صبر کن !

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com

www.f-gilani.com

صبر کن !

خودم را در چشم هایت جا گذاشته ام

کلماتم را باید از آن ورطه نجات بدهم

آن شب که قرار بود به ماه سر بزنیم

و ستاره ها را دنبال می کردیم

فکر نمی کردم گذشته هایم را باید از دستت بردارم

و باید فراموش کنم

که همیشه آخرین قطار را از دست داده ام 

این وقت شب

دیگر اسم رمز هم یادم رفته است 

صبرکن !

جاده هایت دیگر مرا به یاد نمی آورند

بهاری که با من مهربان بود

دیگر از زیر پنجره ام نمی گذرد

نمی دانم چه اتفاقی افتاده

که آفتاب دیگر به من نمی تابد

هر بار که به آن میدان می روم

از هیچ سمتش نمی وزی

هر بار که از آن خیابان می گذرم

نه کوچه بوی تو را می دهد

نه دیگر صدای پایت را می شنوم

من حتی نمی توانم تنها در آن کافه بنشینم

و منتظر باشم که گل فروشی از کنارم بگذرد

یادم نمی رود که وقتی گل سرخ را نخواستی

گل فروش آنقدر گریه کرد

که سیل راه افتاد و صدای مردم در آمد 

به گمانم کسی

حکم آزادی مرا مخفی کرده

و مرا جائی به خاک سپرده است

که هیچ کس نمی تواند پیدایم کند 

احتمال دارد که لبخندی

در این باغچه گم شده باشد

هر بار که بوته ای را به یاد تو می کارم

به جای گل گریه می دهد

نکند که زمین مرا در حرکاتت گم کرده باشد

نکند که خاک فکر کند دست من

فقط یاد گرفته است بغض کند 

صبرکن !

دیوارها آنقدر بلند شده اند

که خواب مه آلود هم در مه از جایش تکان نمی خورد

و من نمی دانم از کدام راهی

باید به خانه برگردم

اگر صدایم را پس ندهی

نمی توانم این چراغ را روشن کنم

و آوازم را به گوش بنفشه وسوسن برسانم 

هر چه باران را آواز می دهم که بایستد

جوابم را نمی دهد

کجا خاکم کرده ای که نمی توانم حرف بزنم 

اگر امشب در این بیابان بمانم

به گرگ های گرسنه چه بگویم

صبر کن !

من نمی توانم بدون تو گل بدهم

همسایه ها از این همه گریه شکایت دارند

اگرمرا به خانه ام پس ندهی

آسمان دیگر به زمین نگاه نمی کند 

صبر کن

خودم را در چشم هایت جا گذاشته ام .

بهمن ماه ۱۳۸۷