جلال ایجادی و ناکارآیی تئوری کارل مارکس!!!

جلال ایجادی و ناکارآیی تئوری کارل مارکس!!!

عادت دیرینه نمایندگان فکری بورژوازی است که برای سر پوش نهادن بر انسان ستیزی ها، معضلات و بحران های مداوم سرمایه داری، به امامزاده های نام آشنایی همچون دمکراسی، سکولاریسم، خشونت ستیزی و… دخیل می بندند. آنها به محض ملاحظه کسادی کسب و کار و عدم استقبال از اجناس تلنبار شده خود، شروع به نصب پلاکاردهایی با مضمون «فروش زیر قیمت فحاشی به مارکس»!! می کنند تا از این طریق رونقی به دکان فریبکاری و توهم آفرینی خود بخشند. یکی از این نمایندگان، جلال ایجادی است. ایجادی چند سال قبل با نوشتن سلسله مطالبی تحت عناوینی چون «مذهب شیعه، ریشه از خود بیگانگی ایرانیان»، «قرآن، نه کلام خدا، نه الهام محمد، نوشته ای تاریخی التقاطی» و… به ظن خود به واکاوی ریشه از خود بیگانگی و عقب ماندگی ایرانیان پرداخت!!! او کوشید تا با یک تیر به چند هدف زند. نقد مذهب را جایگزین نقد سرمایه داری کند، نقد ریشه ای و ماتریالیستی دین را با نوعی نقد توخالی متافیزیکی مذهب جایگزین سازد و بالاخره با این کارها در بازار پر رونق وارونه آفرینی های سرمایه، برای خود پست و منال و موقعیتی دست و پا کند. تلاش ایجادی به بار ننشست، حتی با عدم استقبال طیف ناسیونالیست ایرانی و سایر شرکای طبقاتی وی مواجه شد و در اینجا بود که وی به فکر انتقال سرمایه ورشکسته خویش از این حوزه به حوزه ای سودآورتر افتاد. به یادش آمد که نقد ماوراء ارتجاعی مارکس می تواند او را همزانوی مارکس ستیزان شهره سرمایه داری کند و با این کار به گفته سعدی «هرکجا رود ارج بیند و بر صدر نشیند». «ناکارآیی تئوری کارل مارکس»!!! اولین کاتالوگ ایشان برای نیفتادن به ورطه افلاس است.

اینکه ایجادی در یافتن ریشه از خودبیگانگی ایرانیان تا چه اندازه اسیر خطا بوده است، موضوع بحث حاضر نیست. اما یک نکته اساسی را باید گفت. ریشه از خودبیگانگی ایرانی ها، همسان همه انسان های روی زمین در سرمایه و مناسبات مبتنی بر کار مزدی است. جدایی انسان از کار و محصول کار خویش است که او را از خود بیگانه می کند، حاصل کارش را بر وی مسلط می سازد. آفریده های او را سرمایه می نماید و سرمایه را نیروی قاهر مستولی بر سرنوشت او می کند. عظیم ترین بخش سکنه زمین را بردگان مزدی می نماید و طبقه ای را مالک الرقاب بشر می می کند. عده ای را از همه امکانات آموزش و ارتقاء شناخت و شعور محروم می سازد و برخی مانند آقای ایجادی را افاضل اندیشمند نظام بردگی مزدی می نماید. سرمایه است که مذهب را سلاح شستشوی مغزی آدمها و ماندگاری خود می کند. با ساز و کار ملیت، قومیت، فرهنگ و هویت ملی، آدمها را به جان هم می اندازد و از انسان بودن دور می سازد. بنیاد اراده آزاد، شعور آگاه، آزادی و اعمال قدرت واقعی جمعی، شورائی و همبسته انسانی را از جای می کند و در گورستان دولت، انتخابات، بوروکراسی، دموکراسی مدفون می سازد. انسانی که از کار خود و از پروسه تعیین سرنوشت حاصل کار خود جداست، قهرا و لاجرم از هر نوع دخالت آزاد انسانی در رقم زدن سرنوشت زندگی اجتماعی خود جدا خواهد بود. انسان جدا از کار و فرایند تعیین سرنوشت کار قهرا انسان مسلوب الاراده، مقهور، محکوم نیروهای ماوراء خویش، محکوم منویات سرمایه و انسانی از همه لحاظ بیگانه از خود و خویشتن واقعی انسانی خود است. ریشه از خودبیگانگی بشر عصر در سرمایه داری است و کاویدن آن در آیات قرآن و روایات پیامبر گمراهه پردازی است. سوء تفاهم نشود. مذهب مظهر و نماد بدترین نوع از خود بیگانگی بشر است. اما میان ریشه و برگ، میان سرچشمه و مظهر تفاوتی بنیادی است. تفاوتی که ایجادی و همه نمانیدگان فکری سرمایه بر روی آن پرده می اندازند. مذهب انسان را نمی سازد، دومی است که اولی را به وجود می آورد. «مذهب خودآگاهی و آگاهی از خود انسانی است که یا هنوز خود را نیافته، یا خود را باز گم کرده است (مثل آقای ایجادی. نویسنده)، اما انسان موجودی انتزاعی نیست که بیرون از این جهان آرمیده باشد. انسان، جهان انسان، دولت و جامعه است. این دولت و این جامعه مذهب را می آفرینند، مذهبی که آگاهی وارونه از جهان است، چرا که آنها جهانی وارونه هستند»(مارکس. مقدمه نقد فلسفه حق هگل). مذهب سرشته و تبخیر شیوه تولید حاکم هر عصر است. مذهب به طور کلی ایدئولوژی و آگاهی طبقه ای است که در هر دوره تاریخی نیازمند باژگونه سازی کل واقعیتهای مربوط به زندگی، کار، استثمار، دولت، حقوق و همه اشکال نظم سیاسی، مدنی و اجتماعی مستولی بر انسانها است. این دقیقاً چیزی است که ایجادی و ایجادی ها قادر به درک آن و حاضر به پذیرش آن نیستند. رسالت آنها صرفا دزدیدن ریشه ها از انظار و قرار دادن برگ ها بر جای آنست. ورق زدن قرآن، کاویدن آیات و تفسیر آنها هیچ چیزی را تغییر نخواهد داد. چرا که اساساً تاریخ تکامل جوامع، تاریخ تکامل تفسیر متن یا هرمنوتیک – آنگونه که ایجادی ها می پندارند- نیست. از این نظر هیچ تفاوتی میان ایجادی و نوپردازان دینی همچون سروش، کدیور و… وجود ندارد. ایجادی ریشه از خود بیگانگی را مذهب شیعه می داند و نوپردازان دینی، ریشه ها را درشیعه می کاوند اما همه آنها با تفاوتهایی صوری علیه کوچکترین خدشه بر مناسبات سرمایه متحد می شوند و جنبش ضد سرمایه داری کارگران را با اعلام اینکه تجلی خشونت، کشتار، سرکوب، دیکتاتوری و ضد آزادی و حقوق انسانی، علیه پلورالیسم و دمکراسی است، تخطئه می کنند. ایجادی در پی یافتن ریشه از خودبیگانگی ایرانیان است و آن را در اسلام و مذهب شیعه یافته است. به عبارت دیگر، جوامعی نظیر اروپا که مسیحیت یا ادیان دیگری غیر از اسلام در آنها رواج دارد، از خود بیگانه نیستند!!! معیار ایجادی برای شناخت از خود بیگانگی، حدود و درجه دمکراسی، سکولاریسم و… است درست همان ساز و کارهایی که سرمایه با کمک آنها ریشه دخالتگری واقعی، آزاد، برابر، خلاق و آگاه بشر در تعیین سرنوشت کار، محصول کار و زندگی انسانی و اجتماعی خود را از جای کنده است. همان سلاح و ساز و کارهایی که درست به اندازه مذهب اما آراسته تر و پیراسته تر، انسان را در باتلاق از خودبیگانگی دفن کرده است. راستش ایجادی با همه پرمدعی ها معنای درست ازخوبیگانگی را هم نفهمیده و اساساً قادر به فهم آن نیست. از خود بیگانگی فقط دست نیاز به آسمان دراز کردن نیست. انسانی که زیر بیرق دموکراسی و حقوق مدنی و انتخابات آزاد!! کل نقش خود را در آوردن این دولت و بردن آن دولت سرمایه، کاهش قدرت این حزب و افزایش قدرت حزب دیگر طبقه بورژوازی و از این طریق ماندگارسازی نظام بردگی مزدی کفن و دفن می کند، از خودبیگانه ترین انسان است. ایجادی خود میلیاردها بار از هر کارگر معترض علیه سرمایه داری حتی اگر این کارگر خود را دیندار نامد هم از خود بیگانه تر است.   ایجادی خود را در سرمایه، بازار آزاد، دمکراسی، سکولاریسم، لیبرالیسم و …  دفن است. او تصور می کند که اکنون قرن دوم هجری قمری و سالهای عروج نهضت شعوبیه است که بایست علیه امویان قیام کرد و هویت ملی ایرانیان را از اسارت اعراب رها ساخت!!! او نه فقط فرقی میان خود و نواندیشان دینی باقی نگذاشته است، که دقیقاً خود و همانندانش را در ردیف مراجع عظام دین و مرتجع ترین و منحط ترین پاسداران شریعت قرار داده است. فرق ایجادی با دسته اخیر این است که آنها همه مشکلات زندگی بشر را بی دینی می بینند و  ایجادی بنیاد همه مصیبتها را در دینداری می یابد!!! هر دو  عین هم ریشه های واقعی فقر و فلاکت و بی حقوقی و سیه روزی های توده کارگر را از نظرها دور می سازند.

 اصل بحث را رها نکنیم. اخیرا مطلبی تحت عنوان« ناکارآیی تئوری کارل مارکس» توسط جلال ایجادی در «سایت گویا» منتشر شده است. به مرور این مقاله پردازیم. ایجادی می نویسد: « تاریخ بما نشان می‌دهد که سرمایه داری در برابر بحرانها ایستاد و علیرغم آسیب‌های اقتصادی و اجتماعی فراوان سرمایه داری بمثابه اقتصاد بازار، نوآوری نموده و ابتکارات جدید بکار گرفته و الگوی خود را بر تمامی زمین گسترده نمود. سرمایه داری با قدرت بیسابقه شرکتهای عظیم جهانی مانند گوگل و فیس بوک و آمازون و آپل را در محور اقتصاد جهانی قرارداده و این شرکتها بیش از هر زمان دیگر تکنولوژی و علم و سرمایه را انکشاف داده‌اند. برخلاف نظریه مارکس سرمایه داری گورکن خود نشد و اروپا هیچ تمایلی به انقلاب پرولتری ندارد. افزون برآن برخلاف نظریه لنین سرمایه داری به امپریالیسم مرحله «نهایی» خود نرسید و با تصرف جهان و جهانی شدن خود حیاتی تازه یافت. روشن است که بحث بر سر ستایش و تجلیل سرمایه داری نیست. جامعه شناسی نقاد بررسی و نقد میکند و در کار علمی خود به توضیح واقعیت روی آورد. مطلب مرکزی مشاهده تجربه سرمایه داری جهانی است که علیرغم تمام بحرانها، دشواری‌ها را پشت سرگذاشته و قدرت و نوآوری خود را بنمایش گذاشته است. بیش از یک قرن است که انقلابیون مارکسیست آرزو دارند سرمایه داری نابود شود ولی خیال انقلابی نباید مانع درک درست واقعیت اقتصاد گردد.»

ایجادی می گوید بحث بر سر سرمایه داری نیست!!! در حالیکه حرف به حرف نوشته او مالامال از شیفتگی و پرستش سرمایه داری و نشان بارز از خودبیگانگی اوست. مسلم است که سرمایه داری تا این لحظه به یمن میدان داری رفرمیسم منحط راست و چپ و نقش بازی نسل بعد از نسل افرادی چون ایجادی توانسته است سد راه صف آرایی نیرومند طبقاتی و ضد سرمایه داری توده های کارگر یا گورکن واقعی خود گردد. اگر سرمایه داری همچنان به بقای خود ادامه می دهد، دلیل آن عدم تمایل اروپا به انقلاب پرولتری!!! یا صرف نوآوری و بکارگیری آخرین دستاوردهای تکنولوژی بشری!!! نیست. دلیل واقعی آن گمراهه رفتن های جنبش کارگری جهانی و فشار سهمگین راه حل پردازی های ارتجاع بورژوازی و شکل های گوناگون رفرمیسم بر این جنبش بوده است. ایجادی بسیار ناشیانه و فریبکارانه وانمود می کند که گویا مارکس از نابودی دترمینیستی و خود به خودی سرمایه داری سخن رانده است!!! گویا مارکس تصور داشته است که سرمایه داری خودش گور خودش را خواهد کند!!!. همه شواهد نشان می دهد که ایجادی تاجر چندان با هوشی هم نیست. در میان انبوه مارکس ستیزان به صف شده در خدمت سرمایه کمتر موجودی یافت می شود که تا این حد زمخت و ناشی و بدون ساز و برگ کمر به ایفای نقش بسته باشد. نام مارکس به همان اندازه که با نقد ریشه ای سرمایه داری عجین است با درک مادی تاریخ، مبارزه طبقاتی و اینکه «تاریخ تکامل جوامع انسانی تاریخ مبارزه طبقاتی است» عجین است. مارکس پیش از آنکه کالبدشکافی بنیادی سرمایه داری را شروع کند به سراغ پرولتاریا رفت و از نقش پرولتاریا گفت. شاید ایجادی با دیدن بحث « گرایش تاریخی انباشت سرمایه» در نوشته های مارکس یک باره عنان فکر رها کرده و فریاد یافتم، یافتم، سر داده است. پیش خود گفته است که کلید بازار را پیدا کردم، مارکس اسیر این رؤیا بوده است که نظام بردگی مزدی خودش تسلیم فنا می شود!! و نقد این حرف کالای تجاری بسیار خوبی برای یافتن سودهای سرشار است!!!  او حتی نیازی به خواندن درست همین مبحث هم ندیده است زیرا مارکس در همین جا هم به طور بارز و مشخص بر نقش پرولتاریا در نابودسازی سرمایه داری انگشت نهاده است و راه را بر تعبیر نادرست زوال دترمینیستی این نظام بسته است. بعلاوه درباره آنچه مارکس راجع به گرایش تاریخی انباشت سرمایه و فرجام سرمایه داری به طور کلی گفته است، چند نکته دیگر را هم باید به خاطر داشت. اول اینکه مارکس حکم صادر نمی کند، بر وجود پایه های عینی وقوع یک روند انگشت می گذارد. روندی که برای تحقق خود سوای وجود این پایه های مادی نیازمند رخدادهای بس مهم دیگری هم هست. دوم آنکه مارکس مثل هر آدم دیگر دنیا به گاه بیان یا فرمول بندی نوشتاری حرف های خود چه بسا بر روی نکته یا نکاتی متمرکز شده و حرف های زیادی را نگفته باقی نهاده باشد. سوم، به همین خاطر فهم درست نظرات او به بررسی حجم هر چه بیشتری از بحث های وی پیرامون ی موضوع خاص محتاج می شود. روشن است که سرمایه داری به طور خود به خودی و زیر فشار قوانین درونی خود یا حالت انفجاری پویه تمرکز سرمایه، به ورطه مرگ نمی افتد و نابود نمی گردد. سرمایه داری را باید نابود کرد و این کار را فقط یک جنبش سازمان یافته سراسری شورایی ضد سرمایه داری با ساخت و ساز و استخوان بندی و پویه بسط لازم می تواند انجام دهد. آیا واقعاً مارکس این را نمی دیده است؟ آیا واقعا به فروپاشی و زوال جبری و تاریخی نظام سرمایه داری باور داشته است؟ به نظر می رسد سراسر گفته ها و نوشته های او و از همه مهم تر بنمایه نقد او بر هگل و فوئرباخ و پرودون و دیگران، بنمایه کل فعالیت هایی که او را مارکس کرده است، بنمایه نگاه او به انسان و تاریخ و جامعه و مبارزه طبقاتی، به این سؤال پاسخ منفی می دهد. سرمایه اگر تا امروز آنچه را بر سر کارگر ایرانی و فیلیپینی و سنگاپوری و اندونزی و افریقایی و امریکای لاتینی  آورده است بر سر کارگران اروپا به آن شدت نیاورده است، مطلقاً به خاطر نقش اتحادیه ها و دموکراسی و مدنیت و سوسیال دموکراسی مورد ستایش آقای ایجادی نیست. به خاطر این است که سرمایه های اروپایی سهم بسیار عظیمی در استثمار کارگران سراسر دنیا دارند. از این که بگذریم، کارگر اروپائی اگر مثل ایجادی در انگاره بافی های پوشالی بورژوازی مدفون نشده باشد می داند که آنچه دارد حاصل پیکارهای عظیم  نسلهای پیشین او، حاصل کمون پاریس ها و پیکارهای آن روزها است. روزهایی که شبح کمونیسم حتی گذشتگان ایجادی را هم به وحشت انداخته و عقب نشینی را راه چاره بقای خود می دیدند.

ایجادی در بخش دیگری از مقاله خود می نویسد: «رشد سرمایه داری با فقر مطلق همیشگی و قطعی میسر نیست و مقاومت در بازار رقابتی بدون نوآوری ممکن نخواهد شد. در این مدل رقابت آرام نخواهد شد، در این مدل اختلاف طبقاتی میان ثروتمندان بزرگ و توده‌های اجتماعی بازهم افزایش خواهد یافت. ولی از نظردور نباید داشت که در کشورهای سرمایه داری دولت رفاه از طریق نظام مالیاتی توزیع ثروت را ممکن ساخته است. در این نظام سندیکاها و احزاب مدافع عدالت اجتماعی دارای نقش بوده و میدان برای بورژوازی خالی نیست. مارکس این پیش بینی را نکرده بود زیرا مدل دوران خود را برای کل تاریخ عمومیت می‌بخشد و فکر میکند که سرمایه داری قرن هیجدهم و نوزدهم بدور از قدرت انطباقی باقی مانده و زیر فشار جمود و بحران سقوط خواهد کرد.» ایجادی طبق عادت نمایندگان فکری و سیاسی بورژوازی، از پذیرش این مسئله که شرط رشد سرمایه داری، رشد روزافزون فقر، گرسنگی، بی خانمانی، سلاخی معیشت توده کارگر و سقوط بیش از پیش سطح زندگی آنهاست، سرباز می زند. پرداختن به موضوع دولت رفاه!!! (مورد پرستش ایجادی) که خود زایده بحران عظیم سرمایه داری بعد از جنگ دوم جهانی و مولود سزارین دردناک این شیوه تولید است و اینکه اساساً دولت رفاه چه ساز و کاری را برای استثمار کارگران به شیوه های مدرن و متناسب با توسعه سرمایه داری بکار می گیرد نیازمند بحث گسترده تری است. اما در ارتباط با توزیع ثروت، یک جدال اساسی مارکس با پرودن، سوسیالیست های انگلیسی و همانندان معاصر و بعدی آنها این بود که ریشه نابرابری ها در شیرازه شیوه تولید مادی است. نابرابری در توزیع فقط شاخ و برگ آن ریشه است. در تولید سرمایه داری، مشکل طبقه کارگر نابرابری در توزیع نیست. او از کار، محصول کار و پویه تعیین سرنوشت کار و حاصل کار و زندگی خود کاملا ساقط گردیده است. ایجادی و ایجادی ها بر روی این واقعیت خط می کشند تا آرایش و پیرایش ارتجاعی و ضد انسانی نظام سرمایه داری را جایگزین پیکار ضد کار مزدی توده های طبقه کارگر سازند.

ایجادی به سندیکاها و احزاب مدافع عدالت اجتماعی!!! اشاره می کند و آنها را حریف سرمایه داری در میدان رقابت!!! به حساب می آورد. او فراموش می کند که همین سندیکاها، احزاب مدافع عدالت و رفرمیسم چپ و راست تا جایی که ممکن بوده، میدان را برای انواع سبعیت ها و بربریت های سرمایه داری خالی کرده و با راه انداختن امواج سهمگین توهم آفرینی ها در شکل مبارزه انتخاباتی!!! سهیم شدن کارگران در مدیریت کارخانه ها!!! اصلاح قوانین!!! لایحه پردازی ها!!! و… هر گونه خودپویی سوسیالیستی کارگران و آگاهی متناظر با آن را در پیشگاه مدنیت سالاری!!! قانون گرایی!!! و دمکراسی!!! سرمایه قربانی کرده اند. برپایی اتحادیه، سندیکا و حزب ظاهرا نوعی عقب نشینی بورژوازی را از میدان رقابت با طبقه کارگر نشان می دهد اما واقعیت چیز دیگری است. طبقه سرمایه دار و دولت سرمایه با قبول این شکل سازمانیابی کارگران، کل مبارزه طبقاتی و هر گونه حرکت سوسیالیستی کارگران را نابود می سازد. کارگر در چارچوب قوانین بردگی مزدی حق تشکل و مذاکره با سرمایه داران و دولت سرمایه را کسب می کند اما فراتر از آن جهتگیری آگاهانه و ضد سرمایه داری خویش برای سازمان دهی نیروی پیکار طبقه خود را نیست و نابود می سازد. مارکس بر خلاف تصور ایجادی، با همین رویکردها به ستیزه پرداخت. آگاهی به گفته مارکس، هستی آگاه طبقاتی و اجتماعی است. این آگاهی برای طبقه کارگر نه مشتی احکام و تحلیل و نظر و بیانیه و منشور که پراکسیس جاری و زنده پیکار ضد سرمایه داری است. کارگران با صدور بیانیه، آگاهی طبقاتی خود را اعلام نمی کنند. آنها این آگاهی را در صف مستقل طبقاتی و در میدان نبرد علیه اساس سرمایه داری ابراز می کنند. احزاب موسوم به «کمونیست» همواره یکی از موارد شأن نزول موجودیت و موضوعیت خود را از طرد و رد و نفی همین حقیقت اتخاذ کرده اند. آنها آگاهی را از هستی آگاه طبقاتی، از مبارزه طبقاتی و از جنبش جاری توده های کارگر منفصل می کنند، اساساً درک کمونیسم را در شأن توده کارگر نمی بینند. لنین جنبش کارگری را در ذات خود یک جنبش صنفی و تردیونیونیستی می خواند و آگاهی طبقاتی را اشراق و اکتشاف نخبگان یا دانشوران طبقات دارا می دید. نتیجه این برداشت آن می شد که باید افاضل و دانشوران، حزبی تشکیل دهند و توده کارگر را به صورت پیاده نظام پشت سر خود بسیج کنند، قدرت سیاسی را بگیرند و دولت خود را دیکتاتوری پرولتاریا نام نهند. مارکس موضوع را از همه لحاظ متضاد می فهمید. عصاره حرف او این بود که کمونیسم جنبش خانه زاد و اندرونی طبقه کارگر است. نطفه آن همان سرمایه ستیزی خودپوی کارگران است. این نطفه است که باید در پویه کارزار طبقاتی ببالد، آگاه و آگاه تر شود، سازمان یابد، به یک جنبش سرمایه ستیز نیرومند آماده محو سرمایه داری تبدیل گردد . مارکس محل تولد، رشد، بالندگی، عروج و میدان داری آگاهی کارگران را جنبش جاری آنها می دید. او همین جنبش را استخوان بندی واقعی جامعه آتی تلقی می کند. مارکس با این روایت هیچ گاه دست به حزب سازی نزد. او راه تأسیس انترناسیونال متشکل از کارگران را پیش گرفت.

ایجادی در جای دیگری از همین مقاله می نویسد: « برپایه گفته‌های مارکس یادآوری چند نکته ضرورت دارد. نکته یکم اینکه تاریخ کلیه جوامع تاریخ مبارزه طبقاتی نیست. از مبارزه طبقاتی چه درکی داریم؟ با برآمد جامعه صنعتی ادام اسمیث و داوید ریکاردو در باره طبقات نوشتند. مارکس تعریف طبقه را به روند تولیدی و موضع آنها نسبت به وسایل تولید موکول کرده و گروه‌های مختلف را در درون دو طبقه اصلی قرار داد و او اعلام میکند که طبقه متوسط بیش از پیش خرد شده و لایه‌های آن به درون پرولتاریا میریزند….. دیدگاه مارکس سرشار از اراده گرایی رمانتیک است. پرولتاریای توصیف شده در «سرمایه»، کارگرانی هستند که زیر فشار و ستم و شرایط دهشتناک قرار دارند و پرولتاریای «مانیفست» طبقه انقلابی با رسالت بی سابقه در تاریخ است. بر پایه این برداشت مارکس جنگ طبقات را عمومیت میدهد. برای او طبقه در برابر طبقه، نفی یکی توسط دیگری است.»

ایجادی برای اثبات اراده گرایی رمانتیکی مارکس!!! خود راناچار به توسل به امامزاده آشنای «طبقه متوسط»          می بیند. از نظر او وجود طبقه متوسط گواه آن است که جامعه امروزی میان دو طبقه اساسی تقسیم نشده!!! و لاجرم مبارزه همیشه طبقاتی نیست!!! درک این واقعیت برای ایجادی دشوار است که سرمایه، اساساً یک رابطه اجتماعی است. رابطه استثمار کارگران توسط کار مرده آنها که به طور مستمر از سیطره اختیار، دخالت و اعمال اراده آنان خارج می‌شود. به سرمایه و قدرت مسلط بر سرنوشت زندگی و کار تولید کنندگان آن تبدیل می‌گردد و در مالکیت طبقه سرمایه‌ دار قرار می ‌گیرد. در اینجا انسانها علی العموم یا سرمایه دارند و یا توده فروشنده نیروی کارند. طبقه سومی در میان نیست. سرمایه ‌داران ممکن است مالک کارخانه، کارگاه، بانک، فروشگاه، بنگاههای حمل و نقل، تراست‌های خبری، کانون‌های علمی و دانشگاهی، کازینو یا دهها نوع مؤسسه و بنگاه صنعتی و مالی و تجاری دیگر باشند. ممکن است مالک هیچ کارگاه، بانک یا مؤسسه‌ای نباشند و به جای اینها، دولتمرد، متفکر، کارشناس، برنامه‌ ریز، فرمانده یک سازمان نظامی، روحانی، سیاستمدار و به هر حال مهره‌ای از مفصلبندی اقتدار، حاکمیت و سیاست‌گذاری یا اعمال نظم تولیدی و سیاسی و اجتماعی سرمایه ‌داری بر طبقه کارگر باشند. هویت سرمایه ‌دار را طول و عرض مالکیت مستقیم او بر سرمایه، زمین یا ابزار کار تعیین نمی‌ کند، بلکه مکان و موقعیت افراد در سازمان کار سرمایه، مؤلفه‌ اساسی تعیین موقعیت طبقاتی آنها از جمله سرمایه‌دار بودن آنهاست. به همین دلیل، از نظر مارکس موقعیت شغلی فرد در بوروکراسی به عنوان تجلی «آگاهی دولت» و «جامعه بسته ویژه‌ای در درون دولت»، اهمیت پیدا می‌کند و اطاعت انفعالی از کسانی که مقام بالاتری دارند به ضرورت تبدیل می‌شود و علایق و منافع دولت به یک هدف خصوصی ویژه بدل می‌گردد.

در مقابل، کارگر نیز ممکن است مولد باشد و نیروی کار وی هر دو فاز مبادله با سرمایه و مصرف در پروسه تولید ارزش و سرمایه را طی نماید و در همین راستا به طور مستقیم اضافه ارزش تولید کند. ممکن است غیرمولد باشد و نیروی کارش با سرمایه غیرمولد و به طور مثال سرمایه تجاری یا سرمایه‌های پیش‌ریز در بخش موسوم به خدمات مبادله شود، شاید اصلاً نیروی کار او با سرمایه مبادله نشود و هیچ پولی را به سرمایه تبدیل نکند و اضافه ارزشی نیز ایجاد ننماید. در همه این حالات باز هم به هر حال او کارگر است و در فرایند سراسری تولید سرمایه‌ها و اضافه ارزش‌ها، نقش کارگر را ایفا می‌کند. فروش نیروی کار برای کارگر صرف فروش یک کالا نیست. فروش کلیه آزادی‌ها، اختیارات، حقوق و موجودیت خویش به سرمایه است. از این منظر، معلم بودن، دانشجو بودن، پرستار یا تکنسین بودن – حتی اگر دارندگان این مشاغل چنین تصوری درباره خود نداشته باشند – هیچ تغییری در واقعیت مادی فروشنده نیروی کار بودن و ماهیت کارگری آنها ایجاد نمی‌کند. برای درک موقعیت طبقاتی افراد نمی‌توان به آنچه درباره خود می‌اندیشند چشم دوخت بلکه هستی اجتماعی آنهاست که تعیین کننده می‌باشد. جامعه سرمایه داری متشکل از دو طبقه اساسی بالاست، میدان جنگ و جدال و صف آرائی، نمایش قدرت و ضعف، تعرض و عقب نشینی، پیروزی و شکست و چگونگی آرایش قوای این دو طبقه است. طبقه سومی وجود ندارد. شکل کارگر بودن ها و حد و حدود سرمایه ها و سرمایه دار بودن ها بسیار مختلف، متفاوت و متنوع است. اما از درون این تنوعات نمی توان طبقه سومی آفرید و وارد معادلات اجتماعی جاری ساخت. نظریه پردازان و طرفداران تئوری «طبقه متوسط» بخش وسیعی از طبقه کارگر را از هستی طبقاتی خود جراحی می کنند، تا در کارگاه ریخته گری جامعه شناسانه خویش به قالب طبقه متوسط در آورند. آنها در معماری بنای موجودیت، قدرت و وسعت اعجاز«طبقه متوسط» این گونه عمل می کنند اما به این اکتفاء نمی نمایند، پیشقراولان جنبش های مدنیت سالار، خشونت ستیز و اصلاحات اندیش بورژوازی، کار خویش برای تکمیل بنای طبقه متوسط را ادامه می دهند، جماعت انبوه نمایندگان فکری، سیاسی، فرهنگی، نظامی، انتظامی، پلیسی، هنری، ادبی، ایدئولوژیک، روحانیون، دولتمردان و سایر عناصر صفه نشین مالکیت و قدرت سرمایه را هم از طبقه خود تجزیه و لباس طبقه متوسط تن می کنند.

اما کیفرخواست ایجادی علیه مارکس به اینجا ختم نمی گردد. از نگاه تاریخی و آنتروپولوژیک!!! ایشان «تصرف قدرت همیشه با خشونت و انقلاب قهرآمیز توام نبوده است. در طول تاریخ قهر در مناسبات اجتماعی بروز کرده و حضور پررنگی داشته است ولی مارکس قهر و خشونت پرولتاریا را به یک خشونت مقدس و مشروع تبدیل کرده و آنرا به یک شرط قطعی تبدیل مینماید. بعلاوه او استقرار دیکتاتوری پرولتاریا را تنها شکل اعمال قدرت می‌بیند. مارکس اعمال خشونت سیستماتیک را چاره نابودی یک طبقه اجتماعی میداند. در واقع مارکس خواهان یک قدرت دولتی متمرکز و نظامی است و برخلاف نظریه‌اش که خواهان پایان دادن به طبقات و دولت است، ایندستگاه دولتی جز گسترش و پایداری خشونت در جامعه نتیجه دیگری ندارد…»  تصور ایجادی از مسأله انقلاب و قدرت، نشان دهنده شناخت بسیار سطحی او از روایت مارکسی دولت و طبقات و غرق و مدفون بودن وی در روایت بورژوایی این پدیده ها است. در این رابطه برای فرار از طولانی شدن بحث به ذکر چند نکته بسیار کوتاه بسنده می کنم. اولا، خشونتی که ایجادی ناحق و ناروا و صرفا به خاطر ایفای نقش مارکس ستیزی در بازار سود سرمایه داری، به مارکس نسبت می دهد در نظام سرمایه داری و دولت رفاه!!! مورد پرستش او به شکل مقدس و مشروع و بمثابه یک شرط قطعی در همه شئون سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی، مدنی، ایدئولوژیک علیه طبقه کارگر اعمال می شود. کدام خشونت از این جنایتکارانه تر و بشرستیزانه تر که با توسل به قهر اقتصادی، قهر سیاسی، قهر ایدئولوژیک، قهر حقوقی، مدنی و کلیه اشکال قهر، انسانها را از کار و حاصل کار و پروسه تعیین سرنوشت محصول کار و زندگی انسانی خود جدا سازیم. کاری که انجام آن ماهیت و هویت نظام سرمایه داری است و سرمایه بدون آن وجود خارجی ندارد. ایجادی و ایجادی ها شعور و شناخت خود را از بطن سرمایه و مناسبات مبتنی بر کار مزدی احراز می کنند و لاجرم این قهر انسان ستیزانه سرمایه را که بانی و باعث فقر، گرسنگی، آوارگی، جنگ زدگی، تبعیضات جنایتکارانه جنسی، آلودگی های فاجعه بار و انسان کش زیست محیطی و کل سیه روزی های بیش از ۵ میلیارد نفوس توده کارگر دنیا است نمی بینند. آنها با حداکثر شرارت توهم به آزادی و حقوق انسانی در چارچوب سرمایه داری را خورند فکر آدم ها می کنند و جهنم موجود را بهشت تحقق  آرزوهای بشری می پندارند!!! ثانیا، بر خلاف تصور ایجادی، وقتی مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا حرف می زند، دیکتاتوری مورد نظر او حمام خون سالاری دولت توسعه گرا، دولت رفاه، جمهوری های راست و چپ یا هر نوع دولت دیگر نیست. دیکتاتوری پرولتاریا، دیکتاتوری علیه نظم سرمایه است. علیه هر نوع بی حقوقی، ستمگری، زن ستیزی، بربریت، توحش، جنگ افروزی، فاشیسم، راسیسم، سلطه دینی و همه چیز سرمایه داری است. دیکتاتوری علیه بردگی مزدی است. همان بردگی مزدی که انسانها را از هر چه آزادی و اختیار و حق و حقوق واقعی در تعیین سرنوشت کار و زندگی خویش ساقط ساخته و آن را با انداختن برگ رأی در صندوق انتخابات بورژوازی یا عضویت در این سندیکا و آن حزب برای چانه زنی بر سر نازل ترین امکانات معیشتی محدود کرده است. دیکتاتوری پرولتاریای مورد نظر مارکس برنامه ریزی کار و تولید و زندگی اجتماعی انسان ها با دخالت آزاد، آگاه، خلاق، برابر و نافذ همه آحاد آنان بدون وجود هیچ دولت و طبقات و استثمار طبقاتی، بدون وجود هیچ نیروی بالای سر است. ایجادی  برای فروش کالای بنجل مارکس ستیزی خود در بازار سرمایه خیلی دیر به میدان آمده است.

جلال ایجادی در پایان اشاره می کند که: «نظام تولیدی با تکنولوژی های جدید کار جسمی در روند تولید را فرعی کرده و گرایش اصلی استفاده از توجه ذهنی و فکری را غلبه داده است. کارگر صنعتی قرن نوزدهم که فعالیت جسمی میکرد برای مارکس منشا ثروت آفرینی بود. ولی در کشورهای تکنولوژیک کنونی شرط اصلی، مهارت فنی، علمی و تکنیکهای سازماندهی و نیروی فکری خلاق است.» ایجادی نمی گوید که بکارگیری تکنولوژی و آخرین دستاوردهای دانش بشری در سرمایه داری و تحت مناسبات بردگی مزدی صرفاً در خدمت بالا رفتن ترکیب ارگانیک سرمایه، افزایش بارآوری کار، تشدید هر چه وحشیانه تر استثمار توده های کارگر، جلوگیری از سقوط نرخ سود و چالش بحران های گریزناپدیر و ذاتی سرمایه است.  مهارت فنی و علمی و نیروی فکری خلاقی که ایجادی از آن حرف می زند مربوط به یک دوره خاص نیست. ایجادی هرگز اشاره نمی کند که ثمره خلاقیت ها و مهارت ها بالاخره نصیب چه کسی می شود؟ چه مقدار از آن بهای بازتولید نیروی کار فکری و جسمی کارگران می شود و چه میزان از آن در مالکیت سرمایه قرار می گیرد، به افزایش سرمایه کمک می کند و صرف بازتولید نظم اقتصادی، سیاسی، حقوقی، مدنی، فرهنگی و ایدئولوژیک سرمایه می گردد. ایجادی با کشیدن پرده بر روی این واقعیت ها و با توسل به تمامی تحریف ها و جعلیاتی که اشاره شد، فاتحانه از شکست تئوری مارکس حرف می زند. بیش از این نیازی به واکاوی حرفهای او نیست. کارگران ایران و دنیا در پیکار طبقاتی خود علیه سرمایه، به این یاوه سرائی ها پاسخ خواهند داد.