فرهنگ تجربه پرست

فرهنگ تجربه پرست

دوست گرامی جمال بزرگپور به نوشته من،”دیالوگ ناممکن” عکس العمل نشان داده است.

او با این جمله آغاز کرده است:

“این فرهنگ در چپ کە رفیق ایرج آنرا خوب نمایندگی میکند نمیخواهد قبول کند کە وقت آن رسیدە و شاید هم دیر شدە باشد کە باید دنبال ممکن ها بود”( چپ، ممکن ها و ناممکن ها. خط تاکیدها همه جا از من است)

 و سپس به زمینه واقعی آن “ممکن”ها چنین اشاره کرده است:

“این سؤال در مقابل ما قرار میگیرد کە این چپ کە وجودش در ابعاد اجتماعی غیر قابل انکار است و بە این اعتبار فعالین و جریانات سیاسی کە خود را متعلق بە آن میدانند، با اتکا بە همین زمینە های مادی در جامعەای کە بخش مهمی از موضوع کارش را شکل میدهد،  در جامعەای کە زمین لرزەهای مهمی را از سر گذراندە و همچنان در انتظار تحولات مهم دیگریست ، آیا میخواهد کاری کند و دخالتی داشتە باشد و نام و نشانی از خود بجا گذارد، یا یافتن راە دخالتگری و تأثیرگذاری را بە سبک رفیق ایرج ناممکن میداند.”

(همانجا، کلمه راه در نوشته جمال بزرگپور پر رنگ است)

من با نیت نشان دادن تفاوت در متدولوژی بحث، از پرداختن به برچسپهائی مثل فرهنگ ناسازگاری “منزوی”ها و “حاشیه نشین هائی چون رفیق ایرج”، صرفنظر میکنم.

در نوشته اول، خاطرنشان کردم که منظور جمال بزرگپور از “شکل دادن به فطب چپ”، را از طریق تداعی معانی تشخیص دادم. با نقل قول از خود او نتیجه گرفتم که نقطه حرکت او برای شکل دادن به قطب چپ، و مبنای آن، بازسازی “کومه له” سالهای۱۳۵۶ تا ۱۳۵۷ بود. نوشتم آن پروژه را حتی صاحبان آن، به طاق نسیان سپردند. با اینحال او در نوشته دوم، آن طرح را به عنوان نقشه برای چپی که وجودش در ابعاد اجتماعی غیر قابل انکار است، و شکل دادن دگر باره به آن به عنوان یک امر “ممکن”، دوباره روی میز گذاشته است. من از جانبداری اش به آن “وجود اجتماعی”، به ناچار این نتیجه را میگیرم که او نه عامل فعاله آن پروژه شکست خورده، که خود پروژه و خودِ “تجربه” مد نظرش بود و کماکان هست. یعنی ارائه یک طرح برای شکل دادن به قطب چپ با روش “امپیریسم” و تجربه دگر باره و “از نو” آن تجربیات در اوضاع متفاوت کنونی و توسط عامل فعاله های دیگر و متفاوت از بانیان پروژه “بازسازی” کومه له زحمتکشان.

کومه له زحمتکشان سالهای مورد اشاره، بعدا و در دو کنگره دوم و سوم خود، با بحثهای پر شور و مجادلات فراوان در تمامی سطوح؛ و با مبنا گرفتن بحثهای مارکسیسم انقلابی، آن دوره محور شدن ابهام در تئوری، فقدان برنامه و اساسنامه و حرکت بر مبنای مناسبات محفلی و گیج و منگی سیاسی را، پشت سر گذاشت. آیا منطور از “ممکن” ها، جز این است که چپ و قطب چپ “در کردستان” باید بجای اتکاء به دستاوردها و پیشرویهایش، به “تجربه”دوران خامی و ابهام؛ و دنباله روی از سیر حوادث بازگردد؟  آیا معنی واقعی حرکت از “ممکن”های “تجربه شده”، جز این نیست که در پوشش حماسه پردازی از “وجود اجتماعی چپ” ۵۷ی، ما را به مناسک اعاده حیثیت از پدیده ای سپری شده و منقرض شده دعوت میکنند؟

چرا “چپ در کردستان” و چپ در ایران، باید کومه له سالهای مورد نطر بزرگپور و سالهای بنیان گذاشتن تجربه “فدائیان خلق”، را الگو و مبنای شکل دادن به “یک قطب” برای پاسخ دادن به مسائل در اوضاع کنونی قرار بدهد؟ چرا شهروندان جامعه ایران، کارگران، جوانان و زنان و همه دست اندر کاران حنبشهای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و هنری باید بخشی از “داستان زندگی” و تجربه “گذشته” تعدادی از فعالان سیاسی در مقطع معینی را الگوی فعالیت خود قرار بدهند؟ و نه تعیین یک “خط مشی” برای پاسخگوئی به مسائل فی الحال موجود؟ مگر ما نسل انقلابیون همان سالهای مورد اشاره، به داستان زندگی افراد و رهبری حزب توده دخیل بستیم؟ مگر در تلاقی با اوضاع دوره بحران انقلابی، نگفتیم و ننوشتیم که ما به سنت جهانی طبقه کارگر تعلق داریم؛ و الگوی ما پیوسته نگاه داشتن روایت قصه و داستان زندگی پرسوناژهای جنبش ناسیونالیسم کرد و “تحربه” نسل های پیشین، بانیان مبارزه مسلحانه سالهای ۴۶ و ۴۷ حزب دمکرات و داستان جمهوری مهاباد نیست؟ مگر با رواج ادبیات مارکسیسم انقلابی، و بازبینی انتقادی “تجارب گذشته”، یک دگرگونی فکری در صفوف ما روی نداد و نگفتیم که “تکرار” همان تجارب و سنتها، اما به روال “نوین” دیگر نباید کار ما باشد؟ چرا نسل فعلی و شهروندان جامعه را، نه حول آرمانهای پیشرو احتماعی، که حول بخشی از تاریخ و تجاربی که خود ما از آنها عبور کردیم، و حول اسطوره های حنبش ناسیونالیستی فرا میخوانید؟

واقعا “مانیفست حزب کمونیست” و کاپیتال مارکس در برابر جاه و جلال و جبروت بحثهای چپ ۵۷ی و ناسیونالیسم چپ در کردستان، و التقاط پوپولیستی از سکه افتاده اند؟!

 چرا شهروندان را از حقوق مدنی شان محروم میکنید و آنها را رو به گذشته و رو به قهقرا دعوت میکنید؟  کحای این “ممکن”ها، چپ بطور کلی و سوسیالیسم به طور اخص است وقتی قرار است “کردستانی” باشد، در حسرت دنباله روی از عقب مانده ترین ذهنیت روستائیان پرت افتاده ترین نقاط  ماتم گرفته، و هنوز سنت و تجربه مبارزه مسلحانه حزب دمکرات توسط کادرهای آن؛ شریفزاده و ملا آوراه و مینه شم و… را در سال ۴۶ و ۴۷  بر نبردهای عظیم و حماسی پارتیزانهای زن و مرد کمونیست؛ و مبارزه و اعتراضات کارگری و مردم در شهرها “اصلح تر” و “اصیل” تر میدانید؟  مگر شیفتگان همان “چپ بستر اجتماعی” در سالهای مورد اشاره؛ از اسطوره های ناسیونالیسم کرد، اسماعیل شریفزاده و ملا آواره، تندیس و مجسمه و بنای یادبود  نساخت و خیابانها را به اسم آنان نامگذاری نکرد؟ مگر در رسای آنان شعر نسرودند و “کومه له زحمتکشان” را که قرار بود بعد از  سالها کمونیست و مارکسیست  و طبقه کارگر گفتن و انترناسیونال خواندن “بازسازی” کنند، بدهکار و به عنوان شریک حونیور  و کم توقع ناسیونالیسم کُرد، فریاد نزدند؟

چرا سنت تحقیر تئوری و کار در خانه های تیمی و فدائیگری در راه “خلق” را هنوز حماسی تر از کاپیتال خوانی و  مبارزات وسیع کارگران و زنان و جنبشها در دفاع از حقوق کودک و …ابتکارات فعالان آنها میدانید؟ براستی چرا اصلا نسل کنونی را بدهکار بخشی از داستان زندگی و “تجربه” فعالان سیاسی نسلهای گذشته میدانید؟ اگر  مردم حول این “نا ممکنات” جمع نمیشوند، اگر این نوع “چپ” بی تاثیر است و با بی اعتنائی جامعه روبرو میشود، تقصیر از “فرهنگی” است که سیاست، چپ، و سوسیالیسم را به داستان زندگی نسل های گذشته و به تجربه آنان، به حسرت هایشان و به دنیای خرده حسابهای محفلی و دارو دسته بازیها و بی ربطی آن مشغله های ملال آور با  جدالهای سرنوشت ساز بین مکاتب مکاتب فکری جهانی تر و ورای آن دوایر بسته و محدود به تجربه مستقیم آدمها، تعبیر و ترجمه میکند.

اختلاف من با جمال بزرگپور، مستقل از اینکه شخصا در متن هستم و در بستر اصلی یا بقول او در حاشیه، اختلاف بین دو متدولوژی است. متدولوژی ای که در بینش متافیزیک است و در بنیان بر اصالت تجربه متکی است. تقابل تجربه گرائی و خرده کاری با علم و مارکسیسم و انقلاب کارگری که “فکر” علمی و “تئوری” علمی را، امری “پراتیک” و مبنای “عمل” انقلابی انسانها در مقیاس وسیع میداند.

فرهنگ و سنت تجربه گرائی، با یک عقب نشینی باور نکردنی در عرصه نظری؛ و پس روی از دستاوردها در جدال عقاید نیز همراه است. حالا باید به نسل کنونی یادآور شد که برای بسیاری از “کمونیست سابقی ها”، “چپ در کردستان” به دوران قبل از جدلها  بر سر “سه منبع و سه جزء سوسیالیسم خلقی” عقب نشسته است. این نسل باید متوجه شود که دعوت جامعه برای صف بستن پشت چپ غیر انتقادی در برابر ناسونالیسم کرد در سالهای ۱۳۵۶ و ۵۷  در کردستان و چپ ۵۷ی بطور عموم در مقیاس سراسری، دعوت به عقب نشینی به سنگرهائی است که در دل تحولات دوره بحران انقلابی آن سالها، کسی، حتی در راست ترین جناح سوسیالیسم خلقی، در آن نمانده بود.

به نظر میرسد اصالت تجربه، مستقل از اینکه سنتها و باورها و آرمانهای کدام طبقات بر آن تجارب هژمونی داشتند، جان سخت تر از این حرفهاست. در مکتب امپیریسم و متافیزیک، مبانی کمونیسم مارکس و مانیفست کمونیست”بحث های چند من یک غاز” بودند و به نظر میرسد که کماکان هستند. فراخوان به “بازسازی” این تجربه پرستی، دعوت به زندگی نوستالژیک در شکاف بین نسلها، و عزلت طلبی محفلی است.

 اما این دو کیشوتیسم تجربه گرا، پژواک غمگینانه ای در خاطرات لطمه خورده نسل سیاسیون دورانهای سپری شده دارد. افسردگی سیاسی و یاس فلسفی نتیجه و محصول طبیعی آن است.

متاسفانه سیطره عقاید و افکار عقب مانده بر جامعه نیز میتوانند،“ممکن” شوند، اما در حسرت اجتماعی شدن آنها زانوی غم بغل گرفتن، و دیگران را شماتت و تحقیر کردن که چرا از این کاروان جا مانده اند، شایسته کسی که خود را چپ و سوسیالیست و لااقل لفظا جانبدار کومه له “کمونیست” مینامد، نیست.

۳۰ آوریل ۲۰۱۸

iraj.farzad@gmail.com