در گلوی انسان برخاسته / کامبیز گیلانی

در گلوی انسان برخاسته

با یاد نیما یوشیج، احمد شاملو و سعید سلطانپور

 

 

« بر کشورم چه رفته است »

بر روزگاری

به این بی در و پیکری

چه می رود.

 

عمری است

سیاهی،

شهر های ما را

در خود فرو خورده است

 

دیری است

آزادی را

بر دار کرده اند

و

هر جوخه ی بی رحمی

خاک عشق را

به غارت برده است.

 

اینجا

بیش از پیش

« چهار زندان است »

و

میله هایش

تا استخوان کشوری شکنجه شده

فرود آمده است.

 

 

سکوت را

پنجره های عاصی

شکسته اند

و

مشت های گره کرده را

دیگر

هوای خالی

که هزاران بار

شکافته شده است،

پاسخ نمی گوید.

 

دوباره

شوق دیدار آزادی

در بهاری دیگر

در گلوی انسان بر خاسته

طعم زندگی می چکاند.

 

اینک

به پایانی می رسیم

که انحراف آغازینش

بر قلب نسل های چندگانه ی کشورم

خنجری نشانده است،

چنان زهرآلود

که درمانش

شروعی دیگر

با

اندیشه ای انسانی است.

 

اینک

طوفان

از همیشه

نزدیک تر است

 

دیگر

هیچ تزویری

بر سر آزادی

حجاب نمی شود.

« آی آدم ها که… »