شکنجه تعابیر مختلفی داشته و دارد. از نظر آنان، شلاق و شکنجه با عنوان تعزیر، مفهوم و تعبیری فقهی یافته و به نوعی از نظر شرعی توجیه شده است. این عبارات فقهی در واقع توجیه شرعی جنایاتی است که غالبا در پیش از دوران رنسانس و در قرون وسطا متداول بوده است. در پروسه ی صدور حکم تعزیر برای زندانی، استدلال منطقی و عدالت جویانه ای معمول نیست و در روند صدور و اجرای حکم تعزیر نه جرمی به ثبوت رسیده، نه محکمه ای وجود دارد، نه وکیلی و نه هیات منصفه ای. حاکم شرع خودسرانه دستی باز در صدور چنین احکام ضد انسانی دارد تا فعال سیاسی را گاه تا حد مرگ شکنجه نماید و در این مقوله هیج محدودیت و ممنوعیتی متصور نیست.

*مفهوم تعزیر (تعزیرات) جمع (تعزیر)، در لغت به معناى ادب کردن و در اصطلاح شرع عبارت از عـقـوبـتـى اسـت کـه در غـالب مـوارد در اصـل شـرع بـراى آن انـدازه اى معین نگردیده است . در ماده ۱۶ قانون مجازات اسلامى درباره تعریف تعزیر چنین آمده :

(تـعـزیـر، تـاءدیـب و یـا عـقـوبـتـى اسـت کـه نـوع و مقدار آن در شرع تعیین نشده و به نـظـرحاکم واگذار شده است از قبیل حبس و جزاى نقدى و شلاق که میزان شلاق بایستى از مقدار حد کمتر باشد.) در برخی موارد فرد مرتکب عملی می شود که از نظر فقهی جزو محرمات نیست اما موقعیت حکومت اسلامی را در وضعی نامطلوب قرار می دهد و امنیت آن را به مخاطره می اندازد. در این صورت فلسفه ی وجودی حکومت اسلامی و ضرورت حفظ آن اقتضا می کند که با توجه به شرایط جامعه و برای حفظ مصالح عمومی مجازاتهای مناسبی وضع گردد. در حقوق ایران یه این مجازاتها «تعزیرات حکومتی » می گویند (موسوی اردبیلی ص ۷۵ـ۷۹). اقامه تعزیرات در محدوده ی ولایت حسبه ی حاکم قرار می گیرد ( رجوع کنید به فیض کاشانی ج ۲ ص ۵۰ حسبه * ). قانونگذار ایران در قانون مجازات اسلامی مواردی مانند اهانت به مقدسات مذهبی جرائم ضدامنیت داخلی و خارجی کشور تهیه و ترویج سکه قلب و فرار محبوسین قانونی را مستوجب تعزیر دانسته و مجازات آنها را بر شمرده است.

روز هفدهم به من گفتند که آماده باشم زیرا به اوین منتقل خواهم شد. وسایلی نداشتم. چشم بند را برداشته و بدنیال پاسداری که مرا به سمت ماشین می برد بواسطه یک قطعه چوب یا خط کش راه افتادم. ابتدا مرا به یک بخش اداری در طبقه ای دیگر که در بالای آن سلولها قرار داشت، بردند. پرونده یا پرونده هایی را تحویل گرفتند. از آنجا که خارج شدیم روشنایی روز بود و محوطه ی بیرونی. بنابر این سعی کردم از زیر چشم بند دور و بر خود را برانداز کنم. برای این کار لازم بود تا سر خود را قدری بالا گرفته یا چشم بند را کمی بالا بزنم که ناگهان با لگد یکی از پاسداران از چند پلکان به پایین پرتاب شده و زانوی پایم بشدت زخمی و خون آلود شد. با کلماتی که فقط برازنده ی خودشان بود شروع به توهین کردند. به درون یک پیکان سفید هدایت شدم. وقتی پشت در میله ای کمیته رسیدیم قبل از خروج از آنجا گفته شد که چشم بندهایمان را برداریم. دو پسر زندانی هم به همراه من به اوین منتقل می شدند. با نگرانی به آنها نگاه کردم تا مطمئن شوم که نفراتی که با آنها در ارتباط بودم نبوده باشند گویا آنها هم در پی آشنایی بودند. یک لحظه خیالم راحت شد که در میان آنها آشنایی نبود اما بعد با خود اندیشیدم که چه فرق می کرد. آن دو تا رسیدن به زندان اوین به رد و بدل احیانا اطلاعات یا تطبیق اطلاعات با یکدیگر پرداختند و من نیز سعی کردم نقش مراقب را برعهده داشته باشم. به هر حال آن دو بسیار ماهر بودند و دو پاسدار مسلحی که در جلو نشسته بودند متوجه نشدند.

از سرازیری که به سمت اوین پایین رفتیم، دوباره گفته شد که چشم بند بزنیم. وارد محوطه ی بزرگی شدیم و مدتها با چشم بند در محوطه ای باز در کنار درختان و دیواری که می توانستم از زیر چشم بند ببینم به انتظار ماندم. سپس مرا دوباره به بیرون از زندان و به همان ماشین برگرداندند و به پاسداری که مرا به اوین آورده بود گفتند که پرونده اش تکمیل نیست. واقعا حتی حدس هم نمی توانستم بزنم در چارچوب قانونمندیهای بی ضابطه ی آنان این به چه معنایی بود. آنان که به هنگام دستگیری خود را ملزم به معرفی و ارائه کارت شناسایی نمی دانستند، قبل از اینکه جرم متهم ثابت شود با انواع شکنجه از او استقبال می کردند، اعترافات مطلقا زیر شکنجه و فشار و تهدید گرفته می شد که از نظر قوانین بین المللی دارای هیچگونه ارزش حقوقی نیست، برای صدور حکم الزامی به رعایت هیچ گونه پروسه ی قانونی وجود نداشت، بنابراین نقص پرونده چه معنایی می توانست داشته باشد. قطعا هیچ ارتباطی با الزامات حقوقی و قانونی نمی توانست داشته باشد.

مرا به کمیته برگرداندند. فردای آن روز دوباره مرا عازم اوین کردند. قبل از رفتن وقتی از سالن شکنجه به محوطه بیرونی هدایت شدم سنایی داشت داخل می شد. با طعنه و تهدید گفت پرونده ات را خیلی خراب کردی. خدا بدادت برسد! مفهوم این اصطلاحات برایم صریح و روشن نبود. در اوین گفته شده بود که پرونده ام کامل نیست. حالا وی می گوید پرونده ات را خراب کردی. به هر حال معنی این یکی هر چه بود به نظرم خوب می آمد. چ
یزی که از نظر آنها خراب است حتما باید خوب باشد. آنچه که فقط مرا بشدت ناراحت کرده بود نفوذ (ف.ن.) بود که بعدها دانستم متاسفانه وابسته به گروهی است که خیانتکارانه معتقد به همکاری با رژیم بوده و آن را ضد امپریالیست می دانستند. آنها به دستور رهبری سازمانهای خود به جاسوسی و همکاری با رژیم می پرداختند. نه تنها در جامعه بلکه در زندانها تابع سیاستهای حزبی بودند که به خوش خدمتی برای رژیم جنایتکار خمینی می پرداختند. آنان که اعلامیه دادند: نظام حاکم بر زندان ها مبتنی بر شکنجه نیست.

او با نفوذ و ایجاد رابطه دوستی با یکی از افراد توانسته بود ما را در کنترل و تور ماموران رژیم قرار داده و چندنفری با هم دستگیر شویم. تمام دغدغه ی من، نفرات دیگری بودند که از آنها اطلاعی تا آن لحظه نداشتند. بنابراین تمام تمرکز خود را معطوف به تدابیری برای حفظ آنها کرده بودم. آن بار من و یک نفر دیگر به اوین برده می شدیم. باز هم همانند روز گذشته پس از ساعاتی که پشت اوین روی یک سطح خاکی منتظر و سپس داخل شده و منتظر ماندم دوباره به همان ماشین و به کمیته بازگردانده شدم. روز نوزدهم و بیستم دوباره تحت فشار و شلاق و ناسزایی گویی قرار گرفتم. روز دوم تیرماه که به اوین فرستاده می شدم سنایی بازجو گفت اینقدر ضد و نقیض گفته ای که پرونده ات از نظر آنها خیلی خراب است.

بیست و دومین روز از انفرادی در کمیته، برای بار سوم به اوین فرستاده شدم. روز دوم تیرماه سال هزار و سیصد و شصت و سه بود. گرمی آفتاب برای من که مدتها در تاریکی آن سلول سرد بسر برده بودم دلچسب بود ضمن اینکه بشدت دچار اضطراب بودم. تصویر بسیار وحشتناکی از اوین داشتم. بدلیل اطلاعاتی که داشته و نداده بودم تصمیم گرفتم در اولین فرصت قبل از بازجویی دست به خودکشی بزنم. چرا که نمی دانستم آیا می توانم شکنجه در اوین را تحمل کنم یا خیر.

پس از ساعتی که داخل شده و در همان محوطه ی باز که درختان و دیوار را می شد از زیر چشم بند دید یک نفر آمد که برگه هایی را در دست داشت. از هر یک از زندانیانی که کمی دورتر از من ایستاده بودند نام و اتهامشان را سوال می کرد. هر کدام فقط اسم کوچکشان را می گفتند. عبارات و اصطلاحاتی که برای اتهام هریک بکار برده می شد از نظر من خیلی عجیب بود. چرا که تنها توسط وسایل ارتباط جمعی رژیم یک عنصر انقلابی با این عناوین خطاب می شد. پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: قزلو……. لحظه ای سکوت کرد. مثل اینکه رسم نبود فامیلی گفته شود. بعد پرسید: اتهام؟ …. گفتم: فعالیت سیاسی. …… سکوتی طولانی کرد. دسته کاغذهایی که در دست داشت را با عصبانیت روی پایش کوبید …… و سپس با تمسخر گفت: تو فقه خوندی؟ نمی توانستم بدانم چرا این سوال را می پرسد. شاید از من نپرسیده بود! بنابراین پاسخی ندادم. با عصبانیت تکرار کرد… تو فقه خوندی؟ با تعجب گفتم: فقه…؟ وقتی چیزی در پاسخم نگفت ادامه دادم … توی مدرسه فقط تعلیمات دینی خوندم.

اصلا قصد حاضرجوابی یا چیزی مانند آن را نداشتم. فقط خیلی برایم عجیب بود که این چه سوالی است که از من می پرسد. بقیه را فرستاد. مثل اینکه آنها قدیمی بودند و هر کدام می دانستند چه باید بکنند. مرا به یک اتاق سیمانی با سقفی بلند فرستاد که تقریبا چند قدمی از آنجا فاصله داشت و در را پشت سر من بست. باز هم انفرادی. ولی اتاقی نسبتا بزرگ و فرش نشده بود. در آن هم بایک قفل بسیار ساده و ابتدایی از پشت بسته می شد. چشم بند را برداشتم. سقف آن اتاق بسیار بلند بود و یک لامپ در بالای آن نصب شده بود. این اتاق منفرد، به نظر نمی رسید چنین کاربردی داشته باشد. بزرگ و با پنجره هایی که داشت بسیار روشن بود. بعلاوه یک اتاق تک افتاده کنار در وردی زندان اوین نمی توانست به طور منطقی به عنوان انفرادی به طور معمول استفاده شود. با خود فکر کردم این بهترین فرصتی است که می توان راهی برای خودکشی پیدا کرد. اما هیچ چیز در آن اتاق عجیب نبود. سیم برق اصلا دم دست نبود. تنها سیمی که از روی دیوار می گذشت سیم باریک تلفن بود که مطمئن بودم در صورت دسترسی راهکار موثری نخواهد بود. ساعاتی گذشت تا اینکه در گشوده شد و به من گفتند که دنبال پاسداری که مرا به شعبه های بازجویی می برد بروم. ساعت شاید ۴ یا ۵ غروب بود. گفتند شعبه ات هم سه است.

در راهروی شعبه در هر دو طرف زندانیان نشسته بودند و همه با داشتن چشم بند. برخی با پاهای زخمی و یا باندپیچی شده. چند پاسدار عهده دار نگهبانی و بردن زندانیان به بخش های مختلف بودند ساعاتی پشت شعبه نشستم. هر کس که از راه می رسید با هر چه در دست داشت بر سر زندانیان می زد و رد می شد و یا لگد پرتاب می کرد. بالاخره کسی مرا صدا زد به نام که بازجویم مقیسه بود اما او را ناصریان می نامیدند.

محمد مقیسه‌ بازجوی شعبه‌ی سه اوین در سال ۶۳ و دادیار زندان‌های قزلحصار و گوهردشت در سال‌های ۶۴ تا ۶۷ و یکی از فعال‌ترین چهره‌ها در کشتار ۶۷ است. آنچه که امروز از محمد مقیسه (ناصریان) می دانم اینکه نام اصلی او مقیسه معروف به ناصریان از دست اندرکاران اصلی قتل عام زندانیان سیاسی ۱۳۶۷ می باشد و اخیرا به عنوان قاضی، زندانیان سیاسی را مورد محاکمه قرار می دهد. "رفتار او با زندانیان وحشیانه است و برخوردهای او همچنان بیشتر به بازجویان شباهت دارد تا قاضی و در مواجه با زندانیان سیاسی بازمانده از قتل عام ۱۳۶۷ گفته است که چرا شما زنده ماندید؟ و چرا شما را نکشتند".

همان بیرون شعبه و در راهرو در حالیکه نوک کلید یا خودک