خانم ، تو روزنامه چی نوشته بودن که بچه ام رو بخاطرش اعدام کردن؟ در گرامیداشت فرزانه ۱۴ ساله که اعدام شد

خانم ، تو روزنامه چی نوشته بودن که بچه ام رو بخاطرش اعدام کردن؟

در گرامیداشت فرزانه ۱۴ ساله که اعدام شد

سال ۱۳۵۸ بعد از پایان تظاهراتی که در اعتراض به سرکوب آزادی بیان و توقیف روزنامه ی آیندگان ترتیب داده شده بود، دسته های حزب الله به ما در خیابان های اطراف حمله کردند و تعدادی را دستگیر نمودند. من هم یکی از دستگیرشدگان بودم که همراه پنج نفر دیگر ابتدا به زندان قصر و دوهفته بعد به زندان اوین منتقل شدیم. مدت دو ماه را در انفرادی بسر بردیم. بازجوی من محمد کچویی زندانبان معروف بود که در سال ۶۰ ترور شد. . بعد از بازجویی و محاکمه به بند عمومی زنان منتقل شدیم.

از لحظه ی ورود به بند که متاسفانه شماره اش را از یاد برده ام دو صحنه هنوز بعد ۴۰ سال دائما بویژه در خرداد ماه ذهنم را به خود مشغول میکند. وقتی که وارد بند عمومی زنان شدم یکی از دوست نزدیکم دردوران دانشجویی را دیدم که از مسئولین بند زنان زندان شده بود. دیدن وی در لباس اسلامی زندانبان آنچنان شوکه ام کرد که تا مدتی نتوانستم عکس العملی نشان دهم. او اصلا به روی خود نیاورد که من را می شناسد و چیزی نگفت. قلبم از دیدن وی در آن لباسها و شغلی که انتخاب کرده بود به لرزه در آمد. از وی هنوز عکس های دوران دانشجویی را دارم. بسیار مدرن لباس می پوشید و بویژه لباسهای کوتاه و بلوز های یقه باز و بی آستین را بقول خودش در تقابل بااسلامیون می پوشید. چند ساعتی طول کشید که توانستم با هم سلولی هایم آشنا شوم. حدودا ۲۰ نفری در یک سالن بودیم. چراغ نفتی علاالدین برای گرم کردن در وسط بند قرار داشت. رفقای زندانی یک به یک آمدند و خودشان را معرفی کردند. متوجه شدم که میانگین سنی دستگیر شدن بین ۱۴ تا ۱۸سال است. فقط چند نفری از جمله خود من بالای ۲۰ بودند. بیشتر دستگیرشدگان دختران دانش آموزی بودند که برای فروش نشریه و یا پخش اعلامیه پیکار، اتحادیه کمونیست ها ، مجاهدین و کومله دستگیر شده بودند. بعد از چند روزی دوست شدیم و سر دردلها باز شد و به همدیگر اعتماد بیشری پیدا کردیم. تعدادی حتی به سن بلوغ هم نرسیده بودند و هنوز کودک بودند. من بزرگتر از آنها بودم . احتیاج به راهنمایی و درد دل کردن با بزرگتری آنها را به سوی من کشاند. مرا مثل خواهر بزرگ پذیرفتند. شب ها خواب کم بود. هر شب یک یا دو نفر آرام کنار من می نشستند و از کیس شان و یا دلتنگی برای خانواده اش حرف میزدند.

یکی از زندانیانی که توجه ام را جلب کرده بود، دختر جوانی بود که آرام نداشت. به نظر میرسید از همه جوانتر باشد. چشمانش می درخشید. انگار در آن چشمان سیاه ستاره ها کاشته بودند. سیاه چهره بود و موهای بالای پیشانیش هنگام کوتاه شدن کج قیچی شده بود و همین خیلی شیرینش کرده بود. راه نمیرفت. روی ابرها پرواز میکرد. با همه شوخی داشت و صدای خنده اش همه را شاد میکرد. برای نزدیک شدن به من تلاش نکرد و تا حدی خودش را کنار میگرفت. چند روز طول کشید تا متوجه شدم که سر تمام انگشتانش تاول زده و درد دارد. از طریق یکی از نگهبان ها به بهانه درد عادت ماهانه چند قرص آسپرین گرفتیم و به وی دادیم که کمی بتواند بخوابد. شب سوم وقتی دیگران خوابشان برد ، پیشش رفتم. پرسید کاری دارید ؟ جواب دادم نه فقط میخوام کنار تو بشینم. پرسیدم چرا همه ی سرانگشتانش تاول زده؟ چکار کردی؟ بعد از کمی این شاخ و آن شاخ پریدن شروع به حرف زدن کرد. گفت ، داستانم طولانیست. این دفعه سوم است که با روزنامه دستگیر میشوم. جلو دانشگاه بودم که به دام افتادم. اثر انگشت دارم و بهمین خاطر برای رد گم کردن انگشتانم را با قند ذباب شده روی چراغ سلول سوزانده ام. ولی تاثیر نکرده ، نگرانم.

بغلش کردم.علیرغم خنده هایش پیدا بود که ترسیده است. با من خیلی دوست شد. از خانواده اش گفت، از فقر و پدرکارگرش گفت که برای کار به تاکستان رفته بود و مرد و کسی نفهمید حتی کجا خاکش کردند. مادرش در بهشهر مازندران زندگی میکرد، در خانه های مردم به کارگری مشغول و سرپرستی ۴ فرزندش را بعهده گرفته بود. از آرزوهایش گفت. هنوز میخواست درس بخواند. با کمونیسم و سوسیالیسم آشنا شده بود و میخواست کاری بکند. میگفت از فقر خسته شده ام. مدتی به تهران آمده بود شاید بتواند در آنجا کار کند. خانه ی عمه اش ماندگار شده بود.

مدتی دربند عمومی زنان با هم بودیم . تا اینکه زمزمه انتقال عده ای آغاز شد. روزی پیشم آمد و گفت ممکن است من منتقل بشم. از من قول گرفت و گفت اگر آزاد شدی به سراغم بیا . من از اینجا بر میگردم مازندران اهل شهرک کوچکی نزدیک بهشهر هستم. اسم واقعی ام فرزانه است. مادرم خیلی مهربان و زحمت کش است. آدرس خانه شان را با جزئیات برایم ترسیم کرد. من هم قول دادم.

چند روز بعد وی با چند نفر دیگر به سلول دیگری منتقل شدند. وقتی وسایلش را جمع میکرد استرس شدیدی داشت. بغلش کردم و گفتم آرام باش ، گفت اگر آمدی و دیدی مادرم سیاه پوش است بدان که من را کشته اند. بگو که چقدر دوستش دارم.

بعد از مدتی من آزاد شدم. اوضاع به هم ریخته ای بود. مردم ترسیده بودند. دستگیری های وسیع شروع شده بود. غم انگیزترین صحنه تهران که وحشت مردم را هم نشان میداد صبحهای زود بود. صدها کیسه حاوی کتاب را مردم شبانه در کنار خیابانها رها میکردند. کنترل رژیم بیشتر شده بود. شایعه بود که عده ای را اعدام کرده اند. فعالین خانه هایشان را عوض کرده بودند و یا از تهران رفته بودند. اسناد تشکیلاتی در توالت ها سوزانده میشد که بدست حاکمان جدید نیفتد. والدین برای نجات فرزندانشان و از بین بردن اسناد و کتابها دنبال راه حل بودند. حرکت کردن در خیابانها خطرناک بود. از دختران و پسران دانش آموز جلو دانشگاه تهران دیگرخبری نبود. دستفروشی های کنار خیابان و دانشگاهها که کتابها داشتند محو شده بودند و مغازهای کتاب فروشی سوت و کور بود. سایه سیاهی آرام آرام به مانند چتری برتهران سایه می افکند. همه جا ترس موج میزد. خطر بالای سر همه به مانند عقابی خونخوار در چرخش بود و منتظر فرصت مناسب برای حمله بود. حوادث بسرعت اتفاق می افتاد.

فعالیت در تشکیلات ها زیر زمینی شده بود. چند ماه بعد برای دیدار دوستی به ساری رفتم. آنجا یاد فرزانه افتادم. بهشهر فاصله زیادی با ساری نداشت. خیلی دلم میخواست بدانم چکار میکند. با دوستم تصمیم گرفتیم پیداش کنیم. با یک تاکسی به بهشهر رفتیم. آدرس خیابان را نداشتم .ولی از صحبت هایی که با فرزانه داشتم و صحبتهایی که در مورد خودش و چگونگی محل زندگیش کرده بود برای راننده توضیح میدادم که بلکه آدرس را پیدا کنیم.از چند نفر پرسید و بلاخره بعد از مدتی سرگردانی از پلی گذشتیم . چند خانه محقر ظاهر شد. انگار خانه ها به هم تکیه داده بودند. به راننده گفتم اینجا ست، صبر کن. من میخواهم در این خانه را بزنم. منتظر باش برمیگردم.

پیاده شدم. درفیروزه ای را زدم. جوابی نبود. دوباره در زدم. صدای دویدن قدم هایی کوچکی را شنیدم که نزدیک شد. پسر بچه ای ۶یا۷ساله با چشمانی سیاه و کنجکاودر را باز کرد. چشمانش به من گفت درست آمده ام. با مادرت کار دارم. ازهمانجا مادرش را صدا زد. از داخل راهرو مادرپیدایش شد. لاغر اندام بود. لباس سیاه بلندی بتن داشت. شاید ۳۰ کمتر یا بیشتر نمیدانم. نمیشد حدس زد چند سال دارد. احساس کردم رنگم پرید. با صدایی ضعیف و لرزان گفتم که دوست فرزانه هستم. در سفرم، خواستم عرض سلام کنم. پسر بچه را ندا داد که از آنجا برود. پرسید ، معلمش هستی؟ نه ؟ دوست زندان. گفت گویا در زندان اعدام شده. اینطور میگن ، حتی اجازه ملاقات هم ندادند. بچه ام . صدایش میلرزید. بچه ام مگه چکار کرده بود؟ بچه رو که نمیکشن بخاطر یه ورق کاغذ؟ میکشن؟ شاید دروغ میگن نکشتنش؟ من که سواد ندارم برم دنبالش. احساس کردم که اشک تمام صورتم را خیس کرد. فقط سرتکان میدادم. لال شده بودم. شاید خواب میدیدم. فقط صدای مادرش را می شنیدم.

خانم تو روزنامه چی نوشته بودن که دخترم را کشتن؟

سرم را تکان دادم . نمیدانم .

فرزانه هنگام دستگیری نشریه ای داشت که اعدام شد. وی جزو اولین گروههایی بود که ضد انقلاب اسلامی برای سرکوب انقلاب ۵۷ وی را قربانی کرد. فرزانه فقط ۱۴ سال عمر کرد. من هم هنوز می پرسم مگر میشود برای نشریه ای کودکی را کشت؟

تاریخ استقرار جمهوری اسلامی نه رفراندوم فروردین۱۳۵۸ بلکه ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ بود. در سالهای بعد رژیم اسلامی به زندانها حمله کردند و بارها زندانیان بی دفاع را به خون کشیدند. این قتل عام در سال ۶۷ به اوج خود رسید.

این تاریخ را نباید فراموش کنیم. نباید از یاد ببریم که چگونه هزاران انسان بیگناه بدون هیچگونه دفاعی به فرمان مستقیم خمینی به جوخه های اعدام سپرده شدند و در گورهای دستجمعی بی نام و نشان دفن شدند.

پرونده جنایات جمهوری اسلامی باید باز بماند. باید تک تک این جنایتکاران در دادگاههای مردمی محاکمه شوند. این روز در راه است.