اخلاق و سیاست

اخلاق و سیاست

در آمد

نکاتی پیرامون اخلاق

۱-گفته می‏شود مارکس در ایدئولوژی آلمانی علم گراست Scinetist (ساینتیست) است و مسئله اخلاق را به عرصه تاریخ می‏ راند. و کلاً برای اخلاق جوهره‏ ای تاریخی قائل است و این یعنی حذف اخلاق.

آیا اخلاق یک مقوله تاریخی نیست.؟

اخلاق مقوله‏ ای که هم تاریخی است و هم اجتماعی. خوب و بد رفتار آدم‏ ها، بایدها و نبایدهای‏شان که عرصه علم اخلاق است در مقطعی از تاریخ و در مناسباتی اجتماعی مطرح شد. پس هم تاریخی است و هم اجتماعی.

۲-گفته می‏شود مارکس سیاست‎ گراست. و مسائل اخلاقی را به حل مسئله سیاست حوالت می‏دهد.

مسائل اخلاقی ناشی از چیست.؟ چرا آدم باید راستگو و درست‎کردار باشد و دروغگو و کج‏ رفتار نباشد ؟این راستی و ناراستی جز این است که در یک رابطه اجتماعی مطرح می‏ شود. وگرنه انسان تک افتاده در یک جزیره رابینسون کروزه‎ای که راستی و ناراستی برایش مطرح نیست. پس در یک مناسبات اجتاعی پر از تضاد و کشمکش است که راستی و ناراستی مطرح می‏ شود .

اگر مسائل اخلاقی زاده تضادهای اجتماعی است. حل این تضاد به سیاست مربوط می‏ شود پس سیاسی است.

۳-جامعه ‏ای عاری از استثمار یک آرمان اخلاقی است. پس شرکت در ساختن این جامعه جدا از ضرورت‏ های عینی ‏اش یک عمل اخلاقی هم هست. جنبشی که هدف اخلاقی آن در خود آن است این آرمان از وراء این جنبش نمی‏ آید. در درون خود آن است.

۴-کرامت انسان معیار همه چیز است. همه چیز باید در خدمت فرا رویاندن کرامت انسانی باشد. از فلسفه گرفته تا هنر، سیاست و دین. عکس آن صادق نیست. پس باید همه روابط اجتماعی را که انسان در آن مناسبات به موجودی تحقیر شده تبدیل می‎شود از میان برداشت. و این عمل یک عمل اخلاقی است.

۵-کشف رابطه نابرابر میان آدم‏ ها و استثمار یکی از دیگری یک کشف علمی است. و در حوزه اخلاق نیست.  اما نفی این رابطه یک عمل اخلاقی است اخلاق علیه علم نیست. همچنان‏ که علم علیه اخلاق نیست. توضیح چگونگی تولید ارزش اضافه توسط کارگر و از آن خود کردن آن توسط سرمایه ‏دار به حیطه علم اقتصاد مربوط است. اما وقتی این رابطه را نقد می‏ کنیم. وارد عرصه اخلاق می‏ شویم. چرا که مسئله ارزش‎گذاری به میان می‏ آید.

۶-در یک انسان‎شناسی اجتماعی فرد بدذات وجود ندارد ساختار اجتماعی بد وجود دارد. و به‏ جای مقصر شمردن افراد، ساختار متهم می‏ شود. انسان معلول است نه علت. این نگاه یک نگاه تاریخی است. اما به معنای نفی اراده مختار کنونی انسان نیست. انسان در همین روابط با همین درجه از آزادی، مختار به حساب می‎آید. و عمل او ارزش‎گذاری می‎شود.

انسان جنایت‏ کار در لحظه کنونی مستحق مجازات است. اما تاریخاً این کانون‎ها و مناسبات جنایت‎زا است که باید مجازات شود.

۷-بین هدف و وسیله رابطه‎ای منسجم وجود دارد. هدف انسانی با ابزار انسانی قابل تحقق است. لاغیر. توجیه وسیله توسط هدف ماکیاولیسم است. و ربطی به مارکسیسم و فلسفه اخلاق آن ندارد.

۸-عروج اخلاقی آدمی در یک جامعه عادلانه قابل تحقق است. جامعه‎ای که برای تمام انسان‏ ها شرایط لازم برای به عینیت درآمدن توانایی‎های‎شان آماده می‎کند.

۹-تلاش برای جامعه‎ای عاری از استثمار به زندگی معنا می‏ دهد. معنا آفرین است. رهایی همه انسان‏ ها و رهایی خود.

روایت نخست

نخست خاطره ای  را مرور کنیم از فردی که نامش و هویت سیاسی اش در این پژوهش اهمیتی ثانوی دارد و بعد  می پردازیم به اخلاق سیاسی.

۱-آن شب ۳۱ فروردین ۱۳۵۴ که با مورس از کشتار جزنی و هم‏رزمان اطلاع پیدا کردم تا صبح نخوابیدم…. نزدیکی‏ های صبح خود را در آستانه انکار آن کس که بودم یافتم.

۲-تابستان ۱۳۵۵ من ردیه‏ ای بر مشی مسلحانه نوشتم و توسط خواهرم و همسر او که با سازمان چریک‎ ها مربوط بودند و به ملاقات من می ‏آمدند به رهبری سازمان چریک‏ ها رساندم.

ردیه بر مشی مسلحانه چهار محور اصلی داشت. و در آخر این ‏که مبارزه مسلحانه اشتباه است.

۳-۱۳ آذر ۱۳۵۷ بر شانه های رفیقان از زندان قصر آزاد شدم و به خانه مخفی چریک ها رفتم.

این که آدمی روزگاری سمپات‏ زید بوده است . و این زید احیاءگر، گروهی بوده است. و در زیر شکنجه به شهادت رسیده است. در سال ۵۰ دستگیر می شود و در سال ۱۳۵۲ طبق روایت خودش از حلقه ‏های نزدیک بیژن جزنی می‏ شود. و بعد طبق توصیه‏ های جزنی به شخص او کم کم متحول می‏ شود و در سال ۱۳۵۴ به رد مشی می‏ رسد. و در سال ۱۳۵۵ نظر کتبی خود را به سازمان اعلام می‏ کند.

تا اینجا هیچ بی ‏اخلاقی سیاسی در کار او نیست. روزگاری می ‏اندیشیده است با شاه باید مبارزه مسلحانه کرد و حالا در سال ۱۳۵۴ و۱۳۵۵ به این نتیجه رسیده است که «با شاه باید یخنی خورد». چیزی در همین حدود و در حوالی خیابان ۱۶ آذر باید قدم زد.

تغییر گرایش سیاسی حق هر فعال سیاسی است.هر چند این تغییر ممکن است راه هدایت باشد یا راه گمراهی و ضلالت .در هر دو صورت نافی حق او نیست .نمونه بارز این تغییر خلیل ملکی است .

هر تغییر دو وجه دارد :

-وجه سلبی

-وجه ایجابی

در نقد حزب توده حق با ملکی است . اما در گزینش بعدی ملکی است که جای چون و چرای بسیار دارد . ملکی را بخاطر چون چرای کار های بعدیش در وجه نقد حزب توده اش نمی توان مذمت کرد .

بی‏ اخلاقی سیاسی از آن جا آغاز می ‏شود که آدمی  که از سال ۱۳۵۴ ذهناً و از سال ۱۳۵۵ رسماً چریک نیست. در ۱۳ آذر ۱۳۵۷ که از زندان آزاد می شوددر جلو زندان قصر هواداران چریک‏ ها او را بر شانه می‏ گیرند و «خواهرکش» با مشت گره کرده در پیشاپیش جمعیت «سرود فدایی فدایی» تو افتخار مایی را سر می دهد.و او با گردن کشیده و مهره‏ های استوار چشم در چشم جمعیت نگاه به ‏کند و نگوید «ببخشید. اشتباه گرفته ‏اید. من چریک فدایی نیستم» من از سال ۱۳۵۴ دیگر چریک نیستم.

اخلاق سیاسی آن جاست که این آدم به آن شعار ها و احساسات بی شائبه هوا داران پشت بکند .بر دوپای خود بایستد و با گردنی کشیده به خانه پدری برود و فردا یاخود پرچمی بالاببرد و یا در زیر پرچمی دیگر سینه بزند.

بی‏ اخلاقی سیاسی آن جا است که یک ضدچریک به خانه امن چریک ‏ها می ‏رود. از امکانات آن ‏ها استفاده می‏ کند تا به‎قول حضرت بیگوند توده ‏ای مرحوم تفنگ ر انه به سوی شاه که به سوی چریک ‏ها نشانه رود.

بی‏ اخلاقی سیاسی آنجا است که موجوداتی از این دست گناه و خبط بزرگ خود را به گردن لنین بیندازند که لنینیسم وفاشیسم در اصول یکی بودند و باعث گمراهی آن‏ها اصول لنینیسم بود.

بی‏ اخلاقی سیاسی در نفاق آدمی است. در فرافکنی است. در گریختن از زیر بار کرده ‏ها و ناکرده ‏ها است.

روایت دوم

هر سازمان سیاسی در زندگی مبارزاتی اش با فراز و نشیب هایی روبرو می شود .این فراز و نشیب ها یا او را به سپهر بالاتری می کشاند یا او را به انشقاق و فرو پاشی نزدیک می کند.

حال ببینیم وظیفه یا کنش یک حزب با اخلاق  چیست .

یک حزب اصولی که با پرنسیب های اخلاقی زندگی می کند در برابر بحران سیاسی و ایدئولوژیک احزاب دیگر دو رویه در پیش می گیرد:

-یا سکوت می کند .  واجازه می دهد آن سازمان در محیطی آرام خود مشکلاتش را حل کند .

-یا کمک  می کند فضایی سالم برای تبادل افکار و اندیشه هاباز شود وسازمان بحران ایدئولوژیک را با کمترین تلفات پشت سر بگذارد.

اما ببینیم یک حزب اپورتونیسم و بی اخلاق چه می کند .

از بیرون به تشتت و تفرقه دامن می زند و از درون با نفوذ عناصر خود سعی می کند بحث ها را به نقطه کوری برساند که باز گشت ناپذیر باشد . و در آخر با انتشار اسناد درون سازمانی بحران داخلی را به بیرون از تشکیلات می کشاند تا بتواند سازمان را به انشعاب بکشاند

پلنومی تشکیل می شود و اسناد پلنوم به سرقت برده می شود و توسط آن حزب بی اخلاق به چاپخانه برده می شود ووقتی سازمان ذینفع مطلع می شود و سعی می کند از انتشار اسناد جلوگیری کند دست از این رذالت کشیده نمی شود تا نشان دهند رهبران این سازمان بیسوادند.واز مارکسیسم چیزی نمی‏ دانند پس بهتر است هرچه زودتر به آن حزب بلااشکال ملحق شوند.

. بعد از این سابوتاژ محفل نفوذی از سازمان جدا می شود و به حزب کذا می پیوندد .

روایت سوم

در یک سازمان چریکی چند نفری مسئله دار می شوند .از علت آن می گذریم چرا که نسبت به مسیر بحث ما عمده نیست .و وارد این بحث نمی شویم که این بحران یک بحران  واقعی ایدئولوژیک بود یا یک پانیک امنیتی.

سازمان مذکور این چند نفر را قرنطینه می کند تا با استفاده از امکانات و پوشش امنیتی سازمان در یک محیطی آرام مطالعه بیشتری کنند و در آخر بگویند می روند یا می مانند .

فردی که بعنوان امین سازمان رابط با این تیم قرنطینه شده است .با محفلی وابسته به آن حزب بلا اشکال تماس می گیرد . و پای غریبه هارا به برج و بارو ی سازمان وارد می کند .و غریبه ها که دنبال طعمه می گردند تا با علم کردن یک انشعاب برای آن حزب کذا و کذا آبرو بخرند دست بکار سازماندهی انشعاب می شوند . در این بین براثر بی احتیاط یکی از مسئله دار ها در چهار راه مولوی با ساواک در گیر و سرنوشت نامعلومی پیدا می کند .و بدرستی روشن نمی شود در همان محل کشته می شود یا بعداٌ کشته می شود . چرا که بعداز درگیری یک دانشجوی دختر که در تماس با او بوده است دستگیر می شود .این دستگیری این ظن را قوی می کند که زنده دستگیرشده است . در زیر بازجویی حرف می زند و بعداٌ کشته می شود .

آمدن پای یک شهید همه چیز را برای یک شانتاژسیاسی  آماده می کند .کتابی منتسب به شهید پیراهن عثمان می شود که گویی منشعبین هزار سال است که هوادارآن حزب بلااشکال بوده اند .

و بعد آن «امین» نا امین به پاس این خوش خدمتی پستی در خور در آن حزب بلااشکال می گیرد . و هیچ کس از خود نمی پرسد این بی اخلاقی و بی پرنسیبی یک آدم است که به اعتماد یک سازمان خیانت کند.و آدمی با این پرنسیب اخلاقی در اولین سر پیچ تند سیاسی همچنان که به ولینعمتان دیروزش وفادار نبود به ولینعمتان امروزیش نیز وفادار نخواهد ماند .و نماند.

روایت چهارم

حزبی از مسئولینش در مورد یک اختلاف ایدئولوژیک بین دو حزب برادر نظر خواهی می کند .وتمامی مسئولین به خواست حزب گردن می نهند و نظریاتشان را مکتوب می کنند .

کشور میزبان از طریق چشم و گوش هایش در حزب کذا متوجه نظر ۳ تن از کادر های حزبی می شود . پس پلنومی بر گزار می شود تا حزب نظرش را در مورد این اختلاف بین المللی یک کاسه کند .

از آنجا که این ۳ تن نظر مخالفی با نظر غالب حزب دارند. با حفظ عضویت شان سلب مسئولیت می شوند .و نظر اکثریت رهبری حزب بر همین قرار اعلام می شود .

حزب میزبان این نظر را نمی پذیرد و دستور اخراج می دهد .و رهبری حزب را تهدید به انشعاب می کند . با این که اکثریت رهبری حزب می دانند که این ۳ تن عمل خلافی نکرده اند . و اعلام نظراتشات طبق در خواست رهبری حزب بوده است .به در خواست ضد حزبی کشور میزبان تن می دهند و علیرغم میلشان تن به اخراج می دهند .

روایت پنجم

عده ای از یک حزب انشعاب می کنند .برای نشان دادن مشروعیت انشعاب ۴ نفر از رهبرا ن نخستین حزب را که از حزب جدا شده اند به سازمان خود دعوت می کنند .تا موقعیت سازمان جدید التاسیس در صحنه سیاسی تثبیت شود .

بعد از مدتی متوجه می شوند دچار یک اشتباه محاسبه شده اند .با آمدن این ۴ نفر که هر کدام وزنه ای در جنبش سیاسی کشورندجا برای بعضی ها تنگ می شود . نمی شود یک نوجوان بیست و یکی دوساله کمیته مرکزی باشد . پیرمردی که بیشتراز سن او در زندان و مبارزه بوده است یک عضو ساده باشد .پس بی اخلاقی شروع می شود . نخست بهانه می کنند که چرا در جلسه پلنوم بجای اسم مستعار نام واقعی گفته شده است بعدگفته  می شود شرط عضویت در کمیته مرکزی فعالیت حرفه ای است آن هم در اروپا نه جای دیگر . نفر نخست با این بهانه اخراج می شود.

۳ نفر دیگر را به پلنوم مبارزه با رویزیونیسم می آورند. جرم رویزیونیستی آن ها این بود که حزب فلان از آغاز حزب طبقه کارگرنبوده است  که دچار انحرافات رویزیونیستی شده است . این حزب از همان آغاز رویزیونیست بوده است .

هر سه از مرکزیت اخراج می شوند و در حصر خانگی قرار می گیرند تا در مضیقه مالی روزگار را به آخر برسانند .یکی در راه رفتن به آلمان شرقی برای مداوای قلبش می میرد و دو تن دیگر سرنوشتی بهتر از او نمی یابند .

روایت ششم

از تاریخ می گذریم و این بی اخلاقی سیاسی را پی می گیریم تا به اسطوره ها برسیم .

داستان رستم و اسفندیار

اسفندیار پسر کیکاوس است ،شاه ایران.برای رسیدن به تاج و تخت شاهی از خان های زیادی می گذرد و کیکاوس برای دور کردن او از تاج و تخت مدام بهانه می تراشد تا در یکی از این خان ها او سر افکنده باز گرددو به این بهانه از وا گذاری قدرت به پسر سرباز زند .

اما اسفندیار از پس هر نبردی پیروز میدان است و این علت دارد .او دین بهی را در پشت سر دارد .او روئینه تنی دینی است .توسط پیامبر همین دین روئینه تن شده است .

پس راه فرار از واگذاری قدرت به آخر می رسد وهردو به بن بست می رسند؛واگذاری قدرت توسط کیکاوس و کودتا توسط پسر.

در این بن بست پیش گویان به کمک کیکاوس می آیند و به او می گویند فرجام کار و گشایش کار در زابلستان است . و زابلستان خانه و محل فرمانروایی رستم و زال پدر اوست .

کیکاوس از اسفندیار می خواهد که به زابلستان برود و رستم را که هنوز به آئین پدران خود است و به دین بهی و پادشاهی کیکاوس گردن ننهاده است به بند کند و به دربار بیاورد تا او تاج وتخت را به او واگذار کند .

در این که رستم به آئین پدران خود است کیکاوس دروغ نمی گوید اما تهمت نا فرمانی و گردن ننهادن رستم به پادشاهی کیکاوس دروغی بیش نیست . رستم کسی است که کیکاوس را از بند دیوان مازندران رها می کند و به تخت شاهی بر می گرداند. پس کیکاوس می داند که دارد دروغ می گوید .اما حفظ قدرت برای او بالاتر از اخلاق است ،ماکیاولی اسطوره ای .

اما پرسشی که ذهن را آزار می دهد این است که اسفندیار پهلوان دین بهی چی .؟ ایا اونیز از حقیقت ماجرا با خبراست . نگاه کنیم به دیالوگ او با مادرش وقتی مطلع می شود برای رسیدن به تاج و تخت  اسفندیارباید رستم را به بند کند .

هم مادر می داند که کیکاوس دروغ می گوید و هم اسفندیار .هم مادر می داند که پدر پسر را به قتلگاه می فرستد و هم پسر می داند بدنبال چه می رود .

دین سیاسی در جدال با عفریت قدرت به بی اخلاقی سیاسی می رسد .

اسفندیار به زادگاه رستم می رود و به رستم می گوید باید او را با دستان بسته به پایتخت ببرد و رستم به او می گوید:

که گفته است برو دست رستم ببند                           نه بندد مرا دست چرخ بلند

و تن می زند از هر راهی که رستم پیش پای او می گذارد . از پادشاهی زابلستان گرفته تا رفتن رستم همراه او به نزد کیکاوس و پذیرش هرچه که شاه فرمان دهد اما بدون بستن دست و تن دادن به خفت اسارت .

ماکیاولیسم سیاسی اسفندیار که خودرا پرچمدار دین بهی می داند از شعار اخلاقی زردشت می گذرد؛پندار نیک،گردار نیک و گفتار نیک را کنار می گذارد و شعار برای رسیدن به هدف هر وسیله ای مشروع و مجاز است را بر می گزیند و کاررا به جنگ می کشاند .

بی اخلاقی سیاسی  در اسطوره به سیاست اخلاقی پیروز می شود .ماکیاولیسم دو شادوش اپورتونیسم از پرچین تاریخ لب پر می زند .

روایت هفتم

اخلاق چریکی و داستان دو نامه[۱]

نامه نخست

برادر بزرگ حسن ضیاء ظریفی، دکتر ابوالحسن به نزد تیمسار مقدم رئیس ساواک می ‏رود و از او می‏ خواهد تا برای آزادی حسن کاری بکند. تیمسار مقدم می‏ گوید: این‏ها افراد میهن‏ پرستی هستند که اشتباه کرده‎اند لازم نیست که مصاحبه کند کافی است یک نامه خصوصی بنویسد و بپذیرد که اشتباه کرده است. همین برای آزادی او کافی است و برای حقانیت رژیم دلایلی چند بشمارد.

دکتر ابوالحسن جریان ماوقع را به حسن می‏ نویسد و از او می‏ خواهد در مفاد این نامه تفکر کند و دست از قهرمان‏ بازی بردارد.

نامه دوم

حسن ضیاء ظریفی[۲] با آن‎که می‎داند پاسخ به این نامه به مصلحت او نیست. و این نامه به عنوان مواضع جدید او در پرونده امنیتی‏ اش بایگانی می ‏شود به برادرش پاسخ می ‏دهد. اما این پاسخ درواقع پاسخی است به تیمسار مقدم رئیس ساواک نه به برادرش. در این نامه ظریفی با زندگی کسانی که او آن‏ ها را روشنفکران لومپن می‏ نامد مرزبندی می ‏کند و در واقع اخلاق یک چریک رابه نمایش می ‏گذارد.

۱٫ مصلحتگرایی

حسن به برادرش می‏ نویسد که «پاسخ به این نامه آن هم پاسخی صریح به مصلحت یک زندانی که امیدی به آزادی به او نمی باشد، نیست پس باید جواب دوپهلو داد که نه سیخ بسوزد و نه کباب. و تو می‏دانی که من چقدر از این شیوه حالم بهم می‏ خورد.»

پس پاسخ نامه را برخلاف  مصلحت ‏گرایی روز می ‏دهد. چرا؟ دلیل آن روشن است او آمده است تا به عنوان یک چریک فدایی همه چیز را فدا کند. سوداگری خرده‎بورژوازیی در این میدان جایی ندارد. اگر او دنبال مصحلت بود به جایی دیگر می ‏رفت و آدرس را اشتباهی نمی ‏آمد.

۲ خوشبختی مردم

حسن می‏ نویسد: «در اعماق وجودم جز به خوشبختی و سرافرازی این ملت نمی ‏اندیشم. و سعادت مردم هنگامی تأمین می‏ شود که اصول آزادی و دمکراسی بر زندگی اجتماعی و سیاسی مردم حاکم باشد.

جامعه بدون آزادی و دمکراسی هرگز موفق به تأمین رفاه اجتماعی و توزیع عادلانه فرصت ‏ها و امکانات بین اکثریت مردم و تعدیل ثروت‏ های خصوصی به نفع عدالت نخواهد شد.»

۳ پاکی، صداقت و خیرخواهی

«آنچه به من نیرو می ‏دهد این است که تا کنون از جاده پاکی و صداقت و خیرخواهی نسبت به جامعه و میهن خود خارج نشده ‏ام.»

۴ مرزبندی اخلاقی در زندگی فردی

حسن زندگی خودش را در مقابل زندگی آن‏ هایی که فکر می‏ کنند زندگی‎شان تباه شده می‎گذارد و ویژگی زندگی آن‏ها را به اختصار نشان می‏ دهد:

ـ دربه ‏در به دنبال پول گشتن

ـ ابتذال‏ های روح‎شکن

ـ بگوومگوهای بی ‏انتها

ـ ظاهرسازی ‏ها

ـ میهمانی‏ های بی ‏محبت

ـ اظهار عشق‏ های دروغین

ـ زندگی بدون ذره ‏ای معنویت

ـ زندگی‏ هایی تهی از هرگونه وجدان روشنفکری

ـ تقلید، خودخواهی، خودنمایی و تجمل پرستی

۵ عاطفه و اصولیت

ظریفی همچنان که در انتخاب بین زندگی فردی و زندگی اجتماعی، زندگی اجتماعی را برمی‏ گزیند. در میان عاطفه و اصولیت، دومی را انتخاب می‏ کند و به برادرش می‏ نویسد: «من خیلی بیش از شما اندوه پدر و مادرم را احساس می‏ کنم. اما چه می‏توان کرد. نمی‏ توان عاطفه را به جای اصولیت نشاند.»

این نامه به خوبی نشان می‏ دهد که چریک‏ ها چگونه می ‏اندیشیدند. و نگاه شان به‎زندگی چه بود بدون درک این پرنسیپ‏ های اخلاقی فهم جنبش چریکی فهمی ناقص است.

روایت هشتم :تقلب در شمارش آرا

نقی حمیدیان در خاطراتش، سفر بر بال بلند آرزو می‏ نویسد که مهدی فتاح‏ پور و مجید (عبدالرحیم عبدالرحیم ‏پور) در انتخابات نخستین رهبری چریک ‏ها در سال ۱۳۵۷ برای آن‏ که فرخ نگهدار به مرکزیت سازمان فدایی راه یابد تقلب کردند و رأی رفیق هادی (احمد غلامیان لنگرودی) را برای فرخ نگهدار خواندند.

نقی حمیدیان از هواداران گروه سیاهکل بود که دستگیر و زندانی شد. در سال ۵۷-۱۳۵۶از زندان آزاد شد. به حلقه یاران نگهدار پیوست. و بالاخره در دوران مهاجرت درحالی که از اعضاءِ مرکزیت گروه نگهدار بود استعفا داد .

مهدی فتاح ‏پور از دانشجویان هوادار چریک ‏ها بود. او نیز در سال ۱۳۵۲ دستگیر و در سال ۱۳۵۷از زندان آزاد شد. به حلقه یاران نگهدار پیوست.و در به راست کشیدن سازمان فدایی نقشی مهم داشت.

فرخ نگهداری از دانشجویان هوادار گروه جزنی بود. در سال ۱۳۴۴دستگیر و به پنج سال زندان محکوم شدو در سال ۱۳۴۹ از زندان آزاد شد. و تعهد داد فعالیت سیاسی نکند.

 با خروش پلنگان سیاهکل چون می‎دانست ساواک او را به زودی دستگیر می ‏کند به افغانستان گریخت. ساواک مشکوک شد و توسط قاچاقچی ‏های افغانی او را ربود و به ایران آورد. او نیز تا سال ۱۳۵۶ زندانی بود. بعد از آزادی با همین دوز و کلک‏ هایی که نقی حمیدیان رفیق دیروزش روایت می ‏کند به مرکزیت چریک ‏ها راه یافت. و توانست به زودی سازمان چپ ایران را به راست بکشاند.

در ایران که بود توده‏ ای بود چون به خارجه رفت تا سرپا بودن «سوسیالیسم واقعاً موجود» نیز همچنان توده‏ ای بود. بعد از فروپاشی اتحاد شوروی چون دید که کمونیستم روسی خریدار ندارد. لیبرال شد. و حالا هم دارد برای بی‎بی‎سی و صدای امریکا تفسیر خبر  می‎کند.

رفیق هادی (احمد غلامیان لنگرودی) بعد از ضربه سال ۱۳۵۵ که رهبری چریک ‏ها ضربه‏ ای جدی خورد. به رهبری چریک ‏ها راه یافت. در بازسازی سازمان فدایی نقشی کلیدی داشت. در سال ۱۳۵۸ در انشعابی که در سازمان چریک ‏ها صورت گرفت با اقلیت رفت. و در سال ۱۳۶۰ در درگیری کشته شد.

مؤلفه اخلاق و سیاست ربطی به این آدم‏ ها ندارد. قرار نیست این موجودات نقد شوند که بی‏ اخلاق بودند اما طرح مقوله اخلاق و سیاست نیاز به مصداق عینی دارد.

حمید اشرف در نامه ۲۰خرداد ۱۳۵۳ در جمع ‏بندی سه ساله ‏اش ضمن برشمردن ضعف‏ های سیاسی ـ تشکیلاتی سازمان به یک نکته مهم اشاره می ‏کند و می ‏گوید:« آنچه علیرغم تمامی ضعف ‏های ما، ما را قدرتمند کرد و توانا کرد تا در برابر یک رژیمی سراپا مسلح که به دلارهای نفتی و مشاوره ‏های امنیتی ـ سیاسی سیا، موساد، انتلیجنت سرویس پشت گرم بود. بایستیم فدایی بودن و پاکبازی ما بود و راز سر به مُهر ما ایثار و فداکاری بود.»

این عصاره تمامی جمع‏ بندی‏ های حمید اشرف است. که رهبر بلامنازع چریک‏ ها بود. و تنها کسی بود که در زمان حیاتش لقب کبیر گرفت.

مقایسه کنیم این منش چریک ‏های نخستین را با منش چریک‎ های سال‎های ۱۳۵۷  به بعد تا روشن شود راز سقوط چریک‎ها چه بود.

یک جریان سیاسی حقانیت‎اش در سه عرصه نمودار می‏ شود:

  • سیاستی انقلابی،
  • تشکیلاتی انقلابی
  • و اخلاقی انقلابی.
  • برای بررسی یک جریان راه دیگری نیست جز آن‎که آن جریان را در سه عرصه سیاست، تشکیلات و اخلاق بررسی کنیم.

جریانی که با بی‎اخلاقی و تقلب آراءِ ،رهبر و ستاد رهبری انتخاب می‏ کند عاقبت اش شیرجه زدن با سر در منجلاب اپورتونیسم است.

روایت نهم

ورشکستگی سیاسی

در اقتصاد ما دو نوع ورشکستگی داریم:

۱-ورشکستگی بی ‏تقصیر

۲-ورشکستگی به تقصیر

در ورشکستگی بی تقصیر، بازرگان تمامی تلاش خود را برای موفقیت‏ آمیز بودن کار می ‏کند اما تحولات بازار که خارج از پیش‏ بینی و اراده و کنترل اوست ناگهان از راه می ‏رسد و مال ‏التجاره او را با زیان روبه ‏رو می ‏کند. سیل، زلزله، آتش‏ سوزی، ورود ناگهانی اجناس از خارج با کیفیتی بهتر و قیمتی ارزان‏تر از جمله عواملی هستند که در این شکست دخیل ‏اند.

نگاه جامعه به او نگاهی ازروی دلسوزی است. او ورشکسته شده است. اما آبرو باخته نشده است اعتبار او در بازار باقی است. و می‏ تواند به کسب و کار خود ادامه دهد.

اما ورشکسته به تقصیر، بازرگانی است که تمامی امکانات موفقیت او فراهم بوده است اما عدم مدیریت‏ اش، درک غلط از تحولات بازار، مال ‏التجاره او را که بخش زیادی از آن او هم نیست بلکه از آن دیگران است را برباد می ‏دهد. ثروتش می ‏رود اعتبارش هم می ‏رود. جامعه به این بازرگان به عنوان مقصر نگاه می ‏کند. او در بین مردم اعتبارش را از دست داده است. پس امکان بازگشت او به بازار دیگر فراهم نیست.

در عالم سیاست نیز قضایا به همین شکل است. یک حزب، یک گروه یا سازمان به میدان می‏ آید با ارائه یک برنامه خود را به عنوان یک آلترناتیو مطرح می‏ کند عده ‏ای به‎عنوان کادر و عضو و هوادار و دوستدار جان و مال و آبرو خود را در اختیار آن قرار می‏ دهند. تا آن حزب به قدرت برسد و برنامه خود را اجرا کند.

آن حزب و گروه در برخورد با حاکمیت سرکوب می‏ شود. مثل همیشه عده ‏ای کشته و زخمی و فراری و زندانی می‏ شوند. بعد جنبش به ارزیابی خود می‏ نشیند و نسبت به‌آن جریان انتقاد می ‏کند. از یک شکست ارزیابی اجتناب ‏ناپدیر بودن می‏ کند و آن جریان را تبرئه می‏ کند و یا برعکس شکست را اجتناب‏ پذیر می‏ داند. و آن جریان را مقصر در این شکست به حساب می ‏آورد. و آن حزب را با انگ خیانت، و یا حماقت طرد می‏ کند.

در جریان کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ جنبش مصدق را تبرئه کرد. اما حزب توده را مقصر شناخت و بی ‏عملی او را با خیانت یکی دانست.

ورشکستگان سیاسی فرصت دیگری نمی‏ یابند خود را بازسازی کنند. جامعه و تاریخ به آن‏ها فرصت حضور همه جانبه را نخواهد داد. ظهور مجدد آن‏ها با خسران روبه‏ رو خواهد شد.

پس بهتر است که ورشکستگان سیاسی به صف بازنشستگان سیاسی بپیوندند تا جنبش بتواند با بازسای خود راه جدیدی بیابد.

روایت دهم

عدم صراحت سیاسی: یک بیماری

نخست دو روایت را می‏ خوانیم و بعد در بازخوانی آن یک بیماری را توضیح می ‏دهم:

روایت اول

«زندگی مخفی در چاردیواری خانه می‏ گذشت. انگار دیگر به جامعه و شهر و حتی به محله تعلق نداشتیم. هزاران هزار رشته تعلق خاطر و وابستگی که مرا به زندگی وصل می‏ کرد محدود شده بود به رابطه با چند هم ‏خانه.

تازه با آن‎ها هم گفت ‏وگوها محدود بود. نه گذشته و خاطره مشترکی داشتیم نه این‏که می‏ شد راجع به گذشته و حدیث خودمان چیزی بگوئیم. مسیر زندگی و گذشته ‏مان باید ازنظر امنیتی برای یکدیگر مخفی می ‏ماند. گویی هویت اصلی خودمان را از دست داده بودیم.

خودم را غریبه و تنها حس می‏ کردم با استفاده از کتاب و موسیقی می‏ کوشیدم با گذشته‎ام رابطه برقرار کنم. لیکن شدنی نبود.

فقط با این اندیشه که روزی در آینده ایده ‏آل های‏مان تحقق خواهد یافت می‏ توانستم آن فضای خفقان ‏آور را تحمل کنم.»

صدیقه صرافت ۲۳مهر ۱۳۸۲ نشریه عصر نو

روایت دوم:

نامه پنجم مصطفی شعاعیان به چریک ‏ها

و یکمین نامه به مهین (صبا بیژن ‏زاده)

«چون از داستان مسافرت نوروزی شهید فاطمه (مرضیه احمدی اسکویی) و میهن (صدیقه صرافت) در نورز سال۱۳۵۲آگاهی، خواهش می‏ کنم بگو که پس از بازگشت نظر فاطمه درباره میهن چه بود.

دست کم آنچه را که من به یاد دارم این است که نظر خوبی نداشت. و به شدت چنین به یادم مانده است که گفت: در سراسر این چندین روز او حتی یک کلمه حرف سیاسی نزد. همش گله ‏گذاری خاله زنکی کرد. در این اواخر تا پیش از شهادت رفیق نادر (نادر شایگان شام اسبی) و دستگیری میهن (صدیقه صرافت) فاطمه از دست میهن خیلی رنج می‏ برد. و از او با بدبینی فراوان یاد می‏ کرد. مثلاً می‏ گفت حتی در یکی از دیدارهایش دست و صورت او را دیده که به شکل بدی زرد زرد شده است.

زردی‏ هایی که از اثر اسید پیکریک به جای مانده و میهن هم بی ‏آن‏ که کوششی در از میان بردن آن‏ ها بکند به سر قرار آمده و حتی چادر هم به سر نکرده که پوششی به شمار آید. و در نتیجه فاطمه با شگفتی دلیل این بی ‏احتیاطی را از میهن که در احتیاط وسواسی هم داشت جویا می‏ شود و پاسخ می‏ شنود که دیگر مهم نیست بگذار دستگیر شوم.»

مهم نیست سوژه این دو روایت صدیقه صرافت باشد یا عمروزید. مهم این است که صدیقه صرافت در آن لحظه که خود پس از سال‏ ها راوی آن است در جایی که ایستاده است نباید باشد.

حالا به قول شهید بزرگ شعاعیان «نیک‏ طبعان روزگار» از پس و پیش، سنگ به دیوار تاریخ می ‏زنند که بله مشی غلط بود. درست بود هم که بود، همین داستان بود. این مقوله هیچ ارتباطی به درستی و یا انحرافی بودن یک مشی ندارد.

نگاه کنیم به لحن و روایت صدیقه صرافت از یک خانه تیمی که گلسرخی و سلطانپور از آن به عنوان پایگاه رعد و پایگاه انقلاب یاد می‏ کنند، فضایی خفقان ‏آور که او خود را در آن فضا غریب و تنها حس می‏ کرده است.

این تصویری است که صدیقه صرافت از خانه تیمی یک چریک فدایی خلق دارد خانه ‏ای که سنگر انقلاب است. و باید جایگاه هوشمندترین و فداکارترین فرزندان انقلاب باشد که بود.

اما چرا صدیقه صرافت با خود و گروهش صادق نیست چرا این احساس غربت و تنهایی را در همان زمان (سال ۱۳۵۲ نه سال ۱۳۸۲) برای شعاعیان و اسکویی و شایگان بازگو نمی‎کند چرا نمی‎گوید درک و نظرش از زندگی در خانه تیمی چیست.

صدیقه صرافت با خودش رودربایستی دارد. با رفق‏ایش رودربایستی دارد می‏ ترسد حرفش را بزند. می‏ ترسد با صدای بلند بگوید که آماده نیست این گونه زندگی را تحمل کند. می‏ ترسد بگوید آماده نیست با فریاد زنده باد آزادی ضامن نارنجک را بکشد و خودش را به صف دشمن بزند.

سؤالی که چه در آن زمان و چه در این زمان و چه در فردا مطرح هست این است که آیا همه باید به آن حد از فدا برسند که حاضر باشند جان خود را در طبق اخلاص بگذارند و به انقلاب هدیه کنند. هرگز. آیا اگر کسی به این حد از فدا نرسیده باشد به او انتقادی وارد است هرگز. هر که بامش بیش برفش بیشتر آن‎که بیشتر می‏ فهمد احساس تعهد می‏ کند بیشتر به مرز فدا نزدیک است و این دوری و نزدیکی به صدها فاکتور بستگی دارد.

به صدیقه صرافت این انتقاد وارد است که اولین ویژگی یک چریک فدایی را ندارد. و آن عدم صداقت با خود و گروه خود است.

یک فرد سیاسی باید یاد بگیرد که اندیشه خود را در هر لحظه ‏ای بیان کند و ترس نداشته باشد به او چه انگی می ‏زنند. صرافت می‏ توانست یک چریک فدایی نباشد. اما چه اشکالی داشت که یک هوادار فعال، یک سمپات خوب، یک مبلغ و یک امکانات‏ چی و یک عضو تشکلی صنفی باشد که پشت جبهه چریک ‏ها را پوشش می ‏دهند.

اما این انتقاد تنها به صدیقه صرافت نیست طرف دیگر این انتقاد به سازمانی است که صرافت در آن عضویت دارد. وقتی مرضیه اسکویی از بی ‏احتیاطی و به پوچی رسیدن صرافت مطلع می ‏شود چرا عذر او را نمی ‏خواهد. چرا تشخیص نمی‎دهد که این آدم آدرسی را اشتباهی آمده است.

پس وظیفه رهبری چیست؟ کار رهبری سازماندهی درست عناصر و عوامل است. حداقل یکی از کارهای رهبری این است این رهبری است که تشخیص می ‏دهد که یک عضو تشکیلات در کجا باید قرار بگیرد که بهترین بهره ‏دهی را داشته باشد.

چرا بدون معطلی دست به تعویض صدیقه صرافت نمی ‏زنند. چرا او را به یک محفل هوادار منتقل نمی ‏کنند. چرا از او نمی‏ خواهند که احساس خود را از این پوچی بیان کند. و توضیح دهد که چرا به این پوچی رسیده است.

 یک سازمان سیاسی باید در هر لحظه از نیروهای خود تحلیل داشته باشد. و بدون آن‎که بار ارزشی به توان نیروهایش بدهد نیروها و میان فداکاری‏ های‎شان را خارج از اخلاق ارزیابی کند. و عناصر بریده را به هر دلیل و بهانه ‏ای با رویی گشاده به جایی منتقل کند که در حد توان و ظرفیت اوست. قانون همه یا هیچ، قانون همه با من و یا در ضلالت مطلق، دیروز و امروز و فردا و یکباره را گویم، همیشه برای یک سازمان سیاسی سهم مهلکی است.

[۱]. زندگی حسن ضیاءظریفی به روایت دکتر ابوالحسن ضیاءظریفی

[۲]. حسن ضیاءظریفی فارغ‏ التحصیل حقوق از دانشگاه تهران بود در سال ۱۳۴۴ در رابطه با گروه پیشتاز جزنی دستگیر شد و به ده سال زندان محکوم شد پس از رستاخیز سیاهکل به زیر شکنجه برده شد و به علت ارتباط با گروه سیاهکل به اعدام محکوم شد که با تلاش برادرش دکتر ابوالحسن حکم او به ابد تبدیل شد. در سال ۱۳۵۴ به همراه جزنی و دو مجاهد و پنج چریک دیگر در تپه ‏های اوین توسط ساواک به شهادت رسید. و ساواک مدعی شد آن‏ها هنگام فرار کشته شده ‏اند.