مرور و نقد به کتاب “تغییر جهان بدون تسخیر قدرت” ( فرامرز دادور )

مرور و نقد به کتاب

 "تغییر جهان بدون تسخیر قدرت"

نوشته ی جان هالووی

از: فرامرز دادور
 

۱- مرور

      بحث اصلی در کتاب جان هالووی حول محور این سئوال مهم است که آیا چگونه می توان برای ایجاد یک جامعه انقلابی و غیرسرمایه دارانه تلاش نمود بدون اینکه به اهرم های حکومتی و حزبی، چه از نوع چپ انقلابی و چه آنهائی که حامل گرایشات رفرمیستی هستند، متوسل گردید. هالووی سرمایه داری را مملو از روابط متناقض، ناعادلانه و محروم کننده دانسته، معتقد است که پژواک ناشی از فریادی که دائماً در سراسر جهان انعکاس می یابد، پیام آور این است که بخش عظیمی از بشریت تحت اسارت به روابط استثماری و ناعادلانۀ اجتماعی به سر می برد.

در طول تاریخ، اکثریت قاطع توده های ستم دیده و در میان آنها بردگان، کشاوران، صنعتگران، کارگران، زنان و اقلیت های نژادی/ مذهبی، همواره برای نیل به آزادی، عدالت و حق تعیین سرنوشت اجتماعی خود به اشکال متفاوت مبارزه کرده اند. در دو قرن اخیر درمیان جنبش های مردمی و به ویژه گروههای رادیکال کارگری و سازمانهای سوسیالیستی رسم بوده است که در راستای انجام تحولات عمیق عادلانه و ایجاد جامعۀ نوین انقلابی، قدرت حکومتی به مثابۀ ابزاری حیاتی در نظر گرفته شود. اما هالووی، استفاده از اهرم حکومت برای نیل به اهداف آزادی خواهانه و برابری طلب را نادرست می داند. وی استقرار رژیم های "ملی دمکراتیک" و "سوسیالیستی" که ابزار دولت را به اصطلاح به نمایندگی از طرف مردم و توده های زحمتکش دردست گرفته و برخی رژیم ها هنوز بر آن اساس حکومت می کنند را نامورد دانسته، عملکرد آنها را در مقایسه با آرمانهای مربوط به رهایی و خودحکومتی واقعی در تناقض می بیند (ص. ۱۸-۱۷). سقوط رژیم های "سوسیالیستی" در اواخر سال های ۱۹۸۰ افق های متفاوت تری را برای مبارزات مردم به همراه آورده این سئوال اساسی را در مقابل جنبش کمونیستی طرح می کند که آیا برای توده های مردم چه نوع اشکال و چگونه مضامین اجتماعی می توانند جهت نفی روابط ستمگرانۀ موجود و حرکت به آن سوی سرمایه داری مناسب باشند.

      نویسندۀ این کتاب معقتد است که در جهان امروزین سرمایه داری، چرخِ اقتصاد به وسیلۀ اکثریت مطلق جمعیت که وی آنها را "انجام دهنده" (کارگران و زحمتکشان) می نامد، به حرکت در می آید و "حاکمان" از طریق موازین استثماری، ارزش های تولید شده (انجام گرفته) توسط کارگران (انجام دهندگان) را تصاحب می کنند (۳۰). در این پروسه، توده های کارگری به خاطر نداشتن کنترل بر سرنوشت اجتماعی خود حامل ذهنیت هایی می شوند که به طور یک جانبه تحت الشعاع عینیت های متاثر از روابط شئی وارگی بوده عمدتاً به امر تولید و انباشت ثروت (سرمایه، نیروی کار مرده، غیره) می پردازند (۳۳). در این میان، سرمایه (مجموعۀ ارزش های انباشته شده) ماهیتی مستقل یافته، در پروسۀ فعالیت های خود ترکیبی از صاحبان سرمایه، سیاستمداران و دیگر مسئولین اداری را به "خدمتکاران وفادار" تبدیل نموده و در واقع به مثابۀ پدیده ای در نفی فعالیت های آگاه و داوطلبانۀ توده های مردم، در جهان حکومت می کند (۳۴). در این شرایط بین دو قطب مخالف، یعنی بین اعمال کنندگان قدرت (صاحبان ثروت و قدرت) و اعمال شوندگان (اکثریت توده های مردم) روابط متخاصم در تمامی روابط اجتماعی تجلی می کند. در این رابطه، هالووی با استفاده از نگاه مارکس به پدیدۀ فتیشیزم (بُت وارگی/ افسانه گرایی) کالا، ظهور آنرا به معنی "نفی فعالیت انسانی" و بیگانه شدن فرد از فعالیت خود تعریف می کند. در جامعه سرمایه داری، انسان ها به خاطر قرار گرفتن در شبکه هایی از روابط کالایی و انجام غیرمستقیم کار اجتماعی، اکثراً ناآگاهانه به موجوداتی تبدیل گشته اند که با گرداندن چرخ اقتصاد سرمایه داری، یعنی شرایطی که در آن کنترل و مالکیت خصوصی بر ابزار و روابط اجتماعی حکمفرما است، در باز تولید شرایط استثماری که خود قربانی آن می شوند، مشارکت دارند. در واقع به جای اینکه توده های مردم که درصورت امکان، طبیعتاً طالب مناسبات عادلانه و غیراستثماری هستند و می توانند که آگاهانه و به طور خلاق و به دور از قراردادها، ارزشها و پدیده های "مخرب" اجتماعی مثل دولت، پول، منفعت جویی، کارمزد، اجاره و معضل جدایی بین ذهن گرایی و عمل گرایی، برای ایجاد و حفظ روابط آکنده از مهر و محبت، همبستگی و نوع دوستی تلاش کنند، متاسفانه در زیر یوغ روند انباشت سرمایه و ضروریات تحمیل شدۀ زندگی، در گیر روابط "خِرد گرا" و "فرمالیستی" نهادینه شده، گردیده اند که در تناقض با روابط واقعی انسانی می باشد.

      سئوال عمده ای که نویسنده در لابلای خطوط این کتاب مطرح می کند این است که اگر در زیر لوای سرمایه داری، مردم همچون "شئ واره ها" برای تامین معاش خود به بازتولید روابط سرمایه داری خدمت می کنند، پس، آیا چه بخش هایی از جمعیت قادر به این هستند که دارای "ذهنیت های انتقادی/ انقلابیِ" لازم شده و آیا چگونه به پیروزی انقلاب جامۀ عمل بپوشانند (۸۳-۸۰). به نظر هالووی سازمانهای سیاسی چپ و از جمله احزاب کمونیست آن چنان نقشی جهت ایجاد آگاهی طبقاتی در میان پرولتاریا ندارند. ناقوس ناشی از "فریاد" علیه سرمایه داری عمدتاً از طرف خود توده های مردم به صدا در می آید که به طور روزانه درگیر روابط ستمگرانه و بیگانه آور می باشند. آنها همواره تلاش می کنند که شرایط زندگی خود را تغییر داده بهتر نمایند. اما به نظر هالووی مشکل این است که راه حل های گذشته که از طرف جنبش چپ پیگیری می شد کارآیی ندارد و مثلاً از دولت که یک نهاد جزمیت یافته بوده، معمولاً به دور از کنترل مستقیم مردم و بر فراز توانایی آنها شکل می گیرد، نمی توان انتظار داشت که همچون اهرمی جهت محو روابط قدرت نابرابر و تفاوت های طبقاتی، نقش مثبت بازی کند. چپ سنتی به خطا اعتقاد داشته است که با تسخیر قدرت سیاسی و به "نمایندگی" از طرف توده های تحت ستم، می توان به ایجاد یک جامعۀ پسا انقلابیِ انسانی دست یافت. یکی از علل اصلی آن وجود مناسبات استوار بر ستایشگری بُت وارانه از کالا و پول (فتیشیزم) است که به طور مداوم در تفکر مردم رخنه نموده و مبارزه عل
یه آن نیز می بایست خارج از قدرت حکومتی و طی پروسه ای از مبارزات فرهنگی/ اجتماعی در درون جامعه برای زدودن مجموعۀ آثار منفی ناشی از روابط و ارزشهای مخرب سرمایه داری، باشد. تئوری های "انتقادی/ انقلابی" می باید از نهادها و مناسبات معمول بورژوایی مثل دولت، سازمان سیاسی و حقوق شهروندی که از ماهیت خلاق و پیشرو انسانی تهی هستند برحذر بوده در جهت کشف اشکال جدیدتری از روابط اجتماعی مانند شوراهای روستاییِ زاپاتیستا باشند که همچون تشکل هایی برای شرکت مستقیم در تعیین حق سرنوشت اجتماعی آنها مورد استفاده قرار می گیرند (۱۰۵). در واقع مبارزه علیه سرمایه داری، می باید در عین حال، مبارزه علیه مظاهر مخرب اجتماعی تنیده شده در وجود "ما"، یعنی آن بخشی از خصلت های عجین شده در توده های مردم که با سیستم سرمایه داری مصالحه کرده و در بازتولید جامعه بورژایی مشارکت دارند، نیز، باشد (۱۱۷).

      از دیدگاه هالووی نظریه "سوسیالیسم علمی" که قرار است کاشف حرکت های قانونمند تاریخی باشد، نادرست است و معرفی سوسیالیسم به مثابۀ یک بینش علمی که درصورت دسترسی کامل به آن می توان به "دانش عینی" دست یافت و "پروسه ی عینی" را تشخیص داد، از خصلت مبارزه جویانۀ آن می کاهد (۱۲۲). بر اساس این درک "سنتی" از سوسیالیسم و این که امکان دست یابی به شناخت نسبی از روند "قانونمند ی های اجتماعی" وجود دارد، این برداشت را به وجود می آورد که برای پیشبرد پروژه ی سوسیالیسم به وجود یک گروه نخبه و حرفه ای (حزب و سازمان) نیاز است که توانایی تحقیق و تحلیل راجع به مسایل سیاسی/ اجتماعی را داشته برای ترویج و استقرار آن به بسیج توده ها بپردازد. علاوه بر آن، اعتقاد بر این که در پروسه ی تحولات اجتماعی، حرکت های سیستمیک و قانونمند وجود دارند، به مبارزه خصلت "ابزاری" داده، بخش عمده ای از انرژی و تلاش انقلابی را به کشف قانونمندی ها و موازین نهفته در حرکت های اجتماعی، به جای استفاده از ذهنیت های خلاق انسانی، به هرز می برد. در واقع، به نظر هالووی، این نوع گرایش "پوزیتیویستی" (اثبات گرایی علمی) در نگاه به مسایل اجتماعی، تاثیر خود را در برداشت مکانیکی از روند مبارزه نیز می گذارد که از نتایج آن، تقویت حرکت های ابزاری و از جمله تلاش برای تصرف قدرت دولتی برای پیشبرد اهداف انقلابی است اما این نوع مبارزه سیاسی نمی تواند که خصلت "خود رهایی" داشته باشد (۱۲۳). اگر چه تاریخاً بین دو خط مشی انقلابی و رفرمیستی فرق جدی وجود داشته است اما هر دو گرایش با درجات متفاوت مبارزۀ طبقاتی را نه به مثابۀ "پروسه ی خود رهایی" بلکه حرکتی جهت گرفتن قدرت انقلابی برای ایجاد یک جامعۀ آزاد و عادلانه پنداشته اند (۱۲۷). در حالی که مارکس به علم به مثابۀ پدیده ای برای "نفی ظواهر مجازی" می نگریست، اما مارکسیست های بعدی و از جمله انگلس علم را پدیده ای اثباتی یعنی "دانشی عینی، از یک پروسه ی عینی" ارزیابی می کند. گرایش سوسیالیسم تدریجی به نمایندگی برنشستن و سپس کائوتسکی با اعتقاد به عامل "ضرورت تاریخی" تحولات قانونمند و "علمی" را به طور خطی می دید. لنین در مقابل این سئوال که چگونه توده های مردم که در بطن روابط اجتماعی مبتلا به معضل بُت وارگی/ افسانه گرایی (فنیشیسیسم) کالا و تحت کنترل آن زندگی می کنند، آیا می توانند همان مناسبات را طرد کنند، تشکیل حزب پیشاهنگ را راهکار مناسب سیاسی برای انتقال آگاهی طبقاتی به کارگران که در غیر آن صورت در حد مطالبات صنفی، توقف می کنند، تجویز می کند. خلاصه این که به نظر هالووی، چپ های سنتی وظیفه جنبش را تلاش جهت کشف علمی "سمت گیری عینی تاریخی" و داشتن یک شناخت "درست" از قانونمندی های آن و آن گاه ترویج دانش مزبور در سطح جامعه و به ویژه در میان طبقات کارگری دانسته اند (۱۳۱). بدیهی است که بر مبنای این نظریه و این فرض که تنها طیف های مشخصی (روشنفکران، کادرهای حزبی، غیره) توانایی لازم برای شناخت از روابط استثماری و بیگانه آور را دارند، وظایف هدایت گری و رهبریت نیز تنها برای آنها در نظر گرفته می شود.

      اما به نظر نویسندۀ کتاب، این خط فکریِ سنتی ورشکسته است، چون که:

۱- سرمایه داری تنها از طریق شناخت و "تحلیل از قوانین پویای آن" قابل بررسی نیست و ۲- به خاطر این که به آن سوی سرمایه داری گذر کنیم نمی باید که به روابط و نهادهای تحت تاثیر مناسبات کالایی (فتیشیستی) و از جمله حکومت ها، احزاب سیاسی و قوانین حقوقی موجود، حتی در دوران فعالیت های قبل از وقوع انقلاب متوسل شویم. فعالیت هایی که برای مقابله با سرمایه داری انجام می گیرند در عین حال می باید از ابتدا در جهت، نفی پدیده ی کارمزدی که ناشی از مناسبات کالایی و تقسیم کار تحمیل شده به طبقات مخالف است، نیز، باشند. وی اضافه می کند که تعلق داشتن به طبقه کارگر لزوماً نباید مثبت ارزیابی شود و توده های مردم می باید تلاش ورزند که از جایگاه پرولتری عبور کرده تفاوت های طبقاتی را محو کنند (۱۴۴). از دیدگاه هالووی، تضاد اجتماعی رابطه ای "خصمانه" نیست که ما بین دو طبقه پرولتاریا و کاپیتالیست در جریان باشد بلکه بین "عمل مولد اجتماعی" از یکسو و "نفی آن" که تخدیر گشته و خصلت مجازی به خود گرفته، در سوی دیگر است (۱۴۷). جلوگیری از خلاقیت ها و سرکوب مطالبات انسانی در همه حیطه های جامعه سرمایه داری و نه تنها در عرصۀ تولید، انجام می گیرند، "فریاد ع