گزاره هایی برای آموزش بخش چهارم , انسان چگونه انسان شد

گزاره هایی برای آموزش

بخش چهارم

انسان چگونه انسان شد

گام نخست: ایستادن برروی دو پا

در دوران سوم زمین‏ شناسی. میمون‏ های انسان‏ نما، نسل بلافصل انسان‏ های هموساپینس، در ناحیه ‏ای از منطقه حارّه درمیان درختان زندگی می‏ کردند. اینان بدنی پوشیده از مو با گوش‏ های تیز داشتند.

این دوران برابر است با دورانی که میوه ‏های درختان پاسخگوی نیاز انسان‏ های میمون‏ نما است. اما تغییر آب و هوا و کم شدن میوه ‏ها میمون‏ ها را واداشت که از درختان پایین بیایند.

پس دیگر نیازی به استفاده از دست ‏ها هنگام راه رفتن نداشتند. و از سویی دیگر بایست با قامتی ایستاده راه بروند. این تعیین‏ کننده ‏ترین گام در گذار از میمون به انسان بود.

گام دوم: آزاد شدن دست ‏ها

راست قامتی در ابتدا قاعده بود اما به تدریح به صورت یک ضرورت درآمد. دست‏ ها نیز آزاد شدند پس با انعطاف ‏پذیری که پیدا کرده بودند مهارت بیشتری کسب می‏ کردند. دست ‏ها نه تنها اندام کار بودند که محصول کار نیز به شمار می‏رفتند.

کار، انطباق با عملیات دائماً جدیدتر، وراثت عضلات، نیام‏ ها دوران‏ های بعد استخوان‏ هایی که تکامل خاص می‏ یافتند به دست آن چنان درجه ‏ای از کمال را داد که اعجاب‏ آور بود.

گام سوم: تشکیل اجتماع

تکامل دست و دیگر ارگان‏ ها سیادت انسان را بر طبیعت مسلم کرد. انسان هر روز در اشیاء طبیعی خصوصیات جدیدی را کشف می‏ کرد و این به معنای توسعه و تکامل کار بود. توسعه و تکامل کار در بطن خود فعالیت مشترک را می‏ طلبید. و ضرورتاً انسان‏ ها را به دور هم جمع می‏ کرد.

گام چهارم: سخن گفتن

کار مشترک، کمک‏ های متقابل، طبیعت را هرچه بیشتر تغییر می ‏داد. و انسان که خود جزئی از طبیعت بود نیز تغییر می‏ کرد و ساخته می‏ شد. و رفته رفته به جایی رسید که چیزی برای گفتن به دیگری داشت. حنجره تکامل نیافته بعدی به تدریج ولی به طور قطع با تنظیم صدا برای ایجاد و اصوات دائماً تکامل یافت و تغییر کرد. و اندام ‏های دهان به تدریج توانایی تلفظ یک صدا بعد از دیگری را یافت. زبان در فرایند کار شکل گرفت.

گام پنجم: رشد آگاهی ذهنی

ابتدا کار و سپس سخن گفتن دو عنصر مهمی بودند که مغز میمون را به تدریج به مغز انسان تبدیل کرد. مغز بزرگ‏تر و کامل ‏تر شد و دوشادوش آن ابزار مغز، حواس نیز تکامل یافت.

عکس‏ العمل تکامل مغز و حواس مربوط به آن بر روی کار و سخن باعث رشد روزافزون آگاهی، قدرت انتزاع و قضاوت شد که خود باعث تکامل بیشتر کار و سخن شد.

گام ششم: تنوع غذایی

از بین رفتن منابع غذایی آماده، چه به خاطر مصرف بی ‏رویه که مارکس آن‏را اقتصاد غارت می‏ نامید و چه به خاطر تغییر اوضاع زیست محیطی، باعث شد که انسان مجبور باشد با چیزهای دیگر خود را سیر کند تنوع مواد غذایی باعث تغییر ترکیب شیمیایی خون و تغییر تدریجی ساخت جسمانی انسان شد. این گام نیز نقش قدرتمندی در گذار اسلاف ما از میمون داشت.

گام هفتم: گوشت ‏خواری

وسایل شکار و ماهیگیری قدیمی ‏ترین ابزاری است که انسان ساخته است. که نشان‏ دهنده گذار انسان از گیاه‏ خواری صرف به گوشت‎ خواری است. و این هفتمین گام گذار میمون به انسان است.

گوشت اساسی ‏ترین مواد را برای سوخت و ساز بدن داشت. گوشت ‏خورای اثر مهمی روی مغز انسان داشت و در رشد و تکامل آن مهم بود.

گام هشتم: مهار آتش و اهلی کردن حیوانات

گوشت ‏خواری باعث دو پیشرفت مهم شد:

الف: مهار کردن آتش و

 ب:اهلی کردن حیوانات

مهار آتش به فرایند گوارش انسان کمک کرد و اهلی کردن حیوانات گوشت، شیر و لبنیات کافی را در اختیار انسان قرار داد.

گام نهم: ساختن پناهگاه و پوشاک

همان گونه که انسان یاد گرفت همه چیز بخورد همان گونه هم یاد گرفت در هر شرایط اقلیمی زندگی کند. زندگی در شرایط متفاوت گرم و سرد، ضرورت ساختن پناهگاه، و پوشاک را در دستور کار انسان قرار داد.

گام دهم: علوم و فنون

توأم شدن دست ‏ها و لب‏ ها مغز انسان را قادر ساخت دست به کارهای پیچیده ‏تری بزند. کشاورزی، ریسندگی و بافندگی، فلزکاری؛ سفالگری، و دریانوری یکی بعد از دیگری بر توانایی‏ های انسان افزود. خانواده و طایفه و کلان و کلان به قبیله و کنفدراسیون قبایل و قبایل به دولت تبدیل شدند.

قانون و سیاست حاصل تمامی این تحولات بود.

گام یازدهم: مذهب

در این مرحله که انسان به درکی کلی از خود و هستی رسیده بود مذهب به وجود آمد.

 ویژگیهای رهبری؛

 رهبر کیست،

 رهبر چیست

 

و چه مشخصاتی باید داشته باشد

رهبری یکی از معضلات بزرگ و یکی از ده ‏ها معضل بزرگ، جنبش‎های انقلابی احزاب و سازمان‏ های پیشاهنگ است.

رهبری حاصل پراتیکی اجتماعی است در یک پروسه طولانی مدت مبارزه سیاسی رهبران به دنیا می ‏آیند. شکل می ‏گیرند رشد می ‏کنند و در رأس هرم تشکیلاتی احزاب و سازمان‏ ها می‏ نشینند و امر خطیر مبارزه اجتماعی را پیش می ‏برند.

اما در جوامع دسپوت، فعالیت سیاسی جنبه لگال (قانون) ندارد پس فعالین سیاسی دستگیر و زندانی می‏ شوند و در سیاه‏ چال‏ ها از نظر جسمی و روحی از بین می ‏روند یا در تبعیدهای اجباری از دور مبارزات و پراتیک اجتماعی خارج می‏ شوند و حاصل این سرکوب‏ ها به بار ننشستن میوه مبارزه اجتماعی و آن ساخته نشدن رهبری همه جانبه است.

حاصل این سرکوب‏ ها به دست گرفتن رهبری توسط افرادی است که یا صلاحیت ایدئولوژیک ندارند یا صلاحیت اخلاقی و یا فاقد تیزبینی ‏ها و فراست ‏های یک رهبر همه جانبه ‏اند و در بزنگاه ‏های حساس و سر پیچ‏ های تند مبارزات اجتماعی، حزب و جریانات رهبری‏ شونده را به شکست و اضمحلال می‏ کشانند.

یافتن چنین رهبرانی در تاریخ معاصر ایران نیاز به جست‏وجوی زیاد ندارند. از مشروطه بگیر تا امروزیکی از دلایل شکست جنبش‏ ها و جریانات سیاسی، رهبرانی بی‏ صلاحیت در رأس این جریانات بوده است.

شمه‏ ای از ویژگی‏های رهبری همه جانبه

۱-او مرد عمل و نظر است مرد پراتیک و تئوری است او در عرصه مهم زندگی اجتماعی صلاحیت ایدئولوژیک دارد و میتواند پشوانه دانش تئوریک جنبش انقلابی را رهبری عملی کند او نظریهپرداز صرف نیست.

۲ساده و فروتن است. قرار گرفتن در رأس یک جریان سیاسی برای او مابازاء مادی ندارد او در زندگی فردی مثل سادهترین هوادار زندگی میکند لباس میپوشد و غذای او مثل یک هوادار ساده است رهبری به او ویژگی خاصی نمیبخشد. اگر چیزی او را از دیگران متمایز کند بار مسئولیتی است که بر دوش گرفته است.

۳ساده و صریح صحبت میکند و نیروی فوقالعاده در اقناع دیگران دارد.

۴در صورت پیروزی ، غره نمیشود ذوقزده نمیشود و احتیاطهای لازم را رعایت میکند.

۵در صورت شکست، خود را نمیبازد و با آه و فغان روحیه نیروهایش را تضعیف نمیکند.

۶او اسیر اکثریت نمیشود از اصول دفاع میکند. اگر این اوضاع در آن لحظه خاص موافق نظر اکثریت نباشد از سیاست اصولی دفاع می‏  کند و اجازه میدهد تا اکثریت حزبی در زندگی به درستی نظریات او پی ببرند.

۷او نظریاتش را صریح، روشن و شجاعانه بیان میکند.

۸او انتقادپذیر است به سانترالیسم ـ دمکراتیک؛ دمکراسی درون تشکیلاتی باور دارد و به محض آنکه به غلط بودن نظریات خود پی برد باصراحت و شجاعت بیان میکند و با انتقاد از خود تشکیلات را به راه صحیح هدایت میکند.

۹او به خلاقیت تودهها باور دارد تودهها را پیاده شطرنج نمیداند آنها را انسانهایی میداند اندیشمند که چون او میبینند زندگی میکنند تجربه میکنند و ممکن است زاویههایی را ببیند که از چشم رهبری پنهان مانده باشد.

۱۰ او به اعمال تودهها به دقت مینگرد سعی میکند به کنه اعمال آنها پی ببرد از تودهها درس بگیرد و آن آموختهها را در سطحی عالیتر ارائه کند.

۱۱او سهشگری است بزرگ و با فراستی داهیانه پی به روندهای آتی حوادث میبرد و با پیشبینی حوادث بهترین استراتژی و تاکتیک را تعیین میکند.

۱۲ برای او رهبری جنبه وراثت ندارد او پیش از آنکه تودههای حزبی از او بخواهند تا رهبری را ترک کند. آماده است در هر لحظهای که تشخیص داد در تشکیلات کسی شایستهتر از او است صندلی رهبری را به او واگذار کند.

۱۳او مریدساز و مریدپرور نیست او در تشکیلات برای خود فراکسیون و دستهای نمیسازد. تمامی تشکیلات حول برنامه حزب سازمان مییابند.

۱۴او علیرغم استعدادهای بلاشک رهبریاش به خرد جمعی معتقد است او دموکراتیسم حزبی را فدای سانترالیسم رهبری و سانترالیسم رهبری را فدای رهبری فردی خودش نمیکند.

 ۱۵او به نقشی ماوراء تاریخ برای خود قائل نیست نقش فرد و رهبر را نقش محدود و مشخص میداند. او رسالتی مافوق آنچه که تاریخ در آن مقطع مشخص به عهده او گذاشته است برای خود قائل نیست. او با کیش شخصیت چه از بالا و چه ازپایین مخالف است و با آن مبارزه میکند.

«دگماتیسم در مارکسیسم»

۱-جنبش مارکسیستی جزئیات حاضر و آماده نیست بلکه نقاط عزیمت است برای تحقیقات بعدی و اسلوب این تحقیقات است. (انگلس)

۲-اصل اساسی دیالکتیک آن است که حقایق مجرد وجود ندارد، حقیت همیشه مشخص است. (لنین)

۳-خنده ‏آور است که ما برای بینش‏های کنونی خویش ارزش مطلق قائل شویم. (انگلس)

۴-آئین فکری ما یک دگم نیست بلکه راهنمای عمل است. (لنین)

۵-مارکس و انگلس به حق اسلوبی را که عبارت است از شیوه از بر کردن و تکرار عینی فرمول‏هایی که فوقش می‏تواند هدف‏ های عام را تحلیل کند به باد استهزا گرفته‏ اند. (لنین)

۶-آنچه که من درباره خود می‏ دانم، من یک مارکسیست نیستم. (مارکس)

۷-وی (مترجم روسی آثار مارکس) می ‏خواهد گردۀ تاریخی تکوین سرمایه ‏داری در اروپای غربی مرا به یک تئوری تاریخی ـ فلسفی مبدل سازد که گویا یک سیر عام و محتوم آن را بر همه خلق‏ ها تحمیل می‏ کند اعم از آن‏ که اوضاع و احوال تاریخی از چه قرار باشد. (مارکس)

مارکس در نقد کسانی که سعی داشتند از آموزه‎های او شریعت نوینی خلق کنند به ‏صراحت گفت: «من مارکسیست نیستم». تنها پیامبری که با ساخت شریعت مخالفت کرد.

کلاسیک‏ های مارکسیسم بر چند اصل تکیه داشتند:

۱-بینش مارکسیستی یک اسلوب برای بررسی پدیده ‏ها است.

۲-بینش مارکسیستی یک اسلوب برای راهنمای عمل است.

۳-هیچ بینشی ارزش مطلق ندارد.

۴-بینش مارکس را نباید به شکل فرمول‏ های مجرد درآورد.

۵-آموزه‏ ها نباید به تئوری‏ های تحمیلی بر تمامی جوامع باشد.

مارکسیسم برای نخستین بار در روسیه تزاری به قدرت رسید. (انقلاب ۱۹۱۷ اکتبر) کشوری پهناور و فقیر که بیشتر از آن‏ که اروپایی باشد آسیایی بود. با استبدادی تاریخی و اقتصادی از نظر رشد بورژازی بسیار عقب ‏افتاده ‏تر از اروپا:

۱-ایجاد نظامی نوین، نظامی که تنها آموزه ‏های اولیه توسط مارکس، انگلس بیان شده بود. در کلی‏ ترین شکل آن.

۲-نبود هیچ گونه تجربه تاریخی

۳-فقر و فاقه مردم در اثر جنگ جهانی اول

۴-نبود فرهنگ سوسیالیستی برای ایجاد یک جامعه سوسیالیستی

۵-توطئه ‏های بازماندگان تزار و جنگ داخلی با روس ‏های سفید

۶-توطئه ‏های امپریالیستی برای سرنگون کردن حکومت نوپا

۷-مقاومت بازماندگان تزاریسم، طبقات بالای اجتماع (سرمایه‏ دارها، بوروکرات ‏ها و تکنوکرات‏ ها، فئودال‏ های بزرگ و کوچک)

۸-وحشت اقشار میانی از حکومت جدید به خاطر از دست دادن دارایی ‏های خود

۹-ساخت تاریخی ـ فرهنگی استبدادی در حکومت و در مردم

مارکسیسم در چنین بستری در روسیه قرار می ‏گیرد تا جامعه‏ ای سوسیالیستی بنا کند.

دیکتاتوری پرولتاریا

کلاسیک‏ های مارکسیسم بر این باور بودند که برای درهم شکستن مقاومت بورژوازی و طبقات ذینفع در بقای نظام سرمایه‏ داری، طبقه کارگر لازم است با برقراری دیکتاتوری طبقه کارگر، که روی دیگر دمکراسی اکثریت باشد موفق شود نظام نوین را برقرار کند.

اما در عمل با یک بستر نامناسب تاریخی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی روبه‏ رو شد توطئه‎های امپریالیستی، جنگ داخلی، مقاومت دهقانان میانه حال برای برقراری مزارع اشتراکی دیکتاتوری طبقه کارگر تبدیل شد در ابتدا به دیکتاتوری حزب. و بعد دیکتاتوری حزب تبدیل شد به دیکتاتوری کمیته مرکزی و سپس به دیکتاتوری دفتر سیاسی و در آخر به دیکتاتوری دبیر کل حزب.

یک پروسه ‏ای ایجاد شد که قبلاً در مورد آن به شکل جدی اندیشیده نشده بود. در ابتدا دمکراسی از بورژوازی و فئودال‏ ها سلب شد. بعد از طبقه کارگر سلب شد بعد از حزب به نفع کمیته مرکزی سلب شد سپس از کمیته مرکزی به نفع هیئت سیاسی سلب شد در آخر از هیئت سیاسی هم خلع دمکراسی شد به نفع رفیق استالین. نبود دمکراسی در جامعه و در حزب آموزه‏ های مارکسیسم را تبدیل به شریعتی نوین کرد تا با شکل حکومت همخوانی داشته باشد.

استالین که به عنوان یکی از رهبران کمونیست تا آن زمان به عنوان یک تئوریسین مارکسیستی مطرح نبود باساده کردن آموزه‏ های مارکسیستی آنان راتبدیل به احکامی دگم کرد که دیگر تخطی و بحث در آن‏ها ممکن نبود.

دستگاه تبلیغات حکومتی در خدمت تبلیغ این احکام در داخل و در خارج بود. تصفیه کمونیست ‏های قدیمی و رهبران سابق حزب کمونیست در شوروی به گسترش این درک دگماتیسمی از مارکسیسم کمک کرد.

قابل ذکر است که تمامی رهبران حزب کمونیست ایران (به جز سیروس آخوندوف) در شوروی به جرم تروتسکیت بودن، و در واقع مخالفت با نظریات دگم استالین، اعدام شدند. آنچه باقی ماند نسل ‏های سوم و چهارم کمونیست‏ هایی بودند که مارکسیم را از زبان استالین می‏ شنیدند.

اتمیستها که بودند

 چه میگفتند

 و فلسفهشان

 

چه کاربردی در زندگی انسان داشت

اتمیست‏ ها در جست‏وجوی عنصر اساسی ثابت، نابود نشدنی و تقسیم ‏ناپذیری بودند که به عنوان عنصر بسیط و مطلق کل طبیعت از آن منشأ گرفته باشد.

اتمیست‏ ها به وجود اتم به معنای عنصر تقسیم‎ناپذیر رسیدند. که وجودش به هیچ چیز بستگی ندارد.

برای منطقی بودن حرکت اتم فضای تهی یا خلأ نیز فرض شد.

اتم و خلأ دو وجود پایه ‏ای طبیعت هستند.

اتمیست‏ ها نحله ‏ای فلسفی با گرایش مادی در فلسفه یونان بودند

مؤسس این مکتب لئوسیپوس بود (۳۷۰ـ۴۵۰ ق.م)

اما چهره برجسته اتم ‏گرایی دموکریت بود (۳۷۱-۴۶ق.م)

دموکریت معتقد بود در جهان طبیعی چیزی جز اتم و خلأ وجود ندارد:

ـ اتحاد و بهم پیوستگی اتم ‏ها معرف زندگی است.

ـ پاشیدگی و جدایی اتم‏ ها معرف مرگ است.

ـ روح انسان نیز از اتم ‏های سبک تشکیل شده است که با مرگ جسم از آن جدا و پراکنده می‎شود.

ـ از آن‎جا که اتم هستی مطلق و ابدی است و همه چیز از اتم تشکیل شده است پس در جهان نه چیزی خلق و نه نابود می‏ شود بلکه همه چیز هست و تغییر می‏ یابد.

ـ علت اولیه حرکت اتم ‏ها و برخوردشان با یکدیگر را گرداب آغاز هستی و اینرسی ناشی از برخورد اتم‎ها بوده است. علتی وراء هستی اتم ‏ها وجود ندارد.

ـ حرکت و تغییر اتم‎ها ناشی از ضرورت صرف است و با دانستن موقعیت، سرعت و جهت می‏ توان آینده حرکت اتم را با قطعیت تعیین کرد.

ـ نتیجه این طرز تلقی، زندگی انسان در قید ضرورت مطلق و سرنوشت و تقدیری خدشه ‏ناپذیر است.

ـ تغییر در کمیت اتم‏ ها موجب تغییر کیفی مجموعۀ آنان می‏ شود.

ـ نظریه اتمی دموکریت نقد اعتلای ماده ‏گرایانه یونان باستان است.

ـ دموکریت در قلمرو اخلاق خواستار میانه روی بود.

بالاترین خیر میانه ‏روی و آرامش است.

اپیکور (۳۷۰ـ۳۴۰ ق.م)

اپیکورماده ‏گرایی اتم ‏گرایان را به اوج رساند:

ـ چیزی از هیچ پدید نمی ‏آید. پس جهان هستی نقطه آغاز ندارد. جهان همیشه وجود داشته و وجود خواهد داشت.

بنیاد فیزیک اپیکور بر فیزیک دموکریت استوار بود با سه فرق:

۱-اپیکور علاوه بر شکل و اندازه برای اتم ‏ها وزن قائل بود و آن را عامل اولیه حرکت اتم در خلأ می‏ دانست.

۲-انحراف اتم از مسیر مستقیم سقوطی، حرکتی خودبه ‏خودی و تصادفی است که در مکان و زمان نامشخص در هر ناچیزی روی می ‏دهد و باعث تلاقی و دفع اتم ‏ها نسبت به یکدیگر می‏ شود این حرکتی است که علت معینی ندارد.

ـ با قائل شدن به تصادفی بودن این حرکت اپیکور عنصر تصادف را وارد فلسفه اتم ‏گرایی کرد و جبرگرایی تام دموکریت را تلطیف کرد و این قدم بزرگی در تفکر فلسفی انسان بود.

۳-کیفیات محسوس:اپیکور برخلاف دموکریت معتقد بود که کیفیات اشیاء مثل شیرینی و تلخی، نرمی و سفتی ناشی از عرف و قرارداد نیست بلکه وجود دارد. و توسط حواس انسان قابل شناختن است پس می‏ توان به حواس انسان اعتماد کرد.

نظام فلسفی اپیکور و تمایز آن با دموکریت

ـ حرکت اتم ذاتی است و به هیچ عامل خارجی بستگی ندارد.

ـ جهان طبیعت خود سامانده است.

ـ خدایان دخالتی در امور جهان ندارند.

ـ دو چیزباعث نفی شادی در انسان می‏شود: ترس از خدایان و ترس از مرگ.

آتاراکسی

به معنای آرامش و بی‏ غمی است و غایت اعلای زندگی شناخته می‏ شود.

اپیکور خدا را روح تعالی و آرمانی می‎داند که شیوه هستی او آرامش (آتاراکسی) مطلق است.

پس دغدعه اداره امور جهان را داشتن با شیوه هستی خداوند (آتاراکسی) متضاد است بنابراین خدایان دخالتی در امور جهان ندارند.

آزادی انتخاب

ـ اپیکور بسته بودن انسان را به زنجیر ضرورت که در نظام فلسفی دموکریت امری مطلق بود نفی می‏کند و برای انسان آزادی انتخاب مطابق با ضرورت‏های وجودی خودش قائل می‏شود.

آتراکسی Atrax

در فلسفه اخلاقی یونان باستان، به معنای آرامش است. در اخلاق اپیکوری آرمان زندگی و حالت انسان دانایی است که از خلال دانش طبیعت و رهایی از ترس مرگ به آزادی درونی دست یافته است.

منشویک‏ها

منشویک در لغت به معنای اقلیت است. در مقابل بلشویک که معنای اکثریت دارد. اما این دو واژه در فرهنگ مابار سیاسی مشخصی دارد. لنین در جزوه «کائوتسکی مرتد» پا به پای حمله به کائوتسکی و نظریاتش به منشویک ‏ها می‏ تازد و به کرات اعلام می‏ کند که منشویک‏ ها سوسیالیست نیستند. یک جریان خرده ‏بورژوایی است که در مقام سازش و نوکری با بورژوازی درآمده است.

ذکر یک نکته

اما قبل از آن‎که نگاه کنیم به تاریخ منشویک‏ ها ذکر یک نکته ضروری است که ما منشویک‏ ها را از زبان بلشویک ‏ها می‏ شناسیم. یعنی دشمنان‏شان، متأسفانه آثاری از منشوی ک‏ها در دست ما نیست تا به ضُرّس قاطع نظر دهیم که در تمامی اختلافات با بلشویک ‏ها نظر آنان چه بوده است. از سویی دیگر نمی‏ توان اطمینان کرد که نقل نظریات منشویک ‏ها از سوی بلشویک ‏ها به حقیقت بوده است یا نه.

اما نگاهی جمالی به تاریخ حزب سوسیالیست دمکرات روسیه در حالی‏که ناقل آن بلشویک‏ ها می‏ باشد یک نکته را نشان می ‏دهد. و آن نکته این است که منشویک‎ها از آسمان نیامده ‏اند. آبشخور اصلی آن‏ها همان حزب سوسیال دمکرات روسیه است. حزبی که مدعی بوده است حزب طبقه کارگر روسیه بوده است. و در مقاطعی اکثریت و رهبری آن در دست منشویک‎ها بوده است لنین در سال ۱۸۷۰ به دنیا آمد.۱۸ساله بود که مارکسیست شد. آموزگار لنین در استان غازان فردی بود به نام فدرسه ‏یف که رهبری محافل مارکسیستی آن استان را برعهده داشت. پس مارکسیسم در روسیه ربطی به لنین ندارد.

در سال ۱۸۹۵ لنین به سوئیس رفت. تا با پلخانف رهبر «گروه آزادی» ارتباط برقرار کند. پلخانف با ترجمه آثار مارکسیستی به روسی در گسترش مارکسیسم درروسیه نقش چشم‏گیری داشت. پلخانف بعدها از رهبران برجسته منشویک ‏ها شد.

در سال۱۸۹۸ نخستین کنگره حزب کارگری سوسیال دمکرات روسیه تشکیل شد. لنین در این کنگره حضور نداشت لنین در این دوران، تبعید بود.

دومین کنگره حزب در سال۱۹۰۳ در بروکسل تشکیل شد. و در این کنگره بر سر برنامه‎های حزب و شکل حزب صف‎بندی‎هایی در حزب به‎وجود آمد که در یک سو مارتف بود و در سویی دیگر لنین. طرفداران مارتف معروف شدند به منشویک‎ها و طرفداران لنین معروف شدند به بلشویک ‏ها.

بعد از کنگره دوم و روزنامه ایسکرا در دست منشویک ‏ها بود.

درکنگره سوم ۱۹۰۵ منشویک‏ ها در کنگره حزب شرکت نکردند. و اکثریت از آن بلشویک ‏ها شد.

در سال ۱۹۰۵ لنین کتاب دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب بورژوا ـ دمکراتیک را نوشت که بر این باور بود در عصر امپریالیسم، رهبری انقلاب بورژوا ـ دمکراتیک باید از آن طبقه کارگر باشد. چرا که دیگر بورژوازی انقلابی نیست. اما منشویک ‏ها ضمن رد نظریات لنین، هم بر انقلابی بودن بورژوازی مصر بودند و هم بر رهبری آن‏ها بر این مرحله از انقلاب.

در سال ۱۹۰۶  چهارمین کنگره حزب برگزار شد. در این کنگره منشویک‎ها اکثریت کنگره را از آن خود کردند و ارگان مرکزی حزب به آن‏ ها واگذار شد.

در کنگره پنجم حزب که در سال ۱۹۰۷برگزار شد بلشویک‎ها اکثریت شدند.

در سال ۱۹۰۸ بر سر مخفی بودن و علنی بودن حزب بین بلشویک‎ها و منشویک‎ها اختلاف بود. بلشویک‎ها به مخفی بودن حزب رأی دادند و منشویک‏ها به علنی بودن حزب.

در سال ۱۹۰۹لنین کتاب «مسئله ارضی» را نوشت و خواستار گرفتن بدون عوض زمین از مالکان و دادن آن به دهقانان بود. منشویک‎ها ضمن مخالفت با نظر لنین خواستار واگذاری زمین‏ها به شهرداری‏ ها بودند.

در سال۱۹۱۰کنفرانس پراک برگزار شد و در این کنفرانس بلشویک ‏ها رأی به اخراج منشویک‏ ها از حزب دادند.

یک جمعبندی

با مروری کوتاه بر دوره ۱۲  ساله حزب سوسیال دمکرات روسیه می‏ بینیم که منشویک‎ها بخشی از حزب بوده ‏اند، بخش مهمی که در مقاطعی در رهبری و در اکثریت حزب بوده ‏اند. و در اکثر مسائل دیدگاهی مغایر نظر لنین داشته ‏اند. و در مواردی هم، هم ‏نظر با لنین و بلشویک‏ ها بوده ‏اند.

پس رد و نفی آن ‏ها که منشویک ‏ها هیچ زمانی سوسیالیست نبوده‏ اند آن‏طور که لنین مدعی است به حقیقت نزدیک نیست.

منشویک ‏ها همان‏طور که کائوتسکی می ‏گوید: بخشی از جنبش کارگری و سوسیال دمکرات روسیه بوده ‏اند و این ربطی به درست یا غلط بودن، راست یا چپ بودن نظریات آن‏ ها در مورد مسائل مشخص ندارد. قضاوت این کار هم به سادگی ممکن نیست. چرا که این‎کار نیازمند دسترسی به تحلیل ‏های آن‏ ها است که چنین کاری شدنی نیست.

 

موضع کمونیستها در جنگ

جنگ به‏ خودی‏ خود بد است. چرا که جوهرۀ آن ویرانی است. این ویرانی دو بعد دارد. بعد پیدا و بُعد ناپیدا. ابعاد مشهود آن همان مرگ آدم‏ ها و ویرانی خانه‎ها و بیمارستان‏ ها و کارخانه‎ها و تأسیسات زیربنایی کشورها است. و بعد ناپیدای آن زخم ‏هایی است که بر روح و روان جامعه وارد می‏ کند. که جبران‏ ناپذیر است.

اما این جوهره ماهیت جنگ را تعیین نمی‎کند .لنین به درستی ارزیابی می‎کند که جنگ ادامه سیاست است به زبان دیگر پس باید دید در پشت هر جنگی چه سیاستی خوابیده است. سیاست یعنی چه؟ سیاست یعنی منافع حزب، گروه، جریان و طبقه و به بیانی روشن ‏تر باید دید چه آدمی از این جنگ سود می ‏برند.

پس در این‏جا حق با لنین است که مهم نیست به کشور من تجاوز شده است یا کشور من مهاجم است دشمن در خاک من است، یا ما در خاک بیگانه‏ ایم. پیش از هر چیز باید تعیین کرد که ماهیت نیروهای پیش‎برنده جنگ چیست. ارتجاعی است یا انقلابی است. این ارتجاعی و انقلابی هم نسبی است.

می‏ ماند یک نکته، حاکمیت از آن کیست، یک حالت آن است که دولت حاکم، نیروهای کمونیستی باشند. در این جا موض حزب همان موضع حاکمیت است. اما اگر حزب در حاکمیت نبود. تکلیف چیست. در این حالت دو شق ممکن است:

۱-حزب قانونی است و در مجلس، نماینده دارد مثل حزب کمونیست آلمان در جنگ جهانی اول.

۲-حزب غیرقانونی و مخفی و تحت پیگرد است مثل حزب سوسیال دمکرات روسیه در جنگ جهانی اول.

 پرواضح است که حزب سوسیال دمکرات آلمان نمی ‏تواند همان موضعی را داشته باشد که حزب سوسیال دمکرات روسیه دارد.

موضع نخست، موضع رادیکال کردن اقدامات اصلاحی حکومت است و موضع دوم موضع سرنگونی. چگونه می‏ شود شعار داد جنگ خارجی را به جنگ داخل بر علیه بورژوازی خودی تبدیل کرد. وقتی شعار حزب سرنگونی نیست. چه جنگ باشد و چه نباشد چه جنگ دفاعی باشد و چه تهاجمی نمی‏ توان شعار سرنگونی داد.

پس موضع کائوتسکی که می‏ گوید ما به این شرط به بودجه نظامی دولت رأی مثبت می‏دهیم که آلمان مورد تجاوز قرار بگیرد. موضعی غلط نیست. چیزی که به آن سانتریست‏ ها می‏ گویند و آن‎را چهره دیگر سوسیال ـ شونیسم می‏ دانند.

درقضیه سوسیال شونیسم حق با لنین است. سوسیال شونیست‏ها، بدون توجه به ماهیت جنگ شعاردفاع از میهن و شرکت در جنگ را دادند در این‏جا حق با لنین است.

در یک جنگ ارتجاعی و تجاوزطلبانه کمونیست‏ها در جنگ شرکت نمی‏ کنند و شعار دفاع از میهن را نمی‏ دهند. موقعی جنگ میهنی می‏ شود که کشور مورد تهاجم قرار بگیرد.  ماهیت بورژوازی حاکم ماهیتی ارتجاعی نباشد. حزب دشمن بورژوازی خودی نیست. مبارزه طبقه کارگر بر علیه بورژوازی خودی برمی‏ گردد به ماهیت آن بورژوازی.

مبارزات طبقه کارگر هم  از مبارزات سندیکایی شروع می‏ شود تا زمانی که دست به سلاح می‏ برد و در قیاس مسلحانه حکومت را به زیر می‏ کشد. اما این یک پروسه است و این پروسه مراحلی دارد و هر مرحله با توجیه وضعیت بورژوازی تعیین می‏ شود.

به هر رو اگر بپذیریم که تحلیل مشخص از شرایط مشخص یک متدولوژی علمی است باید به روشنی وضعیت بورژوازی حاکم و وضعیت حزب، و وضعیت انقلابی جامعه تحلیل شود.

چگونه می‏ شود شعار سرنگونی داد وقتی موقعیت انقلابی نیست. شعار که برای حوزه ‏های حزبی صادر نمی‏ شود. شعار باید مادیت داشته باشد. زمینه آن باشد. و در جامعه تبدیل به نیرویی مادی شود.

پس شعار جنگ خارجی را به جنگ داخلی تبدیل کنید برای روسیه درست بوده است. همان‎طور که این گونه شد. در این حد حق با لنین است اما تعمیم آن به تمامی کشورها و نقد دیگر احزاب که از وظیفه خود برای انقلاب سرباز زده ‏اند، نظری است غلط و حق دیگر با لنین نیست.

نکاتی چند پیرامون انقلاب اکتبر۱۹۱۷

پیروزی حزب بلشویک در اکتبر۱۹۱۷معلول دو دسته شرایط بود:

ـ شرایط عینی و شرایط ذهنی

جنگ از سال ۱۹۱۴ آغاز شد و روسیه فقیر در یک جنگ ۴ ساله تمامی هستی خود را از دست داد. پس شعار صلح و شعار بازگشت به خانه عینیتی غیرقابل انکار برای سربازان و تمامی مردم روسیه داشت.

درفوریه تحت چینن شرایطی بورژوازی به قدرت رسید. اما کرنسکی و حزب کادت و اکتبریست‎ها در موقعیتی نبودند که با تمام کردن جنگ به خواسته ‏های اکثریت مردم جامعه عمل بپوشانند. پس شعار صلح و بازگشت به خانه به ‏عنوان مبرم ‏ترین خواسته مردم بدون جواب ماند اشتباه بورژوازی از این‏جا آغازشد که می‏ پنداشت هنوز می‏ تواند به جنگ ادامه دهند. پس دستور تعرض در جبه ها را صادر کردند و چون شکست خوردند در سوم ژوئیه توده ‏های معترض به خیابان‏ ها ریختند و شکست را بهانه خواسته ‏های خود کردند.

بورژوازی چه کرد؟ روی آن‏ ها آتش گشود و با دست خود توده ‏ها راهل داد به طرف بلشویک‏ ها که از همان ابتدا خواهان سرنگونی بورژوازی بود.

با پیروزی انقلاب بورژوا ـ دمکراتیک فوریه، دو نظر در بین حزب بلشویک‏ ها و چپ ‏ها شکل گرفت:

۱-جناحی از حزب بلشویک، حزب منشویک و اس.آرها به مرحلۀ بورژوایی بودن انقلاب باور داشند. (ریکوف و کامنف) و خواهان وحدت و حمایت از بورژوازی بودند تا انقلاب با تحقق شعارهایش به مرحلۀ سوسیالیستی برسد.

۲-جناحی دیگر از حزب و در رأس آن‏ها لنین بر این باور بودند که وضعیت اقتصادی روسیه به خاطر جنگ به حدی است که دیگر از مرحله انقلاب بورژوا ـ دمکراتیک گذشته است. و بورژوازی فاقد رسالت تاریخی است.

و انقلاب بورژوا ـ دمکراتیک در مرحله امپریالیسم تنها در سایه رهبری طبقه کارگر می‏ تواند به شعارهایش دست یابد. پس در اینجا دو اختلاف اساسی به ‏وجود آمد:

۱-نخست، از دست دادن بورژوازی رسالت تاریخی‎اش را و تبدیل انقلاب بورژوا ـ دمکراتیک معمولی به انقلاب بورژوا ـ دمکراتیک نوین به رهبری طبقه کارگر.

۲-مرحله انقلاب، لنین برخلاف جناحی از حزب، منشویک‏ها و اس آرها مرحله انقلاب را سوسیالیستی می ‏دانست.

به هر روی جناح غالب بلشویک‏ ها بر نظر لنین بودند. و لنین از آن‏جا که اکثریت شوراها در دست منشویک ‏ها و اس.آرها به‎عنوان حامیان دولت بودند. ضمن آن‏که خواستار سرنگونی دولت موقت بود، شعار سرنگونی دولت و واگذاری قدرت به‌دست شوراها را به صلاح حزب نمی ‏دانست بلکه درصدد کسب قدرت به شکل مسالمت‏ آمیز بود.

اما دولت موقت دو اشتباه تاکتیکی کرد.

ـ نخست آن‏که به جنگ خاتمه نداد و فرمان تعرض در جبهه‎ها را داد.

ـ دوم آن‏که بر روی معترضین آتش گشود و حزب بلشویک اپوزیسیون را تبدیل به حزب برانداز کرد و چیزی نگذشت که شوراها به دست بلشویک ‏ها افتاد و لنین با زیرکی خاص خود شعار سرنگونی و همه قدرت به دست شوراها را داد.

وضعیت ذهنی روسیه

جامعه روسیه در مجموع یک جامعه سیاسی بود و در بین احزاب بورژوازی (کادت‏ها و اکتبریست‎ها) و احزاب خرده ‏بورژوازی ،اس ارها ـ سوسیالیست انقلابی، حزب سوسیال دمکرات جایگاهی ویژه داشت.

تحت مساعی ‏های داهیانه لنین حزب سوسیال دمکرات از سال ۱۹۱۷-۱۹۰۰ تبدیل شده بود به حزبی ارزنده به معنای واقعی کلمه و توده ‏ای، به معنای نفوذ در طبقه کارگر.

این حزب آمادگی آن‏را داشت تا با استفاده از یک موقعیت ویژه، جنگ و تبعات آن، قدرت را قبضه کند. عده ‏ای بر این باورند که انقلاب اکتبر یک انقلاب نبود بلکه کودتای بلشویک بر علیه دولت موقت بود.

لنین در طی۱۷سال توانسته بود حزب را به درستی نظریات خود معتقد کند و اصرار او بر قیام مسلحانه و برکناری دولت موقت پیروزی این اصرار بر نفوذ و بزرگی او در سراسر جهان افزود. از این‏جا است که حرف و سخن لنین می‏شود ملاک درستی هر کاری لااقل در بخش بزرگی از جنبش چپ جهانی.

نگاه کنیم به بحث‏های سازمان چریک‏ها و مصطفی شعاعیان که حتی در سال‏های ۱۳۵۲نقد لنین برای سازمان چریک‏های فدایی خلق که منتقد جدی حزب توده بود قابل قبول نیست.

به هر روی کار لنین تا اکتبر۱۹۱۷ کاری بزرگ و دوران‏ ساز بود. او توانست در رهبری حزب بلشویک در امپراتوری بزرگ روسیه چپ را به قدرت برساند. و این اولین حکومت چپ‎ها بود و بعد از کمون پاریس و این کاری بس بزرگ بود که اگر موفق می‏ شد به آرمان‏ ها و شعارهایش جامعه عمل بپوشاند سرنوشت تمامی بشریت دگرگون می‏ شد.

اما لنین از همان ابتدا با چند چالش روبه ‏رو بود:

۱-مرحلۀ انقلاب،

۲-رهبری انقلاب و

۳- شکل حکومت.

در این سه محور اساسی به نظر می ‏رسد مهم ‏ترین منتقد لنین و حرف بلشویک کائوتسکی است خود لنین هم در رساله «کائوتسکی مرتد» بر این باور است، به همین خاطر در جهت پاسخ‏گویی به او برمی ‏آید.

کائوتسکی می‏ گوید:

۱-روسیه به عنوان کشوری عقب‏ افتاده از نظر صنعت در حالی‏که اکثریت آن دهقان هستند باید در جهت تحقق شعارهای یک انقلاب بورژوا ـ دمکراتیک باشد.

۲-مجلس مؤسسان و شرکت دادن احزاب بورژوازیی و خرده‏ بورژوایی در جهت تحقق این شعارها لازم است.

۳-دمکراسی و یک حکومت دمکراتیک پیش‏ شرط تحقق هر پیشرفتی است.

شاید اگر لنین در سال۱۹۲۴ نمی ‏مرد، حزب بلشویک توان آن راداشت  که شعار آزادی ـ برابری را متحقق کند.

لنین آن زیرکی و درایت را داشت که به زودی دریابد دمکراسی پیش ‏شرط نه‏ تنها ساختن یک جامعه سوسیالیستی است بلکه پیش ‏شرط ساختن هر جامعه آبادی است و امکان ندارد توسعۀ اقتصادی منهای حضور انسان آزاد به جایی برسد. واگر هدف نهایی سوسیالیسم انسان است، که هست. نمی‏ شود بدون حضور انسان و کرامت‏ هایش به سوسیالیسم رسید. و اگر دیکتاتوری پرولتاریا، دمکرات‎ترین، دمکراسی جهان است. آن‎طور که کلاسیک ‏های مارکسیم مدعی آن‏ اند، باید عینیت و ملموسیت آن برای همگان باشد. نه برای حکومت و هواداران آن.

 

کمونیسم: حکومت شوروی + برق

۲۹ مارس۱۹۲۰روز بزرگی در کشور شوراها بود. کنگره نهم حزب کمونیست روسیه در مسکو گشایش یافته بود.

لنین رأس حزب و کشور شوراها طی گزارش سیاسی کمیته مرکزی به کنگره وظیفه احیاء اقتصادی کشور را در برابر حزب قرار داد. در این برنامه مقام عمده و مهم به مسئله الکتریکی کردن اقتصاد ملی داده شد لنین بر این باور بود که برای ساختمان سوسیالیسم و کمونیسم رشد و تکامل صنایع سنگین و الکتریکی کردن کشور نخستین ضرورت را دارد و نوشت: کمونیسم عبارت است از حکومت شوروی به اضافه الکتریکی کردن تمام کشور.

ببینیم این برنامه چه بود. ساخت ۳۰ نیروگاه بزرگ برق در مدت۱۵-۱۰سال.

این آرزودر آن روزگار با وضعیت روسیه به ‏عنوان کشوری جنگ‎زده و بیرون آمده از دو جنگ عظیم جهانی و یک جنگ داخلی آن‏قدر دور از واقع بود که نویسنده انگلیسی هربرت دوئلس که در سال ۱۹۲۰ از مسکو دیدن می ‏کرد ضمن آن‏که غیرممکن بودن این برنامه را به لنین گوشزد کرد در بازگشت نیز نوشت: لنین خیال‏ پرداز کرملین.

لنین در سال۱۹۲۴ مرد.۲۱ژانویه ساعت۶و۵۰دقیقه علت مرگ هم خیلی مهم نیست خونریزی مغزی یا چیزی در این حدود از ۱۹۲۰ ده سال گذشت و روسیه توانست۳۰ نیروگاه عظیم برق بسازد. از۱۹۳۰ باز هم دهه‏ های بسیاری گذشت و اتحاد شوروی نیروگاه ‏های بسیاری ساخت. همان‏گونه که دیگر کشورها ساختند. اقتصاد شوروی الکتریکی شد. اما کمونیستی نشد. چرا؟

شاید به لنین و درک ساده او از کمونیسم نتوان ایرادی گرفت. ما که امروز در قرن۲۱ایستاده‏ ایم و به برق به عنوان یک امری عادی می‏ نگریم ما که امروز درک‏مان از کمونیسم با درک لنین و کمونیست‏ های آن روزگار بسیار متفاوت است.

لنین رسیدن به کمونیسم را کاری ساده تصور می‏ کرد لغو مالکیت خصوصی بر زمین و ابزار تولید و دادن برق به همۀ مردم. ای کاش چنین بود. اما چنین نیست. و چنین هم نبود که نه روسیه با ۳۰نیروگاه ‏اش به آن نرسید و نه امریکا و انگلیس.

بشریت امروز یعنی۱۰۰سال بعد از آن آروزی  لنینی، هنوز به آن درجه از رشد نرسیده است که کمونیسم به ‏عنوان جامعه خالی از نابرابری برایش قابل قبول باشد.

کمونیسم یعنی جامعه‏ ای که در آن کرامت انسانی حرف اول و آخر باشد. تولید برای انسان، یعنی یک تولید کمونیستی، مصرف برای انسان یعنی یک مصرف کمونیستی. و برای رسیدن به آن روز باید دهه‏ های بسیاری بگذرد آدمی از گردابه ‏ها و دره‏ های وحشت عبور کند. و رفته رفته به آن سطح از شعور و آگاهی برسد که تمامی آدم‎ها از هر رنگ و نژاد، از هر مذهب و مرام به اندازه‏ای مساوی از آسمان و زمین سهم دارند.

در آن روز مارکس در آلمان فلسفه درس می ‏دهد. انگلس در انگلستان منشأ خانواده را بازخوانی می ‏کند و لنین در مسکو در کاخ کرملین می ‏اندیشد که باید فکری به حال سرمای روسیه کرد. و چه‏ گوارا در بیمارستانی در بولیوی بیماران آسمی را درمان می ‏کند. و شاعر خسته این بندرگاه متروک به دنبال بهانه‏ ای می‏ گردد تا بهاریه ناگفته ا‏ش را در قصیده بلند آزادی بسراید.