نقدى بر نقد ناصر پایدار به کتاب پیتر هیودیس بنام “درک مارکس از بدیل سرمایه داری”

اخیرا نقدی بر کتاب پیتر هیودیس بنام “درک مارکس از بدیل سرمایه داری” توسط ناصر پایدار به نگارش درآمده است. نوشته حاضر، نه بر کتاب پیتر هیودیس که بر نقد ناصر پایدار بر کتاب او تهیه شده است که از این پس او را “نویسنده نقد” خطاب خواهم کرد. دیگر اینکه این نوشته در دفاع از پیتر هیودیس در مقابل “نویسنده نقد” به نگارش در نیامده است.

“نویسنده نقد” در شروع مطلبش اعلام میدارد که پیتر هیودیس نه از نگاه مارکس بلکه از نگاه یک مارکس پژوه دانشگاهی به کنکاش در رابطه با بدیل مارکس از سرمایه داری می پردازد. او به بیان ترجمه ای از تز اول فویرباخ پرداخته؛ تزی که تحت هیچ شرایطی لااقل بر مبنای تحلیل خود “نویسنده نقد” از فیلسوفان دانشگاهی مورد نظر نمی تواند نوک تیز حمله اش روبروی کسانی باشد که او نقدشان می کند. ä

مارکس در تزهایی درباره فویرباخ اصولا به نقد ماتریالیستهای تا آن زمان پرداخته است در صورتیکه در تمامی مقاله “نویسنده نقد” انحراف هیودیس و امثالهم را انحرافی هگلی می داند و معتقد است که هیودیس و امثالهم “بجای رفتن از زمین به آسمان مسیر عکس می پیماید” بدین معنا که آنها به غلط از آسمان به زمین می آیند. یعنی از ذهن به عین می آیند در صورتیکه باید بر عکس از زمین به آسمان رفت یعنی از عین به ذهن رفت و این مطلب را می خواهد به مارکس نسبت دهد، در صورتیکه مارکس هیچکدام را قبول ندارد و معتقد است ذهن و عین هر دو مادی و زمینی اند مارکس ذهن تحول گرای انقلابی تنیده در واقعیت و تاثیر پذیرفته از آن را می پذیرد و همچنین عین متاثر از ذهن فعالی که در حال تغییر اوست را قبول دارد لذا جدا کردن این دو از هم در هر شرایطی بیان انحرافی است که خود بیان کننده جایگاه طبقاتی فیلسوف مورد نظر می باشد.

مارکس جوان از وجود تضادهای طبقاتی درون جامعه حرکت میکند و مانند هر روشنفکر رادیکال زمانه خود سعی میکند به مشکلات عدیده جامعه و راه حل های آنها بپردازد. او منتقدانه به تحقیق درباره فلاسفه و راه حل های آنها پرداخته سعی می کند به کنه مطلب برسد. او با شرکت در مبارزات عملی و جریانات سیاسی و تحقیق است که پروسه تکاملی خود را طی میکند و در تز هشتم فوئرباخ می گوید “تمام زندگی اجتماعی ذاتا پراتیک است. راه حل منطقی تمام رموزی که تئوری را به سمت اوهام سوق می دهد در پراتیک انسانی و در درک (شناخت) این پراتیک نهفته است.”

ä تز اول

نقص اصلی همه نظریه های ماتریالیستی تا کنون-از جمله فوئرباخ- این است که شیئی، واقعیت، جهان محسوس، در آن فقط به صورت جسم خارج از ذهن یا قابل مشاهده درک می شود نه به صورت فعالیت جسمانی بشر یا پراتیک و نه به صورت ذهنی (و نه به صورت ذهنی فعال).

بنابراین بر خلاف نظریه های ماتریالیستی این نظریه های ایده آلیستی بوده اند که سر فعال قضیه(ذهن فعال) را بصورتی انتزاعی تکامل داده اند.

انتزاعی، زیرا آنها عملکرد جهان خارج از ذهن را به درستی نمی شناسند. فوئرباخ می خواهد جهان (مواد) محسوس را واقعا از جهان (مواد) نامحسوس متمایز سازد اما درک نمی کند که عملکرد [ذهنی] بشر خود عملکردی مادی یا عینی می باشد.

بر همین مبناست که در کتاب “ذات مسیحیت” خود فقط عملکرد تئوریک را فعالیتی ذاتا بشری می داند و درک خود را از پراتیک [بشر] به شکلی جهودوارانه و محدود (منفعل) می نگرد. در نتیجه او اهمیت فعالیت یا عملکرد “انقلابی”، اهمیت فعالیت یا عملکرد “عملی-انتقادی” بشر را در نمی یابد.

نقد او بر مناسبات جاری جامعه و نگرش های مختلف فلسفی، سیاسی و اجتماعی  از زاویه مشکل گشا نبودن راه حل هایشان و تحقیق و مطالعه در فلسفه، تاریخ و اقتصاد سیاسی به شیوه علمی به قوائد و قوانین مبارزه طبقاتی پی می برد چگونگی رشد و تکاملشان را کشف می کند و در این پروسه است که متوجه می شود تمامی نبردهای تاریخی اعم از اینکه در صحنه سیاسی رخ داده باشند یا مذهبی یا فلسفی یا در هر حوزه ایدئولوژیکی دیگر، در واقع چیزی جز بیان کم و بیش روشن نبردهای طبقاتی نیستند.

رابطه طبقات، شیوه تولید و در نتیجه آنها شیوه مبادله، شرکت در مبارزات اجتماعی کارگری و همچنین تحقیق و مطالعه دقیق طبقات، شیوه تولید و توزیع از دوران جوامع اشتراکی اولیه و چگونگی توزیع در آن همچنین دلیل شکستن جامعه فوق و ایجاد جوامع طبقاتی قواعد و قوانین رشد و تکامل جوامع طبقاتی و در نهایت جامعه سرمایه داری به عنوان آخرین شیوه تولید در چهارچوب جوامع طبقاتی و سپس آگاهانه برون رفتن از جامعه سرمایه داری به سوسیالیسم و اینکه در جامعه سرمایه داری است که رشد نیروهای مولد جامعه توانایی لازم را به انسان برای رفتن به جامعه اشتراکی یا کمونیستی می دهد، از کشفیات علمی مارکس درمورد قوانین وقواعد تکامل جوامع بشری بوده است. او از شرکت در مبارزات عملی به عنوان یک پراتیسین تحول گراست که رابطه میان طبقات و نمایندگان سیاسی و ادبی شان را کشف می کند و می نویسد “از این تصور هم که گویا تمامی نمایندگان دموکراتیک [خرده بورژوازی]  از دکان داران یا شیفته دکان داران هستند باید برکناربود. چون ممکن است فرهنگ و موقعیت  شخصی آنان فرسنگ ها با این گروه فاصله داشته باشد. خصوصیت خرده بورژوایی این نمایندگان از اینجاست که ذهنیت آنان نیز محدود به همان حدودی است که بورژوازی در زندگی واقعی بدانها برمیخورد و قادر به فرا رفتن از آنها نیست، و، در نتیجه، آنها نظرا به همان نوع مسائل و راه حل هایی میرسند که منفعت مادی و موقعیت اجتماعی خرده بورژوازی در عمل متوجهشان است. این است خطوط کلی رابطه ای که میان نمایندگان سیاسی  و ادبی یک طبقه و خود آن طبقه وجود دارد.”

مارکس برای ارزیابی از اینکه یک سیاستمدار یا ادیب کدام طبقه را نمایندگی می کند، به راه حل های آنها در عمل نگاه میکند نه به جایگاه اجتماعیشان و از این منظر به دفاع یا نقدشان می پردازد.

نقد مارکس به ماتریالیستهای تا آن زمان  از زاویه بحث های مدرسه ای نیست بلکه از این زاویه است که پی می برد آنها با قرار دادن ذهن به عنوان مشاهده کننده شرایط اجتماعی نه به عنوان ذهنی فعال و مادی بلکه  به عنوان ذهنی غیر فعال و جدا شده از شرایط اجتماعی به رابطه عین و ذهن می نگرد و از آنجاییکه ذهن را مفسر شرایط موجود قلمداد میکنند برنامه تغییر آگاهانه و متحول کننده را از دستور انسان خارج کرده و چون مارکس در پروسه تحقیق علمی و عمل مبارزاتی معتقد به تغییر اگاهانه و تحول گرا برای خروج از نظام سرمایه داری گشته بود، عملا فوئرباخ را از مبلغین ومفسرین جامعه سرمایه داری دانسته و معتقد است سقف حرکتی او جامعه مدنی است.

او در تز نهم چنین می گوید:

“سقف نگاه (درک) ماتریالیستی که عملکرد حواس را چون فعالیتی پراتیکی نمیبیند، فردگرایی و جامعه مدنی است”

همانطور که در بالاتر در تز هشتم دیدیم مارکس زندگی اجتماعی را ذاتا پراتیک می داند لذا پراتیک را مختص دوران طبقاتی جوامع و مخصوص جامعه سرمایه داری نمیداند و امری همیشگی برای جوامع بشری قلمداد می کند.

او معتقد است که جوامع بشری از ابتدا تاکنون و همچنین در آینده بر مبنای پراتیک انسانی تکامل پیدا کرده و می کند و برای درک چگونگی آن پراتیک هیچ راهی مگر مطالعه و تحقیق در تاریخ زندگی بشر ندارد. او کتاب را نتیجه پراتیک گذشتگان میداند و متوجه می شود که هر پدیده ای گذشته، حال و آینده ای دارد و برای اینکه متوجه شویم که چهارچوب آینده اش چگونه می تواند باشد هیچ راهی به جز مطالعه و کالبد شکافی گذشته و حالش نیست. او بر همین مبناست که برای هر پدیده به وجود آمدن، تکامل یافتن و نابودی به معنای تبدیل شدن به چیز دیگری را میبیند مگر دانشمندان برای پی بردن به آینده کره زمین محتاج دانستن چگونگی به وجود آمدن، رشد و تکامل آن نیستند بهمین دلیل است که تحقیق و بررسی می کنند تا ببینند چه زمانی و به چه دلیلی و تحت چه شرایطی زمین بوجود آمده و بر مبنای کشف آن و قوائد تکاملش چارچوب روند حرکتی آینده اش را تخمین بزنند.

برای پی بردن به آن دانشمندان می بایستی عملکرد حرکتی زمین را پراتیک کنند.

مارکس نیز عملا همین شیوه را برگزیده است مگر میشود قوانین حرکت جوامع بشری را پی برد بدون اینکه در پراتیک مبارزاتی طبقات جامعه قرار نداشت و به مطالعه پراتیک گذشتگان نپرداخت . این شیوه ای است علمی و به این معنا کمونیسم مارکس کمونیسمی علمی است. او در تز دهم اینچنین می گوید: “تکیه گاه (موضع) ماتریالیسم کهن (تا کنونی) جامعه مدنی است؛ تکیه گاه (موضع)  ماتریالیسم جدید (دیالکتیک) جامعه انسانی، یا انسان اجتماعی است.”

مارکس با تحلیل از ماتریالیسم جدید که عملا نتیجه مطالعه در روش زندگی بشر و تکامل تاکنونی و از این پس میباشد به این نتیجه میرسد که آینده زندگی بشر، امری کاملا آگاهانه است.ماتریالیسم دیالکتیک او جمع جبری ماتریالیسم فوئرباخ و دیالکتیک هگل نیست، که اگر چنین بود به هر شکل ذهن را از عین جدا میکرد.او ویژگی ماتریالیسم جدید را مادی دانستن ذهن به مانند عین می داند و پراتیک تحول گرا را متد تکاملی جامعه بشری می داند. او روند آگاهانه تر شدن این تکامل را ارزیابی کرده، به این معتقد است که برای ایجاد جامعه کمونیستی حتما می بایستی ماتریالیست دیالکتیک بود.

“نویسنده نقد” که هیودیس و دیگران را به دلیل از ذهن به عین رسیدن متهم میکند خود با جدا کردن ذهن و عین و به اصطلاح همه چیز را در عین دیدن و نادیده گرفتن مادی بودن ذهن فعال و تحول گرا که در پراتیک اجتماعی بر عین تاثیر میگذارد و تاثیر میپذیردو دگرگون مینماید، عملا در زمره فوئرباخی ها قرار میگیرد و از سر دیگر به هیودیس و یارانش می پیوندد.

بی دلیل نیست او به تمامی فلاسفه تا هگلی های قدیم و جدید و هیودیس و مارکس پژوهان و غیره می تازد اما هیچ سخنی از فوئرباخ به زبان نمی آورد.

ما در جلوتر زمانیکه به بررسی نظرات “نویسنده نقد” درباره بدیل سرمایه داری از نظر ایشان میپردازیم اعتقاد او را به جدایی ذهن از عین و دید تفسیرگرایانه او از ذهن را بیشتر خواهیم شکافت.  همچنین خواهیم دید که چگونه سقف نظراتش جامعه مدنی و رقابت آزاد سرمایه داری است.

ßßßßß

“نویسنده نقد” در ادامه میگوید: “او (هیودیس) در این زمینه معین، به درستی با جماعت مذکور مخالف است برخلاف آنها باور دارد که پیش کشیدن تصویر جامعه فراسوی نظام بردگی مزدی نه تنها مورد بی مهری مارکس نبوده است که جایگاه مهمی را در همه آثارش دارا است.” و در ادامه میگوید هیودیس برای رد نظر مارکس پژوهان آنها را به دو دسته تقسیم می کند: “گروه نخست را کسانی میداند که مارکس را مخالف پیشگویی های تاریخی و بدیل آفرینی های نظری قلمداد میکنند. گروه دوم نیز بدیل مارکسی سرمایه داری را همان سرمایه داری دولتی اردوگاهی میپندارد.”  و ایراد اصلی هیودیس را “در تشریح زمینه های و ریشه های برداشت این محافل از “عدم تمایل مارکس به طرح الگوی خاص سوسیالیست” به تنها چیزی که نمیپردازد پایه های مادی، زمینی و طبقاتی باورها و برداشتها است. او نمیگوید که این گروه ها و جمعیتها در دنیای واقعیتها و بر روی زمین زندگی جامعه طبقاتی ، حرف دل کدام نیروهای اجتماعی را بر زبان می رانند.” سپس “نویسنده نقد” شروع به تحلیل از دو گروه یاد شده کرده به زعم خود  می خواهد عیبی را که هیودیس داشته است برطرف نماید. او دسته اول را کسانی میداند که از یک طرف خود را “لنینیست” و از طرف دیگر منتقد اردوگاه شوروی سابق میدانند و در توضیح بیشتر درباره آنها می گوید معتقدند که جامعه فراسوی سرمایه داری را نیرویی میسازد که

  1. بیرق مبارزه با دولت روز بورژوازی را بر دوش دارد.
  2. رژیم ستیز است.
  3. در جستجوی قدرت سیاسی است.
  4. برای این کار همه توان خود را به کار میگیرد تا توده عاصی و ناراضی را پشت سر حزب خود به صف کند و برای خلاصی از جهنم موجود و وصال جامعه موعود باید حزب را بر اریکه قدرت نشانند . رسالت نجات خود و نسلهای آتی خود را به دست آن بسپارند.

“نویسنده نقد” معتقد است که اینان همان کسانی هستند که “از شروع قرن بیستم تا به امروز فاجعه بارترین شکل ممکن بر سر کارگران دنیا آوار اند.”

اما گروه دوم را کسانی که “بدیل مارکسی سرمایه داری را با سوسیالیسم روایت اردوگاه همسان می انگارند” ارزیابی می کند. یکم به هیودیس ایراد میگیرد که چرا به جای اینکه جایگاه طبقاتی هر دو گروه را تحلیل کند از انگاره ها و نقد نظرات آنها حرکت می کند. دوم هر دو گروه فوق را مسئول انحرافی که از نظر “نویسنده نقد” از اوایل قرن بیستم تا کنون جنبش کارگری را به انحراف کشانده ارزیابی میکند. از طرفی می گوید کلیه جنبش های آخر قرن نوزدهم و سراسر سده بیستم بدنه ای کارگری داشته اما هیچکدام جنبش آگاه ضد سرمایه داری طبقه کارگر نبودند. توده کارگر دنیا را پشت سر خود داشتند اما رهبران، استراتژها، افق آفرینان و سر آنها، سر پرولتاریای سرمایه ستیز کمونیست نبود.

اما “نویسنده نقد” هیچگاه خود ارزیابی از شرایط اقتصادی اجتماعی و جایگاه طبقاتی و شرایط رشد انحرافات نامبرده نکرده صرفا به “بورژوایی و سرمایه ستیز نبودن” رهبران جنبش های مورد نظر می پردازد. انترناسیونال دوم که مهمترین بخش طبقه کارگر جهان یعنی طبقه کارگر متشکل در صنایع ماشینی اروپای آن زمان را رهبری میکرد را صرفا با یک جمله کوچک که “در مورد سوسیال دموکراسی روایت انترناسیونال دوم نیاز به  بحث نیست” بدرقه کرده و هیچ تحلیلی از شرایط اجتماعی طبقاتی که باعث بروز چنین انحرافی شد ارائه نمیدهد و بر سر لنین و حزبش خراب شده درست شروع “انحراف بزرگ” را تقریبا زمانی می داند که لنین کتاب “چه باید کرد” را بر علیه اکونومیست ها نوشت و در “دو تاکتیک سوسیال دموکراسی روسیه” از انحراف منشویک ها پرده برداشت. “نویسنده نقد” خود نیز حتی در تحلیل شرایط مادی و اقتصادی که حزب لنین را شکل داد صحبتی نمیکند و اصولا هیچگونه تحلیل طبقاتی از دورانی که خود معتقد به کج راه بردن کلیه جنبشهای کارگری قرن بیستم می خواند نمیکند و صرفا می گوید: “”لنینیسم” و آنچه در روسیه قبل و بعد از انقلاب اکتبر و سپس در پهناورترین جای جهان با تفتیدگی و اشتعال بر طبل کمونیسم می کوبید نیز نهایتا سوای جایگزینی نوعی از سرمایه داری با نوع دیگر را دنبال نمی نمود.” به اصطلاح خود تحلیل طبقاتی ارائه می دهد. او هیچگونه تحلیلی از شرایط مادی به وجود آمدن نوعی نظام سرمایه داری و درگیری آن با نوع دیگر ارائه نمی دهد. هیچ بحثی بر سر جایگاه و پایگاه اجتماعی کلیه جنبشهای قرن بیستم به دست نمی دهد و صرفا مشکل را در به اصطلاح بورژوایی بودن و سرمایه ستیز نبودن رهبران آنها می داند.

اما چه شد؟

رشد مناسبات سرمایه داری در اروپا و به خصوص ماشینیسم باعث بالا رفتن ترکیب ارگانیک سرمایه و عملا کاهش نرخ سود در آن کشورها گردید. از طرفی ماشینیسم که بازار محلی پاسخگوی تولیدش نمی باشد بازار تهیه مواد خامش و فروش کالایش را روز به روز جهانی می کرد. بحران های ناشی ار بالا رفتن ترکیب ارگانیک سرمایه، رشد مبارزات کارگری و احزاب سیاسی اش را روز افزون می کرد. و کمون پاریس نیز زنگ خطری برای سرمایه و سرمایه دارن بود که ادامه شرایط قبلی امکان پذیر نبوده و نابودی نظام سرمایه داری در پیش است. از طرفی نیز تمرکز سرمایه و ایجاد انحصارات و بانکهای غول پیکر، سرمایه مالی عظیمی را ایجاد کرده بود که خود به دنبال بازار سرمایه گذاری می گشت. سرمایه برای ادامه کارش هیچ راهی جز صدور نداشت. صدور سرمایه عملا به سمت مناطقی از جهان که سرمایه ها اندک، مواد خام ارزان، زمین ارزان و از همه مهمتر نیروی کار ارزان نیز موجود بود می بایستی حرکت می کرد. ترکیب پایین سرمایه نرخ سود را بالا میبرد و عملا مفری برای گریز سرمایه از بحران می شود. صدور کالا به کشورهای مورد نظر و استفاده از مواد خام آنها برای صنایع ماشینی در کشورهای پیشرفته سرمایه داری عملا انجام پذیرفته بود. این خود نیازمند تغییراتی در بافت اقتصادی و حکومت های کشورهای مورد نظر بود. اما لازمه صدور سرمایه شکستن مناسبات بسته، خودکفا و عقب مانده فئودالی در کشورهای مورد نظر می گردید. نیاز به ایجاد نیروی کار و بیکاری که آماده فروش باشد موضوعی بود که عملا شکستن تولید فئودالی و آزاد سازی نیروی کار از روستا به شهرها را در دستور کار سرمایه قرار میداد. سرمایه داری که به دلیل تولید ماشینی راه جهانی شدن را آغاز کرده بود در پی صدور سرمایه عملا جهانی شدن را توسعه و عمق میبخشید. صدور سرمایه اگرچه وقفه ای در رشد و توسعه سرمایه داری در کشورهای صادر کننده سرمایه ایجاد میکرد (ما به این موضوع بر خواهیم گشت) در عمل توسعه و عمق بخشیدن به سرمایه داری در سطح جهان را موجب می شد. روشن است که این پروسه نیز پروسه ای همراه با درگیری های نظامی، سیاسی و اجتماعی بین کشورهای صادر کننده و کشورهایی که سرمایه بدانها صادر میگشت می گردید وهر چند به طور کلی سرمایه در جهان توسعه می یافت، گشودن راه برای آن در هر کشوری برخورد به ویژگی های مشخص آن کشور را نیاز داشت. صدور سرمایه  با سودهای کلان با نرخ های بالا برای سرمایه صادر شده همراه بود و از این راه کشورهای صادر کننده سرمایه توانایی آنرا پیدا کردند که برای گریز از بحرانها و انقلابات کارگری در کشورهای خودشان قشر “اشرافیت کارگری” ایجاد کنند که از سطح زندگی خوبی برخوردار بودند و همچنین مزد نسبی را به کارگران کشورشان بپردازند. و در مجموع رونق ایجاد شده سبب شد “پرولتاریا [ی کشورهای صادر کننده سرمایه] از هر گونه اقدام انقلابی رویگردان شود”.اشرافیت کارگری و مزد نسبی پایه های مادی شکل گیری احزاب کارگری رفورمیسم در اروپا را موجب گردید و می رفت که برای دوره ای طولانی انقلابات کارگری از دستور کار کشورهای مورد نظر خارج گردد. انترناسیونال دوم متشکل از احزاب به اصطلاح کارگری بود که منافع شان حکم میکرد به دفاع از امپریالیسم و صدور سرمایه پرداخته جایگاه طبقاتی شان از کارگری به خرده بورژوایی و سپس به بورژوازی امپریالیستی نقل مکان کند. تحلیل دقیق از این دوره خود موجب درک دقیق از مبارزات طبقاتی طبقه کارگر در کشورهای صادر کننده سرمایه در طول قرن بیستم تا به امروز می گردد. و لازم است که به شکلی عمیقتر به آن پرداخته شود. متاسفانه “نویسنده نقد” فقط با بیان جمله ای کوتاه “در مورد سوسیال دموکراسی روایت انترناسیونال دوم نیاز به بحث نیست” به شکلی غیر طبقاتی از آن می گذرد.

صدور سرمایه در کشورهای صادر کننده وقفه هایی ایجاد می کند که یکم در رشد و توسعه طبقه کارگر و دوم در مبارزات انقلابی طبقه کارگر و احزاب سیاسی آن.

اما در طرف دیگر صدور سرمایه یعنی کشورهایی که سرمایه بدانها صادر میگردد. ما با تغییر وتحولات عظیم اقتصادی، اجتماعی و سیاسی در این دوره روبرو هستیم. و از آنجاییکه در شروع، تقریبا تمامی این کشورها مناسبات فئودالی دارند جنبش های متعددی تحت عناوین مختلف اما با اهداف ناسیونالیستی در این کشورها شکل گرفت  که آبشخور فکری آن در مبارزه به اصطلاح با امپریالیسم، بلوک شرق یا سرمایه داری دولتی روسیه شوروی که تحت نام سوسیالیسم مشغول نفوذ در این جنبشها و زیر مجموعه سازی برای خود بود لذا  برای توضیح بیشتر باید از انقلاب اکتبر و پیش زمینه های آن شروع کرد و به این موضوع برگشت.

در اواخر قرن نوزدهم روسیه تزاری کشوری فئودالی، امپریالیستی بود که مناسبات سرمایه نیز در آن در حال توسعه بود . لنین در کتابش به نام “توسعه سرمایه داری در روسیه” در سال ۱۸۸۹ به چگونگی توسعه فوق پرداخته است. در زمانی که در کشورهای سرمایه داری اروپایی و آمریکا انحصارات سرمایه داری، صنایع و بانکی در حال شکل گیری وتکمیل بود روسیه درگیر رشد و توسعه سرمایه داری و عقب نشاندن فئودالیسم بود. اما حکومت تزاری عملا نقش ارتجاع اروپا را بر دوش می کشید و امپریالیستی عمل می کرد. لنین با درک دقیق و کالبد شکافانه از شرایط تاریخی و اقتصادی و طبقاتی روسیه همچنین شرایط طبقه کارگر آن کشور و اینکه از طرفی طبقه کارگر و بورژوازی روسیه به حدی از توسعه نرسیده بودند که اقتصاد و سیاست کل روسیه را در دست بگیرند و از طرفی آنقدر قوی بودند که بورژوازی برای شرکت در قدرت سیاسی روسیه با فئودالیسم حاکم شاخ و شانه کشیده  و نقش بیشتری در قدرت حاکمه طلب کند. لنین معتقد بود این بورژوازی لیبرال است و اصولا به دنبال انقلاب بورژوایی نیست  و طبقه کارگر نیز هر چند از نظر کمیت در حال رشد بود به دلیل تمرکز جمعیتی اش می توانست تحت شرایط خاصی رهبری زحمتکشان را به دست گیرد و با به سرانجام رساندن انقلابی انقلاب بورژوایی تحت حکومت پرولتاریا روند به سوی سوسیالیسم را به پیش برد. هر چند موضوع را مشکل می دید اما به درستی معتقد بود تحت شرایط خاص عملی است و برخلاف منشویک ها ضعف های اقتصادی جامعه و رشد نیافتگی بورژوازی و طبقه کارگر روسیه را دلیلی برای عدم کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا نمی دانست چراکه معتقد بود بورژوازی روسیه شرایط تحول گرایی را ندارد. او برخلاف اکونومیستها معتقد بود که طبقه کارگر برای انقلاب نیاز به تشکیلاتی سیاسی، انقلابی و مخفی تحت حکومت دیکتاتوری تزار دارد تا بتواند سازماندهی انقلاب را جلو ببرد. او بدرستی و همانند مارکس معتقد بود که حزب کمونیست ارگان سیاسی طبقه کارگر است و برای مبارزه با طبقات دیگر طبقه کارگر بدون داشتن چنین حزبی نمی تواند با فئودالیسم حاکم و احزاب بورژوایی و خرده بورژوایی وارد مبارزه سیاسی بر سر تصاحب قدرت شود، اما همیشه معتقد به این بود که ارگان حکومتی طبقه کارگر نه حزبش بلکه شوراهای کارگری هستند. او در کتاب “چه باید کرد” به چگونگی ایجاد تشکلات صنفی و سازماندهی سازمان سیاسی طبقه کارگر روسیه تحت شرایط اختناق تزاری و برنامه برای یکپارچه کردن سیاسی طبقه کارگر توسط یک روزنامه سراسری  پرداخت. و برعکس اکونومیستهای آن زمان معتقد بود مبارزه اقتصادی و خودانگیخته طبقه کارگر خودبه خود کار را به سوسیالیسم نمی کشاند. او همانند مارکس به سوسیالیسم علمی و رهبری حزبی طبقه کارگر در مبارزه طبقاتی معتقد بود و هر چند مبارزات صنفی را مهم و لازم می دانست اما در نهایت آنرا در چهارچوب معامله بورژوایی بر سر مزد با سرمایه دار که در نهایت در چهارچوب قیمت مزد انجام میگرفت می دانست که میبایست به مبارزه سیاسی بر سر تصاحب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر می انجامید (چه شباهت بینظیری بین نظرات “نویسنده نقد”  و اکونومیست های آن زمان وجود دارد).

لنین در کتابش “دو تاکتیک…” نیز از لزوم تصاحب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر و انجام وظایف دموکراتیک را ذکر می کند.در مقابل مخالفین منشویکش که معتقد بودند انقلاب بورژوایی را باید بورژوازی انجام دهد و طبقه کارگر می بایستی صبر کند و به مبارزات صنفی خود بپردازد تا شرایط اجتماعی آماده شود می گفت این بورژوازی لیبرال (به معنی غیر تحول گرا) است و بدنبال او افتادن برای به سر انجام رساندن وظایف بورژوایی انقلاب روسیه آب در هاون کوبیدن است. در کتاب “دولت و انقلاب” نیز بر عکس گفته های “نویسنده نقد” چگونگی بقدرت رسیدن طبقه کارگر توسط شوراها و ایجاد دیکتاتوری پرولتاریا بمعنی اینکه هر دولتی دیکتاتوری طبقاتی طبقه ای بر علیه طبقات دیگر است را مطرح می کند و وظیفه اش را طی پروسه ای برای بی طبقه کردن جامعه و طی زوال دولت که عملا در پی زوال طبقات و همچنین زوال حزب کمونیست می باشد را بیان می کند.  و بر عکس نظرات “نویسنده نقد”، هیچگاه لنین حکومت حزب کمونیست و پایدار ماندن حکومت حزب را بیان نکرده است.

 جنگ جهانی اول، شکست روسیه از ژاپن، بحران ناشی از رشد نیروی مولده در روسیه با روبنای سیاسی شرایط خاصی بود، که اجازه داد حکومت شورایی طبقه کارگر روسیه تحت رهبری لنین بدرستی برقرار شود.

لنین کاملا مطلع بود که عقب ماندگی اقتصادی روسیه از مسائل مهمی است که برقراری سوسیالیسم در روسیه را با مشکل روبرو می کند. او بهمین دلیل بیان کرد که قدرت سیاسی که توسط شوراها کسب گردیده عملا فقط قدرت قضایی است که طبقه کارگر در دست دارد تا بتواند در یک پروسه ای مناسبات عقب مانده را به سرمایه داری دولتی که کاملا از سوسیالیسم جدایش میکرد برساند و از سرمایه داری دولتی به سوسیالیسم برود و آن قدرت قضایی طبقه کارگر را فاکتور ضمانتی برای طی کردن این پروسه می دانست.

ویژگی او این بود که هیچگاه وظایف دموکراتیک و ایجاد کلخوزها و سرمایه داری دولتی را سوسیالیسم قلمداد نمیکرد  و معتقد بود که برای پیشبرد امر سوسیالیسم باید از این موانع غیر سوسیالیستی عبور کرد. او از آنجایی که هیچگاه رسیدن به سوسیالیسم را از دستور برنامه عملی اش دور نکرد و طبقه کارگر را برای جا زدن سرمایه داری دولتی بجای سوسیالیسم فریب نداد تا پایان عمرش در صف کمونیسم قرار داشت.

اما پس از او چه اتفاقاتی رخ داد. سرمایه داری دولتی بجای سوسیالیسم جا زده شد و پیشروی به سمت سوسیالیسم از برنامه حزب خارج گردید و با بیرون راندن عملی شوراها از حکومت، حزب قدرت سیاسی را در دست گرفت. حزب طبقه کارگر به حزب بورژوازی روسیه برای سامان دادن به سرمایه داری دولتی در آن کشور تبدیل گردیدو رابطه کار و سرمایه برقرار گشته و سرمایه عملا در دست دولت بورژوایی متمرکز شد. از آنجاییکه توسعه سرمایه داری، انباشت سرمایه و رشد سرمایه ماشینی در روسیه بسیار عقب تر از بقیه نقاط اروپا بود، سرمایه داری دولتی روسیه برای انباشت سریع و رسیدن به کشورهای صنعتی می بایستی تمامی موانع موجود را بر میداشت تا بتواند به سرعت قدرتمند شود.

حذف بورژوازی بخش خصوصی، کاهش هزینه های رقابتی را ایجاد می کرد و مزد ارزان و عقب ماندگی صنایع از نظر تکنولوژیک عملا شرایط خاصی بود که بورژوازی مستقر در حزب بتواند از ارزش اضافی مطلق بهره برده انباشت را به سرعت به پیش برد.

در جوامع سرمایه داری متعارف، رقابت بین سرمایه دارها و همچنین تضاد درونی سرمایه که بدنبال افزایش کار اضافی نسبت به کار لازم است، سرمایه داری را بسوی استفاده از تکنولوژی بالاتر برای استفاده از ارزش اضافی نسبی می کشاند مکانیزم مورد نظر همیشه بخشی از طبقه کارگر را بعنوان نیروی کار بیکار آماده برای اشتغال در بیرون کارخانه ها برای تنظیم مزد و تهدید کارگران لازم دارد. مجموعه این مناسبات تنظیم کننده ارزش اضافی مطلق و نسبی است. ارزش اضافی نسبی کنونی برای ده سال آینده دیگر ارزش اضافی مطلق است و نیاز به تکامل تکنولوژی می باشد. البته این امر عملا ترکیب ارگانیک سرمایه را بالا برده از طرفی نرخ سود را کاهش داده و بحران زا می شود.

اما در سرمایه داری دولتی سرمایه برای انباشت بیشتر، به دلیل عقب ماندگی تکنولوژی از ارزش اضافی مطلق استفاده کرده و نیاز به اشتغال کامل دارد البته تضادی که بین ارزش اضافی مطلق و ارزش اضافی نسبی وجود دارد عاملی برای به بحران کشاندن سرمایه داری دولتی است که روسیه شوروی سرمایه داری دولتی را به بحران کشید و باعث از هم پاشیدگی اش گردید. سرمایه داری دولتی می بایستی به شکل طبیعی خود بازمی گشت. دولت و “حزب کمونیست چین” بعنوان دولت و حزب سرمایه داری دولتی چین با برنامه اقتصادی یک کشور دو سیستم به شکل گیری سرمایه داری بخش خصوصی اقدام کردند و بدین ترتیب دچار بحرانی همانند روسیه نگردیدند. از پس آن کلیه کشورهایی که طی قرن بیستم شکل سرمایه داری دولتی را برگزیده بودند راه چین را دنبال کردند. ویژگی اتخاذ این شکل شکستن اشتغال کامل طبقه کارگر این کشورها بوده است.

کمی به عقب برگردیم. گفتیم که صدور سرمایه به کشورهایی که ترکیب سرمایه شان پایین بود، باعث شکسته شدن مناسبات کهن گشته، آنها را به سمت توسعه سرمایه داری کشانده، موجب رشد جنبش های ناسیونالیستی در این کشورها گردید.

 تمامی صد سال گذشته مملو از چنین جنبشهایی است که سرمایه داری دولتی را برگزیدند. برخلاف نظر “نویسنده نقد” به کجراه نرفتند بلکه راه حل های ناسیونالیستی خود را برای رسیدن به سرمایه داری طی کردند. البته طبقه کارگر تمامی این کشورها از آنجاییکه خود توسعه لازم را برای رسیدن به حد جنبش تاریخی خودنام طی نکرده بودند عملا رهبری احزاب سیاسی خرده بورژوایی و بورژوایی که راه سرمایه داری دولتی تحت نام “سوسیالیسم” را طی می کردند دنبال کردند و صرفا بخشی از جنبشهای ناسیونالیستی این کشورها شدند.در سرمایه داری دولتی از آنجاییکه بخش خصوصی سرمایه داری وجود ندارد نیروی انسانی پیش برنده امور سرمایه را تکنوکراتها تشکیل می دهند و به همین دلیل نیروی اصلی تمامی احزابی که تحت نام “کمونیست” برنامه سرمایه داری دولتی را پیش میبرده اند را تحصیل کرده های دانشگاهی تشکیل می داده اند و به اصطلاح جنبش کمونیستی این دوره اساسا دانشگاهیست. طبقه کارگر این کشورها بدلیل کمیت و تمرکز جمعیتشان همیشه هدف احزاب فوق برای تبدیل به پشتوانه ای در راستای برنامه های غیر کارگریشان بوده اند. همواره موضوع فریب طبقه کارگر این کشورها برای رسیدن به سرمایه داری دولتی که بجای سوسیالیسم جا زده می شود، فاکتوری برای نیرومند کردن احزاب فوق می گشته است.  احزاب به اصطلاح کمونیست فوق، نیازمند نیروی انسانی و متمرکز طبقه کارگر برای رسیدن به اهداف بورژوایی برای رسیدن به اهداف بورژوایی خود بوده اند و بدین دلیل اصولا به قدرت شورایی طبقه کارگر اهمیتی نمیداده اند لذا شوراها در دستور کارشان قرار نمی گرفته است.

کلیه رهبران به اصطلاح کمونیستی که رهبری انقلابها و جنبش های این چنینی را در صد سال گذشته پس از انقلاب اکتبر بدست گرفته اند. عملا رهبران جنبش های ناسیونالیستی کشور خود بودند هیچ تضاد ماهوی بین تروتسکی، استالین، مائو تسه دون و هوشی مین، کاسترو و غیره و غیره وجود ندارد. آنها رهبران جنبش های ناسیونالیستی کشورهایشان بوده اند اما با تحلیل خاص از شرایط اجتماعی هر کشور می بایستی پی برد که این رهبران متعلق به کدام قشر یا طبقه غیر پرولتری آن جامعه بوده اند و طبقه کارگر آن کشور ها در چه سطحی از توسعه قرار داشته اند که نمی توانسته اند شرایط مادی به وجود آوردن رهبران واقعی خود را ایجاد کنند.

روشن است که کشور سرمایه داری دولتی با بورژوازی سرمایه داری بخش خصوصی ماهیتا تفاوتی ندارد اما کیفیتا متفاوتند لذا در زمانیکه “نویسنده نقد” بطوری کلی همه را بورژوایی خطاب می کند عملا سخن می گوید برای آنکه چیزی نگفته باشد.

اما طبقه کارگر فرق نمی کند که اروپایی باشد یا آسیایی بایستی بورژوازی وجود داشته باشد تا نیروی کارش را بخرد لذا طبقه کارگر بدون سرمایه دار و سرمایه دار بدون طبقه کارگر وجود خارجی ندارد و نمی توانیم بگوئیم در کشوری انباشت در سطح بالایی انجام نپذیرفته ولی طبقه کارگر عظیمی دارد یا بالعکس نمی توانیم از طبقه کارگر اندک کشوری از نظر عددی صحبت کنیم ولی بگوییم بورژوازی آن انباشت سرمایه عظیمی را ایجاد کرده است مارکس پروسه رشد طبقه کارگر و سرمایه دار را به سه دوره تقسیم کرده است.

۱ – دوره استاد-شاگردی که در دوران جامعه فئودالی اساسا وجود دارند مارکس می گوید استاد و شاگردش هر دو خواهان دگرگونی وضعیت موجود می باشند.

۲- دوره مانوفاکتوری تولید سرمایه داری: در این دوره بورژوازی از نظر اقتصادی رشد کرده است.طبقه کارگر به دلیل تولید کارگاهی متمرکز گردیده و کمیت بیشتری پیدا کرده است. بورژوازی به دنبال امتیازگیری از قدرت سیاسی حاکم یعنی فئودالیزمی که هنوز از نظر اقتصادی و سیاسی غلبه دارد می باشد.  البته در این راه از نیروی کمی طبقه کارگر برای رسیدن به اهدافش استفاده می کند. طبقه کارگر ماهیتا انقلابی است. به توسعه لازم برای رسیدن در حد یک جنبش تاریخی خودنام نرسیده است لذا دنباله رو بورژوازی یا سوسیالیسم خرده بورژوایی یا تخیلی است.

۳ –  دوره سوم دوران ماشینیسم می باشد در این مرحله بورژوازی از نظر اقتصادی کل جامعه را در دست گرفته حتی اگر بقایایی از اشکال فئودالی در قدرت وجود داشته باشد در اختیار بورژوازی است؛ بدین معنی که قدرت کامل در دستان بورژوازی است این بورژوازی کاملا در مبارزات کارگری علیه اوست.

و از آنجاییکه مواد خام و بازار فروش محلی کفاف این دوره نیروهای مولده و رشد یافته را نمی دهد بورژوازی و تولیدش از شرایط محلی خارج و پروسه جهانی شدن را طی می کند.

استفاده از ماشین در تولید، زنان و کودکان کارگر را نیز به بازار کار می کشاند و در مجموع ارزش نیروی کار طبقه کارگر را کاهش می دهد. طبقه کارگر متشکل ترین و توسعه یافته ترین دوره خود را طی می کند.

شرایط مادی رشد، جنبش زنان، مبارزات کودکان کار و اتحاد سراسری کارگران فرا رسیده است و طبقه کارگر پروسه تبدیل شدن به جنبش تاریخی خودنام را طی می کند.

مارکس خود نیز زاییده چنین شرایط اجتماعی است.

در تمامی این سه دوره تضادی فی ما بین کارگر و سرمایه دار حاکم است که هر یک برای سهم بیشتر از ارزش ایجاد شده مقابل هم قرار می گیرند. کارگر خواهان مزد بیشتر و سرمایه دار به دنبال سود بیشتر است. طبقه کارگر دست به اعتراضات و اعتصابات متعددی می زند که نشان از وجود تضاد فوق دارد اما در دوره سوم یعنی در دوره ماشینیسم سرمایه داری به دوران بلوغ خود رسیده با طبقه کارگرش تنها جولان دهندگان جامعه و مناسبات آن هستند.اگرچه کارگران در هر سه دوره مبارزه اقتصادی بر سر مزد بیشتر و ایجاد امکانات بیشتر برای زندگی بهتر را در مبارزاتشان از سرمایه داری خواهان هستند اما در دوره سوم شرایط مادی مبارزات خودنام به وقوع می پیوندد. طبقه کارگر به بلوغ طبقاتی خود رسیده. شرایط مادی آگاهی طبقاتی را در رهبران خود مادیت می بخشد. هر چند که شرایط مادی این آگاهی در درون طبقه کارگر توسعه یافته به خصوص در مرحله سوم یعنی دوران ماشینیسم شکل میگیرد اما این امر به خودی خود انجام نمی پذیرد. آگاهی طبقاتی طبقه کارگر بمعنای شناخت دقیق و تئوریک از وضعیت طبقاتی جامعه و مناسبات تولیدی آن، تاریخ تکامل جامعه و در نهایت شناخت از هدف نهایی یعنی جامعه کمونیستی و نقش و رسالت طبقه کارگر در رسیدن به جامعه بی طبقه، تصاحب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر و راه رسیدن به جامعه کمونیستی است. بررسی تمامی امور فوق امری علمی است که بصورت آگاهانه می بایستی عملی گردد. لذا جنبش خودانگیخته طبقه کارگر هرچند شرایط مادی آنست اما نمی تواند بطور خودبخودی به آن برسد. موضوع بررسی علمی مسائل فوق است. مارکس در تمامی مقالات خود در این باره از لزوم شرکت در مبارزه سیاسی توسط طبقه کارگر برای تصاحب قدرت سیاسی صحبت می کند و ارگان یا تشکیلات عملی و رهبری چنین جنبشی را نه تشکیلات صنفی بلکه حزب کمونیست طبقه کارگر می داند. او میگوید:”وجه تمایز کمونیست ها از سایر احزاب طبقه کارگر فقط اینهاست: ۱  – کمونیست ها در مبارزات پرولترها در سطح هر کشور، صرفنظر از معیشتشان، منافع مشترک کل پرولتاریا را مطرح و برجسته می کننند و پیش میکشند. ۲ –در مراحل مختلف رشد و توسعه مبارزات طبقه کارگر با بورژوازی، کمونیست ها همیشه و در همه جا بیانگر و مدافع منافع کل جنبش هستند.

“بنابراین، کمونیست ها از یک سو در عمل پیشرفته ترین و قاطع ترین بخش احزاب طبقه کارگر را در هر مملکت تشکیل می دهند. آن بخشی که همه بخشهای دیگر را به حرکت در می آورد؛ و از سوی دیگر آنان از نظر تئوریک نسبت به توده عظیم پرولتاریا این امتیاز را دارند که به روشنی مسیر حرکت، شرایط و نتایج نهایی و کل جنبش پرولتاریا را درک می کنند.”

“هدف فوتی و فوری کمونیستها با هدف همه احزاب پرولتاری یکی است. متشکل کردن پرولتاریا در قالب یک طبقه، سرنگون کردن سیادت بورژوازی و تسخیر قدرت سیاسی به دست پرولتاریا”

مارکس بروشنی در مانیفست از لزوم تشکیل حزب کمونیست صحبت کرده و همچنین از وظایف این احزاب در مقابل طبقه کارگر و بطور روشن تسخیر قدرت سیاسی به دست پرولتاریا “نویسنده نقد” اصولا اعتقادی به حزب کمونیست بعنوان حزبی که منافع طبقه کارگر را در مقابل طبقات دیگر و بخصوص بورژوازی و قدرت سیاسی اش نمایندگی کند را قبول نداشته و اصولا هیچ جایی از گرفتن قدرت سیاسی بدست طبقه کارگر و چگونگی آن صحبتی به میان نمی آورد. ما در جلوتر خواهیم دید با درکی که  “نویسنده نقد” از بدیل سرمایه و مبارزه در راه آن دارد. هیچگونه نیازی به سازمان سیاسی یا حزب کمونیست طبقه کارگر و گرفتن قدرت سیاسی ندارد چرا که در برنامه او اصولا گرفتن قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر وجود نداشته بدین ترتیب نیازی به حزب کمونیست طبقه کارگر نمیبیند. انقلاب توسط طبقه کارگر باید انجام گیرد و مارکس و لنین به کرات در مورد کمون و شوراها بعنوان تشکل کارگری که قدرت سیاسی را به دست می گیرند بحث کرده اند اما حزب کمونیست را بعنوان متشکل کننده پرولتاریا در قالب یک طبقه ضروری و لازم می دانند. مارکس در کتاب “جنگ داخلی در فرانسه”  نیز زمانیکه کمونارد های کارگری حکومت خود را ایجاد می کنند، در تایید سخنان نویسنده ای فرانسوی که نقش اعضای انجمن بین المللی کارگران را در رهبری کمون پاریس و کمیته مرکزی گارد ملی چنین می گوید:

“یک نویسنده شریف فرانسوی، که هیچ ارتباطی با انجمن ما هم ندارد، عقیده اش را در این باره بدین سان شرح داده است:

اعضای کمیته مرکزی گارد ملی، مانند بخش مهمی از اعضای کمون، از فعالترین، هوشمندترین و پرتوان ترین افراد انجمن بین المللی دفاع از حقوق کارگران هستند…، اینان مردانی عمیقا شرافتمند، صادق، هوشمند، فداکار، پاک و متعصب در معنای خوبؚ کلمه اند.”

اما درک “نویسنده نقد” از شوراهای کارگری با درک مارکس از کمون بعنوان ارگان حکومتی طبقه کارگر تفاوتی اساسی دارد. شوراهای مد نظر “نویسنده نقد” اصولا تشکیلات های صنفی هستند که ماموریتشان در چارچوب مبارزات صنفی طبقه کارگر می باشد که در جلوتر به آن خواهیم پرداخت.

ßßßßß

اما بدیل سرمایه از منظر “نویسنده نقد”، او در ابتدا با توضیح اینکه “مارکس تولید کالایی به طور کلی را با قانون ارزش توضیح می‌دهد” شروع می‌کند و در ادامه می گوید “تولید سرمایه داری نیز فاز عالی اقتصاد کالایی است و لاجرم بر تولید ارزش و در اینجا ارزش اضافی استوار است”. و در تایید هیودیس می‌گوید:

 “هیودیس در زمره معدود کسانی است که شالوده بحث خویش پیرامون روایت مارکسی سوسیالیسم را در شاخص بنیادی و ماهوی نفی قانون ارزش قرار داده است” و ادامه می‌دهد “این مفهوم انتزاعی ترین جلوه خود سرمایه و تولید متکی بر آن است در مفهوم ارزش راز سرمایه برملا می گردد”

و ایرادی به هیودیس می‌گیرد که او سوسیالیسم را رد استیلای قانون ارزش می‌داند و می گوید در صورتی که “بحث ما رکس نه فقط نفی استیلای قانون ارزش بلکه امحاء آن است.”

مارکس برای توضیح جامعه سوسیالیستی از نفی قانون ارزش آغاز نمی‌کند ولی معتقد است که در جامعه سوسیالیستی قانون ارزش نمی تواند وجود داشته باشد. او از نفی طبقات حرکت می‌کند.

 در تمامی جوامع بشری طبقاتی یا اشتراکی منشاء ثروت جامعه کار و طبیعت است. ارزشهای مصرف تولید شده مجموعه ثروت اجتماعی را تشکیل می دهند. چگونگی توزیع بر مبنای اینکه جامعه اشتراکی و یا طبقاتی است انجام می پذیرد. جدایی کار یدی از فکری منجر به طبقاتی شدن جامعه و مالکیت خصوصی گردید. از این پس تولیدکنندگان نعم مادی، دیگر صاحبان محصولاتشان نبوده اند و سهم شان از محصول فقط به اندازه بخور و نمیری برای دوباره تولید کردن بوده است. در جوامع برده داری و فئودالی برده و رعیت، تولیدکنندگان اصلی جامعه بودند اما تولیدشان به دست صاحبان مالکیت خصوصی یعنی برده دار و فئودال به یغما برده می‌شد. کار لازم نصیب برده و رعیت می‌گشت و کار اضافی از آن برده دار و فئودال می گردید. طبقات،مبارزه طبقاتی و مالکیت خصوصی وجود داشت اما قانون ارزش عمل نمی‌کرد.

 قانون ارزش ویژه جامعه سرمایه داری است؛ تکامل یافته ترین شکل جامعه طبقاتی که نیروی کارش نیز به کالا تبدیل شده است در این جامعه ثروت اجتماعی که توسط طبقه کارگر تولید می شود به شکل سرمایه در دستان سرمایه‌دار انباشت می‌گردد. کالا به عنوان شکل ابتدایی این جامعه مورد بررسی مارکس قرار گرفت که کار مجرد انسانی را به عنوان تولید کننده ارزش کالا کشف کرد. مزد شکل پولی ارزش نیروی کار کارگر است و سرمایه ارزش اضافی انباشته شده در دست سرمایه داران می باشد. ارزش اضافی بخشی از ارزش تولید شده توسط کارگران است که سرمایه دار برای آن پرداختی را انجام نمیدهد.

راز سرمایه کار مجرد، قانون ارزش و ارزش اضافی است که مختص تولید کالایی و سرمایه داری است اما همگی معلول جامعه طبقاتی هستند.

جامعه طبقاتی لازمه قانون ارزش می باشد اما قانون ارزش لازمه جوامع طبقاتی نیست لذا بدون قانون ارزش می‌تواند جامعه طبقاتی موجود باشد.

 مبارزه در راه صرفاً نفی قانون ارزش، مبارزه با معلول است و نه علت؛ اما با نفی علت معلول نیز از بین خواهد رفت.ولی  تحت هر شرایطی وجود “ارزش” به معنای وجود طبقات است.

جامعه سرمایه داری در پروسه شکل‌گیری و تکاملش با خود طبقه کارگر را نیز گسترش می‌دهد. صنعت ماشینی اهمیت مهارت و قدرت جسمانی کاریدی را کاهش می دهد و بدین ترتیب زنان و کودکان به جرگه استثمار شوندگان پیوسته در مجموع ارزش نیروی کار کاهش می یابد. بورژوازی با ایجاد صنایع بزرگ که عملاً ترکیب ارگانیک سرمایه را بالا میبرد نرخ سودش کاهش یافته، باعث بحران های ساختاری سرمایه می گردد. بورژوازی که صنایع ماشینی اش تبدیل به اسلحه ای برای نابودی اش شده است طبقه کارگر گسترش یافته ای را در صنایع فوق متمرکز کرده که می‌توانند سلاحهای فوق را علیه او استفاده کرده بورژوازی را سرنگون و قدرت سیاسی را در دست بگیرند. طبقه کارگر در این عمل چیزی مگر زنجیر هایش را از دست نمی‌دهد؛  لذا منافع و رسالت تاریخی اش پایان بخشیدن به جوامع طبقاتی است. این مهم باید توسط خود طبقه کارگر انجام پذیرد. شوراهای کارگری ارگان طبقاتی طبقه کارگر برای اعمال دیکتاتوری اش می باشد. اما در مورد نقش کمونیست ها و حزب طبقه کارگر در انجام این مهم مارکس در مانیفست می‌گوید:

“هدف فوتی و فوری کمونیستها با هدف همه احزاب پرولتری یکی است: متشکل کردن پرولتاریا در قالب یک طبقه، سرنگون کردن سیادت بورژوازی و تسخیر قدرت سیاسی بدست پرولتاریا”

“در مطالب پیش گفته دیدیم که نخستین قدم در انقلاب طبقه کارگر عبارتست از ارتقای پرولتاریا به مقام طبقه ی حاکم و کسب پیروزی در جنگ برای دموکراسی”

به محض کسب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر اقدامات عملی برای شروع پروسه ای که باید به نفی طبقات و حل تضاد کار یدی و فکری بیانجامد آغاز می‌شود. لغو مالکیت خصوصی بر زمین و صنایع و لغو کار مزدی از اولین اقداماتی است که حکومت کارگری در این راستا انجام می دهد. بر مبنای سطح توسعه یافتگی سرمایه‌داری در هرکشور اقشار میانی ای وجود دارند که به پرولتاریا می پیوندند و در کنار طبقه کارگر قرار می گیرند. لذا مارکس در مورد اقدامات مورد نظر در مانیفست چنین می گوید:

” این اقدامات در کشورهای مختلف، البته، متفاوت خواهند بود؛ با وجود این در پیشرفته ترین کشورها اقدامات زیر به طور کلی کاربرد خواهد داشت

  1. الغای مالکیت ارضی و بهره‌گیری از هرگونه اجاره بها برای پیشبرد اهداف عمومی
  2. مالیات سنگین تصاعدی و یا درجه بندی شده بر درآمد
  3. الغای هرگونه حقوق وراثت
  4. ضبط اموال همه ی شورشیان و کسانی که کشور را ترک کرده اند
  5. تمرکز اعتبارات در دست دولت از طریق ای ایجاد یک بانک ملی با سرمایه دولتی و با انحصار مطلق
  6. تمرکز وسایل ارتباطات و حمل و نقل در دست دولت
  7. گسترش کارخانه ها و ابزار دولتی تولید کشت زمین های بایر و به طور کلی بهبود اراضی طبق نقشه ای واحد
  8. کار به عنوان یک مسئولیت عمومی. ایجاد سپاه های صنعتی به ویژه برای کشاورزی
  9. ترکیب کشاورزی و صنعت به لغو تدریجی تمایزات شهر و روستا از طریق توزیع هماهنگ تر جمعیت در سراسر کشور
  10. تامین تحصیل رایگان در مدارس عمومی برای کلیه کودکان منع کار کودکان در کارخانه به صورت کنونی آن. ترکیب تعلیم و تربیت یا تولید صنعتی و غیره

بندهای ا، ۲ و ۳ مربوط به اقشار میانی هستند که به پرولتاریا پیوسته اند که عملاً می‌بایستی روند گذار را طی کنند یکم با مالیات سنگین و درجه‌بندی شده جلوی رشد آنها گرفته می‌شود و دوم با لغو حقوق وراثت پس از مرگشان، فرزندان بازماندگانشان دیگر نمی توانند راه آنها را دنبال کنند و از طرفی از هر جنس که باشند مشغول به کار می شوند و کودکانشان نیز تحصیل رایگان شامل شان می شود و به دلیل ترکیب تعلیم و تربیت با تولید صنعتی عملا نیازی به ارث بردن پیدا نمی کنند، لذا پروسه پیوستن این اقشار به کارکنان یدی تولیدی حداکثر یک نسل می باشد. از طرفی در بند هشتم کار را به عنوان یک مسئولیت عمومی به معنی اینکه همه آحاد مردم باید کار کنند مطرح می‌سازد. در جایی دیگر چنین می‌گوید:

“هیچ بزرگسال قوی بنیه ای نباید از شمول قانون عمومی طبیعت معاف گردد، یعنی این قانون که باید کار کنی تا بتوانی بخوری و باید نه فقط به کمک مغز بلکه به وسیله دست کار کنی.”

اما در بند دهم  دورنمای جامعه را پس از یک یا حداکثر دو نسل مطرح می کند که “ترکیب تعلیم و تربیت با تولید صنعتی” کلیه آحاد جامعه را در امر تولید مشارکت می‌دهد. اما در مورد توزیع و چگونگی آن در جامعه کمونیستی می گوید:

“آنچه که باید مورد بررسی قرار گیرد یک جامعه کمونیستی است؛ جامعه ای که بر پایه خود نروییده بلکه برعکس از درون جامعه سرمایه‌داری بیرون آمده و ناچار در تمام زمینه‌های اقتصادی، اخلاقی و معنوی هنوز علائم ویژه جامعه کهنه را که از بطن آن زاده شده داراست.  به این ترتیب فرد تولید کننده دقیقاً همان چیزی را از جامعه دریافت میدارد-البته پس از کاستن اقلام لازم، که به شکل دیگر، یعنی به شکل کار انفرادی خود به جامعه تحویل داده است.”

” به عبارت دیگر همان مقدار کاری که فرد (در فعالیت تولیدی) به جامعه ارزانی داشته در شکل دیگر باز می ستاند.”

 مارکس در ادامه توضیح می دهد که چگونه این قرار گرفتن تساوی ها در مقابل هم هنوز امری بورژوایی خواهد بود با این تفاوت که “هیچ کس نخواهد توانست چیزی جز کار خود عرضه کند و از طرفی دیگر چیزی جز وسایل مصرفی برای تملک او موجود نخواهد بود” و از آنجایی که سهم تولید کنندگان در توزیع مواد مصرفی متناسب با کارشان می باشد لذا “داغ محدودیت‌های بورژوایی بر پیشانی خواهد داشت.”

 تساوی فوق در عمل به دلیل وجود تفاوت های بین انسانها به نابرابری شان در جامعه می انجامد که “برای رفع این کمبودها حقوق برابر باید به حقوق نابرابر مبدل گردد”

تحت شرایط فوق هر کس به اندازه کارش از مواد مصرفی استفاده می برد.

مارکس شرایط تولید و توزیع فوق را فاز اولیه جامعه کمونیستی می نامد که دوران گذاری است برای رسیدن به فاز بالا تر جامعه کمونیستی. مارکس درباره این فاز چنین می گوید:

 “تنها در فاز بالاتر جامعه کمونیستی یعنی پس از اینکه تبعیت اسارت بار انسان از تقسیم کار پایان گیرد و به همراه آن هنگامی که کار از یک وسیله (معاش) به یک نیاز اساسی زندگی مبدل گردد، هنگامی که تضاد کار بدنی و کار فکری از جامعه رخت بربندد و بلاخره هنگامی که نیروهای تولیدی همراه با تکامل همه جانبه افراد جامعه افزایش یابد چشمه های ثروت تعاونی جامعه فوران نماید، تنها در آن زمان می‌توان از افق محدود حقوق بورژوایی فراتر رفت وجامعه خواهد توانست این شعار را بر پرچم خود بنویسد که “هر کس بر حسب توانایی اش هر کس بر حسب نیازش”

مارکس همانند همیشه رشد نیروهای مولده را مبنای تغییرات در مناسبات تولیدی می‌داند و در اینجا نیز معتقد است که نیروهای مولده باید به اندازه ای رشد کنند که تقسیم کار منتفی گردد. تکنولوژی تولید و توانایی انسان برای استفاده از آن به حدی باید رشد کند تا عملا برای تولید مواد مصرفی و تولیدی نیازی به تخصص و تقسیم کار وجود نداشته باشد. در چنین شرایطی است که تولید نعم مادی تحت مالکیت اشتراکی به حدی افزایش می یابد که انسان نیاز ندارد برای امرار معاشش کار کند بلکه به آن به عنوان یک نیاز اساسی زندگی می‌نگرد تحت چنین شرایطی از رشد نیروهای مولده و مناسبات تولیدی است که هیچگاه مناسبات تولیدی سد راه رشد نیروهای مولد نمی گردند و هر دو باهم تکامل می یابند و در زمانی که تضاد بین کار فکری و یدی از میان برداشته شود شعار “هر کس بر حسب توانایی اش هر کس بر حسب نیازش” را می توان عملی ساخت.

این شرایطی است که عملاً قدرت سیاسی طبقه کارگر نیز زوال یافته خصلت سیاسی خود را از دست می‌دهد در اینجا دیگر ما با طبقه کارگر روبرو نیستیم با ملت یا کلیه آحاد یک جامعه روبرو هستیم که “رشد و تکامل آزادانه هر فرد شرایط رشد و تکامل آزادانه ی همگان است”

“هنگامی که تمایزات طبقاتی در جریان حرکت امور از بین رفت و کل تولید در دست جمع بزرگی از تمامی ملت قرار گرفت. از این پس، قدرت عمومی (دولت) خصلت سیاسی خود را از دست خواهد داد.”

“نویسنده نقد” درباره ی از بین بردن تضاد بین کار یدی و کار فکری و شعار مرحله اولیه سوسیالیسم چه می گوید: “او (هیودیس) به اصل کاملاً هویتی داوطلبانه بودن کار در سوسیالیسم، حتی در همان طلایگان استیلای برنامه‌ریزی سوسیالیستی کار و تولید توسط توده های کارگر هیچ اشاره ای نمی کند”

مارکس از ضرورت محو طبقات و تضاد کار یدی و فکری حرکت می‌کند و “نویسنده نقد” از “داوطلبانه بودن کار” در سوسیالیسم سخن می‌گوید بدین معنا که در جامعه سوسیالیستی به خصوص در ابتدای آن عده ای هستند که داوطلبانه کار می کنند عده ای هم هستند که چون داوطلب کار کردن نیستند از قِبَلِ کار عدهٔ قبلی ارتزاق می کنند و حتما بر مبنای درک “نویسنده نقد” محصول یا مواد مصرفی به طور مساوی باید بین هر دو گروه تقسیم شود یا به هر دو گروه داوطلب یا غیر داوطلب تعلق دارد.

 پس تضاد بین کار یدی و فکری چه می شود به نظر می رسد که مبارزه با قانون ارزش یا معلول کار خودش را کرده و چون قانون ارزش (البته از نظر “نویسنده نقد”) وجود ندارد و دیگر نیازی به نفی تضاد کار یدی و فکری نیست .

“نویسنده نقد” در جایی دیگر می‌گوید واقعیت آن است که کل این بخش از گفته‌های مارکس در “نقد برنامه گوتا” به شرایط خاص تاریخی دوره نگارش نقد مذکور اختصاص دارد. دوره ای که در آن سطح تولید اجتماعی و محصول کار بشر در پیشرفته‌ترین جوامع نه فقط در قیاس با امروز که حتی در مقایسه با ۳۰ سال بعد از آن هم به صورت خیره کننده ای نازل و ناچیز بود. پیداست که با تغییر آن وضعیت و عروج کهکشانی محصول اجتماعی کار و تولید توده های کارگر، موضوعیت “به هر کس بنا به کارش هم منتفی می گردید”

 تو گویی مارکس به دلیل کمبود تولید مواد مصرفی بوده است که مطرح می کند در مرحله اول سوسیالیست شعار به هر کس به اندازه کارش رابه باید عملی کرد. مارکس  در تمامی مباحثش در مورد تولید ماشینیسم از تولید کهکشانی نظام سرمایه داری که در مدتی کوتاه به اندازه طول عمر بشر ثروت اجتماعی تولید کرده است سخن می راند. مارکس می گوید:

“ما گرایش صنعت مدرن به همکاری کودکان و نوجوانان هر دو جنس را در امر بزرگ تولید اجتماعی گرایشی پیشرو، سالم و مشروع می‌دانیم؛ اگرچه حاکمیت سرمایه آن را به هیئت مبدل پلشتی و پلیدی در آورده است در حالت عقلانی جامعه، هر کودکی از هر جنس، از سن نه سالگی باید یک کارگر مولد شود همانگونه که هیچ بزرگسال قوی بنیه ای نباید از شمول قانون عمومی طبیعت معاف گردد؛ یعنی این قانون که باید کار کنی تا بتوانی بخوری و باید نه فقط به کمک مغز که به وسیله دست کار کنی.”

 بر مبنای نظر “نویسنده نقد” این نقل قول مارکس این چنین تحلیل می شود که به دلیل اینکه سطح تولید بسیار پایین بوده است و کفاف مصرف انسان ها را نمی‌داده لذا مارکس می‌گوید که کودکان از سن ۹ سالگی و آن هم از هر دو جنس می بایستی به تولید بپردازند تا سطح تولید بالا رود و کفاف دهد.

 اتفاقا بر عکس نظر مارکس ماهوی است و منظورش از شرکت همگان در امر تولید نفی تضاد ماهوی بین کار یدی و فکری که پایه اصلی ایجاد تضادهای طبقاتی است می‌باشد.

 رشد تکنولوژی و افزایش کهکشانی تولید بخشی از جمعیت را از تولید حذف نمی کند بلکه ساعت کار کل آحاد جامعه را کاهش میدهد تا همگان بتوانند در امور دیگر شرکت کنند. عمل کردن به عکس آن به معنای ادامه وجود طبقه کارگر به عنوان تولید کننده نعم مادی و وجود عده ای دیگر که نه به دلیل ناتوانی بلکه به هر دلیل دیگر تولید نمی کنند ولی از تولید دیگران لذت می برند.

اما در مورد بدیل سرمایه داری از نظر “نویسنده نقد” او می‌نویسد

“بدیل مارکس برای سرمایه داری در اساس خود نه کمونیسم به صورت یک ساختار که پیش از هر چیز جنبش زنده ضد سرمایه داری و برای لغو کار مزدی توده های کارگر است. جنبشی که مظهر و معنای زمینی بالندگی و میدان داری کمونیسم درون زاد طبقه کارگر و جنبش کارگری است.”

 او به صراحت اعلام می‌دارد که بدیل سرمایه داری نه جامعه کمونیستی به عنوان جامعه ای که دارای مناسبات و شیوه تولیدی مخصوص به خود باشد بلکه جنبش کارگری است که ذاتی طبقه کارگر است دربدیلش هیچ صحبتی از کسب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر برای ایجاد ساختار خاصی وجود ندارد؛ اما معتقد است که این جنبش برای لغو کار مزدی میباشد بدون تصاحب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر، بدون برنامه ریزی برای از بین بردن تضاد بین کار یدی و فکری و جامعه را به دو قسمت که عده ای تولید می کنند و دیگران تولید نمی کنند اما تمامی تولید متعلق به کل این دو بخش می باشد، هرچند به خیال خود قانون ارزش را از بین برده اما عملا با این تقسیم جامعه به دو قسمت وجود رابطه ای بورژوایی را به اصطلاح ابدی می نماید.

ßßßßß

“نویسنده نقد” معتقد است به دنبال کمونیسمی است که نطفه حیاتش را ضدیت خود انگیخته کارگران با سرمایه تشکیل می‌دهد، همیشه جاری است رادیکال است و ضد کار مزدی است.

کشمکشی همیشگی بین طبقه کارگر از زمانی که به شکل نارس و توسعه نیافته به سر می‌برد با بورژوازی بر سرمزد بیشتر وجود دارد که از یک طرف کارگر خواهان سهم بیشتر از ارزش ایجاد شده است و از طرف دیگر سرمایه‌دار خواهان سهم بیشتر به معنای سود بیشتر می باشد. به قول “نویسنده نقد” این جنبش همیشه جاری است. او معتقد است که این جنبش همیشه جاری نطفه کمونیسمی است که میخواهد برایش برنامه ریزی کند؛ نطفه ای که در مبارزات کارگران علیه سرمایه داران وجود دارد. ” همه سخن بر سر  شروط ،ملزومات، مسیر و چگونگی بالندگی و سرکشی این بدیل سدها و موانع و سنگلاخ های سر راه این بالندگی، ساز و کارهای چالش، این سدها و عبور از این سنگلاخ ها و در یک کلام حل و فصل کل این مسائل در متن زندگی و مارپیچ مبارزه جاری طبقاتی توده های کارگر است .”

معتقد است که این جنبش که بر سر سهم خواهی بیشتر از ارزش ایجاد شده میباشد تمامی چیزی است که وجود خارجی دارد، زمینی است، محسوس است و لذا باید فقط به آن پرداخت و موانع سر راه رشدش را از میان برداشت چرا که فقط این جنبش است که در حیز امکان است. ” به خاطر همه اینها خواهان سنگین سازی هرچه افزون‌تر کفه کار لازم، به زیانکار اضافی و تحمیل بیشترین انتظارات خود بر سرمایه داران و دولت می باشند. این پروسه کاملاً طبیعی و متعارف رویارویی دو طبقه سرمایه دار و کارگر است و آنچه در این میان حرف اول و آخر را می‌زند فقط و فقط قدرت حی و حاضر طبقاتی طرفین این رویارویی است.”

“نویسنده ی نقد” معتقد است که این مبارزه طبقاتی حی و حاضر فی مابین طبقه کارگر و سرمایه دار است و از طرفی اعلام می‌دارد که “اشتباه بسیار عظیمی است.  اگر قهربورژوازی را در شکل های ویژه نظامی، پلیسی، امنیتی یا در وجود زندان ها، بی دادگاه ها، محاکم قضایی شکنجه‌گاه ها و کلا دستگاههای سرکوب فیزیکی آن خلاصه کنیم” در ادامه می‌گوید “قهر اقتصادی به صورت قتل عام معیشت و تحمیل فقر و گرسنگی و فلاکت و آوارگی و بی بهداشتی و بی آموزشی بر توده های کارگر عادی ترین و در عین حال کوبنده ترین سلاح قهر سرمایه است.”

و براین مبنا استدلال می‌کنند که طبقه کارگر می‌بایستی “قدرت سرمایه را با قدرت ضد سرمایه داری و قهر سرمایه را با قهر علیه سرمایه پاسخ گوید.”

اشتباه نکنید منظور “نویسنده نقد” قهر علیه سرمایه، مبارزه سیاسی یا مسلحانه نیست همانطوری که در بالا گفته از آنجا که قهر اقتصادی بورژوازی بدترین نوع قهر می باشد لذا طبقه کارگر نیز باید همین حربه یعنی “بدترین نوع قهر خود ” یعنی مبارزه اقتصادی و با قهر اقتصادی به جنگ سرمایه‌داری برود.

 او این مبارزه قهر اقتصادی را به چند “حلقه” تقسیم می‌کنند و از مهمترین شان یعنی “حلقه مبارزه بر سر مطالبات عاجل روز” شروع می‌کند. قهر آمیز بودن مبارزه بر سر مطالبات عاجل روز را چنین توضیح می دهد:

“کارگران در جنگ برای مطالبات اقتصادی و رفاهی خود می‌توانند و از این ظرفیت برخوردارند که پای هیچ میثاق و عهد نامه و قرارداد متضمن اجماع با بورژوازی را امضاء نکنند” و “سلاح خود را صرفاً قدرت متحد، متشکل شورایی و ضد سرمایه داری خود ببینند.”

روشن است زمانی که مبارزه چهارچوبش اقتصادی و صنفی باشد هر تشکیلاتی با هر اسم پرطمطراقی نیز که داشته باشد محتوایی صنفی و اقتصادی .خواهد داشت. “نویسنده نقد” شوراهای کارگری صنفی را تشکیلاتی می داند که باید با آن به “قهر اقتصادی” بدون سازش بپردازد.(البته مبارزه اقتصادی معنی اصلی اش چانه‌زنی برای رسیدن به نتیجه ای است که به آن سازش می گویند.) و “آن را در میدان جنگ برای وصول مطالبات خود هرچه کارآمد تر و آگاه تر به کار گیرند.”   البته نویسنده نقد در این وسطها یک مرتبه می‌گوید: “مارکس نیز محصول همین جنبش و فردی از آن بود” که البته با کسب اجازه از او می‌گوییم بگذارید تا در این مورد مارکس،خود سخن بگوید. “نویسنده نقد” می‌گوید:

“عرصه را بر چرخه سودآوری سرمایه تنگ تر کند. مجاری تولید سود و سرمایه را آهنین تر مسدود سازد.”  “هرچه می‌تواند کفه کار لازم را سنگین سازد. سرمایه را  دچار وضعی کند که قادر به باز تولید خود نگردد.”  ببخشید آدم یاد پارلمانتالیست های سوسیال دموکرات می افتد. بدین معنا که می گفتند در مبارزات پارلمانی شرکت کنیم، کرسی های پارلمانی را یک به یک تسخیر کنیم تا دیگر بورژوازی کرسی برای اعمال قدرت خود در پارلمان نداشته باشد.

“سرمایه را دچار وضعی کنند که قادر به باز تولید خود نگردد. به طور  بی امان  با افت خرد کننده نرخ سود و وزیدن طوفان بحران مواجه باشد و خیلی کارهای دیگر را انجام دهد.”

بالاخره روشهای مختلف ایجاد بحران را نیز متوجه شدیم. تاکنون فکر می کردیم که بحران های سرمایه داری ساختاری و برگرفته از تضادهای درونی مناسبات سرمایه‌داری هستند حال سوال اینجاست که اگر شما توان به راه انداختن چنین بحرانی در نظام سرمایه داری را دارید چرا دست به سرنگونی نظام حاکم و گرفتن قدرت سیاسی با همان شورای مورد نظرتان نمی زنید؟

“نویسنده نقد” از حلقه های دیگر سخن می گوید اما به کوتاهی و گذرا و در نهایت می گوید که همانند همان حلقه اول باید عمل کرد.

بدین معنا که اصل قضیه همان حلقه اول است یعنی شورای کارگری صنفی که وظیفه اش گرفتن امتیازهای صنفی از سرمایه می باشد. “حمله مستقیم به موجودیت سرمایه داری به رابطه تولید اضافه ارزش به نظم سیاسی، جامعه مدنی، سیستم حقوقی و به همه نهادهای قدرت بورژوازی از طریق اعمال قدرت اثرگذار سراسری و شورایی را  دستور کار می سازد.”

فکر بد نکنید فقط “اثرگذار” باشد اما اوج این “جنگ” اینجا بیان می شود:

“گام به گام پیش تازد، موقعیت و مکان یک قدرت طبقاتی مستقل و سرنوشت ساز را احراز کند. جامعه سرمایه داری را دو شقه نماید. قدرت کارگران ضد سرمایه را درمقابل جامعه سرمایه داری قرار دهد.”

حداکثر انتظاری که “نویسنده نقد” از شورای مورد نظرش دارد این است که آنقدر قدرتمند شود که جامعه سرمایه داری را دو شقه کند یعنی یک شقه آن بورژوازی و شقه دیگرش پرولتاریا و شورای صنفی اش باشد و همیشه به عنوان یک قدرت ضد سرمایه برای گرفتن امتیاز از سرمایه مبارزه نماید.  لذا سقف تعیین شده از جانب “نویسنده نقد” برای جنبش مبارزاتی کارگران چهارچوب نظام سرمایه داری و جامعه مدنی است. او به دنبال ایجاد شرایط بهتر کار در نظام سرمایه است. هیچگاه نگاهی به کسب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر نمی اندازد و بر این مبنا احتیاجی به حزب طبقه کارگر برای سازماندهی این امر نمی بیند. کوه موش زایید.

و اما مارکس به روشنی درباره ی تشکلات صنفی و وظایف آنها سخن گفته است و چهارچوب توانایی این تشکلات را بحث کرده است مارکس درباره ی اتحادیه های کارگری به عنوان تشکلاتی که مبارزه صنفی برای افزایش دستمزد در مقابل سرمایه را دنبال می کنند چنین می گوید:

“اما آنها (نه وسیله تثبیت دستمزدها بلکه) ابزار متحد کردن طبقه کارگر و آماده ساختن کارگران برای  برانداختن کل جامعه کهنه و تضادهای طبقاتی اند.”

به نظر او تشکیلات صنفی هرچند که مبارزه برای بهتر کردن شرایط کار و بالا بردن دستمزد را انجام می دهد ولی در نهایت وسیله ای برای آماده ساختن طبقه کارگر برای براندازی حکومت سرمایه و تصاحب قدرت به دست طبقه کارگر است. باز درباره مبارزات صنفی کارگران چنین می‌گوید:

“کارگران گهگاه پیروز می شوند اما این پیروزی چند صباحی بیشتر دوام نمی آورد.  ثمره واقعی نبرد های آنان نه در نتیجه ی مزدی آنها بلکه در اتحاد پیوسته گسترش یابنده کارگران نهفته است.”  کاملاً روشن است که مارکس نقش تشکلات صنفی را نه در پیروزی در رابطه مزد و سرمایه که در متحد کردن کارگران برای انجام انقلاب و گرفتن قدرت سیاسی به دست طبقه کارگر می داند چرا که معتقد است “رشد صنعت مدرن به طور تصاعدی کفه ترازو را به سود سرمایه دار و به ضرر کارگر سنگین می کند.”

آیا بدین معناست که مارکس اصلاً اعتقادی به مبارزه صنفی نداشته؟ خیر ببینید در این مورد چه می گوید:

“وقتی می‌گوییم گرایش چیزها در این نظام چنین است، آیا داریم می‌گوییم که طبقه کارگر باید از مقاومت در برابر دست درازی های سرمایه چشم بپوشد و از تلاش برای استفاده بهینه از فرصت های گاه و بیگاه برای بهبود موقتی زندگی خویش دست بردارد؟ اگر طبقه کارگر چنین کند خود را تا سطح توده ای از انسان های مفلوک و درهم شکسته که کار از کارشان گذشته تنزل داده است.”

اما در همان حال توضیح می‌دهد که به مبارزه روزمره و صنفی باید در جایگاه خودش برخورد کرد و اهمیت داد. ببینید چه میگوید:

“در عین حال و کاملا جدا از بردگی عمومی کارگران در نظام مزدی، طبقه کارگر نباید در مورد کارکرد نهایی این مبارزات روزمره دچار مبالغه شود. کارگران نباید فراموش کنند که آنها در این مبارزات با معلول ها می جنگند نه با علت‌ها؛ دارند سقوط خود را به تأخیر می اندازند اما جهت آن را تغییر نمی‌دهند؛ دارند مسکن مصرف می‌کنند اما بیماری را درمان نمی کنند.”

مارکس به روشنی نظرش را در مورد مبارزات صنفی بر سر سهم خواهی بیشتر از ارزش ایجاد شده اعلام می‌کند.  نقل قول پایین هر چند کمی بلند است اما از اهمیت زیادی برخوردار است. ببینید مارکس چه می گوید:

“افزون بر این، پس از آن که نشان دادیم افزایش عمومی دستمزدها به سقوط نرخ عمومی سود خواهد انجامید اما بر میانگین قیمت کالا یا ارزش شان تاثیری نخواهد داشت. اکنون در نهایت این پرسش مطرح می‌شود که در این مبارزه بی وقفه بین سرمایه و کار، احتمال پیروزی کار چقدر است؟ من می توانم پاسخی کلی به این پرسش بدهم و بگویم قیمت کار در بازار نیز مانند قیمت تمام کالاهای دیگر در دراز مدت با ارزشش منطبق خواهد شد.  بنابراین به رغم تمام بالا و پایین رفتن های قیمت کار و به رغم هر کاری که کارگران ممکن است بکنند، آنها در مجموع فقط ارزش کارشان را دریافت خواهند کرد، ارزشی که بیان ساده ترش همان ارزش نیروی کار کردن آنهاست، که ارزش لوازم ضروری برای معاش و تولید مثل است. ارزشی که با مقدار کار لازم برای تولید این لوازم تعیین می شود.”

“همین ضرورت اقدام سیاسی عمومی کارگران نشان می دهد که در مبارزه صرفاً اقتصادی (بین سرمایه و کار) سرمایه قوی تر از کار است.”

مارکس به طبقه کارگر نیز همانند تمامی پدیده ها به شکلی تاریخی نگاه میکند.  پروسه ی رشدو تکاملش را میبیند. نقش تاریخی اش را تحلیل می‌کند و معتقد است این نقش تاریخی در پروسه تکاملی طبقه کارگر و در زمانی که به حدی از توسعه رسید می‌تواند عملی شود. او نقش کمونیست ها و حزب کمونیست را در روشن کردن خصلت و اهداف جنبش طبقه کارگر برای کارگران و همچنین سازماندهی شورایی برای تصاحب قدرت سیاسی توسط شوراهای کارگری بسیار مهم ارزیابی می کنند.

مارکس در مصاحبه ای با شیکاگو تریبیون در ۵ ژانویه ۱۸۷۹ درباره جنبش کارگری در آمریکا چنین می‌گوید:

از مارکس می پرسم: “آیا سوسیالیست‌های اروپا جنبش آمریکا را جنبشی جدی می دانند؟”

“بله، این جنبش پیامد طبیعی تحول در این کشور است. می ‌گویند این جنبش را از خارج وارد آمریکا کرده اند.  پنجاه سال پیش نیز، وقتی جنبش کارگری در انگلستان به پدیده ناخوشایندی [برای بورژوازی] تبدیل شد همین را گفتند؛ و این مدت پیش از آن بود که از سوسیالیسم سخنی در میان باشد.  در آمریکا، تنها پس از سال ۱۸۵۷ بود که جنبش کارگری خود را نشان داد.  سپس، اتحادیه های کارگری شروع به رشد کردند؛ آنگاه مجامع کارگری تشکیل شده اند، که کارگران صنایع مختلف را با هم متحد می کردند؛ و پس از آنها اتحادیه‌های سراسری کارگران شکل گرفتند. اگر در ترتیب زمانی این وقایع دقت کنید، خواهید دید که سوسیالیسم در آن کشور بدون کمک خارجیان پا گرفته و صرفاً معلول تمرکز سرمایه و تغییر مناسبات بین کارگران و کارفرمایان است.”

پرسیدم: “بسیارخوب سوسیالیسم تاکنون چه کار کرده است؟”

پاسخ داد:  “دو کار.   سوسیالیست‌ها مبارزه جهان گستر و عام بین سرمایه و کار، در یک کلام خصلت جهانی این مبارزه را نشان داده، و، در نتیجه، کوشیده اند شناختی را در میان کارگران کشورهای مختلف به وجود آورند، شناختی که به دلیل عملکرد جهانی سرمایه داران در استخدام کارگران و قرار دادن کارگران خارجی در مقابل کارگران بومی نه فقط در آمریکا بلکه در انگلستان، فرانسه و آلمان، ضروری تر از پیش شده بود یکباره بین کارگران کشورهای مختلف روابطی بین المللی به وجود آمد و نشان داد که سوسیالیسم مسئله ای نه فقط محلی بلکه بین المللی است، و این مسئله با اقدام بین المللی کارگران حل می‌شود.   طبقات کارگر به گونه ای خود انگیخته پیش رفته اند، بی آنکه بدانند هدف جنبش آن چیست. سوسیالیست‌ها هیچ جنبشی را ابداع نمی‌کنند بلکه فقط به کارگران می‌گویند که خصلت و اهداف جنبش آن ها چیست.”  “حرف او را قطع کردم و گفتم:”  “که به معنی بر اندازی نظام اجتماعی موجود است.”  او ادامه داد: “به نظرما، نظام موجود که در آن، از یک سو، زمین و سرمایه در دست کارفرمایان است و، از سوی دیگر، کارگران فقط نیروی کارشان را در اختیار دارند تا آن را به عنوان کالا بفروشند، صرفاً مرحله ای تاریخی است که سپری خواهد شد و جای خود را به “وضع اجتماعی بالاتر” ی خواهد داد.  به هرجا که نگاه می کنیم تقسیم جامعه [به این طبقات] را می‌بینیم. تضاد این دو طبقه پابه‌پای رشد منابع صنعتی کشورهای مدرن حادتر می‌شود.  از دیدگاه سوسیالیستی لوازم انقلاب علیه مرحله تاریخی کنونی هم اکنون وجود دارد.  در بسیاری از کشورها، بر مبنای اتحادیه های کارگران سازمانهای سیاسی ساخته شده اند.  در آمریکا، نیاز به یک حزب کارگری مستقل خود را نشان داده است.

در پایان “بنابراین کمونیستها از یک سو، در عمل، پیشرفته ترین و قاطع ترین بخش احزاب طبقه کارگر را در هر مملکت تشکیل می‌دهند، آن بخشی که همه بخش های دیگر را به حرکت در می آورد؛ و از سوی دیگر آنان از نظر تئوریک نسبت به توده عظیم پرولتاریا این امتیاز را دارند که به روشنی مسیر حرکت، شرایط و نتایج نهایی و کلی جنبش پرولتاریا را درک می‌کنند.

“هدف فوتی و فوری کمونیستها با هدف همه احزاب پرولتری یکی است: متشکل کردن پرولتاریا در قالب یک طبقه، سرنگون کردن سیادت بورژوازی و تسخیر قدرت سیاسی به دست پرولتاریا.”              مانیفست

دو نقل قول فوق اگرچه طولانی اما به روشنی نظرات مارکس را درباره ی جنبش کارگری و اهداف آن و نقش احزاب کمونیست را نسبت به آن روشن می‌سازد. مارکس به روشنی می گوید که خود زاییده دوران بلوغ طبقه کارگر یعنی دوران ماشینیسم و شکل گیری طبقه کارگر بعنوان طبقه ای مستقل که برای تصاحب قدرت سیاسی نیازمند حزبش است، می باشد. که شرایط مادی کشف و تدوین ماتریالیسم تاریخی است.

 و سخن آخر

“نویسنده نقد” در جائیکه از منظر خود خواسته های طبقه کارگر از سرمایه را بیان می کند. می گوید طبقه کارگر می بایستی “هر نوع کار کودکان را ممنوع نماید.”

مارکس در نقد برنامه گوتا درباره کار کودکان چنین می‌گوید:

“منع کار کودکان: در این مورد ذکر محدودیت سنی عمیقا ضروری است. منع عمومی کار کودکان با وجود صنایع بزرگ ناسازگار است و طرح چنین خواستی عملاً آرزویی  پوچ و زاهدانه بیش نیست. چنین  خواستی حتی در صورت تحقق، خواستی ارتجاعی است، زیرا اگر قوانین دقیقی درباره محدودیت ساعات کار گروه‌های مختلف سنی همراه با اقدامات ایمنی دیگر وجود داشته باشد، ترکیب کار تولیدی با آموزش می‌تواند به یکی از کارآمدترین ابزار تغییر جامعه کنونی بدل گردد.”

                                                                                                                                                                              پ – سلیم

                                                                                                                                                                              آبان ۱۳۹۶