“کمونیسم معمای حل شده تاریخ”

“کمونیسم معمای حل شده تاریخ”

 ۱mesleto.blogspot.com

مارکس اهل تعریف (define) موضوعات، مقولات و پدیده ها (object) نبود. “تعریف این یا آن موضوع چیست؟” برای مارکس بی ربط بود چرا که در متد دیالکتیکی مارکس همه چیز، با تاکید، همه چیز در حال تغییراست. همچنین، بجرات میتوان گفت که موضوع محوری مارکسیسم انسان است و برای مارکس منفعت انسان معیار او در سنجش و قضاوت از آنچه به انسان مربوط میشود است. انسان چیست؟ آیا میتوان آنرا در تعریفی گنجاند؟ ما میتوانیم از انسان بعنوان یک موجودیت عینی بیولوژیک عکسی (snapshot) بگیریم اما این عکس نسبی است، مقطعی است. بیولوژی انسان خصوصا اندازه و توانائی کارکرد مغز او همیشه متناسب با پیچیدگی جامعه در حال رشد بوده است و در آینده نیز رشد و تغییر خواهد کرد. میگویند تغییرات آتی در انسان، علاوه بر انطباق او با تغییرات جامعه انسانی و محیط زیستش، انتگراسیون تکنولوژی با بیولوژی یا شاید برآیندی از همه آنها خواهد بود. اینکه انسان آینده صرفا و حتی عمدتا بیولوژیک باقی بماند موضوعی برای مناظره بین صاحب نظران است. اینکه هوش یکی از صفات ممیزه انسان باقی بماند قطعی نیست اما یک اصل همیشه قطعی بوده است: انسانٍ در تجرید، یعنی یک موجودیت مستقل و منفرد بیولوژیکی، اساسا قابل تصور نیست چون انسان بدون زندگی جمعی منقضی میشود. مغز انسان بدون اجتماع رشد نمیکرد و نخواهد کرد. او بدون همزیستی با دیگران قادر به تجرید و بکار بردن اصول منطق نمیشد، زبانی برای گفتگو ابداع نمیکرد، متفکر نمیشد، ابزار ساز نمیشد، نوازنده و دانشمند و آشپز نمیشد. پس انسان قبل از هر چیز یک موجودیت جمعی دارد و این تعریفی از انسان نیست بلکه یک مشاهده عینی است. مارکس میگوید: «بشر به تحت اللفظ ترین معنای کلمه [یا بمعنای اخص ِ اخص ِ کلمه] یک موجود سیاسی است. بشر نه صرفا حیوانی گروه زی [یا گله زی]، بلکه حیوانی است که فردیتش [هم] تنها میتواند در میان جمع [یا جامعه] متحقق شود. تولید توسط یک فرد منزوی بیرون از جامعه … همانقدر پوچ است که تکوین و تکامل زبان بدون وجود افرادی که با هم زندگی و صحبت کنند». (ترجمه از جمشید هادیان) سیاسی در اینجا عامترین بیان از روابط افراد در اداره جامعه شان است. سیاست بمعنی برقرار کردن روابطی با دیگران برای اداره کردن نیازهای اعضای یک جمع. این رابطه چگونه برقرار شد و در بهترین حالت چه میتواند باشد؟ رابطه ای که انسانهای اولیه بصورت فطری با یکدیگر برقرار کردند (یعنی سیاستی که بکار بردند) همکاری و مشارکت بود. انسان اولیه که صدها هزار سال در شکل کمونیسم خام زندگی کرد با چنین معیاری، با سیاست اشتراک و همکاری توانست مشکل اقتصاد خود، یعنی برآورده کردن نیازهای مادی حیاتش را حل کند، بر مشکلات زیستش غلبه پیدا کند و نهایتا از انقراض خود جلوگیری کند. بنابراین معیارهائی که انسان موفق شد بکمک آنها صدها هزار سال به بقای خود ادامه دهد مشارکت و همکاری بود.

کمی در مورد معیار

معیار خوب و بد را در متن سلامت جسم انسان در نظر بگیرید. انسان برای تنفس به اکسیژن نیاز دارد چون بیش از نیمی از بدن او را اکسیژن تشکیل میدهد. پس چون انسان عمدتا از اکسیژن ساخته شده است، اکسیژن برای سلامت انسان الزامی و میتوان نتیجه گرفت که اکسیژن ماده ای خوب برای انسان است اما تنفس دی اکسید کربن انسان را به هلاکت میرساند و در نتیجه بد است. آیا معیار خوب و بد برای اکسیژن و دی اکسید کربن قائم بذات و طبیعی است؟ آیا طبیعت عناصر خود را به خوب و بد تقسیم کرده، اکسیژن خوب اما دی اکسید کربن بد است؟ واضع است که چنین معیاری در طبیعت وجود ندارند. این معیار ابژکتیو نیست بلکه معیار ذهنی انسان است که صرفا برای سلامتی موجودات زنده کاربرد دارد. بعبارت دیگر معیار خوب و بد حتی آنجا که ما با فیزیک، با بیولوژی انسان سر و کار داریم تابعی از محوری است که ما با آن منفعت انسان را میسنجیم. وقتی به جامعه انسانی میرسیم خوب و بد کاملا سوبژکتیو میشوند. آیا کسی میتواند انسان “ایده ال” را بشکلی عینی تعریف کند؟ اگر میشد باید بتوان عنصر عینیٍ تعریف ایده آل را در انسان پیدا کرد. باید بتوان “ذات” را بعنوان یک مقوله ایستا و قابل اندازه گیری یافت و نشان داد. اما ما موجودیتی بنام ذات در انسان نداریم. بجز معدود کدهائی برای حیات، هیچ کد غیر بیولوژیکی در دی ان ای ما حک نشده است. پس تعریف انسان ایده ال و به تبع آن تعریف انسان نسبی است. آنچه همیشه معتبر است معیارهای سوبژکتیو ماست.

با دیدی مکانیکی به منافع انسان چنین بنظر میرسد که بشر ابتدا موجودیت فیزیکی خود را بازسازی میکند و سپس وارد رابطه با دیگران میشود. اما از آنجا که انسان نمیتواند به تنهائی نیازهای مادی و حیاتی اولیه اش را بر طرف کند، او قبل از هر چیز موجودی اجتماعی است که موضوع رابطه اش با دیگران برطرف کردن نیارهای اقتصادی (نیازهای مادی برای بقا) است. پس او بدون اجتماع و اجتماع بدون او قابل تصور نیست. بنظر من این نقطه شروع مارکس در ارزیابی از انسان و شاخص انسانیت در روابط اجتماعی است. حل معمای اقتصاد (بقا، باز سازی فیزیکی و حیات مادی) نهایتا انسان را آزاد و به شاخص انسانیت نزدیک میکند. چگونه میتوان معمای اقتصاد را حل کرد؟ امروزه روز، بارآوری تولید بسیار بیشتر از رفع نیازهای بقای انسان رشد کرده است اما معمای اقتصاد همچنان میلیاردها انسان را گرسنه به رختخواب میفرستد. برای رفع معمای اقتصاد مشاهده مارکس به کمون اولیه به او حکم میکرد که آنچه انسان بصورت فطری در رابطه اش با دیگران برقرار کرد، یعنی مشارکت و همکاری همگانی، راه حل معمای اقتصاد است. اما اینبار لازم است خصلت فطری همکاری و مشارکت به یک خود آگاهی همگانی و مسلط بر جامعه تبدیل شود. او نام چنین دولت خود آگاه و بی طبقه ای را کمونیسم گذاشت و برای رسیدن به آن دیکتاتوری پرولتاریا را الزامی میدانست. اما انسانیت چه؟ انسانیت مفهومی سوبژکتیو است، شاخصی همیشه معتبر اما متغیردر روابط حسنه انسانها با یکدیگر و با میحط پیرامونیش است. اینکه انسانیت بعنوان شاخص مسلط در روابط اجتماعی انسان چگونه متبلور میشود، برای ما قابل تصور نیست. ما میتوانیم با داده های امروز شمه ای از انسانیت را بتصویر بکشیم. میتوانیم آنرا در همیاری مردم در کمک به زلزله زدگان کرمانشاه یا به گرسنگان در آفریقا ببینیم، میتوانیم دردفاع از حق حیات حیوانات مشاهده کنیم. اینها اما نمونه هائی از موضوعی هستند که تنها در یک جامعه سوسیالیستی بطور کامل امکان شکوفائی پیدا خواهد کرد. پس آنچه انسان را انسان میکند و انسانیت را شکوفا میکند حل معمای اقتصاد است. معمای اقتصاد در اولین مرحله از بارآوری کار جامعه را طبقاتی کرد، انسانها را به طبقات متضاد المنفعه تقسیم کرد. برای حل معمای اقتصاد برمبنای مشارکت و همکاری لازم است وحدت منافع داشت، باید طبقه زدائی کرد. برای نیل به این هدف، به تعبیر مارکس، باید روابطه برابری جویانه سوسیالیستی با گذر از دیکتاتوری پرولتاریا یا همان حکومت کارگری حاکم شود. مارکس باختصار میگفت “کمونیسم معمای حل شده تاریخ است و خود را چنین راه حلی میداند.”*

پانویس

موضوع این یادداشت ربط مستقیمی به “حکومت” که مفهومی مختص به جوامع طبقاتی است ندارد اما اگر رد پای مارکس را از اولین ارزیابی او از انسان دنبال کنیم به این نتیجه خواهیم رسید که حکومت سوسیالیستی دروازه ورود به جامعه انسانی است. در این راستا “حکومت انسانی” با تاکید بر حکومت مفهومی شتر مرغی است زیرا نه مشخص کننده نوع خاصی از حکومت طبقاتی در جوامع طبقاتی است و نه ربطی به جامعۀ کمونیستی داردــ جامعه ای که در آن حکومت بی معناست ــ بلکه صرفا مفهومی انتزاعی، ذهنی و پوچ است.

* “Communism is the riddle of history solved, and it knows itself to be this solution.”, Karl Marx, Economic & Philosophic Manuscripts of 1844